زمان و
زندگی فردوسی
و
پيوندهای او با همروزگارانش
جاي
بسي دريغ است كه از زندگيي شخصيي ِ حكيم ابوالقاسم فردوسي سراينده ي ِ شاهنامه و
آفريدگار ساختارِ كنوني ي ِ حماسه ي ِ ملّي ي ِ ايران ــ كه اكنون افزون بر يك
هزاره از روزگارِ او مي گذرد ــ آگاهي هاي فراگير و روشنگر و رهنموني نداريم. تنها
از راه باريك بيني در پاره اي از رويكردها و اشاره هاي برخي از همروزگارانش و يا
نزديكان به دوره ي او و نيز آنچه خود وي در پيوندگاههاي ميان ِ داستانهاي ِ سروده
اش در بيان حال و دردِ دل و نمايش ِ چگونگي ي ِ گذران ِ زندگي ي خويش آورده است ،
مي توانيم چهره اي نه چندان دقيق از وي و نموداري نارسا از زندگينامه اش در ذهن خود
بازسازيم.
بيشتر ِ آنچه تاريخ نگاران و تذكره نويسان ِ سده هاي پس از
فردوسي درباره ي زندگي ي او و پيوندهاي وي با همروزگارانش نوشته اند، پايه و بنياد
پژوهشي ي ِ درست و استواري ندارد و از گونه ي افسانه پردازي هايي ست كه نمونه هاي
فراوان آنها را در سرتاسر تاريخ فرهنگ و ادب ما درباره ي بزرگان و نام آوران مي
توان يافت. انبوه ِ اين افسانه ها با شرح حال راستين و پذيرفتني ي شاعر، ديگرگونگي
و فاصله ي بسيار دارد.
امروزه نيز با همه ي كوششهاي فردوسي شناسان و
شاهنامه پژوهان و روشمندي ي نسبي ي جُستارها و بررسي هاشان ، به سبب در دست نبودن
خاستگاه ها و پشتوانه هاي بسنده ، رسيدن به برآيندي سزاوار در اين راستا كاري ست بس
دشوار. هم ازين روست كه بيشتر پژوهندگان ، به حق بر اين باورند كه در اين زمينه
بايد سخت با پروا و احتياط سخن گفت و از هرگونه خيال پردازي پرهيخت. (١)
آنچه امروز مي دانيم و _ كم و بيش _ بررسيده و پژوهيده و پذيرفتني ست ، اين
ست كه فردوسي در يكي از سال هاي دهه ي دوم ِ سده ي ِ چهارم هجري ي خورشيدي در
خانواده اي «دهقان» (٢) در روستاي «پاژ» (/پاز/باز/فاز) از بخش طابَران (/طَبَران)
شهر «توس» (/طوس) زاده شد. از اشاره هاي خود شاعر و نوشته هاي كساني چون «نظاميي
عَروضي» (٣) برمي آيد كه خانواده ي فردوسي ، همچون ديگرْ خاندان هاي دهقان در آن
زمان ، داراي ثروت و مُكنت و آب و زمين كشاورزي بوده و مي _ توانسته اند از راه
درآمد زمين هاي خود، در آسودگي و كامروايي ي نسبي به سر برند.
از چگونگي ي
آموزش و پرورش و بالندگي ي انديشگي و فرهنگي ي فردوسي در روزگار كودكي و جواني ،
هيچ گونه آگاهي به ما نرسيده است. امّا با رويكرد به بازتاب انديشه ، خِرَدوَرزي ،
هنر، فرهنگ و زبان آوري ي والاي شاعر در آفرينش اثرِ والا و شگرفي همچون شاهنامه و
با به ديده گرفتن اين آگاهي كه در آن روزگار، كار آموزش و پرورش ، بيشتر در خانواده
هاي توانگر و در آن ميان دهقانان _ كه پاسداران نهادهاي فرهنگي ي ايران بودند _
رواج داشت ، مي توانيم بدين برآيندِ منطقي و باوركردني برسيم كه دوران كودكي و
جواني ي چُنين بزرگْمردي در چُنان خانواده ي گشاده دست و بهروز و فضاي فرهنگ پروري
، به بيهودگي نگذشته و او با رهنموني ي استادان و پرورشگراني فرهيخته و دلسوز به
كار آموزش و پرورش فرهنگي و ادبي و هنري سرگرم بوده است. هنگامي كه در سال ٣٥٩ ه.
