محمد آجان
غلجی
رباعی
امروز روشنان وطن کيـــــــــــنه
گسترند
ناخوانده هــــــــا که هيچ سزاوار
گله اند
زين بيش کينه گستری با خلق دشمنيست
تاريخ و خلق برعمـــــــــل کليه
داور اند
ملتا خســــــــــــــــته و
افسرده چرا؟
همه برجــــــــــــــان هم افتاده
چرا؟
حاصل اينهمه خونريزی چه است ؟
عاقلان را ره ديوانه چـــــــــــــرا؟
از قضــــــا سنگ که افتد سرما می
آيد
غم ره گمشـــــــــــده بينی بر ما
می آيد
ما مگر از ازل اينگونه پريشان
زاديم؟
هر مصيبت که سراغ در مـــــا می
آيد
آن گلشن ديروز که ويران شده امــــــروز
نی از گل و بلبل خبری هست و نه
نوروز
گويی که يکی سيل ســـــــيه برده
چمن را
حاکم شده در خانه ما خيل چمـــــــن
سوز
هرلحظه ء کـه ما واحد ويکپارچه
شويم
زان لحظه به مشکلات خود چيره شويم
يک پارچگی ما ره پـــــيروزی ما
است
تک تک همه بر ريشه خود تيشه شويم
گرچه ما مشت و گريبان شده ايم
يکسره خيلی پريشـــــان شده ايم
حاصل سير حوادث اين شـــــــد
همه از جنـــگ پشيمان شده ايم.
ارسالی :عزيز
شريفی
به مردی که ملک سراسر زمين نيرزد که خونی چکد بر زمين
شنيدم که جمشيد فرخ سرشت بسر چشمه ای بر سنگی نبشت
برين چشمه چون ما بسی دم زدند برفتند چون چشم برهم زدند
گرفتيم عالم به مردی و زور وليکن نبرديم با خود به گور
هجران وطن
وطن ای من زبهرت زار و مجنون دل من از فراقت غرق در خون
زهجرانت هميشه زار نالم توانش را ندارم من
بدينگون
برايت صادقانه جان سپردم ازين نذر بزرگتر ديگرش
چون
خدايا ختم کن اين غربت ما زدامان وطن مگذار بيرون