هنوز هم انسان ميتواند مفيد باشد
نماي نزديك از زندگي محسن مخملباف در كابل
ژيلا بني يعقوب
محسن مخملباف، سينماگر معروف ايراني را در خانهاش
در يكي از خيابانهاي كابل، پايتخت افغانستان ديدم. لباس افغانستاني بر تن داشت و
به قول همراهم« آن قدر با افغانها دمخور بوده كه كم كم قيافه اش هم شبيه آنها
شده است.»
مخملباف با همه
خانواده اش در كابل زندگي مي كند، همسرش «مرضيه»، فرزندا نش «سميرا»، «حنا» و «
ميثم». حتي مادر و خواهرش هم با آنها هستند. آنها در يك خانه دو طبقه، در يكي از خيابان هاي مركزي كابل زندگي مي
كنند. خانه اي كه هم محل كارشان است و هم محل زندگي شان. محل زندگي مخملباف، خانواده و همهً گروهش.
زماني به خانه
مخملباف مي رسيم كه موقع شام است و چند نفر در تلاش براي آماده كردن سفره و تقسيم
غذا... البته ميثم و عمه اش بيشتر از همه.
« سميرا» دختر بزرگ
مخملباف،كه تازه از راه رسيده و هنوز مانتو مشكي اش را بر تن دارد، با مهرباني در
يخچال را براي پسر كوچك افغان باز مي كند و مي گويد : «هرچه دوست داري
بردار... » پسر مات و مبهوت به خوراكي هاي داخل يخچال نگاه مي كند و دست آخر يك
شيشه بزرگ نوشابه را انتخاب مي كند و در آغوش مي گيرد و بعد هم مي گويد:«
حنا...حنا»
مخملباف براي من
تعريف مي كند كه وقتي امشب سميرا و برادرش و صدابردار گروه براي بر قراري يك تماس تلفني از خانه بيرون
رفته بودند، او را در پارك نزديك خانه شان ديده بودند.
پسر با گريه گفته
بود كه از ترس سگ هاي ولگرد چند شب است كه نخوابيده است. او تمام اعضاي خانواده اش
را ( به جز يك خواهر كه با همسرش در يكي از نقاط دور افتاده افغانستان روزگار مي
گذراند) در بمباران هاي آمريكا از دست داده و در تمام اين ماه ها، در گرما سرما،
شب ها را در پارك خوابيده و روزها با گدائي لقمه ناني براي خود فراهم آورده است… حالا به ياد
خواهري كه از او بي خبر است، وقتي به او غذا تعارف مي كنند، يكريز مي گويد:« من
غذا نمي خواهم من خواهرم حنا را مي خواهم» و بعد به دنبال حنا، دختر كوچك مخملباف
مي رود.
مخملباف مي
گويد:«واقعاً خودم هم نمي دانم اين بچه تا چند سال ديگر با ما خواهد بود. اما
آنقدر خواهد ماند كه بزرگ شود و از عهده زندگي اش بر آيد. واقعاً هم فرق نمي كرد
چه كسي او را به خانهً ما بياورد، سميرا، حنا، و يا هر كس ديگر.»
مخملباف به گفتهً
خودش دو ـ سه سالي مي شود كه شديداً گرفتار « افغانستان» شده است. اين دلبستگي به
زماني باز مي گردد كه قصد داشت فيلم« سفر قندهار» را بسازد و به خاطر همين فيلم
بود كه دو سال پيش به طور مخفيانه به افغانستان سفر كرد تا تحقيقات مقدماتي خودش
را براي ساخت اين فيلم انجام دهد. اين سفر هم زمان بود با مهاجرت گروه زيادي از
روستاييان به حاشيه شهر هرات.
مخملباف با اندوه
زياد خاطرات آن روزهاي غم انگيز هرات را براي من تعريف مي كند:
« روستاييان از
گرسنگي در حال مردن بودند و من اصلاً باورم نمي شد كه چنين اتفاقي در همسايگي ما
در حال وقوع است اما هيچ كس در كشور ما حرفي از آن به ميان نميآورد. نه مطبوعات و
نه راديو ـ تلويزيون و نه حتي رسانه هاي خبري جهان… زماني كه در نوار مرزي ايران و افغانستان فيلم مي
ساختم، مهاجريني را مي ديدم كه مي خواستند با پاي پياده خود را به مرزهاي ايران
برسانند، اما برخي از آنها قبل از اينكه به شهري مثل زابل برسند، از گرسنگي و
بيماري مي مردند. بعضي هايشان هم در راه كه مي آمدند، روي مين رفته بودند… و من باورم نمي
شد كه در حاشيه مرزهايمان، مردمي تا اين حد محروم باشند. وقتي از گرسنگي و فقر
حرفي به ميان ميآيد، فوري به ياد آفريقا مي افتيم و فراموش مي كنيم كه افغانستان
آفريقايي است در كنار ما…» و مخملباف با ديدن اين مسائل هر روز و هر روز متاثرتر
شد و بيشتر گرفتار و دلبستهً افغانستان و افغانها.
مخملباف چند سال است
كه با افغانستان زندگي مي كند و دشواري زندگي را در اينجا ديده است. اما هنوز هم هر
روز مسائلي را مي بيند كه قلبش را مي فشارد. و به قول خودش « انگار ديدن اين همه
فقر و فلاكت هيچ وقت براي تو عادي نمي شود و هر روز تو را آزار مي دهد.»
سياهي لشكرهاي سميرا
ماجراي پيدا كردن
سياهي لشكر براي فيلم سميرا از جمله مسائلي است كه تاثير زيادي روي مخملباف گذاشته
است.
سميرا براي فيلمش
دنبال سياهي لشكر مي گشت. در افغانستان به سختي يك زن حاضر ميشود در فيلم بازي
كند، دليلش هم تعصبات كوري است كه در خانواده هاي افغان وجود دارد، تعصباتي كه به
قول مخملباف زمينهً اصلي پيدايش طالبان بود. مخملباف در اين باره به من ميگويد:«
افغانها تصور درستي از سينما ندارند. وقتي به آنها مي گويي حاضري در فيلم بازي
كني، تصور مي كنند يا بايد برقصند و يا آواز بخوانند. داستان فيلم هم لابد چيزي نيست جز ماجراي دختر و پسري
كه عاشق هم شدهاند، همراه با رقص و آواز.»
بالاخره فقط كساني
حاضر شدند در فيلم سميرا به عنوان سياهي لشكر حاضر شوند كه گرسنه بودند و مي
خواستند با بازي در فيلم لقمه ناني و مزدي براي خود و خانواده شان به دست بياورند. نخستين روزي كه
سميرا كار با آنها را آغاز كرد، مجبور شد فيلم برداري را تعطيل كند:«آنها خيلي
گرسنه بودند، ابتدا بايد از نظر غذايي به آنها مي رسيديم…»
يك روز هم كه سميرا
فيلمش را با يكصد و پنجاه سياهي لشكر افغانستاني فيلم برداري كرده بود، موقع نهار
پانصد غذا ميان آنها توزيع كردند، اما در آخر كساني مي گفتند كه هنوز غذا نخوردهايم.
چرا كه هركس چند غذا گرفته بود و در زير چادرش پنهان كرده بود تا براي كودكانش
ببرد كه لابد چند روز غذا نخورده بودهاند.
