چنانچه اين مقاله را به طور كامل بخوانيد حدود يك ساعت از وقت شما را خواهد گرفت.
در همين يك ساعت، حداقل 12 نفر ديگر در افغانستان از جنگ و گرسنگي مي ميرند و 60
نفر ديگر از افغانستان آواره كشور هاي ديگر مي شوند. اين مقاله در توضيح علت اين
مرگ و آوارگي است. اگر اين موضوع تلخ خيلي به زندگي شيرين شما مربوط نيست، از
خواندن آن منصرف شويد.
در سال 2000 در جشنوارة پوسان در كشور
كره جنوبي حضور داشتم و در پاسخ اين سؤال كه فيلم بعدي تو دربارة چيست، مي گفتم:
دربارة افغانستان. و بلافاصله مورد اين پرسش واقع مي شدم كه "افغانستان
چيست؟"
چرا اين چنين است؟ چرا تا اين اندازه مي تواند كشوري در جهان مهجور باشد كه مردم
يك كشور آسيايي مثل كره جنوبي حتي نام افغانستان را به عنوان يك كشور ديگر آسيايي
نشنيده باشند؟ دليل آن واضح است. افغانستان در جهان امروزه نقش مثبتي ندارد. نه به
عنوان يك كشور اقتصادي كه از طريق يكي از كالاهاي آن به ياد آورده شود و نه به
عنوان يك كشور صاحب علم كه جهان را از دانش خود بهرهمند كرده باشد و نه به عنوان
يك كشور صاحب هنر كه اسباب افتخاري شده باشد.
در امريكا، اروپا و خاورميانه البته وضع فرق مي كند و افغانستان به عنوان يك كشور
خاص شناخته مي شود. اما اين خاص بودن نيز معني مثبتي ندارد. آن ها كه نام
افغانستان را مي شناسند آن را بلافاصله با يكي از اين كلمات به صورت تداعي ـ معاني
به ياد مي آورند. قاچاق مواد مخدر، بنيادگرايي اسلامي طالبان، جنگ با روسيه، جنگ
داخلي طولاني.
در اين تصوير ذهني نه نشاني از صلح و ثبات است، نه نشاني از آباداني، پس نه هيچ
توريستي را رؤياي سفر مي آورد و نه هيچ بازرگاني را طمع سود.
پس چرا نبايد فراموش شود؟ تا آن جا كه مي توان در كتاب هاي لغت در مقابل كشور
افغانستان نوشت : افغانستان كشوري توليد كنندة مواد مخدر، با ملتي خشن و جنگجو و
بنيادگرا، كه زنان خود را زير چادرهايي بدون منفذ پوشانده اند. به همة اين ها
اضافه كنيد " تخريب بزرگترين مجسمة بوداي جهان" را در باميان افغانستان،
كه اخيراً تأثر همة كرة زمين را برانگيخت و تمام اهل فرهنگ و هنر را به دفاع از
مجسمة بوداي تخريب شده واداشت. اما چرا كسي بجز نمايندة امور انساني دبيركل سازمان
ملل از مرگ قريب الوقوع يك ميليون انسان در افغانستان به دليل فقر مفرط ناشي از
خشكسالي اظهار تأسف نكرد؟ چرا هيچكس از دلايل اين مرگ ومير سخن نميگويد؟ چرا
فرياد بلند همگان براي تخريب "مجسمة بودا" ست، اما كوچكترين صدايي براي
جلوگيري از مرگ انسان هاي گرسنة افغان بر نمي آيد؟ آيا در جهان معاصر مجسمه ها از
انسان ها عزيزترند؟
نگارنده به عنوان كسي كه به درون افغانستان سفر كرده است و تصاوير واقعي تر و زنده
تري از اين كشور و مردمش را به چشم ديده و همين طور به عنوان كسي كه دو فيلم
سينمايي را در فاصلة سيزده سال دربارة افغانستان ساخته است (اولي "بايسيكل
ران" در سال 1366 و دومي " سفر قندهار " در سال 1379) و نيز به
عنوان كسي كه براي تحقيق دو فيلمي كه ساخته، حدود ده هزار صفحه كتاب و اسناد
گوناگون را مطالعه كرده است، تصوير متفاوتي از افغانستان با آنچه در ذهنيت مردم
دنياست سراغ دارد. تصويري پيچيده تر، متفاوت تر، غم انگيزتر و اي بسا مظلوم تر.
تصويري كه نيازمند توجه است تا فراموشي يا سركوب. اما كجاست سعديِ " بني آدم
اعضاي يكديگرند ؟! " تا بيهودگي نصب شعرش را بر سردر سازمان ملل ببيند.
تصور مردم ايران مبتني است بر همان
تصويري كه مردم اروپا و امريكا و خاورميانه از افغانستان دارند، البته از كمي
نزديكتر. كارگران ايراني، مردم جنوب شهر تهران و اهالي شهرستان هاي كارگري ايران،
افغان ها را دوست ندارند و آنها را رقباي كارگري خود مي دانند و از طريق فشار به
وزارت كار ايران خواستار بازگشت مهاجران افغان به داخل خاك افغانستان هستند. طبقة
متوسط ايراني معمولاً افغان ها را آدم هاي اميني مي دانند كه مي توان، حداقل يكي
از آنها را به عنوان آبدارچي يا خدمتكار درون دفتر كار خود گماشت. بسازبفروش ها،
افغان ها را كارگران ساختماني خوبي كه بهتر از معادل ايراني خود كار مي كنند. و
احياناً مزد كمتري هم ميگيرند، مي دانند. مسئولين مبارزه با قاچاق مواد مخدر مي
دانند و راه حلي جز سركوب قاچاقچيان و بيرون كردن همة افغان ها، براي فيصله دادن
هميشگي به اين مشكل پيشنهاد نمي كنند. پزشكان ايراني آنها را علت شيوع برخي از
بيماري هايي كه پيش از اين در ايران سابقه نداشت، از جمله سرماخوردگي افغاني مي
دانند و چون به جلوگيري از مهاجرت نمي توانند دل ببندند، راه حل را انجام
واكسيناسيون از داخل افغانستان مي دانند كه در اين زمينه موفق شدند براي جلوگيري
از شيوع فلج اطفال، هزينة واكسيناسيون را براي ملت افغانستان نيز بپردازند.
هميشه بايد ديد تيتر خبري اي كه با نام
هر كشوري قرينه است، چيست؟ تصويري كه با اخبار در مورد هر كشوري به دنيا داده مي
شود تركيبي است از واقعيات آن كشور و تصويري ـ تخيلي ـ تدويني كه قرار است مردم
دنيا از جايي داشته باشند. اگر قرار باشد كشورهايي از جهان به يك جايي طمع كنند،
لازم است از قبل زمينه هاي خبري اش را بسازند. آنچه من دريافته ام اين است كه
متأسفانه در افغانستان امروز چيز چنداني به جز خشخاش براي طمع كردن وجود ندارد. پس
افغانستان در اخبار هميشگي دنيا سهم كمي دارد و قرار نيست مشكلي از آن به اين زودي
ها حل شود. افغانستان اگر مثل كويت صاحب نفت و مازاد درآمد نفتي بود، مي شد سه
روزه آن را توسط امريكا از عراق پس گرفت و هزينة حضور ارتش امريكا را هم از مازاد
درآمد نفتي كويت برداشت. همچنان كه تا ديروز كه شوروي وجود داشت، افغان مي توانست
به عنوان جنگنده عليه بلوك شرق و با عنوان شاهد ظلم كمونيست ها در رسانه هاي غربي
مورد توجه قرار گيرد اما پس از عقب نشيني شوروي از افغانستان و فروپاشي آن، چرا
امريكا كه مدعي حقوق بشر است، نه براي ريشه كن كردن فقر اين همه انسان كه در خطر
مرگ از گرسنگي هستند، و نه براي ده ميليون زني كه از تحصيل و فعاليت اجتماعي
محرومند، گامي جدي پيش نمي نهند؟
براي آنكه افغانستان چيزي براي طمع كردن و بهره بردن دنياي امروزي ندارد.
افغانستان دختر زيبايي نيست كه دل هزاران نفر عاشق را بلرزاند، متأسفانه افغانستان
امروز بسان پيرزني است كه هركه طمع نزديك شدن به او را داشته باشد با محتضري روبرو
خواهد شد و هزينة اين محتضر را كسي كه آن را روي دست خود يافته است مي پردازد و مي
دانيم كه روزگار ما روزگار سعديِ " بني آدم اعضاي يكديگرند " نيست.
در افغانستانِ دو دهة اخير هيچ آمار
علمي اي گرفته نشده و همة آمارها نسبي و تقريبي است. طبق اين آمارها، جمعيت
افغانستان بيست ميليون نفر (1992). در طي بيست سال گذشته از بدو اشغال شوروي تا
امروز، حدود 5/2 ميليون نفر كشته شده يا مرده اند. دلايل اين مرگ و مير و كشتار يا
حملات نظامي بوده است، يا تلف شدن از گرسنگي و آوارگي يا كمبود تجهيزات پزشكي. به
عبارتي ديگر هر سال صد و بيست و پنج هزار نفر و يا روزي حدود سيصد و چهل نفر و يا
هر ساعت حداقل دوازده نفر. يعني در بيست سال گذشته در افغانستان در هر پنج دقيقه
يك نفر از اين فاجعه مرده يا كشته شده است. در جهاني كه وقتي تنها چندين نفر در
زيردريايي شوروي در حال مرگ بودند، ماهواره ها اخبار لحظه به لحظة آن را منتشر مي
كردند، در جهاني كه اخبار تخريب مجسمة بودا را لحظه به لحظه شنيديم، هيچ كس از مرگ
ملت افغان در هر پنج دقيقه يك نفر، در طول بيست سال گذشته سخن نگفت. در مورد
آوارگي افغان ها، رقم فاجعه از اين هم فراتر رفته است. طبق آماري دقيق تر، آوارگان
افغان "خارج از افغانستان" به ويژه در ايران و پاكستان به شش ميليون و
سيصد هزار نفر رسيد. چنان چه اين رقم نيز بر سال و روز و ساعت و دقيقه تقسيم شود،
طي بيست سال گذشته در هر يك دقيقه، يك نفر از كشور افغانستان آواره شده است. كه
البته اين آمار شامل كساني كه هر روز در اثر حمله ها و جنگ هاي داخلي از شمال به
جنوب يا از جنوب به شمال افغانستان مي گريزند، نمي شود. به ياد نمي آورم كه در دو
سه دهة اخير ده درصد ملتي كشته شده باشند و سي درصد ملتي از كشورشان گريخته باشند
و باز هم جهان اين اندازه با آن بي تفاوت برخورد كرده باشد. رقم كشته شدگان و
آوارگان ملت افغانستان بر اثر جنگ هاي مستمر داخلي و خارجي معادل كل جمعيت كشور
فلسطين است، اما سهم هم دردي با اين مردم حتي توسط ما ايرانيان به ده درصد از هم
دردي با مردم فلسطين يا بوسني هم نمي رسد. با آنكه مرز و زبان مشتركي با افغان ها
داريم. وقتي براي سفر به داخل افغانستان از مرز مي گذشتم در گمرك دوغارون تابلويي
را ديدم كه وارد شدگان را از دست زدن به اشيايي با اَشكال عجيب و غريب كه" مين
" نام داشت، بر حذر مي داشت. زير تابلو نوشته شده بود : " در هر 24 ساعت
7 نفر در افغانستان روي " مين" مي روند، مراقب باشيد شما امروز و فردا
يكي از آن 7 نفر نباشيد ". وقتي به داخل افغانستان رفتم در داخل يكي از كمپ
هاي صليب سرخ با آماري جديتر از اين برخوردم و معلوم شد كه گروه كانادايي كه براي
خنثي كردن " مين " به سرزمين افغانستان آمده بودند، به دليل وسعت فاجعه،
اعلام نااميدي كرده و بازگشته است. طبق همين آمار تا پنجاه سال آينده هر روز مردم
افغانستان بايستي گروه گروه روي " مين " بروند تا شايد زمين هاي افغانستان
آماده كشاورزي و زندگي شود. به دليل اين كه هر گروه و دسته اي عليه گروه و دستة
ديگر مين كار گذاشته اند، و همة اين مين ها فاقد هر نوع نقشهاي براي جمع آوري
بعدي بوده اند. فرم كارگذاري مين ها به صورت رفتار ارتش ها كه در جنگ مين گذاري مي
كنند و در صلح آن را جمع مي كنند نبوده است، بلكه مين ها برحسب ضرورت لحظة جنگي
كار گذاشته شده اند و اين مثابة آن است كه ملتي در هركجا عليه خودش مين كار گذاشته
باشد و علاوه بر آن هنگامي كه بارندگي شديد مي شود، آب هاي سطحي زمين، مين ها را
جا به جا مي كند و كوره راه هايي كه تا ساعاتي قبل از بارندگي امن بود را، دوباره
ناامن مي سازد. اين آمار ميزان ناامني براي زيستن در افغانستان را نشان مي دهد و
همين امر باعث تداوم مهاجرت است. چرا كه هر افغان تصويري كه از موقعيت خود دارد
ناامني و خطر است. خطر مردن از جنگ و گرسنگي و مريضي. پس چرا افغان مهاجرت نكند ؟
ملتي كه سي درصدش مهاجرت مي كنند، يعني از آيندة خود به عنوان يك ملت نااميد شده
است. بقية آن هفتاد درصد نيز كه مهاجرت نكرده اند به اين دليل است كه ده درصدشان
كشته شده يا مرده اند و شصت درصد ديگرشان، امكان خروج از مرز را نداشته اند. يا
خارج شدند و توسط كشورهاي همسايه بازگردانده شده اند. همين تصوير ناامن براي
خارجيان نيز باعث عدم حضور در كشور افغانستان شده است. تاجري كه به دنبال منفعت و
سود است هيچ گاه به چنين منطقة ناامني پا نميگذارد مگر آنكه تاجر مواد مخدر باشد
و كارشناسان سياسي دنيا ترجيح مي دهند از كشور خودشان سوار هواپيما شوند و راهي
كشوري در اروپا شوند و همين مسئله تحليل وضعيت افغانستان را براي خروج از بحران
دشوار كرده است. در حال حاضر نيز به دليل تحريم سازمان ملل و نيز به دليل ناامني،
غير از سه كشور (رسمي) ويكي دو كشور (غير رسمي) كارشناسي در افغانستان وجود ندارد.
هرچه هست گمانهزني هاي سياسي از راه دور است و خود اين امر باعث گنگ ماندن هرچه
بيشتر اوضاع بحراني كشوري است با اين ابعاد فاجعه و تا آن اندازه بي خبري جهان
معاصر. من به چشم خودم در حاشية شهر هرات حدود000‚20 نفر زن و مرد و كودك را در
حال مرگ از گرسنگي ديدم، چنان چه حتي ديگر ناي راه رفتن را نداشتند و همگي در
انتظار مرگ، روي زمين ها ريخته بودند. علت اين مرگ و مير خشكسالي اخير افغانستان
بود. در همان روز خانم ژاپني مشاور امور انساني دبيركل سازمان ملل هم از اين
000‚20 نفر ديدن كرد و قول داد كه جهان براي آن ها كاري خواهد كرد، اما سه ماه بعد
از اخبار راديو ايران شنيدم كه همان خانم ژاپني مشاور امور انساني دبيركل سازمان
ملل، آمار كساني را كه از گرسنگي در سراسر افغانستان در حال مرگ هستند را يك
ميليون نفر اعلام كرد. من اصلاً به اين نتيجه رسيدم كه مجسمة بودا را كسي تخريب
نكرد. مجسمة بودا از شرم فرو ريخت. از شرم بي توجهي جهانيان به مردم مظلوم
افغانستان، خودش از اينكه ديد عظمت او به هيچ كاري نمي آيد از هم پاشيد. در شهر
دوشنبه تاجيكستان تصويري را ديدم از آوارگي حدود 000‚100 نفر از مردم افغان كه از جنوب
به شمال مي گريختند. پاي پياده، گويي صحراي محشر بود. اين تصاوير را هيچ گاه رسانه
هاي دنيا نشان نمي دهند. كودكان جنگ زده، پاي برهنه و گرسنه دهها كيلومتر را
گريخته بودند. بعدها همين جماعتِ گريزان از پشت سر مورد حملة دشمن داخلي قرار
گرفتند و از سوي تاجيكستان كه به سويش پناه مي بردند هم پذيرفته نشدند و هزار
هزار، در جزيره اي بين افغانستان و تاجيكستان مردند، و مردند و مردند، و نه تو
دانستي نه هيچ كس ديگر. به قول خانم گلرخسار شاعر مشهور تاجيك : " اگر كسي از
مردم دنيا براي اين همه غمي كه افغانستان دارد بميرد، عجيب نيست. عجيب اين است كه
چرا هيچ كس از اين همه غم نمي ميرد! "
افغانستان به دلايل گوناگون كشور بي
تصويري است. اول از اين باب كه نيمي از جمعيت افغانستان كه زن ها هستند، بي چهره
اند. يعني ده ميليون نفر از اين ملت بيست ميليوني، امكان ديده شدن را ندارند و
ملتي كه نيمي اش حتي در داخل كشورش و حتي براي زنان خودش قابل رؤيت نيست، ملتي بي
تصوير است. دوم از اين باب كه طي چند سال گذشته در افغانستان تلويزيون وجود نداشته
است. و سوم از اين باب كه تنها دو سه نشرية دو ورقي سياه و سفيد به نام "شريعت"
و "هيواد" و "انيس" كه فقط از خط نوشتاري تشكيل شده اند و
فاقد هر نوع تصوير و عكس هستند. تمامي موجودي تصويري و نوشتاري افغانستانند. و
همين طور از اين باب كه نقاشي و عكاسي در اين كشور حرام قلمداد شده است و هم از
اين رو كه پاي هر خبرنگاري به آن جا باز نيست و اگر هم به طور محدود باز شود حق
برداشت تصوير از اين جامعه را ندارد و باز از اين باب كه در قرن بيست و يكم و در
صدسالگي سينما، در كشور افغانستان نه تنها توليد فيلم وجود ندارد كه حتي سالن
نمايش فيلم نيز وجود ندارد. پيش از اين افغانستان صاحب چهارده سالن سينما بوده كه
فيلم هاي هندي را نمايش مي داده و دو سه استوديوي فيلم با توليد اندكي، فيلم افغان
به سياق همان فيلم هاي هندي كه امروزه آن هم منتفي شده است.