خ. دقيقي سراينده ي هزار بيت گُشتاسْپ نامه ، در رويدادي كشته شد، فردوسي سي و نُه
يا چهل سال داشت و بي گُمان تا آن زمان آزمون هايي را در كار حماسه سرايي و ساختار
هنري بخشيدن به روايت هاي پهلواني ي ديرينه از سر گذرانده و به احتمال زياد، نخستين
نگارش برخي از داستان ها را به پايان رسانده بود. (٤) او با دريافت ويژگي ها و
تَنِش هاي زمانه ، ضرورت ِ تدوين ِ بي درنگِ حماسه ي ِ ملّي و احرازِ هويّت ِ قومي
و فرهنگي و زباني ي ِ ايرانيان را به خوبي احساس مي كرد و تشخيص مي داد و شايستگي و
توانايي ي لازم براي بر دوش گرفتن بارِ امانتي چُنين بزرگ و سنگين را در خود مي
ديد. از اين رو كارِ ناتمام ْ مانده ي شاعرِ پيشگام ِ خود را بر دست گرفت و اين راه
دشوار و سنگلاخ را تا پايان پيمود و بار را به شايستگي به منزل رساند. (٥)
به هر روي ، آشكارست و نياز به تاكيدِ چنداني هم ندارد كه در چُنان حال و
هوا و موقعيّتي ، مردي اندك مايه و نافرهيخته نمي توانست پاي در چُنين ميداني
بگذارد و كاري بدين پايه خطير و شگرف را بر عهده بگيرد. يگانه مردي در اوج ِ پختگي
ي انديشه و آراسته به همه گونه رسايي هاي فرهنگي و هنري و زباني و بياني بايسته بود
تا بتواند شهسوار چابك و تيزتك اين ميدان شود و به زودي چشمان جهاني را به خود خيره
سازد. فردوسي چُنين يگانه مردي بود و در گُستره ي كار خود، نشان داد كه به راستي
سزاوارِ به سرانجام رساندن ِ چُنين كارِ سترگي بوده است.
از آن پس ، همه ي
زندگي ي فردوسي در مدّت ِ سي تا سي و پنج سال ، يكسره در كار عظيم ِ سرودن ِ
شاهنامه و سامان و ساختاري يكپارچه بخشيدن به يادمان هاي پهلواني ي ايرانيان در
هزاره هاي سپري شده گذشت و او اين مهم ّ را در دهه هاي پاياني ي سده ي چهارم هجري ي
خورشيدي (دهه هاي يكم و دوم سده ي يازدهم ميلادي) به پايان رساند و تا سال ٣٩٩ يا
٤٠٤ ه. خ. كه _ بر پايه ي ِ گزارش هاي گوناگون _ سال ِ خاموشي ي اوست ، به بازنگري
و ويرايش ِ شاهكار جاودان خويش سرگرم بود.
چُنين است آگاهي هاي به نسبت
درست و پذيرفتني كه به قرينهي پاره اي از اشاره هاي خود شاعر در ديباچه و جاهايي
از متن شاهنامه و نيز از راه يادكردهاي پراكنده ي ديگران ، از زندگي ي حماسه سراي
بزرگ ايران به دست آمده است. امّا بي گُمان هركس كه با شاهنامه اُنس و اُلفتي داشته
باشد و چهره هاي شهرياران و پهلوانان اين حماسه را بشناسد و آوردگاه هاي بزرگ و
لشكركشي هاي پردامنه و جنگ هاي خونين ِ انبوه ِ سپاهيان و رزم آوران و نبردهاي ِ
سهمگين ِ تن به تن ِ دِليرْْ مردان و بزم ها و شادخواري ها و مهروَرزي هاي زنان و
مردان و گُستره ها و تنگناهاي گوناگون و پيچ و تاب ها و رنج و شكنج هاي روان آدميان
را در بازآفريني ها و وصف هاي گاه شورانگيز و گاه اندوهبار شاعر از برابر چشم
بگذراند، چهره ي راستين و فروزه هاي روان ِ شكوهمند فردوسي را نيز تواند ديد و
شناخت. چرا كه او عمري با جان و دل شيفته و شورمند خود، زندگي ي پر تب و تاب يكايك
زنان و مردان شاهنامه را زيسته و در فرازهاي شكوه و پيروزي و شادمانگي با دهان و
روان همه ي آنان خنديده و در هنگامه هاي ناكامي و شكست و سوگواري با چشم و دل تك تك
ِ آن ها گريسته و در همه ي رزم ها و بزم ها، همدوش رزم آوران و همنشين و همنوش ِ
بزم گُستران و نوش خواران بوده است.
از اين ديدگاه ، شاهنامه نه تنها آيينه
ي تمام نماي همه ي فروزه هاي انديشگي و فرهنگي و آرمان هاي والاي انساني ي ايرانيان
در درازناي هزاره هاست؛ بلكه زندگينامه ي درخشان و گوياي سراينده ي آن نيز به شمار
مي آيد. به راستي كسي كه چُنين جام ِ جهان نماي ِ رازگُشايي را به دست ايرانيان و
جهانيان داده است ، چه نيازي به فلان تذكره نويس يا بَهمان خيال باف و افسانه پرداز
دارد كه آسمان و ريسمان را به هم ببافد تا به پندار خود «شرح احوال و آثار» شاعر را
از كيسه ي مارگيري يا جعبهي ِ جادوييي ِ خويش بيرون آورد؟!