اگر به افغانستان
بياييد
حرف هاي مخملباف در
بارهً افغانستان تمامي ندارد:
«شايد حرف هاي من
براي كساني كه اينجا را نديدهاند اغراق آميز به نظر برسد اما اگر به اينجا بيايند
هرگز نمي توانند بي تفاوت از كنارش عبور كنند، حتي اگر قبل از سفر هم تصميم گرفته
باشند به همه چيز و همه كس در اينجا توجهي نكنند باز هم نمي توانند.»
بعد هم به كف اتاق
كه با موكت پوشانده شده، خيره مي شود و بعد از لحظه اي به من ميگويد:« نه! وقتي
اين چيزها را مي بينيد نمي توانيد بي تفاوت بگذريد، حتي اگر از ابتدا هم قصد توجه
به آن را نداشته باشيد.»
13 دلار براي يك
جراح
مخملباف چند روز پيش
از اين مصاحبه وقتي به سخت بيمار شد، براي درمان به يك بيمارستان در محلهً وزير
اكبر خان كابل مراجعه كرد. وقتي در آنجا از يك جراح پرسيد كه « چرا آن دسته از
مهاجران افغانستاني كه به اروپا رفتند و در آنجا پزشك شدند، حالا به وطنشان باز
نميگردند تا به مردم خود كمك كنند؟» اين پاسخ را شنيد كه « حقوق من به عنوان يك
جراح حدود 12 تا 13 دلار در يك ماه است. آيا مي شود با اين حقوق زندگي كرد؟ پس
چطور مهاجرين افغانستاني به اينجا باز گردند؟»
به گفته مخملباف در
حالي كه اين بيمارستان جدي ترين و بهترين بيمارستان دولتي كابل محسوب مي شود، جراح
هايش اين قدر كم حقوق مي گيرند و براي بسياري از بيماري ها دارويي در اينجا وجود
ندارد.
با اين حرف هاي
مخملباف به ياد« محمد» پزشك افغانستاني مي افتم كه چند روز قبل در يكي از درمانگاه
هاي كابل به من گفته بود:« بيشتر داروهاي موجود در افغانستان تقلبي است و از
پاكستان وارد كشور ما شده است.»محمد همچنين به من گفته بود:« مي دانيد ! اين روزها حتي يافتن داروهايي كه از ايران
هم آمده باشند، در اينجا واقعاً دشوار است.»
مخملباف وقتي
دربارهً دشواري هاي زندگي مردم افغانستان براي من حرف مي زند، چشمهايش خسته و
محزون مي شود:«
وقتي اين بار از ايران به افغانستان مي آمدم، حدود دو هزار پماد سالك با خودم
آوردم.
آخر مي دانيد ! اينجا كمتر كسي را مي بينيد كه سالك نداشته باشد.
با يك پماد خيلي
ارزان مي توان از عوارض سالك جلوگيري كرد.البته اين حرف فقط گفتنش خيلي راحت است و
در عمل بسيار دشوار. چرا كه حداقل بايد بيست ميليون پماد سالك به اينجا بياوريد تا
بتوانيد با همين يك نوع بيماري مبارزه كنيد. مي گويم:« آقاي مخملباف ! با همه حرف
هايي كه درباره افغانستان زديد، حالا به طور مشخص به من بگوييد، شما در اينجا چه
مي كنيد، اصلاً چرا شما و همه خانواده تان در كابل هستيد؟»
مي گويد:« در
افغانستان آنقدر نيازهاي اوليه وجود دارد و آن قدر چيزي براي رفع اين نيازها وجود
ندارد كه هر كس به هر دليلي به افغانستان بيايد، فرقي نمي كند. مثلاً اگر براي
تهيه گزارش آمده باشيد و يا براي هر كار ديگري، وقتي بازگشتيد حتماً چيزي از شما
در اينجا باقي مي ماند و احساس مي كنيد بخشي از قلب تان را در افغانستان باقي
گذاشته ايد. اين است كه دوست داريد دوباره و دوباره به اينجا بياييد.»
مخملباف تا كنون به چهل ـ پنجاه كشور دنيا سفر
كرده است، اما كمتر كشوري است كه آرزو كرده باشد دوباره روزي به آنجا باز گردد.
خودش در اين باره مي گويد:« در ميان اين چهل ـ پنجاه كشور فقط يكي ـ دو بار دچار
چنين حالتي شدهام. يك بار زماني كه به هند رفتم، آن هم به خاطر تنوع شگفت انگيز
فرهنگ ها در هند و يك بار هم وقتي به افغانستان آمدم، چرا كه خاك غريبي دارد و
غربت محزوني كه بد جوري آدم را گرفتار خودش مي كند. همين خاك غريب است كه باعث شده
سفرم به افغانستان تكرار شود و تكرار شود. البته نه فقط به خاطر فيلمسازي.»
مخملباف فعلاً در
كابل مشغول توليد دو فيلم بلند سينمايي است. يكي از فيلم هايش را دخترش، سميرا،
كارگرداني مي كند. آن ديگري را « صديق برمك» فيلمساز افغانستاني با فوق ليسانس
سينما از روسيه. برمك رئيس « افغان فيلم» هم هست كه به قول مخملباف « چيزي مثل
معاونت سينمايي و همچنين بنياد سينمايي فارابي در ايران است.» البته بدون هيچ
امكاناتي. نه لابراتواري، نه استوديويي و نه حتي يك دوربين فيلمبرداري. فقط يك
دوربين خراب داشتند كه مخملباف آن را به ايران فرستاد تا تعمير شود.
در واقع هر دو فيلم
توسط يك تيم مشترك ايراني ـ افغانستاني ساخته مي شود. متخصصان هر دو گروه ايراني
هستند و افغان ها به صورت آموزشي در اين دو گروه فعاليت مي كنند تا ياد بگيرند و
تجربه كنند تا پس از اين دو فيلم نخستين تيم حرفهاي سينماي افغانستان تشكيل شود.
« افغانستان به دليل
مشكلاتش، به ويژه در دهه اخير به طور كلي با تصوير بيگانه بوده است. در تمام يكصد
سال گذشته كمتر از چهل فيلم كوتاه و بلند در اين كشور ساخته شده است. اين همهً
سينماي افغانستان است و آدم مي تواند همه تاريخ سينماي اين كشور را در يك هفته
بنويسد. فقط كافي است اين چهل فيلم را ببينيد و با بازمانده هاي آن صحبت كنيد.
يعني ميخواهم بگويم تاريخ سينماي افغانستان تا به اين حد خلاصه است. سالن هاي
سينما در اين سال ها بيشتر فيلم هاي هندي نشان داده اند. تصوري كه مردم از سينما
دارند يا فيلم روسي است كه در زمان تسلط روس ها، سينماها نشان مي داد يا فيلم هندي
است كه هنوز هم سينماهايشان اكران مي كنند.»
نه فقط براي سينما،
براي افغانستان
مخملباف كارهاي
متفاوتي براي سينماي افغانستان انجام مي دهد. همچنان كه كارهاي متفاوتي براي
افغانستان و افغانها. او چندي پيش از تهيه كنندگان سينماي ايران در خواست كرد كه
هر كس در حد توانش به مردم افغانستان « فيلم» هديه بدهد تا در سينماهاي اين كشور
نمايش داده شود.