در جهان سينما كه سالانه دو سه هزار فيلم توليد دارد ناچيزترين سهم مربوط به موضوع
افغانستان است. تا كنون درباره افغانستان يك فيلم را هاليوود ساخته است به نام
" رمبو در سرزمين افغانستان " كه تمامي آن در هاليوود ساخته شده و دريغ
از حضور يك افغان در آن به عنوان بازيگر. تنها نماي قابل قبول، حضور رمبو در شهر
پيشاور پاكستان، به يمن بك پروجكشن (تصوير زمينه در استوديو) و تنها نشانه و سمبل
ملت افغان، بازي بُزكِشي، آن هم به جهت بهره بري از اكشن، و هيجان آن و خلاص. اين
است تصوير هاليوود از ملتي با ده درصد كشته و سي درصد آواره و يك ميليون در حال
مرگ از گرسنگي ؟ دو فيلم را روس ها ساخته اند از خاطرات سربازان روسي به هنگام
اشغال افغانستان كه بيشترمصرف داخلي داشته است. چند فيلم را مجاهدين افغان بعد از
عقب نشيني شوروي ساخته اند، كه بيشترشبيه فيلم هاي تبليغاتي جنگي است و بيش از آن
كه تصويري باشد واقعي از اوضاع افغانستان امروزي يا ديروزي، تصويري است حماسي
ازچند افغان مهاجر در حال جنگ. دو فيلم سينمايي در ايران از موقعيت يك افغاني
مهاجر در ايران ساخته شده است : "جمعه" و "باران" و دو فيلم
هم توسط من "بايسيكل ران" و " سفر قندهار". اين تمامي تصويري
است كه از مردم افغانستان در رسانة سينماي جهان وجود دارد. حتي در تلويزيون هاي
دنيا فيلم هاي مستند محدودي از افغانستان وجود دارد. گويي يك توافق جهاني شده است
كه افغانستان يك كشور بي تصوير باقي بماند.
تاريخ پيدايش افغانستان، تاريخ جدايي
افغانستان از ايران است. تا 250 سال پيش افغانستان يكي از استان هاي ايران بوده
است. در واقع بخشي از استان خراسان بزرگ دوران نادرشاه. نادرشاه در بازگشت ازهند
در نيمه شبي در قوچان به قتل رسيد و احمد " اِبدالي" يكي از سرداران
افغاني سپاه نادرشاه، با 000‚4 سرباز تحت امر خود مي گريزد و با اعلام استقلال
بخشي از خاك ايرانِ آن زمان، افغانستان فعلي را ايجاد مي كند. افغانستانِ آن زمان
را مردمي دامدار تشكيل مي داده اند و نحوة ادارة جمعي شان، قومي ـ قبيله اي بوده
است. از آنجا كه احمد اِبدالي مربوط به قوم پشتون بوده است به طور طبيعي نمي
توانسته توسط اقوام ديگري چون "تاجيك" و "هزاره" و
"ازبك" به عنوان امير تام الاختيار پذيرفته شود. در نتيجه براي ادارة
مملكت قرار مي شود هر يك از سران قبايل امير قوم خود باشند و مجموعة سران در جمعي
به نام " لويه جَرگه" يك فدراليسم قومي را رهبري كنند. ازآن زمان تا
امروز هنوز هيچ طرحي منصفانه تر و متناسب تر با جامعة قبايلي افغانستان مطرح نشده
اما خود طرح لويه جَرگه نشانة آن است كه افغانستان نه تنها به لحاظ اقتصادي هيچ
گاه به طور جدي از مرحلة دامداري خارج نشده است، بلكه به عنوان ادارة امور جمعي
ملت خويش نيز، هيچ گاه از حاكميت اقوام و زيستن درون قوم خويش فراتر نيامده و به
يك ناسيوناليسم افغان نزديك نشده است. هر افغان تا از كشور خويش خارج نمي شود و
ديگران او را به تحقير يا ترحم افغاني خطاب نمي كنند خود را افغان نمي داند. در
درون افغانستان هر افغان يا پشتون است يا هزاره يا ازبك و يا تاجيك. در مقايسه بين
ايران و افغانستان كه در قبل از 250 سال اخير تاريخ مشتركي داشته اند، تفاوت اين
امر به خوبي مشهود است. در كشور ايران همة ما اول ايراني هستيم، و ناسيوناليسم وجه
اول برداشت ما از هويت عمومي ماست. در افغانستان همه اول عضوي از يك قومند، و
قوميت وجه اول هويت آن هاست. و اين بارزترين تفاوت روح يك ايراني با روح يك افغان
است. و حتي در انتخابات رياست جمهوري در ايران، قوميت رئيس جمهور، از اهميت ملي
برخوردار نيست و به رأي خاصي منجر نمي شود. گو اينكه از همان زمان احمد اِبدالي تا
امروز كه طالبان بر حدود 95 درصد از افغانستان تسلط دارند حاكمان اصلي همواره از
قوم پشتون بوده اند (و بجزيك دورة 9 ماهه در زمان حبيب الله گَلِكاني معروف به بچه
سقا و يكي دو سالي در زمان حكومت رباني تاجيك) حاكميت به دست تاجيكان نبوده است
اما ماية رضا و تسليم اقوام، در بدو تشكيل حكومت افغانستان در زمان احمد اِبدالي و
همين امروز، يك نوع فدراليسم قومي بوده و هست. اين امر در مقايسه با وضعيت متفاوت
درايران، نشانة چه چيزي است ؟ اول اين كه برخلاف ايران و به ويژه در زمان رضاشاه
كه قوميت تضعيف شد و ناسيوناليسم جاي آن را گرفت، در افغانستان ناسيوناليسم جاي
قوميت را نگرفته است. حتي گروه هاي مجاهد افغان نه به عنوان يك ملت يكپارچه در
مقابل دشمن خارجي، بلكه هر قوم از منطقة خود، در مقابل هجوم بيگانه به دفاع
پرداخته است. در تجربة ساخت فيلم " سفر قندهار " طي حضور دو سه ماهه اي
كه در ميان افغانيان مقيم اردوگاه هاي كنار مرز ايران و افغانستان داشتم به اين
نتيجه رسيدم كه حتي افغانيان مهاجر كه مدت ده سال است در شرايط سخت اردوگاهي ايران
زندگي مي كنند، حاضر نيستند هويت ملي خود را به عنوان يك افغان بپذيرند و هر يك با
نام پشتون و تاجيك و هزاره، هنوز حتي در اردگاه هاي آوارگي با هم درگيرند. هنوز
افراد اقوام افغان با هم ازدواج نمي كنند. با هم داد و ستد تجاري ندارند و بر سر
كوچكترين نزاعي، خطر خونريزي هاي دسته جمعي بروز مي كند. و حتي يك بار شاهد بودم
كه بر سر عدم رعايت نوبت درصف نانوايي، عده اي براي انتقام ازقوم ديگر كفن
پوشيدند. در اردوگاه نياتك (داخل ايران كنار مرز افغانستان) كه پنج هزارسكنه دارد،
بازي كودكان پشتون و هزاره در كوچه هاي همديگر به راحتي ميسر نيست و گاه به خشونت
كودكان يك قوم عليه كودكان قوم ديگر مي انجامد. تاجيك و هزاره بزرگترين دشمن خود
را در روي كرة زمين پشتون ها ميدانند و پشتون ها بزرگترين دشمن خود را تاجيك و
ازبك و هزاره. هيچ يك از اين ها حتي حاضر نيستند براي عبادت در مسجد يكديگر حضور
يابند و ما براي آن كه بچه هاي آن ها را براي تماشاي فيلم كنار هم بنشانيم، دچار
مشكلات قومي شديم و پيشنهاد آن ها اين بود كه يك روز، هزاره ها براي تماشاي فيلم
بيايند و يك روز، پشتون ها و عاقبت هم نمايش فيلم تعطيل شد. در اين اردوگاه علي
رغم مريضي هاي فراوان و نبود دكتر، وقتي دكتري از شهر آورده شد، اردوگاه نپذيرفت
كه اول بيماران در خطر بيشتر معاينه شوند و بعد بيماران در خطر كمتر. تنها نظمي كه
مورد قبول واقع شد نظم قومي بود. خودشان مقرر كردند يك روز بيماران هزاره، يك روز
بيماران پشتون. و تازه در قوم پشتون طبقه بندي هايي وجود داشت كه آنها هم حاضر
نبودند در يك روز به طور مشترك به درمانگاه بيايند.
براي صحنه هايي كه به سياهي لشكر احتياج داشتيم، بايستي تصميم مي گرفتيم كه آن ها
را يا از بين هزارهها برگزينيم يا از بين پشتون ها. حال آن كه اين پنج هزار نفر
همه آوارگان گريخته از افغانستان بودند و هر دو سرماخوردة يك زمستان. اما قوميت،
وجه اول مواضع ايشان بود براي هر تصميم خُرد و كلان و البته اكثرشان با سينما
بيگانه بودند و خدا را چون مادربزرگ من شُكر مي كردند كه تا به حال پايشان به
سينما نرسيده است.
يكي از مهمترين دلايل بقاي قوميت، وضعيت اقتصادي افغانستان است كه ماهيتاً دامداري
است. هر قوم افغان گرفتار در دره اي و گرفتار در ديواره هاي جغرافيايي و به تبع
اسير ديواره هاي فرهنگي ناشي از جغرافياي كوهستاني و اقتصاد دامداري خويش است.
قوميت و قوميت مداري شكل فرهنگي ناشي از وضعيت دامداري در درون دره هاي عميق
افغانستان است. باور به قوميت، چون دره هاي افغانستان عميق است. افغانستان به
عنوان كشوري كه 75 درصد آن كوهستاني و تنها هفت درصد آن قابل بهره برداري كشاورزي
است و فاقد هر نوع صنعت است. به سبب تنها امكان مستمر اقتصادي ـ طبيعي خود كه
مراتع است ( آن هم در سال هايي كه خشكسالي نيست ) وابسته به نظام دامداري است و
اين دامداري زيربناي قوميت و اين قوميت، مبناي اختلافات عميق داخلي است كه نه تنها
مانع از رسيدن افغانستان به مدرنيسمي در شأن كشوري در قرن بيست و يكم، كه حتي مانع
از رسيدن به ملتي با يك هويت ناسيوناليستي است. آنچه نام بيروني كشوري به نام
افغانستان و ملتي به نام افغان است از درون باور عمومي ندارد. آن ها هنوز اقوام
خود را آمادة انحلال درون يك هويت جمعي بزرگتر به نام ملت افغانستان نمي دانند. و
بر خلاف آن چه گاهي جنگ مذهبي خوانده مي شود ريشة اصلي اختلافات، تضاد قومي است.
قوم تاجيك كه امروزه درگير جنگ با طالبان است هم مسلمان است و هم سني، و طالبان
نيز كه حاكم بر حدود 95 درصد افغانستان امروز است نيز، هم مسلمان است و هم سني.
هنوز بايستي هوش احمد اِبدالي را براي ابداع يا پذيرش فدراليسم قومي ستود و او را
واقعگراتر و هوشمندتر از كساني دانست كه امروزه بي آن كه قوميت و زير بناي اقتصادي
آن از بين رفته باشد، تخيل حاكميت يك قوم بر همة اقوام يا يك فرد بر همة ملت افغان
را دارند.
در افغانستان اقوام بزرگ عبارتند از :
اول: پشتون ها با آمار تقريبي 6 ميليون جمعيت. دوم: تاجيكها با آمار تقريبي 4
ميليون. سوم: هزاره ها با آمار تقريبي 4 ميليون جمعيت. و چهارم: ازبك ها با آمار
تقريبي 1 تا 2 ميليون جمعيت. و بقيه خرده اقوامند، مثل آيماق و فارس و بلوچ و
تركمن و قزلباش، پشتون ها بيشتر در جنوبند، تاجيك ها در شمال و هزاره ها در ميانه.
اين تمركز جغرافياييِ شمال و جنوب و ميانه اقوام، در مناطق گوناگون، عاقبتي ندارد
جز تجزية ابدي و يا اتصال از رأس قوم به شكل لويه جَرگه، حداقل تا زماني كه ساختار
اقتصادي در درون افغانستان عوض نشود و فرهنگ ملي جاي هويت قومي را نگيرد.
اگر در كشوري مثل ايران امروز، ما مي توانيم از طريق انتخابات، فارغ از مسألة
اقوام به انتخاب يك رئيس جمهور دست يابيم، براي آن است كه حداقل در قرن اخير به
سبب حضور نفت در اقتصاد ايران، ساختار اقتصادي جامعة ما دگرگون شده است. سخن از
خوب و بد و كم و كيف نفت در اقتصاد ايران نيست، سخن از اين است كه، وقتي جامعه اي
دامدار و بيشتر كشاورز چون ايران سابق، به سبب نفت، ساختار اقتصادياش عوض مي شود
و نقش او در جهان امروز به عنوان بازيگر آن سوي بازي هاي سرمايه داراي جهاني، يعني
به عنوان صادركنندة مواد خام و به ويژه نفت مطرح مي شود و در ازاي صدور نفت، مازاد
توليدات كشورهاي صنعتي را دريافت مي كند. قبل از هر چيز ساختار اقتصادي اجتماعي اش
دگرگون مي شود. اين دگرگوني، فرهنگ سنتي را فرو مي ريزد و فرهنگ مدرن تري كه لايق
آن صدور نفت و لايق مصرف آن مازاد كالاهاي توليد جوامع صنعتي باشد را فراهم مي
كند. به عبارتي ديگر در تحليل نهايي اگر واسطة سمبليك پول را حذف كنيم، به صورت
پاياپاي نفت داده ايم و كالاي مصرفي جوامع صنعتي را گرفته ايم. اما افغانستان براي
پاياپاي جهاني چيزي در بساط نداشت به جز مواد مخدر و چون كوچة بن بستي به خودش ختم
شد و در جهان معاصر ايزوله شد. و شايد اگر افغانستان 250 سال پيش از كشور ايران
مستقل نشده بود، اي بسا با استفاده از بخشي از سهم نفت سرنوشت ديگري ميافت.