امّا گذشته از
چشم انداز گسترده و دلپذيري كه شاهنامه از زندگي ي آفريدگارش به خواننده و پژوهنده
ي ژرف نگر نشان مي دهد، شناخت ِ زمان ِ زندگي ي ِ فردوسي از راه بررسي ي پاره اي از
داده هاي پراكنده ي تاريخي نيز مي تواند پرده ي رازگونگي را تا اندازه اي از برابر
ِ چهره ي ِ حماسه سراي بزرگ ميهن ما به كنار زند و پايگاه ويژه ي او را نمايان تر
سازد.
مي دانيم كه ايرانيان در چند سده ي نخست ِ پس از تازش و ايران گشايي
ي تازيان ، هم در بخش هاي گوناگون ِ ايران زمين و هم در ميان قبيله ها و طايفه هاي
عرب و در پايگاه هاي فرمانروايي ي فرستادگان و گماشتگان خليفگان و _ حتّا _ در خود
ِ دستگاه خلافت ، كوشش هاي گسترده اي براي بازپس گرفتن آزادي و سروري و سالاري ي
قومي ي خود مي ورزيدند كه گاه رنگ و روي آرام ِ انديشگي و فرهنگي داشت و زماني چهره
ي خشن ِ ستيزه و جنگ به خود مي گرفت.
در درازناي اين سده هاي پرآشوب و گير
و دار، چيرگي جويان ِ بيگانه همواره مي كوشيدند تا ايرانيان را به هر وسيله اي
سربكوبند و در زمينه هاي گوناگون اجتماعي و فرهنگي و سياسي و اقتصادي ، فرمانبُردار
خويش گردانند و فرصت هرگونه آزادزيستن و آزادانديشيدن و پويايي و پيشرفت و باليدن
را از آنان بازگيرند. از كشتار روزبه پسر دادويه (مشهور به ابن ِ مُقَفّع)، ابو
سَلَمِه ي ِ خَلاّل ، ابو مُسلم ِ خراساني و ديگرْ بزرگان گرفته تا به خون كشيدن ِ
جنبش و خيزش بزرگ ِ بابك ِ خُرّم دين و بندي كردن و شكنجه و كشتار ِ برمكيان ِ
ايراني تبار و ديگران ، همه نشانه هاي كشمكش و ناسازگاري ي ژرفي در ميان مردم ايران
و فرمانروايان عرب بود.
از واپسين سالهاي سده ي سوم بدين سو، بر رَغْم ِ
دستگاه خلافت ، رفته رفته كوشش هايي براي بنيادگذاري ي امير _ نشين ها و فرمانروايي
هاي محلّي در گوشه و كنار ايران به كار آمد و پاره اي از اقدام هاي اجتماعي و
فرهنگي ي اين فرمانروايي ها، از جمله برپايي ي جنبش فارسي نويسي در دستگاه هاي
ديواني و ترجمه ي كتاب ها و رساله هاي گوناگون و حتّا تفسيرهاي قرآن از عربي به
فارسي ي دري ، به شدّت مايه ي نگراني و دلواپسي ي دستگاه خلافت شد و با به كارگيري
ي ِ نيرنگ هاي گوناگون و نفوذ گماشتگان خود، كوشيدند تا مانع از گسترش دامنه ي اين
جنبش شوند و آب رفته را به جوي بازگردانند و گاه در اين راستا به كاميابي هايي نيز
دست يافتند. امّا جَوّ و حال و هواي زمانه، درمجموع به سودِ بازدارندگان نبود و
بيداري و پويايي ي فزاينده ي ايرانيان مي رفت تا به چيرگي ي زورگويانه و ستمگرانه ي
بيگانگان بر ميهن كهن سال ايشان پايان بخشد و كيستي ي از دست رفته را به مردم اين
سرزمين آسيب ديده بازگرداند.
در چُنين وضعيّتي بود كه گروهي از ترك تباران
در منطقه ي فرازرود (٦) به سوي قدرت خزيدند و سپس حكومت غزنويان با تاييد مستقيم
دستگاه خلافت بغداد (كه براي مهاركردن جنبش رهايي خواهانه ي ايرانيان نياز به
بازويي نيرومَند داشت) به دست سبكتگين بنيادنهاده شد و او و پسرش محمود، در دوران
فرمانروايي شان ، اميرنشين ها و فرمانروايي هاي محلّي ي ايران زمين را (كه هركدام
يك كانون زبان فارسي ي دري و فرهنگ ايراني بود)، يكي پس از ديگري از ميان برداشتند.