بعد از اين فراخوان « سي فيلم» سينمايي به سينماي افغانستان اهدا شد. مخملباف در اين
باره به من مي گويد:« مي خواستم با اين كار هم رقابتي با فيلم هاي هندي ايجاد كنم
هم تصور مردم افغانستان را از سينما تغيير بدهم. چرا كه حتي در بدترين فيلم هاي
ايران هم يك نكته اجتماعي و فرهنگي وجود دارد. اصلاً سينماي ايران انعكاس جنبه هاي
مختلف زندگي است. يعني سينماي ايران از فيلم هاي هنري اش با مخاطب خاص تا فيلمهاي
تجارياش با مخاطب عام داراي يك وجه اجتماعي است و با سينماي هند بسيار متفاوت
است.»
چون مردم افغانستان
به سينماي هند خيلي عادت كرده اند. فعلاً سينماهاي كابل قبول كردهاند كه هر شب
فقط يك نوبت (سانس) را به نمايش فيلم هاي ايراني اختصاص بدهند. سود نمايش اين فيلم
ها قرار است براي برگزاري نخستين جشنواره فيلم كابل هزينه شود.
سه مدرسه در
هرات
مخملباف اين روزها
با درآمد ساخت فيلمهاي خانوادهً مخملباف مشغول ساخت يك مدرسه و با كمك يكي از
دوستانش مشغول ساخت مدرسهً دوم و با راضي كردن دولت ايران براي اتمام يك مدرسهً
نيمه تمام در واقع درگير ساخت سه مدرسهً بزرگ دخترانه در هرات است.
مخملباف در نخستين روزهاي پس از سقوط طالبان
تلاشش را براي با سواد كردن كودكان و نوجوانان افغانستاني آغاز كرد. همان كودكاني
كه در سال هاي جنگ بي سواد مانده بودند. بعضي از آنها بچه هايي بودند كه در ايران به خاطر اقامت
غير قانوني پدران و مادرانشان هرگز اجازهً تحصيل پيدا نكرده بودند. آمار اين
كودكان افغانستاني بيسواد در ايران 746000 نفر است.
اين حركت كه « جنبش
آموزش كودكان افغان» نام گرفت نياز به پول و امكانات داشت. به همين خاطر هم بود كه
مخملباف براي جذب كمك هاي مردمي اقدام به درج آگهي در روزنامه هاي ايران كرد. بسياري از
ايراني ها هنوز اين آگهي ها را به ياد دارند. آگهي هايي كه به صورت رنگي در صفحات
روزنامه هاي اصلاح طلب چاپ مي شد; با تصويري از يك دختر افغان و جمله اي كه مردم را به
كمك فرا مي خواند; كمك براي آموزش كودكان افغانستاني. هزينه چاپ اين آگهي ها حدود شصت ميليون تومان
بود اما اين روزنامه ها به نفع كودكان افغان پول آگهي ها را نگرفتند. اما نتيجه چه
بود ; مردم فقط يك
ميليون تومان كمك كرده بودند. مخملباف مي گويد:« اين نشان دهنده بي اعتمادي مردم حتي به مطبوعاتي است
كه اين روزها بيشتر از ساير مطبوعات به آن باور دارند.»
پس از اين، مخملباف
در تلويزيون يونان در يك برنامه يك ساعته با مردم حرف زد، البته به قول خودش با يك
انگليسي شكسته. مردم در همان يك ساعت پنجاه هزار دلار براي پروژه آموزش كودكان
افغانستاني به شماره حساب يونسكو كه مخملباف اعلام كرده بود، واريز كردند. و همين
طور با برگزاري نمايشگاهي به نام گبه در ژاپن مبلغ هشتاد هزار دلار توسط مردم ژاپن
به اين جنبش اهداء شد اين جنبش 60 پروژه را از دي ماه 1380 تا دي ماه 1381 در مورد
كودكان افغانستان انجام داده است كه براي اطلاع دقيق ميتوانيد به آدرس اينترنتي
زير مراجعه كنيد. WWW.MAKHMALBAF.COM/ACEM
راستي چرا اين اتفاق افتاده بود؟ چرا مخملباف در
كشور خودش نتوانست پول قابل توجهي براي كودكان افغان جمع كند. اما حرف هاي يك
ساعته اش باعث شد مردم يونان و ژاپن آن همه پول براي كودكان افغان واريز كنند.
يتيم خانه كابل
يكي ديگر از پروژه
هاي مخملباف كه اين روزها وقت زيادي را از او گرفته تجهيز و نوسازي « يتيم خانه كابل»است. در اين يتيم خانه
هشتصد كودك يتيم زندگي مي كنند. كودكاني كه پدران و مادرانشان در جنگ كشته شده
اند. بيشتر آنها در جنگ پدرانشان عليه يكديگر كشته شده اند;
جنگ اقوام افغانستان بر عليه يكديگر.
وضع بهداشت در اين
يتيم خانه خيلي بد بود و حتي حمام و دستشوييهاي بهداشتي در آن وجود نداشت. اما در
قالب همين پروژه اين يتيم خانه اكنون صاحب ده حمام و ده دستشويي شده است و همچنين
چاه آب، چاه فاضلاب، سه سري آبخوري، يك كتابخانهً2000 جلدي و... براساس همين
برنامه هم بود كه مخملباف براي اين مركز يك پزشك آورد تا كودكان يتيم را تحت پوشش بهداشت
و درمان قرار دهد.
مخملباف وقتي در
ايران براي سواد آموزي كودكان افغانستاني تلاش مي كرد، دريافت كه بسياري از اين
كودكان بيمار هستند. به همين خاطر هم بود كه تصميم گرفت اول فكري براي سلامت آنها
بكند، بعد به آموزش آنها بپردازد. در همين زمان پزشكان ايراني در رشته هاي مختلف
تخصصي حاضر به همكاري با مخملباف شدند و تعداد زيادي از اين كودكان را به رايگان
درمان كردند. آنها 24 پزشك هستند كه هم اكنون آماده اند به افغانستان بروند و به
صورت رايگان كودكان افغانستاني را تحت درمان و جراحي قرار دهند.
مخملباف در همين باره
مي گويد:« اگر شرايط انجام جراحي را فراهم كنيم تا پزشكان براي درمان بيماران به
افغانستان بيايند، خيلي بهتر از اين است كه يك افغانستاني با هزار زحمت ويزا بگيرد
و به ايران برود تا قلب يا چشمش را در آنجا جراحي كند. همين حالا چشم پزشكي كه در همان گروه 24 نفره عضويت
دارد، حاضر است دو هزار بيمار مبتلا به آب مرواريد چشم را در عرض دو ماه جراحي
كند، به شرطي كه شرايط جراحي در اينجا فراهم شود.»
مي پرسم: آقاي
مخملباف ! شما مدت هاست كه با مردم افغانستان و مسائل آنها زندگي ميكنيد، مي
خواهم بدانم از نظر آدمي مثل شما مهم ترين مشكلات اين مردم چيست؟
از نظر مخملباف
افغانستان سه مشكل بزرگ دارد كه بزرگترينش نبود منابع مالي است:« خرج عبور ما از
يك جامعه سنتي عقب افتاده به يك جامعه نسبتاً مدرن را نفت داده است. اما افغانها
نفت ندارند، حتي چيزي مشابه آن را هم ندارند. الان اصلاً صحبت از اين نيست كه
طالبان مدارس را تعطيل كرده اند و حالا دولت جديدي مي خواهد مدارس را بازگشايي
كند. نه ! امروز مسئله اين است كه با كدام بودجه مي خواهند مدارس را اداره كنند.
دنيا ادعا كرده است كه در طول پنج سال چهار و نيم ميليارد دلار به افغانستان كمك خواهد
كرد. فعلاً اين بحث را كه آيا واقعاً اين وعده عملي خواهد شد يا نه، به كنار مي
گذارم، اما حتي بر فرض تحقق هم با اين مبلغ نمي شود به بسياري از نيازهاي اوليه و
ضروري مردم افغانستان پاسخ داد.»