رقم ترياك كه پس از اين به آن خواهم پرداخت، ناچيز تر از آن است كه با نفت ايران
مقايسه شود. در سال 1379 اضافه درآمد ايران از افزايش قيمت نفت از ده ميليارد دلار
گذشت. اما رقم اصلي فروش ترياك افغانستان چون گذشته نيم ميليارد دلار در كل باقي
ماند. ما با نفت تا همين امروز در اقتصاد جهاني نقش مان را بازي كرده ايم و با
مصرف كالاهاي ديگران پذيرفته ايم كه جور ديگري هم مي توانيم بينديشيم آن چنان كه
به مثل، امروزي و مدرن تر مي انديشيم. اما افغان دامدار كه اگر خشكسالي بر او رحم
آورد، دره اش جهان اوست، دامداري اش، معيشت اوست و نظام قبيله اي اش، مشكل گشاي
امور جمعي او. در كدام داد و ستد كلان جهاني، زمينه هاي تغيير اقتصاد و اجتماع و
فرهنگش مي بايست فراهم شده باشد كه نشده است ؟! بجز قضية ترنوور 80 ميليارد دلاري
موادمخدر، كه اين ترنوور 80 ميليارد دلاري، خود خواستار بقاي افغانستان به شكل
كنوني است و نه خواستار تغيير آن. زيرا چنان چه وضع افغانستان دگرگون شود، اولين
چيزي كه در خطر ميافتد همان ترنوور 80 ميليارد
دلاري است، پس نمي بايست سهم زيادي به خود افغانستان تعلق گيرد كه مبادا آن سهم
خود اسباب تغيير افغانستان شود. اين است كه اگرچه در250سال پيش تاريخ ايران و افغانستان
يكي بوده است اما به سبب نفت، به ويژه در قرن بيستم، تاريخ ايران ازمسيري عبور كرد
كه تاريخ افغانستان به اين زودي محال است از آن عبور كند. درست است كه ترياك با
نيم ميليارد دلار تنها كالاي پاياپاي افغانستان با محصولات جهان است. اما هم به
لحاظ نوع كالا و هم به لحاظ ارزش ناچيز اين ثروت كثيف اما ملي افغانستان، نمي توان
آن را با نفت و اثراتش مقايسه كرد. اگر رقم ناچيزي از درآمد ترياك را كه در نهايت
نيم ميليارد دلار يا 500 ميليون دلار است اضافه بر سيصد ميليون دلار ناشي از فروش
گاز شمال افغانستان كنيم، يعني در مجموع هشتصد ميليون دلار و آن را بر رقم جمعيت
افغانستان كه حدود 20 ميليون نفر است تقسيم كنيم، در آمد سالانة هر افغان از ترياك
و گاز ناچيز شمال 40 دلار در سال خواهد بود و اگر آن را بر 365 روز سال تقسيم
كنيم، آن چه دست هر افغان را به سبب ترياك و گاز شمال در روز مي گيرد، رقمي معادل
10 سِنت است كه قيمت يك قرص نان در روزهاي عادي و از آن جا كه اين پول سهم حكومت و
باند مافياست و تقسيم آن به روش عدالت خواهانه نيست، پس براي سيري شكم افغان نيز
اين رقم كفاف نمي دهد، چه رسد به اينكه در آمدي باشد براي ايجاد تحولات كلان در
ساختار اقتصادي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي افغانستان.
جا به جا شدن براي حل مشكلات، عادت
اقوام دامدار است. كشاورز و شهرنشين كمتر مهاجرت فوري مي كند. سي درصد مهاجرت مردم
افغانستان اولين دليلش عادت دوران دامداري است. دامدار تا به خشكي برخورد به سوي
سبزي مي رود و تا به سرما رسيد به سمت گرما بر مي گردد. پس مهاجرت واكنش طبيعي
مردمان دوران دامداري است. دومين دليل مهاجرت، نبودِ اشتغال ثابت است. ملت افغان
اگر مهاجرت نكند از بي شغلي مي ميرد. خرج روزانة شكم مردم افغانستان، در كارگري
كردن براي كشورهاي ديگر نهفته است. افغان صبح كه از خواب بر مي خيزد براي امرار
معاش به چهار چيز فكر مي كند: اول، به دامداري. چنان چه خشكسالي مانع نشود. دوم،
به جنگيدن براي يك گروه و فرقه. يعني جهت اشتغال، وارد عرصة نظاميگري مي شود. سوم،
براي در آوردن خرج خانواده، مهاجرت مي كند و چهارم، چنان چه راهي نباشد، به جريان
قاچاق مي پيوندد كه اين مورد چهارم، راهكار نهايي است و عرصة اشتغال آن محدود است
و نمي توان تعريف شغلي يك ملت 20 ميليوني را بر اساس نيم ميليارد دلار كشت خشخاش
محاسبه كرد. پس اتلاق قاچاقچي ترياك به ملت افغانستان غير واقعي است و فراگير
نيست.
امان الله خان هم عصر با رضا شاه ايران
و آتاتورك تركيه 1919 تا 1928 شخصاً تسليم موجي مي شود كه مدرنيسم نام دارد. امان
الله خان در سال 1924 سفري به غرب مي كند و از غرب با ماشين رولزرويس باز مي گردد
و برنامة اصلاحي اش را اعلام مي كند. برنامة او در فرم ظاهري رفع حجاب است. به زن
خودش ميگويد " روبنده را كنار بزن"
به مردها ميگويد " لباس افغان را
در آوريد و كت و شلوار بپوشيد " و براي جامعة مردسالار افغانستان كه تعداد
زوجات عادت ثانوي اوست، داشتن بيش از يك همسر را تحريم مي كند. بلافاصله مقابلة
سنتي ها در مقابل مدرنيسم امان الله خان شروع مي شود. هيچ يك از قبايل دامدار زير
بار اين تغييرات نمي روند و شورش هايي عليه حاكميت امان الله خان آغاز مي شود.
براي جامعه اي كه به لحاظ اقتصادي، دامدار و به لحاظ اجتماعي، قومي ـ قبيله اي است
و هنوز فاقد صنعت، كشاورزي و حتي استخراج ابتدايي معادن و ذخاير خويش است و براي
جامعه اي كه هنوز نمي پذيرد دختري را از يك قوم افغان به قوم افغان ديگر شوهر دهد،
اين مدرنيسمِ بي هر نوع مبناي اقتصادي ـ اجتماعي، فقط تحميل يك فرم فرهنگي
نامتجانس بود. به نظر من خاصيت اين مدرنيسم بي مبنا، فرماليستي و كوچك، تنها اين
است كه چون پادزهري، فرهنگ سنتي جامعة افغان را فعال كند، تا براي مدتي طولاني
افغانستان را در مقابل مدرنيسم واكسينه كند. چنانچه در دو سه دهة بعد به شكلي
معقول تر هم نتوان اين مدرنيسم را وارد فرهنگ افغانستان كرد. گو اينكه نه تنها در
دو سه دهة بعد، حتي امروز نيز، آن مبناي ضروري ورود مدرنيسم كه با استخراج ذخاير
زيرزميني و ارائة مواد خام اوليه و ارزانِ جهان سوم در بازي اقتصاد سرمايه داري جهاني
براي معامله پاياپاي با كالاي مصرفي از آن سوست در افغانستان امكان نيافته است.
هنوز مترقي ترين افراد شناخته شدة افغانستان، در مورد اين سؤال كه چنان چه در
افغانستان انتخاباتي صورت گيرد، آيا زنان در اين انتخابات حق رأي دارند ميگويند
" هنوز جامعة افغان آمادگي حضور زنان در انتخابات را ندارد." وقتي مترقي
ترين جناح درگير در جنگ داخلي افغانستان، حضور زن در انتخابات افغانستان را براي
چنان فرهنگي زود مي داند، پس بديهي است كه از ديدگاه مرتجع ترين جناح درگير در جنگ
داخلي افغانستان، زن حق درس خواندن و حضور در اجتماع را نداشته باشد و طبيعي است
كه ده ميليون زن افغان هنوز در زير برقع اسير باشند. اين جامعة افغانستان است پس
از 70 سال، كه از ورود مدرنيسم امان الله خان مي گذرد. همان امان الله خوان كه ميخواست
به جامعة مردسالار افغان كه از خانواده تصوري جز حرمسرا ندارد، تك همسري را تحميل
كند. در حاشية مرز ايران و افغانستان در سال 1379 در ميان مهاجران و آوارگان افغان
هنوز تعدد زوجات امري بديهي و پذيرفته شده است، حتي از سوي زنان است. من خودم در
دو عروسي شركت كردم. يكي عروسي قوم هزاره و يكي عروسي قوم پشتون و شنيدم كه به هم
ميگفتند " انشاءالله عروسي دوم داماد با بركت تر
باشد." ابتدا فكر كردم اين يك نوع شوخي است. و در مورد ديگر خانوادة عروس مي
گفتند " اگر داماد بتواند زن هايش را سير كند تا چهار همسر خيلي هم خوب است و
يك سنت ديني است. و يك نوع كمك به تعدادي آدم گرسنه هم هست." و در اردوگاه
ساوه كه براي ضبط صداي موسيقي عروسي فيلم "سفرقندهار" رفته، دختر بچة دو
ساله اي را ديدم كه به پسر هفت ساله اي در مي آورند كه هر چه پرسيدم و پاسخ شنيدم،
معني اين عروسي و آن دامادي را تا آخر نفهميدم. نه پسر هفت ساله مي توانست انتخاب
كننده باشد، نه دختر دو ساله اي كه پستانك مي مكيد. با چنين تصويري از يك جامعة
سنتي، آن هم پس از هفتاد سال، مي توان دريافت كه مدرنيسم بي مبناي امان الله خان
جز يك ذوق زدگي و يك كپي برداري از كشورهاي همسايه نبوده است. البته عده اي هم
معتقدند، زني كه زير برقع افغان اسير است، در بعضي مواقع خودش هم ممكن است فكر كند
كه اگر برقع را بردارد و يك چادري كه صورتش چون برقع پوشيده نيست را بپوشد، بعد
نمي داند كه قهر خدا سنگ سياه شود و شايد لازم است يكي پيدا شود اول او را از زير
برقع به زور هم كه شده نجات دهد، تا او ببيند كه سنگ سياه نشده و بعد بقية راه را
خودش انتخاب كند.
يك نگاه ديگر هم مي توان به مقولة ورود مدرنيسم انداخت و آن نگاه تبعيضي است. در
جوامع سنتي، فرهنگ رياكاري، يك نوع استتار طبقاتي است. در جامعة ايراني، ثروتمند
سنتي از ترس واكنش فقرا، داخل خانه اش را چون قصر مي سازد و مي آرايد اما ديوارهاي
بيروني خانه اش را كاهگلي نگه مي دارد. يعني آن هستة اشرافي، پوستة روستاييوار
و فقير پسندي را لازم دارد. لذا مقابله با مدرنيسم در هنگام ورود الزاماً به دست
نهادهاي سنتي اتفاق نمي افتد. گاهي اين مقابلة واكنش گرسنگان و فقراست به اهل
ثروت. براي جامعة دامدار افغانستان دورة امان الله خان كه داشتن مركب اسب در
مقايسه با قاطر، هنوز يك نوع تفاخر و اشرافيت است، رولزرويس يك دهن كجي بزرگ به
اقوام دامدار و محروم است. جنگ مدرنيسم و سنت در ماهيت خود در بدو ورود، جنگ
" رولزرويس و قاطر " است. جنگ فقر و غناست. دم خروس اشرافيت از قباي
امانالله خانِ رولزرويس سوار در نمايش مدرنيسم 1924 بيرون زده بود كه چنين شد.
امروزه هنوز در افغانستان تنها چيز مدرن واقعي " اسلحه " است. دليل آن
هم اين است كه جنگ داخلي و فراگير افغانستان، هم به عنوان يك عمل نظامي ـ سياسي و
هم به عنوان يك اشتغال جدي براي مردم افغانستان، رفته رفته به يك بازار مدرن اسلحه
تبديل شده. هر چقدر هم افغانستان از دنياي امروز عقب باشد، ديگر نمي تواند با چاقو
و خنجر بجنگد. پس مصرف اسلحه جدي است. موشك استينگر كنار ريش بلند و برقع بي منفذ،
هنوز هم تنها نشانة مدرنيسم با مبناست، كه با مفهوم نسبت بازار مصرف و فرهنگ
مدرنيسم ميخواند. براي مجاهد افغان اسلحه و متعلقاتش يك مبناي اقتصادي دارد كه
اشتغال است. اگر همين فردا همة سلاح ها از افغانستان جمع آوري و جنگ پايان يافته
تلقي شود و همه باور كنند كه ديگر كسي به كسي حمله نمي كند، به دليل وضعيت اقتصادي
زير صفر و عدم امكان اشتغال، همة مجاهدين موجود امروزي افغانستان نيز، به خيل
آوارگان افغان كشورهاي ديگر ميپيوندند. اين است كه بايد
مقولة سنت و مدرنيسم و جنگ و صلح و قوميت و ملت افغانستان را نيز در ساية موقعيت
اقتصادي و بحران اشتغال تحليل كرد و باور داشت كه هيچ يك از معضلات فعلي افغانستان
به زودي حل نخواهد شد و راه حل دراز مدت آن نيز در گرو يك معجزة اقتصادي است نه
معجزة يك حملة نظامي سراسري از شمال به جنوب يا از جنوب به شمال. از اين معجزه ها
مگر بارها رخ ننموده است ؟ عقب نشيني شوروي مگر يك معجزه نبود ؟ حكومت مجاهدين مگر
يك معجزة اين طرفي نبود ؟ تسخير ناگهاني طالبان مگر معجزة آن طرفي نبود ؟ پس چرا
حكايت همچنان باقي است ؟ براي آن كه مدرنيسم مورد بحث ما در افغانستان با دو مشكل
اساسي روبروست. اول با مبناي اقتصادي، مدرنيسم، دوم با واكسيناسيون سنت افغان، در
مقابل مدرنيسم زودرس.
مساحت افغانستان تقريباً 700 هزار كيلومتر مربع است. حدود 75 درصد
از اين سرزمين كوهستاني است.
زندگي مردم افغانستان در درون دره هاي عميقي است كه كوه هاي سر به فلك كشيده ديواره هاي آن را شكل مي دهند.
بلندي اين ديوارها نه تنها بيانگر طبيعتي سخت براي عبور و مرور و داد و ستد، كه به مثابه دژهاي معنوي
و فرهنگي بين
اقوام افغاناند.
از كوهستاني بودن افغانستان به خوبي پيداست كه چرا كشور افغانستان فاقد جادة درون كشوري است. كم جاده بودن
كشور افغانستان، هم براي جنگجويي
كه در پي اشغال افغانستان است اسباب دشواري است و هم براي
بازرگاناني كه مي توانستند چنان چه راهي بيابند به طمع سود، اسباب تحول دورة دامداري به
دورة ديگري از
اقتصاد افغانستان باشند. اين كوه هاي بي راه عبور، همان اندازه كه در مقاومت افغان ها، عليه متجاوز خارجي
مؤثرند، به عنوان مانع تداخل اقوام و فرهنگ ها و جريان داد و ستد نيز مؤثرند. كشوري كه حدود 75 درصد آن
كوهستاني است هم براي آن كه بازار
مصرف داخلي شهرهاي صنعتي احتمالي خود در آينده باشد دچار دردسر است،
هم براي آن كه توليد
كنندة محصولات كشاورزي قابل صدور به شهرها باشد. جنگ ها در افغانستان (عليرغم استفاده از ابزار مدرن) به
دليل كوهستاني بودن، طولاني ترند و جهت نهايي خود را نمييابند. در گذشته، افغانستان محل عبور كاروان
هاي جادة ابريشم بود كه از طريق
بلخ به چين و از قندهار به هند مي رسيد. كشف راه هاي آبي و ايجاد
راه هاي هوايي به ويژه در قرن اخير، افغانستان را از يك راه تجاري قديمي به يك بن بست منطقه
اي تبديل كرد. هر
چند كه راه ابريشم گذشته نيز راهي شتررو و مال رو بود و مفهوم راه امروزي را نداشت. و از طريق همان راه
هاي پر پيچ و خم كوهستاني بود كه نادرشاه و اسكندر و تيمور و محمود غزنوي خود را به هند مي رسانده اند.
به سبب كوهستاني بودن، بخشي از اين راه را، پل هاي چوبيِ ابتدايي تشكيل مي دانند كه در جنگ هاي بيست سالة
اخير به همين ها
نيز خسارت فراوان رسيده است. شايد امروزه بعد از 20 سال جنگ طولاني خارجي و داخلي، مردم افغانستان به آن
جايي رسيده باشند كه بگويند : " خدا كند يكي كه از همة ما زورمندتر است كار ما ملت را يكسره كند و به
تقدير تاريخي افغانستان جهتي يكسويه
دهد. هر چند جهتي ناخوشايند". اما كوه هاي مرتفع، حتي مانع از
همين امرند. به نظر مي رسد مبارزين واقعي افغانستان، اين كوه هاي سر به فلك كشيدة افغانستانند
كه تسليم نمي
شوند، نه مردم گرسنة آن. مقاوت درة پنجشير به عنوان آخرين دژ مقاومت تاجيكان، به فرماندهي احمد شاه مسعود،
دليل عمدة خود را از كوهستاني بودن اين سرزمين مي بايد و از صعب العبور بودن آن. شايد اگر افغانستان
كوهستاني نبود، شوروي آن را به راحتي
فتح كرده بود يا موجب آن مي شد كه آمريكا طمع آن را در سر بپردازند
كه همچون كشور پر
دشتي چون كويت، سه روزه تكليف آن را يكسره كند، تا به بازارهاي آسياي ميانه نزديكتر شود. اما كوهستاني
بودن هم هزينة جنگ را مي افزايد، هم هزينة آباداني و صلح پس از جنگ را. بدون شك اگر افغانستان كوهستاني
نبود، سرنوشت اقتصادي، نظامي، سياسي
و فرهنگي ديگري مي داشت. آيا اين يك بدشانسي جغرافيايي است كه تقدير
تاريخي ملت افغان
را رقم زده است ؟
تصور كنيد جنگجويي را كه براي فتح افغانستان مدام بايد به نوك كوه
ها صعود كند و سپس از دره ها سرازير شود و دوباره براي ادامة فتح خود به نوك كوه بعدي صعود كند و
هنگامي كه همة افغانستان را بر فرض محال اشغال كرد، براي تدارك سپاه پيروز خود، مدام بايستي قله ها را فتح
تداركاتيِ مجدد كند. همين كوه ها
كافي اند كه افغانستان هيچ گاه كامل به دست هيچ دشمن خارجي و هيچ
دوست داخلي نيفتد. وقتي از بيرون به جنگ افغان ها با شوروي مي نگري، مقاومت يك
ملت را مي بيني، اما
وقتي از درون آن را مشاهده ميكني، درمييابي كه هر قومي از دره اي كه خود در آن گرفتار بوده، دفاع كرده است و
وقتي دشمن خارجي بيرون رفته، دوباره هركس درة خود را مركز جهان دانسته است. همين كوه ها هستند كه
كشاورزي را در افغانستان دشوار كرده
اند. تنها 15 درصد از زمين هاي اين كشور قابل كشت است كه نيمي از آن
در عمل به زير كشت
رفته است. علت رونق دامداري نيز وجود مراتع در اين سرزمين كوهستاني مرتفع است. بي پروا مي توان
گفت تاريخ افغانستان گرفتار جغرافياي كوهستاني خويش است. در كوهستان راه نيست و راه سازي
دشوار و هزينه بَر است و اگر راهي مي يابي، يا نظامي است يا كوره راهي است قاچاق رو، و تنها راه جدي قابل
اعتناي افغانستان، راهي است كه بيشتر از حاشية كشور مي گذرد. راهي كه از حاشيه ها مي گذرد، چگونه مي
تواند چون شاهرگي
در درون بدن كشوري چون افغانستان، مشكل گشاي ارتباطات اقتصادي ـ اجتماعيـ فرهنگي باشد ؟ معدود راه هاي ميان كشوري نيز در جنگ
هاي داخلي اخير از بين رفت.