(٧)
محمود كه خود را «سلطان» و «سلطان ِ غلزي» مي خواند و اَلقادرُ بالله،
خليفه ي عبّاسي ، لقب «يمين الدّوله» (٨) بدو داده بود. با چيرگي ي قهرآميز بر بخش
هاي بزرگي از سرزمين هاي ايراني و كشورهاي همسايه ، حكومتي نيرومند و توانا و مستقل
نما با دربار و دستگاهي پُرحشمت و شكوه و داراي زرق و برقي خيره كننده تشكيل داد كه
اگر نه فرمانبُردار، همكارِ تمام عيارِ خلافت عبّاسيان بود و قدرت رو به زوال آن را
كه هم از سوي ايرانيان خواهان آزادي و استقلال و هم از جانب دستگاه خلافت رقيب
فاطمي ي مصر و مردمان و فرمانروايان محلّي ي ديگرْ سرزمين هاي زير سُلطه تهديد _ مي
شد، پاس مي داشت. (٩)
در هنگامه ي لشكركشي هاي محمود به گوشه و كنار ايران
زمين ، بسياري از انديشه وَران و دانشمندان بزرگ كه در حوزه هاي فرمانروايي ي محلّي
به كارهاي علمي و فرهنگي ي خويش سرگرم بودند، يا مانند ابوسهل مسيحي از ميان رفتند
يا همچون ابوعلي سينا به بيرون از قلمروِ محمود پناه بردند و يا مِثل ِ ابوريحان
بيروني گرفتار وي شدند و تا پايان عمر در دستگاه ظاهرساز و پرهياهو، امّا بي ريشه و
بنيادِ فرهنگي ي ِ وي به سختي دوام آوردند. (١٠)
تسلّط محمود، مبارزه با
آسان گيري و رواداري ي ِ مذهبي و فلسفي را كه از آخرين سال هاي فرمانروايي ي
سامانيان به دست برخي از كارگزاران خشك مغز و جَزم باور دستگاه خلافت آغازشده بود،
دامنه ي بسيار گسترده و هول انگيزي بخشيد. در اين دوران دسته دسته مردم انديشه ور و
پژوهنده و فرهنگي و اهل گُفتمان علمي و فلسفي را به نام «قرمطي» به سياهچال ها مي
انداختند و شكنجه مي كردند و گاه به فجيع ترين وضعي مي كشتند؛ چُنان كه در حمله ي
محمود به شهر ري ، دويست تن از اين گونه مردم را بر دار كشيدند و پيكرهاشان را با
آتش زدن ِ كتاب هاي آنان در زيرِ دارها سوزاندند! (١١)
سلطان محمود در
لشكركشي هاي چندين گانه ي خود به هندوستان ، به كشتارهاي همگاني ي عظيم و تباهكاري
هاي فاجعه آميزي در آن سرزمين دست زد و ثروت افسانگي و هنگفتي از آن جا به يغما
برد. در ايران نيز مي رفت تا با كشتار و جنايت و بازداري هاي انديشه كُش ، كوشش هاي
چهارصد ساله ي ايرانيان و دستاوردِ آن همه خون ِ بي گناه بر زمين ريخته را بر باد
دهد و از اين سرزمين ، گورستاني آرام با مردگاني زنده نما بسازد؛ بي هيچ هويِّتي و
تاريخي و فرهنگي و اسطوره اي و حماسه اي و زباني كه جز به ميل ِ اميرالمومنين (؟!)
بغدادنشين و فرمان جابرانه ي ِ يمين الدّوله(؟!) ي ِ غزنين نشين او رفتارنكنند!
(١٢)
فردوسي فرزند هوشيار و دردمند چُنين روزگار هراس آوري و وجدان ِ بيدار
و بي قرارِ چُنين زمانه ي ِ پرآشوبي بود. او از همان اوان جواني نگران ِ سرنوشت قوم
و فرهنگ مردم زادبوم خويش و شاهدِ عيني ي ِ بسياري از كشمكش ها و آشفتگي ها بود و
با چشمان تيزبين و دورنگرِ خود، از يك سو گذشته ي پر فراز و نشيب ميهن و دستاوردِ
رنج و شكنج ِ ايرانيان را در پس ِ پُشت مي ديد و از سوي ِ ديگر، دورنماي تاريك ِ
آينده ي ايران و فضاي زهرآگين ِ خشك انديشي و جزم ْ باوري و يكسونگري و فرهنگ ستيزي
را در افق ِ رو به رو مي نگريست و در جست و جوي ِ راهي به بيرون از ديارِ تاريكي
بود.
دهقان زاده ي ِ فرزانه ي توس در اين هنگامه ، سه راه در پيش ِ رو
داشت:
ــ يكم آن كه در گوشه ي روستاي خود به آب و مِلك ِ خانوادگي دل خوش
كند و بايسته هاي عيش و نوش و «خور و خواب و جهل و شهوت» را فراهم آورد و با
قدرتمندان و باج گيران ِ زمانه هم به گونه اي كنارآيد و بدين سان عمري را در باطل ْ
ماندگي ، به هيچ و پوچ سپري كند و كاري به كارِ گذشته و اكنون و آينده ي ِ ايران و
تاريخ و زبان و فرهنگ قوم و ميهن خود نداشته باشد.