حرف هاي مخملباف با
كوفي عنان
وقتي « كوفي عنان»
دبير كل سازمان ملل به ايران آمد، محسن مخملباف به يك ضيافت دعوت شد كه مسئولان ايراني به افتخار كوفي عنان
در تهران ترتيب داده بودند. مخملباف به جاي حضور در اين ميهماني نامه اي براي دبير
كل سازمان ملل نوشت و به مسئولان ايراني گفت: « من به اين ميهماني نمي آيم، اما
لطفاً به جاي حضور من، اين نامه را به آقاي كوفي عنان بدهيد.»
مخملباف در اين نامه
درباره مبلغ چهار و نيم ميليارد دلاري اهدايي دنيا به افغانستان اين طور نوشته
بود:« آقاي عنان ! چهار و نيم ميليارد دلار وقتي بر بيست ميليون افغانستاني تقسيم
شود، معنايش اين خواهد بود كه كره زمين قرار است در طول پنج سال به هر افغانستاني
225 دلار كمك كند. يعني براي هر افغانستاني 45 دلار در يك سال» مخملباف در اين
باره مي گويد:
« مفهوم ايراني اش
اين است كه كره زمين قرار است به هر افغانستاني روزي يكصد تومان كمك كند. انگار
قرار است به هر افغانستاني روزي يك نان بدهيم. در چنين وضعي اين ملت گدامانده در
اثر شرايط داخلي و خارجي فقط مي تواند به گدايي خود ادامه بدهد و نه بيشتر.»
مخملباف همچنين براي
دبير كل سازمان ملل نوشته بود:« آقاي كوفي عنان ! واقعاُ چطور ميشود با سالي 45
دلار براي هر افغانستاني، آنها را از يك دوره عقب افتاده تاريخي به « دنياي امروز»
وارد كرد؟ آن هم كشوري كه هيچ منبع اقتصادي ندارد و انگار به نوعي از حركت عمومي
فرهنگ جهان جامانده است. حتي اگر بتوانيم افغانستان را به دو دهه قبل ـ يعني قبل
از همه اين خرابي هاي وحشتناك – بازگردانيم تازه وارد دوره دامداري مي شوند، نه وارد
زماني كه مردم جهان امروزه در آن زيست مي كنند.
تكدي كلان
به گفته مخملباف تا
كنون دولت جديد جز اينكه مدام از دنيا درخواست كمك كند كه در واقع يك نوع تكدي
كلان است، نتوانسته نقش فعال تري به خود بگيرد:
« اصلاً مي دانيد !
مشكل افغانستان به جهت تاريخي اين است در آن هيچ چيز طمع انگيز اقتصادي براي دوران
بعد از امپرياليسم وجود ندارد. در دنياي امروز هر كشوري بالاخره سهم و نقشي در
اقتصاد جهاني دارد. يكي نفت دارد و يكي صنعت و يكي... منظورم اين است كه هر كشوري
چيزي براي عرضه در تجارت جهان دارد. اما افغانستان براي ورود به اقتصاد جهاني،
هيچ ندارد. به همين خاطر هم كاملاً ايزوله
شده است .»
مخملباف تصور خودش
را از جامعه قبلي و فعلي افغانستان چنين بازگو مي كند:« تصور ميكنم منبع درآمد
افغانستان قبل از حمله روس ها دامداري بود. چرا كه 75 درصد اين كشور كوهستاني است،
پس هيچ وقت حتي امكان جدي كشاورزي در آن وجود نداشته است، چه رسد به صنعت. شما اگر
به جز دره پنجشير به هر كجاي ديگر افغانستان برويد، خواهيد ديد كه اصلاً آب
فراواني وجود ندارد و سدي وجود ندارد تا همان آب رودخانه پنجشير را هم مهار كند.
پس يا خشكسالي است يا سيل
. و در گذشته هيچ چيز نبود جز مراتع
كه مي شد فقط در آن دامداري كرد . همين اقتصاد دامداري بود كه ساخت اجتماعي آنها
را قبيله اي و سنتي كرده است . ا ين مدل اقتصادي بعد از حمله شوروي هم حفظ شد. تنها اتفاقي كه
در شخصيت افغانستاني افتاد، اين بود كه « چوپان» تبديل به « مجاهد» شد و به عرصه
جهاد و مقاومت ورود كرد. يعني تغيير اشتغال داد. افغانستاني ها كه قبلاً دنبال
چوپاني مي رفتند، بعد از حمله روس ها تبديل به مجاهد شدند، آن هم توسط غرب و با
بودجه هاي اهدايي آنها و يا حتي با منابع مالي كشورهاي همسايه. به هر حال جهاد و
مقاومت نيازمند بودجه بود. هزينه جنگ ما با عراق را نفت مي داد اما افغان ها كه
ثروتي نداشتند، تصورش را بكنيد كه وقتي يك دامدار تبديل به مجاهد مي شود، هزينه
هاي زندگي اش را چگونه بايد تامين كند. پس چاره اي نداشت جز اينكه يا از كشورهاي همسايه تغذيه
شود يا از كشورهاي غربي و شرقي. افغانستان به يك خاكريز بزرگ تبديل شده بود،
خاكريزي كه وسط تمام ابر قدرت هاي جهان قرار داشت، روسيه، چين و آمريكا… و بعد هم
كشورهاي ايدئولوژيك تازه به قدرت رسيده اي مثل ايران به آنها اضافه شدند. بنابراين افغان ها چون خودشان منابع مالي
نداشتند، وقتي مي توانستند ايستادگي كنند
كه ديگران خرج مقاومت آنها را بدهند. در نتيجه مجاهد به سرعت به مزدور تبديل شد…»
وقتي با تعجب به
مخملباف نگاه مي كنم، مكثي مي كند و مي گويد:« من اين حرف ها را با همه علاقه و احترامي كه نسبت به
افغان ها دارم مي گويم، چرا كه دوستشان دارم و به همين دليل هم معتقدم بايد نقدشان
كنم. يعني بايد تصور افغان ها را به درستي
در برابرشان گذاشت تا ببينند كه چطور از يك چوپان ساده به يك مجاهد و از يك مجاهد
ـ بدون اينكه متوجه باشند ـ گه گاه
به يك مزدور تبديل شدند. در واقع هر گروه
« مزدور» يك كشور شد و آن بخش هايي هم كه اصيل باقي ماندند، با موازنه منفي توانستند استقلال خود را حفظ
كنند. مثلاً يك قوم ابتدا با روس ها جنگيدند، بعد ها از همان روس ها كمك گرفتند تا
با پاكستاني ها بجنگند.
واكنش منفي به مدرن
شدن
« به اعتقاد مخملباف
بعد از حمله اتحاد جماهير شوروي به افغانستان يك بار ديگر تجربه تلخ گذشته در اين
سرزمين تكرار شد و آن هم تجربه « امان الله خان» بود كه هم زمان با «آتاتورك» در تركيه و « رضا شاه» در ايران
تلاش كرده بود، جامعه افغانستان را مدرن كند. اما واقعيت اين بود كه جامعه
افغانستان پتانسيل لازم را براي شهرنشيني و مدرن شدن نداشت. شايد مهمترين دليلش هم نداشتن بودجه لازم براي گذر از
اين مرحله بود. در نتيجه از همان ساختار قبايلي كه ريشه در اقتصاد دامداري داشت،
شكست خوردند ; شكستي سنگين.»