براي چه كسي مي صرفد كه هزينة سوراخ كردن اين همه كوه سر
برافراشته و سخت را
بپردازد؟ اين هزينة گزاف بايستي به قصد كدام سود بيشتر باشد؟ مي
گويند افغانستان پر از معادن استخراج نشده است. منابع استخراج شدة احتمالي آينده قرار است از
راه و براي بهرهبرداري به كجا برسند؟ و چه
كسي باني اولية سرمايهگذاري معادني است كه قرار است در آتيه اي امن و نامعلوم بهره بدهند ؟
آيا همين بي راهي دليل كافي نبوده
است كه نه شوروي و نه حكومت هاي افغان به فكر استخراج معادن
افغانستان نيفتند ؟ در عوض افغانستان سرزمين كوره راه هاي ابدي است.كوره راه هايي كه جان مي دهند
براي امر قاچاق
مواد مخدر. براي حمل قاچاق تا بخواهي كوره راه موجود است. اما براي سركوب قاچاقچي، به راهي هموارتر
نياز داري كه نيست. تو نمي تواني كوره راه هاي بي نهايت را بشناسي. تو نمي تواني هر روز به كوره راهي حمله
كني. نهايت اين كه بر سر راه عبور كاروان قاچاق، در اولين محل برخوردِ جاده هاي بزرگ با كوره راه ها مي
نشيني. يك نفر را در حوالي شهر سمنان در ايران دستگير كرده بودند كه
از قندهار پاي برهنه و پياده و يك گوني مواد مخدر را به دوش كشيده و به
سمت تهران در حركت بود. به هنگام
دستگيري پايش پوست نداشت اما هم چنان راه ميرفت.
در كوهستان هاي افغانستان مقولة آب نيز به جاي نعمت، مصيبت
است. در زمستان، آب عامل يخ بندان، در بهار،علت بارندگي و سيل و در تابستان، با نبود خود اسباب
خشكسالي است. اين خصلت كوهستان هايي
است كه از سد محرومند. پس آبي كه هست و نيست بلاست. در نتيجه آب
مهار ناشدني و زمين سخت، امكان كشاورزي را نيز از بين برده است.
پس تصوير جغرافيايي افغانستان اين است : سرزميني صعب العبور، غير
قابل كشاورزي. با معادني تقريباً غير قابل استخراج به دليل نبود راه.
اينكه برخي افغانستان امروز را چون موزه اي از اقوام و
نژاد و زبان ها مي دانند به دليل همين جغرافيا و صعب العبور بودن آن و به دليل بي
راهي آن است. هر
سنتي از تاريخ در اين سرزمين به دليل عدم ارتباط و تداخل دست نخورده باقي مانده است.
پس طبيعي است كه از اين سرزمين سخت و بي آب مهار شده كه هفت
درصد آن به زير
كشت رفته و آن هفت درصد نيز در خطر خشكسالي و بي آبي است، راهي براي سيركردن يك ملت از طريق كشاورزي جز
كشت خشخاش نمي ماند، و اگر شرايط عادي باشد كه قيمت نان افزايش نيابد و اگر عدالت اجرا شود از اين ثروت
تنها مي شود به يك قرص نان، هر افغان را نيمه سير كرد. پس در حالت عدالت خواهانه اش اقتصاد افغانستان ميتواند افغانستان را نيمه سير نگه دارد و نمي توان سراغ
توسعة اقتصادي را گرفت اما از آن
جا كه، اين ثروت را نيز در دست مافياي قاچاق است و يا صرف هزينه هاي
حكومت هاي مقطعي
و بي ثبات افغان مي شود، پس سهمي از آن به ملت افغان نمي رسد. آن وقت سؤال اساسي اين است كه مردم
افغانستان از كجا سير مي شوند ؟ از عملگي در ساختمان سازي هاي ايران و يا شركت در جنگ هاي حزبي افغانستان و
يا طلبگي در مدارس طالبان كه طبق
آمار بيش از500‚2 مدرسه طالبان با ظرفيت 300 تا 000‚1طلبه، بچه هاي
يتيم و گرسنة افغان
را جذب مي كنند و در اين پانسيون هاي مذهبي هر شكمي مي تواند خود را به لقمه ناني و سوپ آبگوشتي سير كند و
قرآن و ادعيه را از بَر كند تا پس از يك دوره به خيل سپاه طالبان حاكم بر افغانستان بپيوندد. اين است كه
از بركت اين جغرافيا، بايد مهاجرت، قاچاق و جنگ به عنوان اشتغال باقي بماند و من مانده ام كه چگونه
قرار است حتي
جبهة متحد شمال، پس از پيروزي احتمالي بر طالبان، مردم افغانستان را سير كند ؟ با ادامة جنگ ؟ با توسعة
خشخاش ؟ يا با دعاي بارون براي جلوگيري از خشكي مراتع ؟ در كنار مرز ايران سازمان ملل به افغان هايي كه
داوطلبانه حاضرند به كشور افغانستان
بازگردند به عنوان هزينة بازگشت 20 دلار به هر افغان مي دهد و آنها
را با اتوبوس يا اولين
شهرهاي داخلي افغانستان مي برد و يا در حوالي مرز رها مي كند. جالب اين است كه به دليل عدم اشتغال در
داخل افغانستان، افغان وارد شده به سرعت باز مي گردد و اگر شناسايي نشده باشد، دوباره ته صف سازمان ملل مي
ايستد كه 20 دلار بعدي را بگيرد. افغان بيكار هر راه حلي را به يك اشتغال تبديل مي كند. در حرفه اي
بودن جنگ به
عنوان يك اشتغال همين بس كه، با اين همه جنگ فراگير و ملت كُش، كمتر رهبري از افغان در جنگ افغانستان مرده
است. تداوم جنگ اين امكان را مي دهد كه 2 كشور امريكا و روسيه و 6 كشور همسايه، هر كدام به نيروهاي
وفادار خودشان پول هايي را بدهند. اين
پول ها و امكانات در ظاهر قرار است صرف تداوم جنگ يا تعادل قوا به
نفع هر كشوري باشد،
اما از زاوية افغانستاني آن، مفهومي جز بقاي اشتغال ندارد. يادمان نرود كه دو سال است خشكسالي به افغانستان
بازگشته و دامداري به سبب خشكيدن مراتع از بين رفته، و مرگ و مير ناشي از آن، ظرف چند ماه آينده، توسط
سازمان ملل تا يك ميليون نفر پيش
بيني شده است. اين مرگ
و مير ناشي از جنگ نيست. از فقر و قحطي ناشي از خشكسالي است. و در عين حال هرگاه بنية
دامداري افغانستان به سبب بي آبي تهديد شده، مهاجرت ها فزوني يافته و جنگ اوج گرفته است.
پيش از اين متوسط طول عمر افغان 5/41 سال و نرخ مرگ و
مير اطفال بين 182 تا 200 نفر در هر هزار نفر كودك بوده است. يعني از هر 1000 كودك افغاني،
حدود 182 تا 200 نفر آنها به سالگرد اول تولد خود نميرسيدهاند. اميد به زندگي در
سال 1960 سي و چهار سال بود و در سال 1979 به چهل و يك سال رسيد ولي در سال
هاي اخير از 1960 نيز پايين تر رفته است.
هيچ گاه از ياد نخواهم برد شب هاي فيلمبرداري فيلم "
سفر قندهار " را در حالي كه بيابان ها را با چراغ قوه به همراه گروه مي كاويديم و
مهاجران افغانِ گريخته از افغانستان را چون گلههاي
گوسفند، در بيابان ها رها شده و در حال مرگ مي ديديم و وقتي آنهايي
را كه فكر مي كرديم
از وبا در حال مرگ هستند به بيمارستان هاي زابل مي رسانديم در مي يافتيم كه به سبب گرسنگي در حال مرگ
بوده اند. من از آن روزها و شب ها و ديدن آن همه گرسنه در حال مرگ، هنوز خودم را به سبب خوردن هيچ غذايي
نبخشيده ام.
افغان ها در سال 1986 تا 1989 حدود 22 ميليون گوسفند
داشته اند. يعني هر نفر حدود يك گوسفند و اين اصيل ترين ثروت ملتي دامدار، و بدون دام را. فاجعة اصلي
افغانستان امروز فقر است و هيچ راه حلي را نيز نمي توان براي افغانستان به جز راه حل اقتصادي، اساسي
دانست.
من اگر به جاي نظاميان آزادي بخش كه براي حمايت
مجاهدين به افغانستان رفته اند بودم،
باز ميگشتم. من اگر به جاي رؤساي جمهور و حكومتهاي همساية
افغانستان بودم، به جاي دخالت هاي نظامي و سياسي، مبادلات اقتصادي را با اين كشور فعال مي كردم و
اگر نعوذ بالله
به جاي خدا بودم چيزي به جز خشخاش را براي طمع كرده شدن در افغانستان وا مينهادم، تا عده اي به طمع برداشتن آن سود ديگر، خيري
به اين ملت فراموش شده برسانند. و حالا كه نويسنده ام پس فقط مي نويسم بي آنكه باور كنم اين
نوشتن در روزگاري
كه روزگار سعديِ " بني آدم اعضاي يكديگرند" نيست، اثري داشته باشد.
"دكتر كمال
حسين" نماينده بنگلادشي سازمان ملل در امور افغانستان در تابستان سال 1379 در تهران به دفتر ما آمد و گفت
ده سال است به سازمان ملل گزارش مي دهم و هيچ اثري نمي كند، آمده ام دستيار تو در سينما شوم، شايد با فيلم
ساختن، غفلت جهان در مورد افغانستان بر طرف شود. گفتم : ساخته ايم ما، يافت مي نشود تأثير، گفت :
آنچه يافت مي
نكند تأثير، آنم آرزوست. در نهايت مي بايستي گفت افغانستان آن اندازه از دخالت حكومت هاي جهاني صدمه نديده
كه از بيتوجهي آنها صدمه ديده است. اگر افغانستان كويت نفتي بود، با ميليون ها دلار مازاد درآمد نفتي، مي
شد صدامي را تحريك كرد كه سه شبه
آن را بگيرد و مي شد حكومت كويت را راضي كرد تا با مازاد درآمد نفتي
خود، هزينة اخراج
صدام و بازسازي بعد از جنگ را به ارتش آمريكا بپردازد. اما افغانستان نفت ندارد. كارگران ارزانش را هم
كشورهاي همسايه بيرون مي كنند. پس وقتي از چهار راه حل اشتغال افغان ها، كه اولي دامداري است و به دست قهر
طبيعت منتفي شده و دومي مهاجرت و فروش كار ارزان است كه اين يكي هم به دليل رقيب بودن با كارگر ارزان
ايراني و پاكستاني
منتفي شده است و بيرون رانده مي شوند و رد مرز مي شوند، مي ماند دو راه ديگر، كه يا پيوستن به گروه
محدود قاچاق است، يا پيوستن به سپاه جنگ طالبان يا سپاه جنگ شمال و يا اينكه در گوشه اي از هرات و باميان و
كابل و قندهار افتادن و در غفلت
روزگار مردن و، مردن و مردن.
روزي سر از اردوگاهي در حوالي زابل درآوردم كه پر از مهاجران
افغان غيرقانوني وارد شده از مرز ايران بود. اول نمي دانستم آن جا اردوگاه است يا بازداشتگاه.
افغان هايي كه به دليل قحطي و گرسنگي يا حملة طالبان گريخته و به ايران آمده بودند، در اين اردوگاه
نگهداري مي شدند تا پس از دادگاه و
حكم رد مرز، سوار اتوبوس ها كرده شوند و به داخل افغانستان پس
فرستاده شوند. تا اين جاي امر قانوني است. عده اي به دليل غيرقانوني وارد كشوري شده اند و به
حكم قانون، رد
مرز مي شوند. اما اين ها همه از گرسنگي بي حال افتاده بودند. ما براي انتخاب بازيگر و سياهي لشكر سر از
اين جا درآورده بوديم. ازمسئولين اردوگاه پرسيديم : اين ها چرا از حال رفته اند؟ به ما گفته شد : آن ها يك
هفته است، غذا نخورده اند.
پرسيديم : چرا غذا نخورده اند ؟ گفتند : اردوگاه بودجة
تغذية اين همه آدم را ندارد. پرسيديم : حتي نان نخورده اند ؟ گفتند : فقط آب خوردهاند.
پرسيديم : اجازه هست ما آن ها را براي يك بار سير كنيم ؟ گفتند :خدا پدرتان
را بيامرزد.، اي كاش شما هر روز
به اين جا مي آمديد. از اطراف چيزهايي تهيه شد و گروه مشغول سير
كردن حدود چهارصد افغان شد. سن افغان ها از پيرمرد هشتاد ساله تا بچة يك ماه بود. اما بيشتر
بچه هاي خردسالي
بودند كه در بغل مادران خود از حال رفته بودند. گروه ما يك ساعت مي گريست و نان و ميوه تقسيم ميكرد. با مسئولين محلي كه صحبت
مي كردم، آن ها خود معترف بودند
و مي گفتند مدتي است به دنبال بودجه هستيم، قرار است انشاءالله
تصويب شود. خودمان هم از اين غصه قرار نداريم، اما تصويب بودجه طول مي كشد و بايد صبر كرد.
هرچه تهيه مي
كنيم از بس گرسنگي آن طرف بيشتر است مهاجرت افغان بر برنامة ما مي چربد. اين حكايت ملتي است كه دچار قهر
طبيعت و تاريخ و اقتصاد و سياستِ حكومت خود و بي مِهري همسايگان خويش است. شاعري افغان كه به خاك ايران
پناه آورده بود، قبل از خروج از
ايران، احساسش را در شعري اين گونه بيان ميكند و مي رود. پياده
آمده بودم، پياده خواهم رفت. همان غريبه كه قلك نداشت، خواهد رفت. وكودكي كه عروسك نداشت،
خواهد رفت.
طلسم غربتم امشب، شكسته خواهد شد.
و سفره اي كه تهي بود، بسته خواهد شد. منم، تمام افق را
به رنج گرديده. منم كه هركه مرا ديده، در گذر ديده. تمام آنچه ندارم،
نهاده خواهم رفت. پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت.
در جهان اقتصادي امروز، هيچ توليدي بي
دليل و بي معنا نيست. علت توليد قاچاق در هر كجا، بازاري است جهاني، به نام بازار
خماري. اين بازار خماري از كشورهاي فقيري چون هند، تا كشورهاي پيشرفته تري چون
هلند و حتي كشورهاي ابرقدرتي چون آمريكا را شامل مي شود. به گزارش سازمان ملل در
سال 2000، در اواخر دهة نود، حدود 180 ميليون نفر در كرة زمين، يعني معادل 2/4
درصد جمعيت بالاي 15 سال دنيا به مصرف موادمخدر روي آورده اند (و به تعبير من اين
2/4 درصد، بازار خماري جهان را تشكيل ميدهند.) طبق همين گزارش 90
درصد توليد غيرقانوني ترياك جهان در دو كشور كه يكي از آن ها افغانستان است، توليد
مي شود. و همين طور طبق آمار قبلي سازمان ملل، 80 درصد هروئين دنيا در افغانستان
توليد مي شود و 50 درصد هر نوع مواد مخدر دنيا توليد افغانستان است. خواهيد پرسيد
اگر 50 درصد مواد مخدر دنيا، رقمي معادل نيم ميليارد دلار است، پس لابد كل مواد
مخدر نياز بازار خماري جهان، فقط معادل يك ميليارد دلار است ؟ نه اين چنين نيست.