ــ دوم آن كه همچون
فَرّخي ها و عُنصري ها به خدمت خودكامگان درآيد و كُنش هاي دُژمَنِشانه و انسان
ستيزانه ي ِ آنان را بستايد و در برابرِ دارهاي شعله وري كه پيكرهاي آزادگان و
انديشه وران بر سرِ آن ها مي سوزد، در مدح سلطان ديوخوي مردم ستيز بانگ برآورد كه:
«... دار فرو بردي باري دويست / گفتي كين درخورِ خوي ِ شماست / هركه از ايشان به
هوا كاركرد/ بر سرِ چوبي خشك اندر هواست ...» (١٣)
ــ سوم آن كه شاهين وار
بر چَكادِ انديشه و فرهنگِ قوم خويش به پرواز درآيد و با چشمان ِ همه ي ِ دردمندان
، گذشته و اكنون و آينده ي ميهن را بنگرد و خروشان از غرورِ آزادگي و سرشار از شور
زندگي و بهروزي و شكوفان از خِرَدوَرزي و مهرباني ، حماسه ي بزرگ ملّي را بسرايد و
مرده ريگِ ارجمندِ نياكان را به آيندگان بسپارد.
فردوسي هوشمندانه و
آگاهانه ، اين راه سوم (دشوارترين و تاب سوزترين راه) را برگزيد. او به راستي سيمرغ
بلندپرواز كوهسار حماسه بود و پژواك سرود شكوهمند او پس از هزار سال ، هنوز همچون
يك سمفوني ي عظيم تار و پودِ جان ِ آدميان را به لرزه درمي آورد.
در گزارش
رويدادهاي زندگي ي فردوسي و پيوندهاي او با همروزگارانش ، چگونگي ي رابطه ي فرضي ي
ِ او با محمود و دربارش ، بيش از هر چيز ديگري بحث انگيز بوده و هنوز هم به هيچ
برآيندِ روشنگر و پذيرفتني نرسيده است. آنچه تذكره نويسان قديم و پاره اي از هم
عصران ما درباره ي گونه اي پيوستگي يا وابستگي ي شاعر به دربارِ سلطان ِ غزنه نوشته
اند، از ديدگاه پژوهش ِ دانشگاهي ي امروزين ، ارزش انتقادي ندارد و از نظر دريافت
فضا و ساختار شاهنامه و گوهر انديشه و هنر فردوسي و پايگاه اجتماعي و فرهنگي ي او
نيز باريك بيني و ذوق و ظرافتي در آن ها به چشم نمي خورد.
گزارش پندارها و
افسانه هاي پيشينيان در اين زمينه ، در بسياري از كتاب هاي قديم آمده است و برخي از
شاهنامه پژوهان ِ روزگار ما نيز آن ها را بي هيچ گونه بررسي و تحليل انتقادي در
نوشته هاي خود نقل كرده اند و اگر هم در پايه و بنياد داشتن افسانه ها شكّي ورزيده
باشند، در درستي ي ِ اصل ِ روايت ِ پيوندِ فردوسي با دربارِ غزنه و اصيل بودن ِ
ستايش نامه هاي ويژه ي محمود (كه در همه ي دست نوشت هاي شاهنامه نگاشته شده است)
كمترين ترديدي به خود راه نداده اند!
شگفت اين كه برخي از پژوهندگان باختري
نيز از افسون ِ اين افسانه ها بر كنار نمانده و در نگارش زندگينامه ي شاعر، آن ها
را دستمايه ي كار خود قرار داده و حتّا «هجونامه» ي ِ آشكارا جعلي و به هم بافته را
نيز از فردوسي شمرده اند. (١٤)
در اين جا نيازي به بازآوردن افسانه ها نمي
بينم و چُنين مي انگارم كه خواننده ي اين گفتار، آن ها را خوانده است يا در دسترس
دارد و مي تواند بخواند. (١٥) پس تنها با اشاره به نكته هايي از آن ها به تحليل و
نقدشان مي پردازم.
محورِ همه ي افسانه ها چگونگي ي پيوندِ انگاشته ميان
فردوسي و محمود و دربار او و نيز مديحه هاي موجود براي محمود در دستنوشت هاي
شاهنامه است. بر اين پايه ، از شاخ و برگ افسانه ها درمي گذرم و يكسره به سراغ همين
محور مي روم.
