محسن مباهی، هفته نامهء فصل نو
ملا نصرالدین
روزی ملانصرالدین الاغش را که خطایی کرده بود میزد، شخصی که از آنجا عبور میکرد اعتراض نمود وگفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را میزنی؟
ملا گفت ببخشید نمیدانستم که این الاغ از خویشاوندان شماست.
روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه میرفت و شکر می کرد. شخصی از ملا پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟ ملا گفت: بخاطری اینکه خودم بالای آن ننشسته بودم وگرنه خودم هم با آن گم شده بودم.
روزی از ملا پرسیدند: شما در چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدام یادم نیست چونکه آن زمان به سن عقل نرسیده بودم!
روزی جنازه ای را میبردند پسر ملا از ملا پرسید: پدر جان این جنازه را کجا میبرند؟ ملا به جواب گفت: او را به جایی میبرند که نه آب است نه نان است نه پوشیدنی و نه چیزی دیگری
پسر ملا میگفت: او را به خانه ما میبرند!
ملا عمامه بزرگی بر سر
گذاشته بود ؛ مرد بیسوادی به نزد وی رفت و کاغذی به او داد و تقاضا کرد آنرا برایش
بخواند.
ملا گفت خواندن نمیدانم ، مرد مزبور با تعجب به سرا پای او نگریست و گفت:
- اگر خواندن بلد نیستی پس عمامه به این بزرگی را برای چه بر سرت گذاشته ای؟
ملا بلافاصله عمامه را از سر خود برداشته و بر سر آن مرد نهاد و گفت:
- بفرما اگر عمامه داشتن دلیل سواد دار بودن است و برای آدم سواد می آورد حالا تو
که آنرا بر سر داری کاغذ خود را بخوان.