اما چرا ؟ اگر چه افغانستان به عنوان توليد كنندة حجم عظيمي از مواد مخدر دنيا،
صاحب ثروتي ناچيز، معادل نيم ميليارد دلار است، اما ترنوور مواد مخدر افغانستان،
معادل 80 ميليارد دلار است. به اين معني كه مسير ترانزيت مواد مخدر دنيا، در
انتظار افزايش 160 برابري اين محصول افغان است. اين 80 ميليارد دلار، نصيب چه
كساني مي شود ؟ به مَثَل وقتي هروئين از افغانستان وارد كشور تاجيكستان مي شود،
قيمتي دارد، اما از آن جا كه خارج ميشود، مبلغ آن دو برابر شده.
اين مواد تا هنگامي كه به دست مصرف كنندة خود مثلاً در هلند برسد، به حدود 160 و
به روايتي ديگر تا 200 برابرِ نرخ خود افزايش يافته است. اين پول ها گير چه كساني
مي آيد جز مافياي مواد مخدري كه دست اندركاران سياست بسياري از كشورهاي در مسيرند؟
بودجه هاي سرّي بسياري از حاكميت هاي غير مردمي آسياي ميانه، از محل دخالت در امر
ترانزيت همين مواد مخدر تأمين مي شود. وگرنه چگونه قاچاقچياني كه مثلاً پاي برهنه،
از قندهار افغانستان تا سمنان ايران، بدون داشتن كفش، حامل يك گوني از اين مواد
هستند، مي توانند بهره بَرندگان اصلي اين ثروت باشند؟ و اصلاً چگونه مي توان اين
پابرهنگان را قاچاقچيان واقعي مواد مخدر دانست ؟ اگر اين 160 يا 200 برابر افزايش
نرخ مواد مخدر، در پروسة ترنووري خود نبود، بدون شك حكومتي مثل ايران مي توانست با
سفارش نيم ميليارد دلار گندم به جاي خشخاش، افغان ها را نسبت به كشت خشخاش
بيانگيزه كند. اما هفتاد و نُه ميليارد و پانصد ميليون دلار طمع مافيايي و حاكميت
هاي پشتيبان آن اجازة قطع كشت خشخاش را به اين راحتي نخواهند داد. جالب اين است كه
افغانستان توليد كنندة مواد مخدر، خود مصرف كنندة آن نيست. مصرف مواد مخدر در افغانستان
حرام، اما توليد آن حلال مي باشد. توجيه مذهبي آن اين است كه اين مواد، ارسال سم
مهلك براي دشمنان اسلام در اروپا و آمريكاست. اما اين توجيه يك تناقض است و به
خوبي مي توان اهميت اقتصادي آن را در بودجة حاكميت افغان ها دانست.
رقم كلي ترنوور مواد مخدر دنيا 400 ميليارد دلار است و افغان ها قرباني تقديري
بازار خماري جهاني به ارزش 400 ميليارد دلار هستند. اما چرا افغانستان كه نيمي از
اين مواد را توليد مي كند، از يك هشتصدم آن برخوردار است ؟ هرچه است بازار خماري
دنيا با رقم 400 ميليارد دلار نيازمند آن است كه در يك گوشة دنيا كشوري كه خيلي هم
لازم نيست پاسخگوي قوانين متمدن باشد، بهترين مكان براي توليد نيازهاي آن بازار
باشد. اگر در افغانستان جنگ نباشد، اگر به جاي كوره راه، راه باشد و اگر اقتصاد
افغانستان احيا شود و اگر هر امكاني انگيزة اين درآمد نيم ميليارد دلاري را بي انگيزه
كند، تكليف جايگاه توليد براي آن بازار وسيع 400 ميليارد دلاري چه مي شود ؟ چه كسي
سود اصلي اين پول اصطلاحاً كثيف را در اين بازي، جز برخي از حكومت هاي مسير
ترانزيت يا كشور مقصد مي برد ؟ بدهي هاي خارجي افغانستان در سال 1986 بيش از 30
ميليارد دلار ذكر گرديده، پس چگونه ممكن است، نيم ميليارد ثروت سالانه بتواند چنين
كشوري را حتي با مواد مخدر از بحران خارج كند.؟ گويي اين بدهي لازمة آن توليد
خشخاش است. من تصور مي كنم درصدي از سود ترنوور مواد مخدر به جنگ افغانستان جهت
تدوام ناامني تزريق مي شود. اما اين پورسانت براي بقاي ناامني آن اندازه است كه يك
جنگ خفيف، اما مستمر، ناامني لازم را براي توليد خشخاش ايجاد كند. اما اگر اين جنگ
قرار بود يك جنگ كارساز باشد، فقط كافي بود يك بار همة آن ترنوور 80 ميليارد دلاري
در جنگ افغانستان تزريق شود تا بالاخره يك گروه قدرت را بدست بگيرد و افغانستان
وارد مرحلة ديگري از تاريخ خود شود. در مهرماه سال 1379 از هرات كه باز مي گشتم در
مسير مشهد به تهران استاندار خراسان را ديدم. ميگفت : " قيمت ترياك، در هرات
يك وقتي 50 دلار بوده و در همان زمان در مشهد 250 دلار. از وقتي سركوب قاچاقچيان بيشتر
شده، به جاي آن كه قيمت ترياك گران تر شود و در مشهد مثلاً بشود 500 دلار، قيمت آن
رسيده است به 75 دلار. علتش اين است كه پشتوانة اين ارزاني، فقر بيدادگر داخل
افغانستان است. به ويژه پس از خشكسالي اخير كه براي زنده بودن راهي نمانده است.
گوسفند افغان كه حدود 20 دلار قيمت داشته، پس از قحطي و خشكسالي تنها به يك دلار
در كنار مرز فروخته مي شود اما گوسفندها چون مريضند، مشتري ندارد و در راه ها جلوي
ورود گوسفند افغانستان گرفته ميشود كه مريضي را به داخل
ايران منتقل نكند.
تجارت مواد مخدر براي خيلي ها جالب توجه است. همين چند ماه پيش كه من در افغانستان
بودم گفته مي شد كه روزانه يك هواپيما پر از مواد مخدر، مستقيماً از افغانستان به
كشوري در آن سوي خليج فارس حمل مي شود". به ياد خاطره اي افتادم، در سال 1366
يعني حدود 14 سال پيش كه مشغول تحقيق براي ساخت فيلم بايسيكل ران بودم. از ميرجاوه
سفري زميني كردم به كويته و پيشاور پاكستان. دو سه روزي در راه بودم. وارد گمرك
ميرجاوه كه شدم، سوار اتوبوسي شدم رنگارنگ. از همان ماشين هايي كه نمونه اش را در
بايسيكل ران شايد ديده باشيد. داخل اتوبوس پر از آدم هاي عجيب و غريب با ريش هاي
بلند و تُنُك و سرهاي عمامه پيچ شده و لباس هاي بلند بود و من اول غافل بودم از
اين كه روي طاق اتوبوس پر از مواد مخدر است. اتوبوس راه افتاد و از زمين هايي عبور
كرد كه جاده اي نداشت و همه جا پر از غبار بود و چرخ ماشين توي خاك نرم فرو مي رفت
تا رسيديم به يك دروازة سورئال شبيه نقاشي هاي دالي. دروازه اي كه هيچ چيز را از
هيچ چيز جدا نميكرد و هيچ چيز را به هيچ چيز
پيوند نمي داد. همين طور وسط بيابان، يك دروازة خيالي بنا شده بود. اتوبوس كنار
دروازه ايستاد. بعد يك گله موتور سوار آمدند، رانندة ما را پايين كشيدند و اول كمي
حرف زدند، بعد يك بقچه پول آوردند و آن را با راننده شمردند و دو نفر از موتور
پايين آمدند و شدند صاحب ماشين ما، راننده و كمك راننده با بقچة پول و موتور آنها
رفتند و رانندة جديد اعلام كرد كه از حالا او صاحب ماشين و بارها و مسافرهاست و ما
فهميديم كه به همراه اتوبوس و بارها به عنوان محمل سفر فروخته شده ايم. اين اتفاق
در هر چند ساعتي يك بار، تكرار شد و مدام اتوبوس با بار و مسافرهايش به قاچاقچيان
ديگر فروخته شد و معلوم شد كه هر قسمت از راه، در تيول يك قدرت است و هر بار كه
ماشين فروخته مي شود، نرخش بيشتر مي شود و اول يك بقچه پول بود، بعد دو بقچه و
نزديكي هاي آخر راه به سه بقچه پول رسيده بود. حالا در اين بيابان ها كاروان هاي
شتر كه روي آنها را سلاح دوشكا بسته بودند، عبور مي كرد. اگر اتوبوس ما و دوشكاهاي
روي كاروان هاي شتر را حذف مي كردي، در اعماق بدويت تاريخ بودي و باز در راه به
جاهايي ميرسيديم كه بازارچة فروش اسلحه بود و انگار كه در گوني ها نخود و لوبيا
بفروشند، انواع فشنگ ريخته شده بود و با قپان دستي، كيلوكيلو فشنگ معامله مي شد.
خوب تا چنين سرزميني نباشد، چطور تجارت قاچاق جهاني شكل مي گيرد ؟ به استان خراسان
رفته بودم و در حاشية مرز دنبال محل مناسبي براي فيلمبرداري ميگشتم.
روستاهاي حاشية مرز، غروب نشده تخليه مي شدند و مردم آن از ترس قاچاقچيان، به
شهرهاي اطراف مي گريختند و ما را هم به گريختن تشويق مي كردند. شايعة ناامني تا
آنجا بود كه تردد ماشين نيز در شب ها كم مي شد و جاده ها در تاريكي شب براي عبور
كاروان هاي قاچاق مهيا مي شد. كاروان هايي كه از ديد آن ها كه ديده اند از گروه
هاي پنج نفره تا صد نفره را تشكيل مي دهد با آدم هايي از دوازده تا سي سال سن، كه
هر يك گوني موادمخدري را به دوش كشيده اند و بعضي از آنها براي محافظت از كاروان،
سلاح هاي آرپيجي و كلاشينكوف به دوش
دارند. اگر قاچاق با هواپيمايي نرود با كانتينر مي رود و اگر با كانتينر نرود، با
كاروان انساني، توبره كشان مي رود. تصور كنيد تا اين مواد، به جايي مثل آمستردام
برسد، كشور به كشور، اين نوع كاروان ها چه قصه هايي را از سر مي گذرانند و چه رعب
و وحشتي را بر چه مناطقي و چه آدم هايي حاكم مي كنند، تا آن تجارت 80 ميليارد دلاري لطمه اي نبيند. به
سراغ مسئولي در تايباد مي روم و از آمار كشته شدگان، به دست قاچاقچيان مي پرسم. مي
گويد طي دو سال 105 نفر ربوده يا كشته شده اند كه بيش از 80 ربوده شده، پس داده
شده اند، چون اهل حساب وكتاب و عدد و رقم شده ام، فوري 105 نفر را به هفته هاي دو
سال تقسيم مي كنم، در مي آيد حدود هفته اي يك آدم. مي گويم طي دو سال، هفته اي يك
آدم ربوده يا كشته شده كه تازه 80 ربوده شده، پس داده شده اند. اما اوضاع اين بخش
از استان خراسان آن قدر ناامن شده كه كسي حاضر نيست در خانه و روستاي خودش بماند و
شب نشده همه به شهر مي گريزد و خيلي ها اصلاً از اين استان كوچ كرده اند، پس چگونه
متوقع هستيد ملت افغان كه در 20 سال گذشته در هر 5 دقيقه يك كشته داده سر جاي خودش
باقي بماند و به كشور ما مهاجرت نكند ؟! و چگونه باور داريم كه اگر آن ها را با
زور برگردانيم، ناامني افغانستان دوباره آن ها را برنگرداند ؟ از مأموريني كه در
راه مستقرند، علت اين ربودن ها و كشتارها را مي پرسم. مي شنوم كه كاروان هاي قاچاق
در اين طرف مرز، با روستاييان طرف معامله هستند. وقتي يك ايراني قاچاقچي به موقع
پول قاچاقي را كه گرفته، پس نمي دهد، خودش يا يكي از اعضاي خانواده اش ربوده مي
شود تا آن حق پس داده شود و وقتي پول را پس مي گيرند، آدم ربوده شده پس داده مي
شود. دوباره درمي يابم كه اين خشونت و آدم ربايي نيز مبناي اقتصادي دارد. در كنار
مرز دوغارون مأموران گمركي مي گفتند : " فقط دو سال نيست كه اين جا ناامن
است، بلكه هشت سال است كه اين ناامني جريان دارد، اما دو سال است كه روزنامهها
درباره اش مي نويسند. علتش وضعيت جديد مطبوعات ايران است وگرنه قبلاً ناامني بود و
كسي نمي گفت ".
مسألة مهاجرت و پيامدهاي آن افغان هاي دامدار مهاجر، جز سفر ييلاق و قشلاق، به
همراه دام خود تا قبل از آوارگي هاي دو دهة اخير، سفري به بيرون از كشور خود
نداشته است. از همين روي هر سفري حتي محدود، اثرات جدي بر سرنوشت افغان ها گذشته
است. مثلاً امان الله خان و گروهي دانشجو كه براي تحصيل به غرب سفر كرده بودند،
سردمداران مدرنيسم ناموفق غربي افغانستان شدند. و معدود افسراني كه به شوروي سفر
كردند، بعدها اسباب كودتاي كمونيستي در شوروي را فراهم كردند. در دورة اخير كه يك
سوم جمعيت افغانستان، به صورت مهاجر از كشور خارج شدند، سفرشان در پي كسب دانش
نبوده است. اين ها از كشورشان به جبر جنگ و فقر گريخته اند و جمعيت فراوانشان
ميزبانان آن ها را خسته و دلزده كرده است. مهاجرت حدود 5/2 ميليون افغان مهاجر به
ايران و مهاجرت حدود 3 ميليون مهاجر افغان به پاكستان، مسائلي را براي هر دو كشور
ميزبان ايجاد كرده است.
وقتي به كساني كه مسئول بيرون كردن افغان ها از جامعة ايران بودند، اعتراض كردم كه
آن ها ميهمانان ما هستند، پاسخ شنيدم كه اين ميهماني 20 ساله، بسيار طولاني شده و
چنانچه اين ميهماني بيش از اين در استان هاي سيستان و بلوچستان و خراسان طول بكشد،
تركيب هويت ملي در اين سه استان مرزي به هم مي ريزد و در آينده شايد ما دچار بحران
هاي شديدتري چون استقلال طلبي اين نواحي و يا حتي ناامني هاي مرزي پايدارتري شويم.
برخلاف پاكستان كه براي تربيت مجاهد اسلامي ( يعني طالبان ) مدارسي را تدارك ديد،
جامعة ايران براي تربيت افغان، مدرسه اي تدارك نديد. زماني كه " بايسيكل ران
" را مي ساختم، جهت يافتن بازيگر به مراكز افغان نشين رفت و آمد داشتم. در آن
هنگام يكي از مسئولين افغان به من مي گفت ما از ملت ايران توقع داريم كه تعدادي از
جوانان افغان را در دانشگاه بپذيرند تا اگر فردا شوروي بيرون رفت، ما براي ادارة
مملكت حداقل تعدادي وزير در حد ليسانس داشته باشيم. وگرنه با گروهي جنگجو، تنها مي
توان جنگيد اما نمي توان كشوري را اداره كرد. بعدها تعداد كمي دانشجوي افغان در
دانشگاه هاي ايران پذيرفته شدند، اما هيچ كدام امروزه حاضر به بازگشت نيستند. آن
ها دليل آن را ناامني و گرسنگي اعلام ميكنند. يكي از آن ها مي گفت
سقف زندگي در افغانستان، از كف زندگي، در ايران پائين تر است. من خودم در هرات كه
بودم شنيدم حقوق حاكم هرات فعلي ( پاييز 1379 ) ماهانه 15 دلار است. يعني روزي نيم
دلار يا چهارصد تومان ايراني. به سبب داغي بازار مهاجرت افغان ها، قاچاق انسان،
براي قاچاقچي ايراني نيز يك نوع اشتغال جديد شده است. خانواده هاي افغان كه خود را
به مرز مي رسانند، براي رساندن خود به شهر تهران، بايستي از راه درازي عبور كنند و
احتمال دستگيري آن ها در زابل و زاهدان و كرمان و هر شهري در بين راه وجود دارد،
پس سرنوشت خود را به دست قاچاقچيان وانتداري مي سپارند كه در ازاي
رساندن آن ها از مرز به تهران نفري صدهزار تومان و يا بيشتر مطالبه مي كنند و چون
آوارة افغان در 99 درصد موارد، فاقد چنين پولي است، يكي دو دختربچة سيزده، چهارده
ساله توسط قاچاقچيان به گرو گرفته مي شود و بقية خانوادة افغان از كوره راه ها به
تهران آورده مي شوند تا پس از اشتغال احتمالي، دختران نوجوان خود را از گرو در
آورند.