١) كساني نوشته اند كه شاعر پس از آماده كردن دست نوشت دوم و
كامل شاهنامه در واپسين دهه ي زندگي ي خود، آن را به نام محمود كرد و مديحه هاي او
را بر ديباچه و جاهايي در ميانه ي بخش هاي كتاب افزود و آن را با خود به غزنه برد و
يا بدان جا فرستاد. (١٦)
ــ مي پرسم كه كدام سندِ تاريخي ي معتبري رفتن
فردوسي به غزنه و يا فرستادن شاهنامه بدان جا را تاييد مي كند و اگر شاعر مي خواست
اين كار را بكند، چرا در همان اوان ِ اقتدار محمود نكرد و بسيار ديرهنگام ، در
واپسين روزهاي پيري بدين كار دست زد؟
٢) هرگاه بخواهيم اين برداشت پاره اي
از پژوهندگان را بپذيريم كه شاعر در روزگار پيري و تُهي دستي ناچارشده بوده است
بدين كار دست بزند، باز هم اين پرسش اصلي بي پاسخ مي ماند كه ناسازگاري و تناقض
آشكار ميان مديحه هاي افزوده بر شاهنامه با گوهر و سرشت اين حماسه از يك سو و تقابل
چشم گير آن ها با برخي از كنايه هاي ي رساتر و روشن تر از آشكاره گويي ي ِ خودِ
شاعر در نكوهش ِ مَنِش و كُنش ِ محمود در متن كتاب را از سوي ديگر چگونه مي توان
توجيه كرد؟
آيا باوركردني و پذيرفتني است كه نكوهنده ي دُژمَنِشي و آزكامگي
و بيدادگري ي ِ ضحّاك ها، سلم ها، تورها، افراسياب ها، كاووس ها و گُشتاسپ ها، همان
ستاينده ي محمود هاي روزگار خويش باشد و از جبّارِ قَهّارِ آزاده كُش و كتاب سوزي
انتظارداشته باشد كه شاهنامه را بخواند يا بشنود و پيام انساني و درون مايه ي
فرهنگي ي آن را دريابد؟
آيا فردوسي ي ساخته و پرداخته ي افسانه سازان مي
تواند همان فردوسي ي راستيني باشد كه به كالبَدِ كاوه ي ِ آهنگر در ميان بارگاه ِ
بيدادِ ضَحّاك آدمي خوار همچون شيري غُرّان مي خروشد و «مَحضَرِ» دروغين ِ دادگري ي
ِ آن پَتياره ي ِ اهريمني را برمي دَرَد و زيرِ پا لِه مي كند و به سرداري ي ِ مردم
ِ دادخواه درفش شورش بر دوش مي گيرد و طومارِ هزاره ي ِ سياه ِ بيداد و كشتار و
تباهي را درمي نوردد؟ آيا هموست كه در پيكرِ رستم ، قامت ِ بلندِ آزادگي و سرفرازي
ي ِ ايراني مي شود و همچون آتشفشاني از خشم بر دُژمَنِشي و بيدادِ كاووس ها و
گُشتاسپ ها مي خروشد و دست به بند و تن به بندگي و خواري نمي دهد؟ به راستي آيا اين
همان فردوسي است كه به تن ِ بزرگمرد و سالاري چون پيران ِ ويسه ، در دشوارترين
هنگامه ها و هولناك ترين كارزارها همواره در پايگاه والاي پهلواني و آشتي جويي و
مهرورزي خود پايدار مي ماند و سرانجام نيز با پذيرش ِ مرگِ برگُزيده ي ِ انساني
والا و پهلواني بي همتا، نام ِ بلندِ خود را به ننگِ زنهارخواهي و عافيت جويي نمي
آلايد؟ (١٧)
آيا سازنده ي مديحه ها و پردازنده ي ِ «هَجونامه» مي تواند
همان فردوسي باشد كه شهريارِ آرماني ي ِ حماسه اش ــ كيخسرو ــ در پاسخ به وعده ي ِ
«گنج و تخت و كلاه» از سوي افراسياب ، مي گويد: «بدان خواسته نيست ما را نياز/ كه
از جَور و بيدادي آيد فراز»؟ (١٨) و مگر فردوسي از بيدادِ محمود و فراهم آمدن ِ
ثروت او از راه ِ چپاول ِ دارايي هاي مردم آگاهي نداشت و يا در پرهيز از چْنين
«لقمه ي ِ شُبهه» اي ، از «قاضي يِِ شهرِ بُست» كه دست به «زَر» به اصطلاح «حلالِ»
فرستاده ي مسعود پسرِ محمود نيالود، پايگاهي فروتر داشت ؟ (١٩)
بيشترِ
شاهنامه پژوهان ، در برابرِ همه ي ِ اين شك ّ ورزي ها و چون و چراها، بودن ِ مديحه
هاي محمود در همه ي ِ دستنوشت هاي ِ يافته ي ِ شاهنامه را حُجّتي كامل و بُرهاني
قاطع بر اصيل بودن ِ آن ها مي شمارند و بحث درباره ي ِ درستي ي ِ انتساب آن ها به
فردوسي را مانند چون و چرا درباره ي ِ نسبت داشتن ِ كُل ّ شاهنامه بدو لغو و زايد
مي دانند.