مخملباف كه در اين
سال ها بسيار روي جامعه افغانستان مطالعه كرده است، با حوصله زياد نتايج مطالعاتش
را روي اين سرزمين به من مي گويد:« افغانستان جامعه اي است كه دو بار براي مدرن شدنش تلاش
شد. يك بار توسط
شاه امان الله خان و يك بار هم توسط روس ها. اما واكنش جامعه افغانستان هر دو بار براي مدرن شدنش
منفي بود. باور كنيد كه روس ها اينقدر
اينجا را ويران نكردند كه خود افغان ها ويران كردند. بعد از عقب نشيني روس ها، اين گروه ها و اقوام
مختلف افغان بودند كه در جنگ عليه يكديگر كابل را ويران كردند. اگر چه حركت روس ها
يك حركت استعماري بود اما شايد اگر با واكنش منفي مطلق افغان ها روبه رو نمي شد،
اثرات مثبتي هم براي آنها به ارمغان مي آورد.
اين روزها بسياري از مردم در خيابانهاي كابل به نيكي از « نجيب الله محفوظ»
آخرين رئيس جمهور كشورشان در دوران كمونيست ها ياد مي كنند و در حالي كه از كشته
شدنش متاسفند، با حسرت مي گويند كه خدا بيامرزدش كه بسيار به ما خدمت كرد.»
20 فيلم يا 20 سال
آوارگي
مخملباف اين روزها
بارها به خودش گفته است كه اگر به جاي تهران در كابل به دنيا آمده بود حالا به جاي
ساختن 20 فيلم در 20 سال گذشته، 20 سال آوارگي كشيده بود و اين درست همان چيزي است
كه در اين سال ها بر 35 درصد مردم افغانستان رفته است. 35 درصدي كه 20 سال آوارگي
كشيده اند.
مخملباف بعد از مدت
كوتاهي از ورودش به كابل متوجه شد كه ديگر نمي تواند ميان فيلمسازي، كمك به آموزش كودكان افغانستاني، ساختن
كتابخانه و مدرسه سازي در افغانستان تفاوتي قائل شود. اين بود كه تقريباً به همه
اين كارها پرداخت و به قول خودش « كم كم همه چيز قاطي شد و افتاد به دست عواطف.»
پنج سال سلطه طالبان
وقتي محسن مخملباف
كتاب « افغاستان و پنج سال سلطه طالبان» نوشته « وحيد مژده» را كه به تازگي در اين
كشور منتشر شده بود، خواند با خودش گفت كه « اين كتاب چه تصوير واقعي و درستي از
حكومتي كه پنج سال بر اين سرزمين مستقر بوده مي دهد و چه مشابهت هايي با برخي از
حركت ها در ايران داشته است.» مخملباف درباره اين كتاب مي گويد: « فوري اين كتاب
را به تهران فرستادم تا سه هزار نسخه از آن چاپ شود تا به دست علاقمندان در ايران
برسد تا كساني كه هنوز قادر نيستند تصوير واقعي طالبان را ببينند، لااقل تصوير
سادگي و بلاهت آنان را ببينند و عبرت بگيرند كه اگر فرصت هاي از دست رفته را همين
امروز جبران نكنند، فردا خيلي دير است چرا كه تاريخ خيلي بي رحم است. شايد پانزده ـ شانزده ماه پيش كسي در افغانستان
نمي توانست به طالبان بگويد بالاي چشم تان ابروست اما حالا پس از پانزده ماه اصلاً
محلي از اعراب ندارند.»
وعده هايي كه عمل
نشد
مخملباف با ناراحتي
از وعده هايي كه بسياري از كشورهاي جهان براي كمك به افغانستان دادند اما تحقق
پيدا نكرد، سخن به ميان مي آورد: « ايران يكي از
كشورهايي بود كه از كمك ششصد ميليون دلاري به افغان ها حرف زد، كمكي كه
هرگز محقق نشد و تنها چيزي كه از آن عايد افغان ها شد، فحش هايي بود كه بعضي از
مردم ايران نثار آنها كردند و گفتند كه چرا وقتي ما خودمان اين قدر بدبختيم بايد
به افغان ها چنين مبلغ كلاني را اهدا كنيم.
كمك ششصد ميليون
دلاري بعد از بحث هاي فراوان در مجلس تبديل به پنجاه ميليون دلار شد كه تازه كمك
خوبي بود و خيلي از كشورها همين كمك را هم به افغان ها نكردند. آمريكايي ها كه
بودجه سرسام آوري براي حمله به افغانستان صرف كردند، مي گويند ما ديگر نمي توانيم
بودجه اي هم براي بازسازي افغانستان اختصاص دهيم. آمريكايي ها حتي همان جاهايي را
هم كه خودشان بمباران و خراب كردند، در اين مدت بازسازي نكرده اند.»
مخملباف يك روز در
افغانستان يكي از نمايندگان اتحاديه اروپا را ديد كه مي گفت:« ما بايد به افغان ها كمك كنيم و كمك هم مي كنيم.» كه
مخملباف از او پرسيده بود:« حالا چه كمكي به آنها مي خواهيد بكنيد؟» كه اين پاسخ
را شنيده بود:«
ما قصد داريم فيلم هاي اروپايي را بخريم و پس از دوبله به افغانستان بفرستيم.»
مخملباف با خنده اي به او گفته بود:« اينكه در واقع كمك به سينماي اروپاست نه كمك به
افغانستان.»
آرزوي حذف خشونت
مخملباف در طبقه دوم
خانه اي كه در يكي از خيابان هاي مركزي كابل اجاره كرده، با من حرف مي زند. اتاقي
كه با موكت پوشانده شده و يك تابلوي سفيد(وايت برد) حاوي برنامه هاي سينمايي اش بر
يكي از ديوارهايش خود نمايي مي كند. مخملباف در حالي كه سيب كوچكي را از اين دست
به آن دست مي دهد، مي گويد:« افغان ها مردمي هستند كه در بيست سال گذشته و در جنگهاي
داخلي بسيار همديگر را كشتند، آن قدر كه خودشان همديگر را كشتند، روس ها آنها را
نكشتند. به خاطر همين جنگ ها هم امروز اقوام مختلف كينه زيادي نسبت به هم دارند.»
مخملباف اين روزها در افغانستان به هركجا مي رود، وقتي كسي مي خواهد دعايش كند، به
او مي گويد:« خدا دشمن تان را بكشد.» مخملباف وقتي اين دعا را مي شنود، به دعا
كننده مي گويد:« آخر اين چه دعايي است كه در حق من مي كنيد؟ اصلاً چرا اين همه از
واژه دشمن استفاده مي كنيد؟» او براي اينكه آنچه را كه در اين دو دهه بر فرهنگ اين
سرزمين رفته است، به روشني براي من بيان كند، مثالي مي زند:« وقتي روس ها به اينجا
آمدند براي اينكه «كمونيست» تربيت كنند، در كتاب هاي رياضي مدارس چنين مسائلي را
گنجاندند كه « ما شش فئودال داريم، سه
نفر از آنها را مي كشيم، حالا چند فئودال داريم؟» وقتي مجاهدين به حكومت رسيدند
مسا ئل رياضي را اين طور تغيير دادند كه «شش كمونيست داريم، سه نفر از آنها را مي
كشيم، حالا چند كمونيست باقي مي ماند؟»
به همين خاطر هم بود
كه مخملباف يك روز « يونس قانوني» وزير آموزش و پرورش افغانستان را ديد و به او
گفت:«تو
را به خدا يك وقت شما اين مسئله هاي رياضي را تبديل به اين نكنيد كه شش طالب
داريم، سه نفر از آنها را مي كشيم، حالا چند طالب باقي مي ماند؟»
او آن روز همچنين به
يونس قانوني گفته بود كه:«اي كاش واژه هاي دشمن و كشتن را كه بـوي خشـونت حيـواني
از آن استشمام مي شود، به طور كلي از كتاب هايتان حذف كنيد.» و مي افزايد اي كاش
واژه دشمن و كشتن از كتابهاي درسي ايران هم حذف ميشد.