اما اين پول ها به ندرت فراهم مي شوند. خانوادة ده نفره اي كه يك ميليون تومان
بدهكار است، پس از سه ماه بايد بهرة يك ميليون را نيز اضافه تر بپردازد، در نتيجه
تعداد فراواني از دختران جوان افغان، در حوالي مرزها يا به شكل گروگان نگهداري مي
شوند و يا ديگر جزو مايملك رانندة قاچاقچي طلبكار شده اند. يكي از مسئولين منطقه
درگوشي به من گفت: رقم دختران گروگان، فقط در يكي از شهرهاي آن منطقه 000‚24 نفر
تخمين زده شده است. يكي از دوستان من كه در تهران مشغول ساختن خانه اش بود مي گفت
: مدتي بود كه مي ديدم كارگران افغان كه در خانة من مشغول به كارند، بيشتر مزد خود
را به دو مرد ايراني كه گاه به گاه به سراغ آن ها مي آيند مي دهند. وقتي علت را
جويا شدم، فهميدم كه كارگران افغان براي رساندن خود از مرز افغانستان به تهران، به
قاچاقچيان بلد راه مراجعه مي كنند و چون پولي ندارند، به صورت نسيه به تهران آورده
مي شوند تا بعدها بخشي از پولي را كه در مي آوردند، به آن قاچاقچيان برگردانند و
بقية پول خود را نيز وقتي ردمرز مي شوند، براي خانوادة خود به افغانستان ببرند.
اما وضع آوارة افغان كه به پاكستان مي رود، كمي متفاوت است. آوارگان افغان كه به
سوي ايران مي آيند، بيشتر هزاره اند. يعني شيعيان فارسي زبان. دو وجه اشتراك زبان
و مذهب، اسباب شوق آن هاست براي آمدن به ايران. بدشانسي آن ها قيافة متفاوت ايشان
است. صورت مغول وار آن ها كه اولين دليل شناسايي و تشخيص افغان از ايراني است، كه
باعث دستگيري آن ها مي شود. اما پشتوني كه به پاكستان مي رود، صورتش از مردم
پاكستان قابل تفكيك نيست. علت گرايش پشتون ها به پاكستان نيز مذهب و زبان مشترك
است. اگر چه شيعيان هزاره اي كه از پاكستان عبور كرده اند، پاكستان را حتي براي
مهاجر شيعة افغان آزادتر از ايران ميدانند، اما اشتغال در ايران
باعث مي شود كه از آن آزادي نيز صرف نظر كنند. و اين يعني كه نان بر آزادي مقدم
است. و تو اول سير مي شوي و بعد به دنبال آزادي مي روي! بايد پرسيد كه آيا ايراني
امروز كه در پي آزادي است، از بحران گرسنگي عبور كرده است؟ افغان سني مذهب پشتو
زباني كه به پاكستان مي رود، چون اشتغال مناسبي نمي يابد، به سرعت جذب دو هزار و
چند صد مدرسة طلبگي مي شود كه پانسيوني است آمادة سير كردن گرسنگان پشتو زبان. در
واقع بر خلاف ايران كه هيچ گاه برنامه ريزي شده با آوارة افغان برخورد نكرد،
پاكستان، با تربيت افغان ها، حكومت دست نشانده اي به نام طالبان را در افغانستان
ايجاد كرد. اين كه چرا پاكستان با مقولة مهاجر افغان، جدي تر برخورد كرد، دلايل
روشني دارد. اولين دليل آن " خط ديورند " است. پيش از آنكه پاكستان از
كشور هند مستقل شود، افغانستان هم مرز هند بود و اختلاف جدي بر سر منطقة
پشتونستان، بين افغانستان و هند وجود داشت. انگليسي ها با ترسيم يك خط مرزي به نام
ديورند، پشتونستان را بين افغانستان و هند تقسيم كردند، با اين شرط كه پس از صد
سال، قسمت هندي پشتونستان، به افغانستان بازگردد. بعدها كه پاكستان از هند بعنوان
يك كشور مستقل شد، آن نيمة پشتونستان به نيمي از پاكستان تبديل شد. از حدود شش سال
پيش پاكستان طبق قوانين بين المللي مي بايست نيمي از كشور خود را كه پشتونستان نام
دارد، به افغانستان بازگرداند. پاكستاني كه هنوز مدعي كشمير هند است و سر آن دارد
كه كشمير را از هند جدا كند و به پاكستان ملحق كند، چگونه حاضر مي شد كه نيمي از
خاك خود را به افغانستان پس دهد. پس بهترين راه چاره، تربيت مجاهدوار پشتون گرسنه
افغان بود، براي به دست گرفتن حاكميت افغانستاني، وابسته به پاكستان. طالبانِ
تربيت شدة پاكستان، طبيعي است كه ديگر داعية پس گرفتن پشتونستان را از گردانندة
خود كه پاكستان باشد، نداشته باشد. بيهوده نيست كه از همان سال هايي كه صدسالگي خط
ديورند سر مي رسد، طالبان نيز ظهور مي كنند. وقتي از دور به طالبان مي نگري، آن ها
را يك جريان بنيادگراي خطرناك بي منطق ميبيني. وقتي از نزديك به هر
فرد طالب مي نگري، يك بچه يتيم پشتون گرسنه را مي بيني كه طالب بودن حال ديگر شغل
اوست و گرسنگي علت درس طلبگي خواندن او. و وقتي به انگيزه پيدايش طالبان مي نگري،
منافع ملي پاكستاني را مي بيني. پاكستاني كه در سال 1947 يعني تنها حدود 54 سال
پيش به عنوان يك كشور شكل گرفته است. اگر بنيادگرايي اسلامي، علت جدايي پاكستان از
هند دمكراتيك گاندي شد، چرا ادامة همين بنيادگرايي، اسباب بقاي پاكستان و گسترش آن
تا آن سوي افغانستان نباشد. در عين حال پاكستان اهميت جهاني خود را تا هنگامي كه
شوروي فرو نپاشيده بود، از آنجا به دست مي آورد كه اولين سنگر دفاع جهان غرب در
مقابل شرق كمونيستي باشد. با فروپاشي شوروي، به همان اندازه كه مجاهد مسلمان مبارز
و مخالف شوروي، قهرماني خود را در رسانه هاي غربي از دست داد، پاكستان نيز اهميت
استراتژيك خود را براي غرب از دست رفته ديد. اين است كه بايد گفت پاكستان نيز دچار
بحران اشتغال شد. جامعه شناسي معتقد است در جهان امروز هر سازماني چيزي مي خرد و
چيزي ميفروشد، با اين تعريف، ارتش ها، خدمات
نظامي به ملت هاي خود يا به حكومت هاي خود و يا به حكومت هاي ديگر مي فروشند.
شغل ملي پاكستان در عرصة جهاني به ويژه در ارتباط با غرب چه بود؟ بازي كردن نقش يك
ارتش به ظاهر شرقي اما باطناً غربي كه خدمات نظامي به حكومت آمريكا ميفروخت.
وقتي با فروپاشي شوروي، بازار تقاضاي غرب، براي كالاي نظاميگري پاكستان بي انگيزه شد،
اين بازار نيز از رونق افتاد. پس پاكستان كه عرضه كنندة خدمات نظامي براي غرب بود،
خدمات نظامي خود را به عنوان يك اشتغال ملي بايد به كدام بازار عرضه ميكرد؟
اين است كه پاكستان طالبان را مي آفريند تا هم با به دست گرفتن پنهاني سرنوشت
حكومت افغانستان، بهانه اي براي حضور خود در اشتغال جهاني داشته باشد و هم با
كنترل حاكميت افغان ها، او را از پس گرفتن پشتونستان ( يعني نيمي از پاكستان امروز
) منصرف كند.
اين كه گفته شد بحران افغانستان بيش از هر چيز بحران اشتغال است، ريشه در همين
استدلال دارد. منِ فيلمساز اگر روزي در سرزمين خود نتوانم فيلم بسازم، براي بقاي
اشتغال خود به جاي ديگري مي روم و در سرزمين ديگري فيلم خواهم ساخت. ارتش ها نيز
اين چنيناند. در هر كجا جنگ بزرگي رخ دهد، بنية
ملي صرف تشكيل نهادهاي نظامي اي ميشود كه خدمات نظامي به ملت
ها و دولت ها عرضه مي كنند و وقتي جنگ ها از بين مي روند، آن نهادهاي نظامي براي
تداوم ارائة خدمات خود، به دنبال بازارهاي ديگري مي گردند و اگر اين بازارها ايجاد
نشوند، معمولاً اين نهادها سرخورده مي شوند و يا به كودتا دست مي زنند كه نمونه
هايش را در جهان ديده ايم و يا رفته رفته تغيير ماهيت مي دهند و به نهادهاي
اقتصادي ديگر تبديل مي شوند. مثل كشورهايي كه از نهادهاي نظامي خود در ايجاد نظم
در امر ترافيك يا كمك به كشاورزي و راه سازي بهره برده اند. در سطح كلان جهاني نيز
مگر جز اين است كه براي داغ شدن بازار تقاضاي خريد تسليحات نظامي، گاه به گاه جنگي
در جهان ايجاد مي شود كه حكومت ها بتوانند دليل قانع كننده اي براي خريد تجهيزات
نظامي به ملت هاي خود ارائه دهند.
به بحث مهاجرت باز گرديم. پاكستان بر خلاف ايران، از مهاجران افغان، به عنوان
دانشجويي ديني ـ سياسي بهره برداري كرد و سپاه طالبان را بنيانگذاري كرد.
پيش از حملة شوروي، افغان، درگير دامداري خود بود. با حملة شوروي هر افغان براي
محافظت از درة خويش به يك مجاهد بدل گشت و سازمان ها و احزاب نظامي شكل گرفتند. با
عقب نشيني شوروي، دامدار قبلي كه به مجاهد ضد شوروي بدل گشته بود، به دامداري خود
بازنگشت؛ بلكه شغل جديد را جذاب تر و پرسودتر يافت. اين است كه هر فرقه و گروه و
دسته با فرقه و گروه و دستة ديگر به جنگ مشغول شدند. شش كشور همسايه، به اضافة دو
كشور روسيه و آمريكا، هر يك در بين اين دسته هاي نظامي به دنبال مزدور خود گشت و
اشتغال كلاني ايجاد شد. و بازار جنگ داخلي چنان بالا گرفت كه آمار خسارات دوران
جنگ داخليِ حدوداً دو ساله، از دورة طولاني تر حضور شوروي فزوني گرفت. مردم از جنگ
داخلي خسته شده بودند و هنگامي كه پاكستان سپاه طالبان را با شعار خلع سلاح عمومي
و برقراري صلح به همراه پرچم هاي سفيد به افغانستان گسيل داشت، مردم خسته پذيراي
آن ها شدند و ظرف مدت كوتاهي سپاه طالبان بر اكثر افغانستان حكومت يافت. و در آن
وقت تازه مقاصد پاكستانيِ طالبان، بروز نمود. همواره وجه بنيادگرايي طالبان كه وجه
ظاهري آن هاست مورد نقد قرار گرفته اما كمتر به علل پيدايش طالبان پرداخته مي شود.
اگر چه شاعر هراتي كه پياده به ايران آمده بود، پياده برگشت، اما پشتون گرسنه و
يتيمي كه پياده به پيشاور پاكستان رفته بود، سوار بر تويوتاي اهدايي كشورهاي عربي
براي فتح افغانستان بازگشت. پاكستان كه خود درگير معيشت مردم خويش است، بودجة سير
كردن، آموزش و تجهيز طالبان را از كجا آورد؟ از كشورهاي عربي صاحب نفتي چون
عربستان سعودي و امارات متحدة عربي كه در حاشية ايران ـ كه گاه به گاه به عنوان
رقيب يا دشمن مكه را به هم ريخته بود ـ بدنبال يك نيروي مذهبي قابل رقابت با ايران
مي گشت. عربستان سعودي و امارات متحدة عربي كه زماني از شعار بازگشت به اسلام
منافع امروزي و مدرن خود را در خطر مي ديدند، سياست را در اين ديدند كه اگر مي شود
شعار بازگشت به اسلام داده شود، پس مي شود شعار بازگشت به اسلامي گذشته گراتر چون اسلام طالبان را هم داد.
اگر قرار است مسابقه در بازگشت باشد و اگر قرار است آن كه به گذشته باز مي گردد،
موفق تر باشد، چرا به عقب ترين جايي از بدويت، كه طالبانيسم است باز نگرديم. در
دنياي امروز، مهاجرت مقوله اي است قابل محاسبه در برنامه ريزي هاي فرهنگي اقتصادي
و سياسي. مثلاً كارگر ترك آلماني كه براي انجام كارهايي كه آلماني ها حاضر به
انجام آن نبودند، به آلمان مهاجرت كرد و برخلاف آلماني كه از زاد و ولد بي انگيزه
شده بود، ترك مهاجر، به زاد و ولد پرداخت، طوري كه پيش بيني مي شود در دو سه دهة
آينده، اكثريت جمعيت كشور آلمان را ترك ها تشكيل دهند. در اين صورت كشور آلماني
خواهيم داشت با يك هويت تركي، كه با توجه به نقش انتخابات، مي شود تصور كرد، سيسال
ديگر شايد يك ترك رئيس جمهور آلمان باشد. اين به اين معني است كه بازار نياز
آلماني به كارگر ترك، رفته رفته اسباب تغيير هويت ملي آلمان ها مي شود. طنز تاريخ
را ببين. تنبلي يك ملت، طي چند دهه تبديل به تغيير هويت آن ملت مي شود! از همين
نوع است مهاجرت آسيايي ها و افريقايي ها به قارة آمريكا. در ابتدا هويت قارة
آمريكا را مهاجران اروپايي تعيين كردند، اما مهاجرت هاي اخير، بيشتر از آسيا و
افريقاست، مهاجران آسيايي و افريقايي كه هر روزه به سبب انقلاب ها يا فرار سرمايه
ها و مغزها سر از قارة آمريكا در آورده اند و به عكس خصلت اروپايي مهاجر به امريكا
كه اهل زاد و ولد نيست، اين ها مدام توليد مثل مي كنند، هويت آمريكايي را از يك
هويت شبه اروپايي، به يك هويت آسيايي ـ آفريقايي تبديل مي كنند. آن وقت مي شود جنگ
بين تمدن هاي اروپايي و افريقايي ـ آسيايي را در درون هويت ملي آمريكايي پيش بيني
نمود. و اگر شعار گفت وگوي تمدن ها در آمريكا خريدار پيدا مي كند، دليل آن نگراني
جامعة آمريكايي از آن برخورد احتمالي آتي تمدن ها در قارة آمريكاست و نه به خلاف
آنچه در ايران ادعا و تصور شد، طرحي براي يك گفت وگوي جهاني و بشري. اين موضوع
كاملاً درون آمريكايي است. اما چرا هوش ايراني كه از راه دور براي مشكلات قارة
ديگر راه حل هاي استراتژيك مييابد، از بهره برداري از
مهاجرت كشور همساية خود عاجز است؟ براي آن كه بر خلاف پاكستان كه افغانستان را يك
فرصت ديد، ايراني و حكومت ايراني، افغانستان را مدام به عنوان يك تهديد عليه خود
ديده است. در كجا مثلاً سرمايه دار ايراني فكر كرده است كه اين بازار گرسنگي افغان
و اين خيل كارگر نيازمند كار، مي تواند فرصت يك نوع سرمايهگذاري پرسود در افغانستان
باشند؟ از آن نوع سرمايه گذاري كه بازار مصرفش خود افغانستان باشد و هزينه اش را
هم كارِ كارگر ارزان قيمت افغان بپردازد و مثلاً مازاد توليد آن بازار، قابل صدور
هم باشد. افغان ها نه تنها به سبب كوهستاني بودن سرزمين خود از جغرافيا بدشانسي
آورده اند، بلكه به سبب همسايگان خود نيز بدشانسي سياسي آورده اند. سال ها پيش يك
پرسش اساسي در مورد فرانكو ـ ديكتاتور اسپانيا ـ مطرح بود. با آن كه همسايگان
اسپانيا از حكومت هاي دمكراتيك برخوردار بودند، اسپانياي فرانكو همچنان به شيوة
ديكتاتوري اداره مي شد. بعدها ديديم كه اين همسايگي ها بي فايده نبوده و بالاخره
اسپانيا نيز داراي حكومتي دمكراتيك تر شد تا جايي كه امروزه اسپانيا خود يك پاي
اصلي اتحادية اروپاست.