امّا اگرچه اين دليل ــ به تعبيرِ حقوق دانان ــ «مَحكَمِه
پَسند» مي نمايد، آزمون و پژوهش نشان داده است كه همواره و در همه جا درست درنمي
آيد. (٢٠) به ديگرْ سخن ، هرگاه رهنمودها و قرينه هاي ديگري نارسايي و نااستواري ِ
اين برهان را نشان ندهند، مي توان آن را سندي براي اثبات ِ درستي ي ِ نگاشت
ِ هريك از بيت ها يا بخش هاي شاهنامه كه در همه ي ِ دستنوشت ها آمده است ، به شمار
آورد و مي دانيم كه در عمل چُنين نيست.
نگارنده ي اين گفتار، بر آن نيست تا
به دليل ِ دلبستگي ي ِ ژرف ِ خود به شاهنامه ، از سراينده ي آن يك اَبَرمَرد يا بُت
بسازد و پيچ و تاب هاي احتمالي در زندگي ي ِ هر آدمي زاده اي را در كارِ او يكسره
انكاركند. امّا بر اين باورست كه در پرداختن به زندگينامه ي ِ فردوسي ، پُرسمان ِ
درستي يا نادرستي ي ِ پيوند او با محمود و دربارش و اصيل يا نااصيل بودن ِ مديحه
هاي محمود در دستنوشت هاي شاهنامه ، تاكنون به طورِ جدّي به بحث و كاوِش گذاشته
نشده يا _ بهتر بگويم _ كسي ضرورت و اهميّت ِ آن را درنيافته است.
هرگاه در
پي ِ جُستار و پژوهشي دامنه دار و فراگير و با رهنمودهايي روشن و پذيرفتني به اثبات
برسد كه فردوسي نوعي پيوند با دربارِ غزنه داشته و ستايشنامه هاي محمود در دستنوشت
هاي بر جا مانده ي شاهنامه به راستي سروده ي شخص ِ اوست و در وضعيّت ِ خاصّي آن ها
را بر حماسه ي ِ خود افزوده است ، البته به احتجاج در اين زمينه پايان داده خواهدشد
و چُنان اثباتي ، ناگزير كارِ شاعر را به گونه اي واقع بينانه و در چهارچوبي تاريخي
توجيه خواهدكرد و ديگر هيچ جاي چون و چرايي نخواهد ماند.
امّا امروز كه
چُنين امري تحقّق نيافته است و برعكس ، نشانه ها و دليل هاي ِ فراوان ِ خلاف ِ آن ،
ذهن ِ هر خواننده و پژوهنده اي را به چون و چرا وامي دارد، پرسيدني است كه هرگاه
كردارِ شاعر در برخورد و پيوندِ او با همروزگارانش ، سازگار و همخوان با گفتارِ
بلند و شكوهمند و آزاده وارِ او نباشد، آيا اندرزِ حكمت آميزِ او: «دوصد گفته چون
نيم كردار نيست!»، طعنه ي ِ تلخي به كارِ خودِ او شمرده نمي شود و يا گفته ي ِ
ديگرش: «... سخن ها به كردارِ بازي بود!»، ريشخندي بر عُمري سخنوري ي ِ فرهيخته ي ِ
او به حساب نمي آيد؟
من ــ كه جليل دوستخواه اصفهاني ام ــ بر اين باورم كه
چُنين شبهه هايي در كارِ خداوندگارِ حماسه ي ِ ملّي ي ايران راهي ندارد و يگانگي و
استواري ي ِ گفتار و كردارِ او در سرتاسرِ شاهنامه و در همه ي ِ زندگي ي ِ پُر رنج
و شكنج ، امّا بَرومَندِ وي ، جاي ِ هيچ گونه طعنه و ريشخندي باقي نگذاشته است و به
گفته ي ِ خودِ او: «به من بر، بر اين جاي ِ پَيغاره نيست!» (٢١)
در پايان
اين گفتار، تنها به دو نكته ي ديگر اشاره مي كنم و مي گذرم. يكي اين كه تاريخ
رونويسي ي ِ كهن ترين دستنوشت ِ يافته ي ِ شاهنامه (نسخه ي ِ موزه ي ِ فلورانس) ٦١٤
ه. ق.، يعني دويست سال پس از خاموشي ي ِ شاعرست. پس نمي توان احتمال ِ دستبردِ
رونويسان يا دارندگان ِ اين دستنوشت و دستنوشت ِ مادر و زنجيره دستنوشت هاي پيوسته
به دستنوشت سراينده را يكمسره ناديده گرفت و هرچه را كه در آن هست ، به صِرف ِ كهن
ترين بودن ِ آن در ميان ِ دستنوشت هاي بازيافته ، درست و اصيل و سروده ي ِ بي چون و
چراي خودِ شاعر دانست. بر اين پايه ، ناگزير تا زماني كه دستنوشت يا دستنوشت هاي
كهن تري را بازيابيم ( كه البته امكان ِ آن بسيار ناچيزست)، بايد براي ِ شناخت ِ
درست ِ هر بيت و هر بخش از متن ، به سَنجه هاي ِ گوناگون ِ ساختارشناختي در كُل ّ
حماسه و پيوندِ انداموارِ جزء به جزءِ آن و ديگر قرينه ها و رهنمودها روي آوريم و
بسيار سخت گيرانه و باپروا رفتاركنيم.