مخملباف پس از شرح
نگراني هايش به خاطر مسائل كتاب هاي رياضي دانش آموزان افغانستاني، تعريف مي كند
كه چند روز پيش وقتي مشغول صحبت با چند نفر از دوستانش بود، يكهو آنقدر يكي از
پاهايش گر گرفت كه تو گويي كف پايش را با آتش سيگار مي سوزانند. خوب كه به پاي
خودش نگاه كرد ديد زنبوري پايش را نيش مي زند.« زنبور پايم را سوزاند و مرد.
معمولاً زنبورها بعد از نيش زدن مي ميرند. اين موضوع برايم خيلي عبرت انگيز بود؛
معنايش اين است كه هر زنبوري حق دارد فقط يك بار خشونت كند و بعد مي ميرد.»
مخملباف آرزو مي كند
اي كاش بشر هم بعد از اولين خشونتي كه انجام مي داد، مي مرد. در اين صورت خشونت از
روي كره زمين محو مي شد.
كاوه دستيار جوان
مخملباف در گوشه اي از اتاق بر ديوار تكيه زده و با علاقه به حرف هاي او گوش
سپـرده…
آن چنـان با علاقه كه تو گويـي اين نخستيـن بار است كه اين حـرف ها را مي شنود:«
تمام صفحه هاي افغانستان آكنده از خشونتي است كه افغان بر افغان روا داشته است،
همچنان آنها به نوعي در گير مشكلات عجيب و غريب فرهنگي هستند. همچنان زنان در
اينجا «سياه سر» ناميده مي شوند. همچنان در اين مملكت شناسنامه وجود ندارد. همچنان
در اينجا مشكلات آموزش و پرورش بيداد مي كند. افغان ها تازگي ها به « اميد زندگي»
اميد پيدا كرده اند و نه حتي خود « اميد به زندگي!» را. چرا كه در اين كشور اصلاً
بودجه اي وجود ندارد تا مردم آن بتوانند فوري مفهوم زندگي كردن در يك شرايط متفاوت
و مدرن را بفهمند.»
پاريس در كابل
مخملباف وقتي چند
روز پيش به همراه دخترش، سميرا به محل استقرار ارتش فرانسوي ها در حاشيه فرودگاه
رفته بود تا سميرا از ميان سربازان فرانسوي يك نفر را براي بازي در فيلمش انتخاب
كند، همين كه پايش را داخل محوطه آنها گذاشت، يكهو احساس كرد وارد پاريس شده است؛
به قول خودش يك پاريس كوچك:« فرانسوي ها گوشه اي از كابل را كه خودشان در آن زندگي
مي كنند، درست مثل پاريس كرده اند. وقتي زير چادرهايي كه بر پا كرده اند مي رويد،
بوي پاريس را احساس مي كنيد، انگار كه ناگهان از كابل وارد پاريس شده ايد. مگر
اينها چند وقت است كه به اينجا آمده اند…؟ اما وقتي وضع آوارگاني را كه از كشورهاي مختلف دنيا به
افغانستان باز مي گردند، ببينيد، احساس مي كنيد طبيعت، اقتصاد، سياست و فرهنگ دست
به دست هم داده اند تا آنها را از نظر تاريخي در گذشته نگه دارند. افغان ها نه فقط
بودجه اي براي رسيدن به تاريخ امروز ندارند كه فرهنگ گذشته شان هم به آنها كمكي
نمي كند تا وارد دنياي امروز شوند.»
مردم دنيا خسته شده
اند
محسن مخملباف يك روز
به « مصطفي كاظمي» وزير تجارت افغانستان گفت:« نمي شود يك كشور را با كمك هاي
خارجي اداره كرد، يك كشور كه يك گداخانه و يا يك يتيم خانه نيست كه چند تا حاجي
بازاري و آدم خير به آن كمك كنند و اموراتش بگذرد. بيشتر از بيست ميليون دهان باز
در اين كشور وجود دارد. آن هم يك كشور كاملاً ويران. هر روز كه نمي توان مردم جهان
را تحريك كرد و از آنها پول گرفت. تازه مردم دنيا كه هنوز كمكي به افغان ها نكرده
اند، از كمك كردن خسته شده اند. مخملباف بعد از يك سكوت نسبتا طولاني، به دستيارش
نـگاه مي كند و بعد به من مي گويد:« من فكر ميكنم مشكلات افغانستان ريشه در سه
عامل مهم دارد، اولاً افغان ها ثروتي ندارند تا هزينه عبورشان را از اين شرايط عقب
مانده به يك وضعيت مدرن بپردازند. دومين عامل، فقر شديد فرهنگي است كه يك جوري هم
ناشي از نبود بودجه است و هم به دليل از دست دادن دو دهه از زمان… در همين دو دهه
تعداد زيادي جامعه شناس، روانشناس، مدير و اقتصاددان به جامعه ما اضافه شده كه همه
آنها نه فقط در حوزه اجتماعي كه حتي در حوزه عملكرد شخصي شان هم مي توانند در
تحولات جامعه نقش داشته باشند. اما وضع در افغانستان كاملاً متفاوت است و متاسفم
كه بايد بگويم شايد در افغانستان يك فاشيست مصلح بيشتر به كار بيايد تا يك دموكرات
و آزادانديش. در خيلي از مناطق افغانستان تازه بايد به مردم صف بستن را آموخت.»
بازگشت به چوپاني
مخملباف روزي را به
ياد مي آورد كه به اردوگاه مسلخ رفته بود تا براي بچه هاي افغان كلاس درس ايجاد
كند. آن روز ديده بود كه كارمندان يك انجمن (NGO) به اردوگاه آمده بودند تا چگونگي دستشوئي رفتن را به بعضي از
آوارگان آموزش دهند، چرا كه ساكنان آن اردوگاه پيش از اين سال ها در كوه و بيابان
و به صورت خيلي بدوي اين كار را انجام مي دادهاند.
مخملباف سومين عامل
را در بروز اين همه مشكل براي افغان ها « كمبود مدير متخصص» ميداند:
« اكثر مديران فعلي
افغانستان يك پايشان اينجاست و يك پايشان خارج. بسياري از آنها هنوز شرايط جديد
كشورشان را باور نكرده و فكر مي كنند همه چيز در آن موقتي است. خيلي از وزيران و
مديران ارشد هنوز همسر و فرزندان خود را از كشورهاي ديگر به اينجا نياورده اند.»
بعضي از همين مديران
وقتي مي فهمند كه مخملباف به همراه مادر، خواهر، همسر و فرزندانش در كابل زندگي مي
كند، به او مي گويند:« با چه جراتي آنها را با خود به اينجا آورده اي؟» و مخملباف
در برابر اين پرسش به آنها مي گويد:« شما چرا خانواده تان را به افغانستان نميآوريد؟
شايد لااقل به خاطر آنها هم كه شده، زودتر شرايط كشورتان را تغيير دهيد.»