معني تقديري اين حرف اين است كه در جبر زيستن در كنار يك همسايه بهتر، مي توان
بهتر زيست. همين سؤال را مي شود در مورد افغانستان امروز داشت. افغانستان يا
گرفتار همسايگاني است كه آن را تهديدي عليه خود مي دانند يا دچار همسايگاني است كه
آن را فرصتي جهت حل مسائل سياسي ـ نظامي خود مي گيرند. اگر افغانستان، همسايگان
دمكراتيك تر يا به لحاظ اقتصادي، پيشرفته تري داشت كه همة آن ها به جاي آن كه
افغانستان را فرصت يا تهديد (نظامي ـ سياسي) خود بدانند، آن را يك فرصت (اقتصادي ـ
فرهنگي) مي دانستند، وضع افغانستان بسيار بهتر از اين مي شد كه هست. اسپانياي
فرانكوي فاشيست، به دليل حسن همجواري دمكراتيك با كشورهاي اروپاي دمكراتيك،
بالاخره و به سرعت تبديل به اسپانياي قابل قبول امروزي شد و افغانستان امانالله خان نوگرا، به دليل عدم حسن همجواري،
به افغانستان طالبان امروزي تبديل شده است. عرب ها بيهوده در مَثَل نياورده اند.
"الجار ثم الدار" اول همسايه، سپس خانه.
جامعه شناسان مي گويند : ملت ها از
حكومت هاي خود قبل از هرچيز متقاضي امنيتند، سپس متقاضي رفاهند و تنها در آخر،
متقاضي توسعه و آزادي اند. بعد از عقب نشيني شوروي، گروه هاي مسلح مجاهد افغان،
چنان به جنگ داخلي مشغول شدند كه ناامني سراسر افغانستان را فراگرفت و وضعيت ملي
به اولين مرحله از تقاضاي ملت از دولت بازگشت. يعني "تقاضاي امنيت". هر
يك ازگروه ها با اصرار به جنگ در واقع مي خواست پاسخگوي اين نياز باشد، اما هيچ يك
از آن ها با توجه به مسلح بودن رقيب، كارايي لازم براي پاسخ دادن به تقاضاي امنيت
ملي افغان ها را نداشتند. طنز اين دوره از تاريخ افغانستان اين بود كه همه با
اسلحه مي كوشيدند، براي افغانستان امنيت بياورند و همه به خاطر امنيت مي جنگيدند،
حال آن كه همين اسلحه و جنگ، خودِ ناامني بود. برآيند ناخواسته ناامني، از خواستن
امنيت! سياست خلع سلاح پاكستان و گسيل طالبان معمم، با پرچم هاي سپيد و شعار صلح،
از اين رو به سرعت موفق شد كه ملت افغان، متقاضي امنيت بود و طالبان صرفاً با پرچم
سپيد، عرضه كنندة آن. و گروه هاي ديگر از آن جهت ناموفق بودند كه ملت خواستار
امنيت بود و آن ها عرضه كنندة جنگ و ناامني.
در هرات كه بودم با آن كه مردم هرات فارسي زبانند و طالبان پشتو زبان، وقتي از
مغازهداران، دربارة طالبان سرّي و آشكار مي
پرسيدم، پاسخ مي شنيدم كه تا قبل از طالبان، روزي يك بار مغازة آن ها به غارت مي
رفته و هر ساعتي يك گرسنه اي با اسلحه وارد مغازه ميشده و دخل آن ها را مي ربوده
است. حتي آن ها كه مخالف طالبان بودند، از امنيتي كه طالبان برقرار كرده بودند،
خرسند بودند. اين امنيت به دو دليل ايجاد شده است. اول : به دليل خلع سلاح عمومي و
دوم : به دليل مجازات هاي شديدي چون قطع كردن دست سارق. اين مجازات ها چنان شديد،
غيرقابل اغماض و سريع است كه اگر كنار آن 20 هزار نفر گرسنهاي كه در حاشية خيابان هاي
شهر هرات، در حال مرگ بودند، كسي ناني را ميگذاشت، دستي به طمع دزدي به
سويش دراز نمي شد. كاميون داراني را ديدم كه ميگفتند دو سال است در
افغانستان رفت و آمد مي كنند و هميشه ماشين خود را بي چفت و بست رها كرده اند، اما
چيزي از آن سرقت نشده است. نه تنها در موارد مالي كه در مورد جان و ناموس افغان
نيز، اولين سبد نياز ملي افغانستان، سبد نياز به امنيت بوده است. از هركس قصه اي
مي شنيدم مبني بر اين كه تا قبل از طالبان، هر آواره اي از هر منطقه اي ميگذشته،
جان و ناموسش در معرض تجاوز قوم و فرقة ديگر بوده است. اما خلع سلاح و اجراي حكم
سنگسار، آمار اين نوع تجاوز را نيز كاهش داده است.
پس يك ملت گرسنه حدود 20 ميليوني داريم كه 30 درصدش از گرسنگي و ناامني مهاجرت
كرده و 10 درصدش مرده يا كشته شده و 60 درصد بقيه از گرسنگي در حال مرگ هستند، به
ويژه پس از خشكسالي اخير افغانستان و طبق آمار سازمان ملل تا چند ماه آينده يك
ميليون نفر ديگر از گرسنگي در حال مرگ خواهند بود. و تو وقتي امروزه وارد افغانستان
مي شوي، هركسي را در گوشه اي افتاده و رها شده و در حال مرگ مي بيني، اما چون از
گرسنگي نه ناي حركت وجود دارد، و نه اسلحه اي براي حمله در دست كسي مانده و نه از
پس آن همه مجازات سنگين، جرأتي براي جرم و جنايتي باقي مانده است. پس تنها راه
چاره ماندن و مردن است. آن هم در اين بي تفاوتي بشري كه سراسر كرة زمين را
فراگرفته كه روزگار ما روزگار سعديِ " بني آدم اعضاي يكديگرند " نيست و
تنها موجود، كه هنوز دلش از سنگ نبود، همان مجسمة بودا در باميان افغانستان بود،
كه با همة عظمتش، از عظمت اين فاجعه، احساس حقارت كرد و از شرم فرو ريخت. عرفان
نخواستن و آرامش بودا، از خواستة نان يك ملت، شرمنده شد و كم آورد و فرو پاشيد.
بودا فرو پاشيد كه دنيا از اين همه فقر و جهل و ظلم و مرگ و مير مطلع شود، اما بشر
غافل، تنها از فرو پاشيدن مجسمة بودا مطلع شد. يك ضرب المثل چيني ميگويد : تو با
انگشت به ماه اشاره مي كني، نادان به انگشت تو خيره ميشود. هيچ كس انگشت اشارة
مجسمة فرو پاشيدة بودا را به ملتي در حال مرگ نديد. آيا اين همه ماهواره و
خبرگزاري و روزنامه و راديو و تلويزيون و فكس و تلفن و اينترنت از جهت ارتباط،
تنها براي آن است كه ما به خود اين اسباب خيره شويم يا به آنچه قرار است توسط آن
ها گفته شود ؟ آيا جهل طالبان و نگاه بنيادگراي آن ها عميق تر است، يا جهل كرة
زمين به تقدير شوم ملتي چون افغانستان.
با دكتر كمال حسين نمايندة بنگلادشي سازمان ملل تماس ميگيرم كه ميخواهم براي
تهية فيلم از گرسنگان داخل افغانستان، مجوز ورود به شمال افغانستان كه در دست
احمدشاه مسعود است را بگيرم و مجوز ورود به قندهار را كه در دست طالبان است. قرار
مي شود با يك گروه كوچك چند نفره برويم كه در نهايت تنها با دو نفر، (من و پسرم)
موافقت مي كنند؛ آن هم فقط با يك دوربين ويدئوي كوچك. به اين شكل كه ما به اسلام
آباد برويم و از آنجا با هواپيماي سازمان ملل كه يك هواپيماي كوچك ده نفره است و
فقط هفته اي يك بار به شمال و هفتهاي يك بار به جنوب مي رود،
همراه شويم. دو هفته اي طول مي كشد تا از دفتر سازمان ملل با ما تماس ميگيرند و
تاريخي را كه براي ما مناسب است، جويا مي شوند به آن ها ميگوييم ما آمادة رفتن
هستيم. توصيه ميكنند كه يك ماه ديگر، يعني در اسفندماه 1379 برويم. ميگوييم:
براي كار ما دير است. هرچه زودتر باشد بهتر است. ميگويند: چون عده اي از گرسنگي
در حال مرگ هستند و در ماه ديگر چون هوا سردتر مي شود، عدة بسيار بيشتري مي ميرند،
ما توصيه ميكنيم كه در اسفندماه برويد كه فيلم تان جالبتر بشود. ميپرسم
جالبتر؟! ميگويند براي وجدان كرة زمين. شايد تحريك شد!
نمي دانم بايد چه جواب بدهم. مدتي به سكوت ميگذرد. بعد ميگويم بالاخره آيا ما
ميتوانيم هم به شمال و هم به جنوب برويم؟ ميگويند براي رفتن به جنوب، طالبان
موافقت نميكنند. آن ها از خبرنگاران دلخوشي ندارند. ميگويم من قول مي دهم كه
دوربين فقط گرسنههايي را كه در حال مرگ هستند، نشان بدهد. ميگويند طالبان
نميپذيرند. ميگويم براي ويزاي ورود مجدد به پاكستان، نيازمند يك دعوتنامه از
سازمان ملل هستيم. فكسي سر ميرسد كه خودم شخصاً بايد به سفارت پاكستان در تهران
مراجعه كنم. خرسند ميشوم. چون يك بار توانستهام توسط سفارش ستاد افغانستان، براي
آوردن لباس فيلم سفر قندهار ويزاي پاكستان را بگيرم. به سفارت پاكستان مراجعه
ميكنم. اول تحويل گرفته نميشوم. بعد دعوت ميشوم و خانم خيلي محترمي كه آقايي
ايشان را همراهي ميكند مرا به اتاقي دعوت ميكنند و اگر 20 دقيقه در آن اتاق
هستم، 15 دقيقهاش را راجع به سميرا دخترم و موفقيت جهانياش در سينما صحبت
ميكنند و از موضوع اصلي طفره ميروند و بعد لابه لاي حرف ها ميگويند چرا شما از
طريق سازمان ملل براي گرفتن ويزا اقدام كرديد ؟ خودتان مستقيم ميآمديد بهتر نبود
؟ بعد اضافه ميكنند كه آخر ميدانيد ما دلمان نميخواهد فيلمي ساخته شود كه
طالبان را كه حكومت خيلي خوبي است، بد نشان بدهد. شما اگر ميخواهيد به پاكستان
برويد، قدمتان روي چشم. ولي نه براي رفتن به افغانستان. احساس مي كنم در سفارت
افغانستان طالبان هستم و نه در سفارت پاكستان. ميگويم شما " بايسيكلران
" را ديدهايد؟ من بخشي از آن را در پيشاور پاكستان ساختهام. فيلم من سياسي
نيست. مثل بايسيكلران انساني است و قصدم كمك به افغان هاست. به ويژه در مورد
گرسنگي. موضوع من بحران اشتغال، گرسنگي و موقعيت انساني مردم افغانستان است.
ميگويند خب 5/2ميليون افغان مهاجر در ايران خودتان داريد، چرا راجع به همين ها
فيلم نميسازيد ؟ بحث بيفايده است. پاسپورت من در دست آن ها ميماند. من خيلي
تحويل گرفته ميشوم كه تشريفم را زودتر از آنجا ببرم و بعد از چند روز پاسپورت من
ارسال ميشود و گفته ميشود اگر فقط قصد گردش در پاكستان را داريد ويزا حاضر است.
اما نه براي فيلمبرداري و نه براي رفتن به افغانستان. وقتي از سفارت پاكستان در
ايران بيرون ميآيم همه آنچه را دربارة رابطة پاكستان با طالبان خواندهام يا
شنيدهام به چشم ديدهام. به ياد مدرسه اي از طالبان در پيشاور ميافتم كه وقتي
وارد شدم تا به عنوان يك تماشاچي روزي را در آنجا بگذرانم، به محض آن كه دانسته شد
ايراني ام، بيرون رانده شدم و به ياد روزي ميافتم كه سر صحنة فيلمبرداري
بايسيكلران در پيشاور پاكستان دستگير شدم و به غل و زنجير كشيده شدم. نميدانم
چرا هرگاه قصد ساختن فيلمي را دربارة افغانستان ميكنم، سر از پاكستان در ميآورم.
كساني به من ميگويند : مراقب خودت باش. وقتي كه در كنار مرز هستي، خطر ربوده شدن
و ترور وجود دارد. طالبان مخالف يا مشكوكين به مخالفت با خود را حتي در بين راه
زاهدان و زابل ترور ميكنند. ميگويم موضوع من انساني است و سياسي نيست. تا اين كه
يك روز سر صحنة فيلمبرداري، در حوالي مرز، وقتي كه كار ما تمام شده و من در گوشه
اي مي گردم. با گروهي كه براي ترور يا ربودن آمدهاند برميخورم. آن ها از من سراغ
مخملباف را ميگيرند و من كه لباس بلند افغان ها را پوشيدهام و كلاه احمدشاه
مسعودي بر سر گذاشتهام و شال تا روي كلاه و نيمي از صورتم را پوشانده، و ريش هاي
تنك صورتم بلند شده و قيافة افغان ها را پيدا كردهام، آن ها را به سوي ديگري
ميفرستم و ميگريزم. درحالي كه نمي دانم گروه مربوطه، اعزامي يك فرقة سياسي
بودند، يا اعزامي يك فرقة قاچاقچي براي اخاذي. به بحث امنيت باز گردم. طالبان به
يُمن خلع سلاح عمومي افغانستان، و اجراي مجازات هاي قطع دست سارق و سنگسار زناكار
و ترور و اعدام مخالفان، امنيت ظاهري را به افغانستان بازگردانده است. وقتي راديو
شريعت (صداي طالبان) را كه بيش از دو ساعت در روز برنامه ندارد، ميشنوي، حتي اگر
جنگي اتفاق افتاده باشد، جهت همين بقاي حس امنيت عمومي، آن را اعلام نميكنند و
مثلاً تنها ميگويند: مردم شهر تخار به استقبال طالبان آمدند! و تو خودت بايد
دريابي كه از قرار معلوم، ديشب به تخار حمله شده و فتح شده است. بقيه هرچه هست يا
اخبار نماز جمعه است يا اخبار قطع دست يكي از قطاع الطريقان در باميان يا سنگسار
جواني فاسق در قندهار و يا اجراي حدود شرعي در مورد آرايشگراني كه مدل سر چند جوان
را به شيوة كفار غربي سلماني كردهاند. هر چه هست با آن خلع سلاح و اين اجراي حدود
و اين نوع تبليغات، احساسي از امنيت اجتماعي، در افغانستان حاكم شده است كه با احساس
ناامني قبل از طالبان متفاوت است. اما افغانستان آن بنية اقتصادي را ندارد كه به
دست طالبان رفاه ايجاد كند، پس حكومت طالبان تنها پاسخگوي اولين نياز ملت، يعني
برقراري امنيت است. آن ها كه با طالبان ميجنگند، همين امنيت را مورد تهديد قرار
ميدهند و آن ها كه با طالبان موافقند، استدلال ميكنند كه افغانستان ميبايد توسط
افغان ها اداره شود و هركس حاكم شود، ابتدا بايد امنيت را برقرار كند. پس هر نوع
جنگي، دوباره ناامني را برميگرداند و حاكم بعدي، دوباره بايد تلاش كند تا امنيت
فعلي را برقرار كند و چون افغانستان قوم گراست، پس آمدن دوبارة ديگري، امنيت را به
خطر مياندازد و بهتر آن است كه هركس در افغانستان حاكم شد او را به رسميت بشناسيم
تا او بتواند براي نجات افغانستان از بحران گرسنگي وارد مرحلة دوم شود. اين گروه
نقد طالبان را از ديدگاه عدم آزادي در افغانستان بيمورد مي دانند، چرا كه ملت بي
امنيت و گرسنه در پي امنيت و شكم سيري است تا آزادي و توسعه. در نهايت در پاسخ
اين سؤال كه طالبان كيستند، بايد گفت : طالبان به لحاظ سياسي، حكومتي دست نشانده و
مورد حمايت پاكستان و به لحاظ فردي، گرسنگان تربيت شده در مدارس مجاهد پرور پاكستانند
كه روزي براي سير شدن سر از آن مدارس درآوردند و روزي براي به دست آوردن يك اشتغال
سياسي ـ نظامي در داخل افغانستان، از آن مدرسه ها خارج شدند. طالبان از ديدگاه يك
گروه سياسي، توسعه دهندگان بنيادگرايي در منطقه اند و از ديدگاه گروه سياسي ديگر،
طالبان همان پشتون هايي هستند كه از زمان احمد اِبدالي تا به امروز، تنها حاكمان
با تجربة افغان هستند. كه امروزه دوباره بعد از يك دوران بلبشوي داخلي، قدرت 250
سالة خويش را به دست آوردهاند. اين ها استدلال ميكنند كه در 250 سال گذشته،
غيراز يك دورة 9 ماهه كه حكومت به دست تاجيك ها افتاد و غير از يك دورة كوتاه دو
ساله كه حكومت در دست رباني تاجيك بود، سابقة حكومت داري همواره در دست پشتون ها
بوده است و تجربة حكومت داري آن ها مورد نياز امروز افغانستان است. من كمتر از اين
حرف ها سر درميآورم. كار من ساخت فيلم است و اگر سر توي سوراخ اين حرف و حديث ها
كردهام، از اين باب است كه فيلمنامة فيلم خودم را بر مبناي يك تحليل دقيق تر بنا
كنم. اما هرچه جلوتر مي روم، قضية را پيچيده تر مييابم. از كساني ميپرسم :
آمريكا كه اگر لازم بداند، سه روزه كويت را از عراق پس ميگيرد، چرا با همة ادعاهاي
مدرنيسم، دست به هيچ اقدامي براي نجات ده ميليون زن بيمدرسه و بيحضور اجتماعي و
گرفتار زير برقع نميزند ؟! چرا جلوي اين بدويت سر بر آورده در دوران امروز را
نميگيرد؟! قدرتش را ندارد يا انگيزهاش را ؟ پاسخ اصلياش را خودم از قبل
يافتهام. افغانستان متاع با ارزشي چون نفت و مازاد درآمد نفتي كويت را ندارد تا
هزينة اين باز پسگيري را به ارتش جوياي اشتغال آمريكا بدهد. اما پاسخ ديگري نيز
ميشنوم. امريكا اگر بگذارد چند سالي طالبان دوام بياورند، تصوير زشتي كه از يك
ايدئولوژي شرقي در جهان ارائه ميشود، ابتلاي به آن را چون مدرنيسم در افغانستان
واكسينه ميكند. اگر بشود اسلام را كه در بعضي از نقاط جهان تفسير انقلابي، يا
اصلاح طلبانه دارد، مساوي تفسير واپسگرايانة طالبان عنوان كرد، دنيا در مقابل
گسترش اسلام براي هميشه واكسينه ميشود. اما عدهاي نيز اين تحليل را از زور كليشه
بودن نخنما ميدانند و ميگويند بگذريم. ميگذريم.
