احمد افشار
دختر بازيگوش
يکی بود يکی نبود غير از خدا هيچ کس نبود
سرگذشت يک
طفل شوخ
در داخل يک جنگل قشنگ يک خانه بزرگ
وجود داشت. خانواده ء که درين جنگل زندگی ميکردند و صاحب ان خانه بودند بسيار
ثروتمند بودند. آنها يک دختر خورد سال داشتند که ان دختر بسيار شوخ و بازی گوش
بود وهيچگاه حرف پدر و مادر خود را گوش نميکرد و هيمشه چيزی را خراب ميکرد.
مثلا هر وقت که بازی ميکرد يک چيز
بايد شکسته ميشد ، يا شيشه پنجره ء ميشکست ، يا گلدان ميشکست و يا چيز های ديگر.
سرغذا خوردن هم آرامی نداشت . هيچگاه غذای خود را درست نمی خورد ، يا غذايش می
ريخت و يا بشقاب غذايش می شکست. هميشه کار اين دختر که نامش سارا بود ، همين بود.
پدر و مادر سارا ازين موضوع بسيار
ناراحت بودند و می گفتند اگر ثروتمند نمی بودند ، هيچ چيزی برای ما بخاطر اين دختر
باقی نمی ماند. بارها سارا را بخاطر شوخی هايش تنبيه کرده بودند ، اما فائده ء
نداشت و سارا دختر بازی گوش باقی می ماند و لج باز تر می شد.
در يک روز تابستان که هوا بسيار
گرم شده بود و سارا در خانه تنها بود و خسته شده بود ، تصميم گرفت که به جنگل برود
و در جنگل بازی کند. و همان کار ها را کرد. او به جنگل رفت تا مدتی از خانه دور
باشد. پدر و مادربرايش گفته بود که جنگل جای بسيارخطرناکی است چون در جنگل حيوانات
درنده وجود دارد و هرگز نبايد تنها به جنگل برود. اما سارا آن حرف ها را فراموش
کرده بود. هرچه جلوتر مي رفت صدای حيوانات بيشتر ميشد. کم کم ترس به سراغش آمد و
فهميد که پدر و ماردش راست گفته بودند.
برگشت تا دوباره به خانه برود اما
ديد خانه ئ وجود ندارد و چهار طرفش درخت است. فهميد که خانه اش را گم کرده است
وترسش دوچندان شد. نمی دانست چه کار کند و از کدام طرف به خانه برود که متوجه
صدايی شد. به اطراف خود نگاه کرد ، چيزی نبود.
برگشت و جلو رفت اما بازهم همان
صدا امد. پشت خود را نگاه کرد که متوجه جانوری شد که در پشت يک بته بود. خوب به آن
بته نگاه کرد که نا گهان از داخل آن بته يک خرس بزرگ بيرون آمد و طور ترس اوری به
سارا نگاه می کرد. سارا که بسيار ترسيده بود چيغ بلندی زد و فرار کرد. خرس هم از
پشتش دويد. سارا در حال دويدن بود و پاهايش هم سست شده بود و ديگر نتوانست بدود و
افتاد.
خرس هم به او رسيد و بالای سرش
امد. سارا که روی زمين بی حرکت افتاده بود و اهسته نگاه می کرد. خرس به نظر گرسنه
نمی آمد و گمان کرد که سارا مرده است و از همين خاطر او را رها کرد و رفت.
بعد از مدتی سارا سرش را بلند کردو
ديد که خرس نيست. وی خوشحال شد و ايستاد ، خودش را تکانی داد ، آهی کشيد ه به
اطراف خود نگاه انداخت تا به بيند که از کدام راهی به خانه بازگردد که بازهم صدايی
شنيد. وی با ترس به اطراف خود نگاه کرد و
چشمش بيک مار افتاد. مار چنان بزرگ بود که می توانست سارا به راحتی در شکمش بگنجد.
سارا بازهم ترسيده بود. دوباره به دويدن افتاد و مار هم بدنبالش رفت تا او را بگيرد
و بخورد. سارا دائما فرياد ميزد وکمک ميخواست ، اما فائده ای نداشت. بسيار خسته
شده بود ، در حين دويدن چشمش به يک درخت افتاد که ميتوانست بدان درخت بالارود. وی
فورا بطرف درخت رفت. وقتيکه به درخت رسيد بزودی بالای آن رفت وروی يک شاخه آن نشست
و پائين را نگاه کرد که مار در زير درخت آمد و سارا خوشحال شد و به مار نگاه کرد و
خنديد. او فکر ميکرد که اين مار غول پيکر نخواهد توانست براين درخت بالا شود. چند
لحظه بعد خنده های سارا قطع شد زيرا ديد که مار در حال بالاشدن به درخت است. رنگ
سارا پريده بود و راهی هم نداشت و دوباره فرياد زد و تقاضای کمک کرد. هر لحظه صدايش
بلند و بلند تر می شد.
پدر سارا که با تفنگش به تعقيب
سارا امده بود و از آن نزديکی ها ميگذشت ، صدای فرياد های دخترش را شنيد و خود را
بمحل رسانيد. ديد که دخترش در بالای يک درخت است و ماری هم بدان درخت بالا می رود.
وی مار را هدف گرفت ، در هنگام فير ، ناگهان سارا از درخت به زير افتاد و فير تفنگ
به مار اصابت نکرد و تير به خطا رفت. او بطرف سارا دويد تا کمکش کند. در همين حال
متوجه شد که مار از درخت پائين می آمد
ودهنش را باز نموده تا سارا را ببلعد. پدر سارا درين موقع مار را هدف قرار داد
و گلوله بر سر مار خورد و مار کشته شد.
پدرسارا بالای سر او آمد و ديد که
پای سارا شکسته است . وی سارا را بالای پشت خود قرار داد و نزد داکتر برد. داکتر
پايش را پانسمان نموده هر دو به خانه
رفتند. سارا از کاری که کرده بود از پدرش معذرت خواست و گفت : ازين به بعد به حرف
های شما گوش خواهم داد و دختر خوبی می شوم و هيچگاهی شما را آزار نمی دهم.
سارا به قول خود عمل کرد و دختر خوبی شد و پدر و مادرش نيز از وی راضی
بودند.
اين بود سرنوشت طفلی که به حرف پدر
و مادرش گوش نميداد و هر آنچه می خواست انجام ميداد.