مخملباف معتقد است:«
افغان هايي كه در اين سالها به اروپا و آمريكا رفته اند، ديگر حاضر نيستند به
كشورشان بازگردند. حتي كساني كه در اين سال ها در ايران زندگي كردهاند، حاضر نيستند
بازگردند، چرا كه ميگويند سطح زندگي در ايران، از سطح زندگي در افغانستان خيلي
بالاتر است.»
مخملباف يك روز به
وزير تجارت افغانستان گفت:« شايد در كوتاه مدت بازگرداندن مجاهدين به چوپاني
فوريترين كار باشد، چون در حال حاضر نه كارخانهاي داريد و نه جادهاي… نميدانم! واقعاً
نميدانم كدام ثروت ملي قرار است يك شبه در اينجا كشف شود و شما را نجات بدهد. نميدانم
اين جادهاي كه قرار است نفت تركمنستان را از اينجا عبور بدهد، اصلاً چيزي عايد
شما افغانها خواهد كرد يا نه؟ آيا كشورهاي نفت خيز همسايه، حسادت نخواهند كرد كه
اين نفت از اينجا عبور نكند… و اصلاً از همه مهمتر آيا آمريكا همه هدفش از حمله به
افغانستان، عراق و احتمالاً ايران “ نفت” نيست. فقط نفت، نفت، نفت! به نظر من
حكومت آمريكا نه دلش براي مردم افغانستان سوخته، نه مردم عراق و نه مردم ايران.»
حرفهاي مخملباف آدم
را ميترساند. ترس براي امروز افغانستان، ترس براي فرداي افغانستان، ترس براي همه
كودكان افغانستان، ترس براي همه مردم افغانستان.
ميگويم: حرفهاي
شما خيلي نااميدكننده است. يعني شايد بهتر باشد بگويم اوضاع در افغانستان خيلي
نااميدكننده است. آدم فقط بعضي وقتها چيزهاي كوچكي ميبيند كه كمي اميدوار ميشود.
البته يك اميد خيلي خيلي كوچك… بالاخره وضع اين مردم چه ميشود؟
محسن مخملباف با
لبخند تلخي، صحنهاي از فيلم سفرقندهارش را به يادم ميآورد كه يكي از شخصيتها ميگويد
كه:«اگر هر كس به اندازه نور يك شمع به اطراف خود روشني ببخشد ديگر نيازي به
خورشيد نيست.»
بعد هم با اندوه
زيادي كه در صدايش هست به من ميگويد:« وقتي به افغانستان ميآيي، يأس و شرمساري
همه وجودت را فرا ميگيرد. مردم از چه بيماريهاي سادهاي كه در اينجا ميميرند،
چه استعدادهايي كه اينجا نابود ميشود. اينجا هر كودكي را كه ميبيني، با خودت ميگويي
يا قاچاقچي خواهد شد يا قاتل يا گدا… با همه اينها من فكر ميكنم هر كس به اندازه خودش ميتواند
به اين مردم كمك كند.»
مخملباف از گزارشگر
جوان بي بي سي (BBC) برايم تعريف ميكند كه يك دختر ايراني است و زماني كه
بعد از پايان مأموريتش ميخواست از كابل به لندن بازگردد، نزد مخملباف رفته و با
گريه به او گفته بود: « من آمده بودم از اينجا گزارش تهيه كنم، اما با چيزهايي كه
ديدم حالا كه ميخواهم بروم انگار بخشي از روحم را در اينجا باقي ميگذارم.»
گزارشگر BBC بعد درباره يك دوست ايرانياش حرف ميزند، كه قبل از
سفر به افغانستان، همواره خيلي شيك لباس ميپوشيد، اما حالا بعد از چند سفري كه به
اين كشور داشته، ديگر نميتواند مثل قبل لباس بپوشد. آن دوست حالا خيلي ساده لباس
ميپوشد. همچنانكه غذاهاي خيلي ساده ميخورد. انگار كه شرمنده است. حتي شرمنده
غذاخوردن و شرمنده لباس پوشيدن. هر بار كه پايش به ايران ميرسد خدا خدا ميكند
كه دوباره به افغانستان بازگردد.
يك روز او از
مخملباف پرسيده بود: « من چه ميتوانم براي اين مردم انجام دهم؟» و اين پاسخ را
شنيده بود كه « هر كاري كه از دستت برميآيد. هر قدر هم كه كوچك باشد كمكي به اين
مردم است. شايد به نظرت خندهدار بيايد، اما بعضي وقتها كسي از يك گوشه كره زمين
ماهيانه ده دلار براي كسي در گوشهاي ديگر از كره زمين ميفرستد و با همين ده دلار
گره از مشكل انساني گشوده ميشود. افغانستان براي همة آنهايي كه ميخواهند چيزي
را در دنيا عوض كنند و يك چيزي را در خودشان تغيير بدهند، هنوز كشور خوبي است.»
مخملباف زماني را به
ياد ميآورد كه قصد داشت براي هميشه ايران را ترك كند و براي زندگي و كار به
كانادا مهاجرت كند. درست قبل از دوم خرداد اين تصميم را گرفت، چرا كه به گفته
خودش، ديگر به او اجازه ساختن هيچ فيلمي را نميدادند. همه مقدمات سفرش خيلي زود
آماده شد. [شايد به خاطر اين كه حالا ديگر سالها بود كه آوازة مخملباف و فيلمهايش
در جهان پيچيده بود.]
اما فقط بعـد از يك
هفته اقامت در شهر «ونكوور» كانادا تحملش تمام شد و زار زار گريه كرد و… مرد به اين بزرگي
گريه ميكرد و به اطرافيانش ميگفت كه « در كانادا هيچ چيز وجود ندارد كه به خاطرش
احساس مفيد بودن به من دست بدهد.»
ملاقات با رنج واقعي
اما در افغانستان
وضع كاملاً برايش فرق ميكند:
« در افغانستان راه
هم كه ميروم احساس ميكنم براي اين مردم مفيد هستم. سميرا بعد از اين كه صحنهاي
از فيلمش را فيلمبرداري ميكند، خيلي خوشحال است، چون ميگويد پانصد نفر توانستند
ناهار بخورند، آن هم پانصد نفري كه بيشترشان دو روز بود كه هيچ غذايي نخورده
بودند.» مكثي ميكند و ميگويد: «البته بيشتر از اينكه سميرا با دادن غذا به آنها
كمك كند، آنها به سميرا خدمت ميكنند كه از اين پوچي و بيهودگياي كه عارضه قرن
ما شده، نجات پيدا كند. در چنين شرايطي زندگي آدم معنا پيدا ميكند و احساس ميكند
هنوز هم انسان ميتواند مفيد باشد… من حتي سه روز هم نميتوانم آمريكا را تحمل كنم، چون در
آنجا احساس ميكنم زندگيام معنا ندارد، مگر من آنجا چه كار ميتوانم بكنم و چقدر
ميتوانم مفيد باشم؟ به نظر خودم كه هيچ.»
رنج واقعي
مخملباف وقتي به
آمريكا سفر ميكند، سياهپوستهايش را ميبيند. يك بار با رئيس فستيوال فيلم
نيويورك در خيابانهاي اين شهر قدم ميزد، يك سياهپوست به او تنه زد و بعد هم
صداي شكستن چيزي آمد. سياهپوست رو به مخملباف گفت:« تو بطري ويسكي مرا شكستي،
حالا زود باش بيست دلار به من بده.»