ديگر اين كه براي راه يابي به
رازواره هاي ِ زندگي ي ِ شاعر، بيش از پيش به پژوهش در نوشته ها و سروده هاي
همروزگاران و نزديكان ِ به دوران ِ او (و همانا نه خيال بافي ها و قصّه پردازي ها)
اهتمام بورزيم تا بلكه بتوانيم سرِ نخ ِ تازه اي براي گشودن ِ اين كلاف ِ سردرگُم و
دست يابي به مقصود بيابيم. از ميان ِ نامداران ِ همروزگار با فردوسي ، اشاره _ مي
كنم به حكيم ناصرِ خُسروِ قُبادياني انديشه ور و چكامه پرداز (٣٩٤ - ٤٨١ ه. ق.) كه
دوران كودكي و اوان ِ جواني ِ او با سالهاي ِ پيري ي ِ فردوسي برابر بوده است. وي
در چكامه ي ِ بلندآوازه اش با مَطْلَع ِ: «نكوهش مكن چرخ ِ نيلوفري را...» به نقدِ
تند و سرزنش آميزي از عُنصري ستايشگرِ محمود مي پردازد و خشمگينانه بر او بانگ مي
زند كه: «... به علم و به گوهر كني مِدحَت آن را/ كه مايه ست مَر جهل و بدگوهري را/
به نظم اندر آري دروغ و طمع را/ دروغ است سرمايه مَر كافِري را/ پَسندَه ست با
زُهدِ عَمّار و بوذَر/ كُند مدح ِ محمود، مَر عُنصري را؟» (٢٢)
امّا همين
ناصرِ خُسرو، هيچ اشاره اي به مديحه سرايي ي ِ فردوسي براي ِ محمود ندارد.
باوركردني ست كه حكيم ِ قُباديان در همان اوان ِ جواني ي خود، شاهنامه را اگر نه از
روي ِ دستنوشت ِ شخص ِ شاعر، دست ِ كم از روي يكي از نخستين دستنوشت هاي ِ بازنوشته
از روي ِ آن ، خوانده بوده باشد. آيا اگر او نشاني از مديحه هاي ويژه ي محمود در آن
دستنوشت ديده بود، با رويكرد به درونمايه ي شاهنامه و آن همه ستايش آزادگي و
خِرَدوَرزي و نكوهش ِ بندگي و خوارمايگي و فرمانبُرداري از بيدادگران در سراسرِ آن
، چُنان وصله هاي ناهمرنگي را بر اين جامه ي زَربَفت ناديده _ مي گرفت و به سادگي
از اين كارِ ناهمخوان با ساختار و گوهرِ حماسه درمي گذشت ؟ و آيا در چُنان صورتي ،
فردوسي را هم بر كرسي ي ِ اتّهام نمي نشاند و بسيار سخت تر و تلخ تر از موردِ
عُنصري ، از وي بازخواست نمي كرد؟
با رويكرد به آنچه در اين گفتار آمد و
خاموش ماندن ِ پُرمعناي ِ ناصرِ خُسرو درباره ي مديحه هاي نسبت داده شده به فردوسي
، آيا نمي توان بدين برآيند رسيد كه اين مديحه ها را كسي يا كساني پس از خاموشي ي
شاعر بر يك يا چند دستنوشت شاهنامه افزوده اند و سپس مانندِ ديگرْ افزوده ها، به
همه ي ِ دستموشت ها راه يافته و پاره هاي ِ جدايي ناپذيري از پيكرِ حماسه ي ايران
انگاشته شده و كسي هم گُمان به افزودگي ي ِ آن ها نبرده است ؟
من در اين جا
پاسخي قطعي و نهايي بدين پرسش نمي دهم و پژوهش در زندگينامه ي ِ فردوسي را _ كه در
اين گفتار تنها به گوشه هايي از آن پرداختم _ پايان يافته نمي انگارم و نه تنها
خود، اين جُستار مهم ِّ فرهنگي را پي خواهم گرفت؛ بلكه چشم به راه ِ دستاوردهاي ِ
روشنگرِ ديگرْ پژوهندگان در اين راستا خواهم ماند. (٢٣) و (٢٤)
تانزويل (كوينزلند) _ استراليا