بعد هم شيشهاي را
بيرون كشيد تا به آنها حمله كند. مخملباف به او گفته بود كه « من بيست دلار را به
تو ميدهم، البته نه به خاطر گردن كلفتيات، بلكه به اين خاطر كه ممكن است به اين
پول نياز داشته باشي.»
رئيس فستيوال
نيويورك «ريچارد پنيا» بارها به خاطر اين حادثه از كارگردان ايراني پوزش خواست:«
ببخشيد آقاي مخملباف! ببخشيد كه به شما توهين شد.»
اما مخملباف در
پاسخش اين طور گفته بود كه:« نگران نباشيد! ملاقات با اين سياهپوست براي من بهتر از شام امشب بود، چون با يك رنج واقعي
روبرو شدم. ما امشب سر شام از دردهاي غير واقعي حرف ميزديم.»
مخملباف ميگويد:«
ميدانيد! بعضي آدمها رنجهاي احمقانه دارند. غصة تغيير اتومبيل، تغيير خانه و يا
آپارتمانشان را ميخورند.»
به نظر مخملباف حالا
ديگر دغدغههاي بشري خيلي كمرنگ و عواطف آدمها خيلي سطحي شده است:«من خدا را شكر
ميكنم كه جزو نسل جديد ايران نيستم. نسلي كه وجوه اجتماعي بسيار كمي دارد. نسل
قبلي ايران خيلي به مسائل اجتماعش توجه بيشتري داشت. البته اين را هم ميدانم كه
نسل ما آنقدر انواع و اقسام آرمانها را به كار برد و آنقدر آنها را بيمحتوا كرد
كه حالا ديگر نسل جديد از هرچه آرمان است بيزار شده…
با اين همه هنوز هم ترجيح ميدهم يك آرمانگرا باشم. ميدانيد! حتي آرمانگرايي
احمقانه بهتر است از يك زندگي بدون معنا… معني زندگي چيست؟
دو سيخ كباب بيشتر خوردن و سه تا چاي قندپهلو بيشتر نوشيدن. دو تا سيگار بيشتر دود
كردن. اگر معني زندگي اينهاست، هرچه زودتر قطع شود كه بهتر است.» ميگويم: « آقاي
مخملباف! حالا زندگي براي شما چه معنايي دارد؟»
ميگويد:« واقعاً
نميدانم معناي زندگي دقيقاً چيست. اما احساس ميكنم زندگي چيز خوبي است اما وقتي
از انسانيت تهي ميشود، خيلي بدون پرسپكتيو است. آيا بايد صبح تا شب كار كنيم تا
ابزار و موادي پيدا كنيم كه با آن به زندگي بيولوژيكمان ادامه دهيم. من اين زندگي
را نميپسندم. تقريباً همه دوستاني كه با هم كار ميكنيم، همينطور هستند.»
مخملباف با خندهاي
اضافه ميكند:« همه دوستانم يك جوري ديوانهاند. مثلاً دوست ديوانهاي دارم كه در
زمان شاه با هم زندان بوديم. او كمونيست بود و من مذهبي. الان من نميدانم من چي
هستم و او چي؟ خودش هم نميداند. اما هر دو ميدانيم كه اينجا مفيد هستيم.»
يك روز كه مخملباف
در شهر كابل سوار تاكسي شده بود، راننده به او گفت كه سالها در ايران زندگي كرده
است و بعد هم از مخملباف پرسيد:« آيا شما فيلم گنج قارون را ديدهاي؟» مخملباف
نفهميد منظور راننده افغانستاني از اين
پرسش چيست اما پاسخش را فوري داد:« بله! اين فيلم را ديدهام.» راننده دوباره
پرسيده بود:« پس حتماً تهران را در گنج قارون به ياد ميآوري؟» و باز هم مخملباف
پاسخ داده بود:« بله به خوبي به ياد ميآورم.» اين بار راننده افغانستاني گفته
بود:« ما افغانها تهران ديروز در گنج قارون را به تهران امروز براي شما تبديل
كرديم. چه كساني زحمت ساختن اين برجها را براي شما كشيدهاند؟ آيا كساني به جز
كارگران افغانستاني بودهاند؟»
مخملباف هيچ نگفته
بود و راننده يكسره حرف زده بود:« اما شماها مارا دزد و قاتل و قاچاقچي نشان داديد
و تا وقتي كه حادثة يازدهم سپتامبر اتفاق نيفتاده بود، هرگز در تلويزيونتان از ما
به عنوان ملت مظلوم افغانستان ياد نكرديد. به جاي آن هر شب يك دزد، يك قاچاقچي و
قاتل را نشان داديد و تمام گناه مافياي دنيا! را بر گردن ملت افغانستان
گذاشتيد.»
نميتوانيم افغانها
را بيرون كنيم
راننده از مخملباف
پرسيده بود:« اين چيزها را به ياد ميآوري يا نه؟» و باز بدون اين كه منتظر پاسخ
بماند، ادامه داده بود:« اما سه ميليون افغانستاني كه در ايران زندگي ميكردند و
دو و نيم ميليون نفرشان هنوز هم زندگي ميكنند، دزد و قاچاقچي نيستند اصلاً همه آنها
مرد نيستند و بسياريشان زن و بچه هستند كه حتي به ندرت از خانه هايشان بيرون ميآيند.
بسياري از بچههاي ما متولد كشور شما هستند و تنها جرمشان اين است كه از پدر و مادر
افغانستاني زاده شدهاند. پدران و مادراني كه به ايران مهاجرت كرده بودند… اما مگر خود شما به اندازه ما افغانستانيها در
ژاپن، آمريكا و اروپا مهاجر نداريد. آيا همه آنها شما را تحقير كردند و شما را
قاچاقچي و قاتل خواندند كه شما اين كار را با ما كرديد؟»
مخملباف بعد از اينكه
حرفهاي راننده افغان را نقل ميكند، به من ميگويد:« من شرط ميبندم كه ما ايرانيها
نميتوانيم افغانها را بيرون كنيم، چون زندگي در افغانستان آنقدر به افغانها
سيلي ميزند كه تمام سيليهايي كه ما به آنها ميزنيم در مقابل سيلي مرگ، بيماري
و فقر هيچ است. بيماريهايي كه يكصد سال پيش در ايران ريشهكن شده است هنوز در
افغانستان به عنوان اپيدمي وجود دارد. يعني وقتي وارد افغانستان ميشوي بايد خودت
را دربرابر انواع و اقسام مرضها واكسينه كني و مراقب باشي به حصبه، مالاريا، جذام
و كچلي دچار نشوي. بنابراين در چنين شرايطي دليلي ندارد كه افغانستانيها از ايران
به كشورشان بازگردند.» علاوه براين مخملباف معتقد است كه جامعة ايران نيازمند
افغانهاست و بسياري از مشاغل سخت توسط آنها انجام ميشود و اصلاً با خروج افغانها
از ايران در بسياري از مشاغل بحران به وجود ميآيد. آنها از بسياري از اقوام نامي
در ايران، قوم فعالتري هستند و نقش زيادي در آباداني ايران داشتهاند.»
مكثي ميكند و ميگويد:«
من نميتوانم در برابر قوم سخت كوشي كه به شدت در آباداني كشورم مؤثر بوده است و
حالا دچار اين همه رنج و مصيبت شده بيتفاوت باشم. واقعاً نميتوانم.»