در سفري كه به قصد قندهار ميكنم
و به آن نميرسم، همه جا از ملاعمر سخن
گفته ميشود. لقب او اميرالمؤمنين است. برخي از سياسيون ايران ميگويند كساني به
قصد رقابت با حاكميت ايران، دست به چنين اختراعي زدهاند. اما هيچ كس از سابقة
شخصي ملاعمر به دقت چيزي نميداند. عدهاي ميگويند حدود 40 سال دارد و يك چشم او
كور است اما هيچ عكسي از او وجود ندارد تا اين نكته تأييد يا رد شود. چگونه ملتي،
يك شبه، مردي را به رهبري خود برميگزيند؟ حال آن كه تصويري از او ديده نشده است ؟
وسوسه ميشوم كه دربارة ملاعمر فيلم بسازم. به دليل سياسي شدن فيلم پرهيز ميكنم،
اما كنجكاوي شخصي ام ارضا نميشود. اگر پاكستان سناريوي دقيقي تحت عنوان خلع سلاح
براي ملت درگير جنگ داخلي افغانستان تدارك ميكند و جواب مثبت ميگيرد، با كدام
تحليل، رهبري به نام ملاعمر را طراحي مي كند كه ريشه در هيچ تصويري از قبل ندارد ؟
كسي كه هيچ كس نيست، يا لااقل مي توان گفت هيچ كس او را نديده، رهبر كشوري ميشود
كه براي هر قوم و دستة خود يك رهبر دارد. شايد راز كار در همينجاست. اگر كسي به
رهبري افغان ها گماشته ميشد كه از او اطلاعي در دست بود، خود اين امر، براي
مخالفت هركس بهانه اي مي شد. در حوالي مرز جوكي ميشنوم مربوط به يك " قهوهخانة
كنار مرز كه مدام افغان هاي قوم هاي مختلف به عنوان مشتري در آن حضور يافته اند.
اين قهوهخانه يك تلويزيون داشته است كه به برف
پاككني مجهز بوده تا هر وقت لازم شد صاحب قهوهخانه با ريموت كنترل آبي به
شيشة تلويزون بپاشد و برف پاككن تلويزيون را روشن كند و صفحة تلويزيون را تميز
كند. علت را از قهوه چي مي پرسند. مي گويد هرگاه تلويزيون افغانستان كه در زمان
مجاهدين باز بوده و برنامه پخش مي كرده است و در حوالي مرز قابل ديدن بوده و تصوير
يكي از رهبران اقوام افغان را نشان مي داده، قوم مخالف او به تلويزيون آب دهان مي
انداخته اند و چون معمولاً اهالي قهوه خانه ناس مصرف مي كنند و آب دهانشان رنگي
است، بعد از مدتي صفحة تلويزيون از شدت رنگ ناس ديده نمي شده. اين است كه قهوه چي
كنار مرز اين برف پاككن مشكل گشا را اختراع كرده بوده است."
وقتي تصوير رهبران افغان در بين اقوام خود تا اين اندازه مورد نقد و هجو است و از
طرفي براي ادارة جامعة افغان نياز به كسي به عنوان رهبر افغان است، بهترين حالت،
طراحي يك رهبر بي تصوير است كه نه از بابت فرم و نه از بابت سابقه، قابل نقد نباشد
و تلويزيون هاي اطراف مرز را هم از برف پاككن بي نياز كند. اگر شرمي كه از شرم
بودا كردهام نبود، نام مطلب حاضر را مي گذاشتم " افغانستان كشور بي
تصوير". كشوري كه از رهبرش بي تصوير است تا تلويزيون و روزنامه و زنانش. از
هركسي در افغانستان در مورد ملاعمر مي پرسم مي گويد : او نمايندة خدا در زمين است
كه به جاي قوانين بشري، قرآن را به عنوان قانون اساسي كشور آورد و بسيار زاهد است
و همة پيروان او هم زاهدند. مثل همين فرماندار هرات كه حقوق ماهانة او معادل
پانزده دلار است و خودش مثل يكي از همين فقراي در حال مرگ كنار خيابان هرات زندگي
ميكند. در مي يابم كه تصوير اين مرد بي تصوير، ملاعمر را ميگويم، كامل و
پاسخگوست. چرا كه در شرق كسي از گردانندة خود، توقع علم روز، تخصص، بينش ملي و
بينش جهاني ندارد. همين كه حاكمان كمي شبيه آن ها باشند، براي جلب رضايت آن ها
كافي است. يك افغان ميگفت : من راضيام، اگر من شب از فقر گرسنه ميخوابم، ملاعمر
هم مدام روزه است و ما مثل هميم. خدا را شكر كه ما چنين رهبري داريم. در هرات با
يك دانشجوي پزشكي صحبت ميكنم. از اين كه در حال حرف زدن با من ديده شود، پرهيز
دارد. مي پرسم ميداني كل افغانستان چند دانشجو دارد ؟ در حالي كه انگار دارد براي
خودش راه ميرود و به روبرو نگاه ميكند و ذكر ميگويد پاسخ ميدهد : فقط پزشكي و
مهندسي. ميپرسم : تو پزشكي ميخواني يا مهندسي ؟ ميگويد : پزشكي تئوري. ميپرسم
: پزشكي تئوري يعني چه ؟ ميگويد : ملاعمر تشريح بدن انسان را گناه ميداند.
ميپرسم : تصوير ملاعمر را تا به حال ديده اي ؟ ميگويد : نه و مي رود. در بين
آوارگان پشتو زبان، به كساني برميخورم كه معتقدند اگر چه خودشان اميرالمؤمنين
ملاعمر را نديده اند، اما كساني را ديده اند كه ملاعمر را ديده باشند. حتي در
سياسيون ايران نيز به كسي برخوردم كه معتقد است ملاعمر حتماً وجود خارجي دارد و
خوش تيپ هم است. گروهي از افغان هاي دو زيست، كه شب ها در ايران مي خوابند و روزها
براي فروش خرما از مرز رد مي شوند و به افغانستان داخل مي شوند و شيفتة ملاعمرند،
براي من با ايمان كامل نقل ميكردند : كه ملاعمر يك ملاي معمولي و مجاهد بوده كه
يك شب خواب نما شده كه پيامبر اسلام به او مأموريت داده تا افغانستان را نجات بدهد
و او از همان فردا صبح دست به كار شده و مشغول نجات افغانستان شده و چون خدا با او
بوده، ظرف يك ماه بر افغانستان پيروز شده است.
گفته ميشود كه 180 سازمان بين المللي
در افغانستان فعاليت دارند. در هرات هرچه گشتم كمتر يافتم. به صليب سرخ سر زدم از
پاسخ دادن به سؤالات غيرسياسي من نيز پرهيز داشتند. بالاخره دانستم كه نقش آن ها
چند چيز است. اول : پخش نان بين گرسنگان در حال مرگ. دوم : تلاش براي آزادي يا
مبادلة زندانيان شمال و جنوب.
سوم : ساختن دست و پا براي روي مين رفتگان. اما خارج از نقش ناچيز سازمان هاي
جهاني، جوان هايي كه از اين طريق آمده اند، مرا شيفتة خود مي كنند. به دختري برمي
خورم نوزده ساله از انگليس كه در حال ساخت دست و پاي مصنوعي است. از او مي پرسم
چرا در سن جواني كه ميبايست مشغول زندگي در اروپاي مرفه باشد، به اين كشور ناامن
آمده كه حتي براي گردش نيز نميتواند در خيابان هايش تردد كند ؟ ميگويد براي من
وضع كمي فرق ميكند. من در افغانستاني كه زن ها زير برقع هستند، در دفتر كارم بدون
روسري كار ميكنم. اما اين كه چرا به اينجا آمدهام، چون در اينجا مفيدم. در
اينجاست كه هر روز براي چند آدم دست و پا درست ميكنم. اما در انگليس كاري كه مرا به
اين اندازه ارضا كند، وجود نداشت. از روزي كه آمدهام، چند صد نفر (با پايي كه
برايشان درست كردهام) مي توانند راه بروند. احساس مي كنم نقش سازمان هاي بين
المللي به شكل محدودي مرهم گذاشتن بر روي زخم هاي عميق و وسيع اين ملت است و نه
بيشتر. دكتر كمال حسين نمايندة سازمان ملل از اين كه حتي نتوانسته براي من ويزاي
پاكستان را بگيرد، ديگر رويش نمي شود تماس بگيرد. به ياد حرف او مي افتم در روزي
كه به دفتر ما آمده بود و از شغل خودش و تلاشش به پوچي رسيده بود و دلش مي خواست
بيايد دستيار من شود. و من نيز كه فيلم سفر قندهار را به پايان رسانده ام، از شغل
خودم به پوچي رسيدهام. باور نمي كنم اقيانوس عميق جهل بشري را شعلة آتش ناچيز
دانش گزارشي يا فيلمي بسوزاند. و باور نمي كنم كه سرزميني كه تا پنجاه سال آينده،
آدم هايش قرار است از مين هاي كار گذاشته شده بدون نقشه، بي دست و پا شوند را،
دختر نوزده سالة انگليسي بتواند نجات دهد. پس چرا آن دختر مي رود؟ پس چرا دكتر
كمال حسين با همة نااميدي هنوز به سازمان ملل گزارش مي دهد ؟ پس چرا من آن فيلم را
ساختم؟ يا اين يادداشت را مي نويسم ؟ نمي دانم. اما به قول پاسكال، دل دلايلي دارد
كه عقل از آن بي خبر است.
جامعة افغان، جامعه اي مرد سالار است.
حتي مي توان ادعا كرد كه حقوق ده ميليون زن افغان كه نيمي از جامعة افغان را تشكيل
مي دهند، از حقوق ضعيف ترين قوم گمنام افغان كمتر است. در مرد سالاري افغان هيچ
قومي را نمي توان از اين بابت مبرا دانست. اين كه زن افغان، حتي در ديدگاه
تاجيكان، حق شركت در انتخابات را ندارد، كمترين سخني است كه در مورد زن افغان مي
توان شنيد. پس از حضور طالبان، مدارس دخترانه تعطيل شد و تا مدت ها از حضور زنان
در خيابان ها نيز جلوگيري به عمل آمد. غم انگيزتر اين كه حتي تا قبل از طالبان از
هر 20 نفر زن افغان، يك نفر قادر به خواندن و نوشتن بوده است. اين آمار نشان دهندة
آن است كه فرهنگ افغان، عملاً 95 درصد زنان را از مدرسه محروم كرده بود، و طالبان
5 درصد باقي مانده را. پس چرا واقعگرايانه تر نبايد پرسيد كه فرهنگ افغانستان
معلول طالبان است يا علت آن؟ زماني كه من در افغانستان بودم، زنان را برقع بر سر
در خيابان ها مشغول گدايي، رفت و آمد و خريد از دكان ها مي ديدم. البته دكان هايي
كه اجناس دست دوم مي فروختند. چيزي كه در اين ميان جلب توجه مرا كرد، زناني برقع
به سر بودند كه در كنار بساط پسركان دست فروش خياباني، انگشتان خود را از زير برقع
بيرون مي آوردند و ناخن هاي ايشان توسط پسركاني لاك زده مي شد. مدت ها فكر كردم كه
چرا زن ها لاك را نميخرند تا در خانه خودشان آن
ها را به ناخن شان بزنند ؟ بعدها فهميدم كه اين وسيله اي است براي ارزان تمام كردن
قيمت مصرف لاك. خريدن لاك، گران تر از مصرف يك بار آن است. باز به خودم گفتم اين
نشانة خوبي است از اين كه زن زنداني زير برقع، ميل به زندگي و زيبايي را از دست
نداده و عليرغم فقر، به زيبايي خود تا اين حد مي انديشد. اما بعدتر به اين نتيجه رسيدم
كه حق زيستن زن اين نيست كه او را در يك جامعه اي، محيطي، لباسي، زنداني كنيم و
دلمان خوش باشد كه او خودش را هنوز آرايش مي كند. اين تنها نشان دهندة آن است كه
عليرغم اين زندان، زن افغان، خودش را بايد قابل قبول شوهرش نگه دارد تا در رقابت
با زنان ديگري كه هووي او هستند، يكسره فراموش نشود. تعدد زوجات كه حتي در سنين
پائين براي مردان جوان نيز رايج است، خانة بسياري از خانواده هاي افغان را به
حرمسرايي تبديل كرده است. با آن كه مهرية زن افغان چنان سنگين است كه ازدواج حكم
خريدن او را دارد، اما خودم پيرمرداني را به هنگام فيلمبرداري ديدم كه دختري ده
ساله را شوهر دادند و با مهريه اي كه مي گرفتند به فكر ازدواج با دختر ده سالة
ديگري براي خودشان ميافتادند. گويي يك سرماية
محدود براي جا به جايي دختران از اين خانه به آن خانه دست به دست مي شود. و در اين
ميان زناني كه فاصلة سني شان با شوهرانشان از 30 سال تا 50 سال بيشتر است، هم كم
نيستند. اين زن ها اكثراً در يك خانه و گاه در يك اتاق در كنار هم زندگي مي كنند.
و نه تنها تسليم شده اند كه به اين عادت ها خو كرده اند. از افغانستان و پاكستان،
براي فيلمبرداري مقدار زيادي لباس و برقع آورده بودم، در خواست بسياري از زناني كه
بالاخره و به سختي راضي شدند كه به عنوان سياهي لشكر در فيلم ما بازي كنند اين بود
كه به جاي دستمزد برقعي به آن ها بدهيم. يكي از آن ها اين برقع را براي عروسي
دخترش مي خواست. و من از ترس اين كه برقع در ايران هم رواج يابد، به هيچ كس برقعي
نبخشيدم. يك بار كه به سراغ زنان افغان براي بازي در فيلم رفته بوديم، مردش گفت :
مگر ما بيناموسيم كه زنانمان را نمايش دهيم. من
گفتم : زن شما زير برقع است و ما از برقع او فيلم مي گيريم و او پاسخ داد : خب،
مردم تماشاچي مي توانند تصور كنند كه كسي كه زير برقع است، زن است و اين بيناموسي
است. بارها از خودم پرسيدم آيا طالبان برقع را آوردند، يا برقع طالبان را ؟ سياست
در تغيير فرهنگ مؤثر است، يا فرهنگ در روي كار آوردن سياست؟ در اردوگاه نياتك واقع
در كشور ايران، افغان ها خودشان حمام عمومي را براي مرد و زن تعطيل كردند، با اين
استدلال كه مبادا كسي كه از كنار ديوارهاي حمام عبور مي كند، از اين كه مي داند
جنس مخالفي در پشت اين ديوار عريان است، به گناه بيفتد. در حال حاضر پزشك زن در
افغانستان وجود ندارد و براي آن كه زن مريضي مشكلش را به طبيبي بگويد، بايد محرمي
كه پسر او يا شوهر او يا پدر اوست را همراه ببرد تا بواسطة آن مرد يا پسر بچة
محرم، دردش را به طبيب بازگو كند. در مورد نكاح نيز هنوز به جاي عروس، پدر يا
برادر عروس، كلمة بله را مي گويند.
فرويد مي گويد : خشونت در بشر، ناشي از
حيوانيت اوست و تمدن ها، تنها چون پوستة نازكي، اين حيوانيت را پوشانده اند. اين
پوسته، به كوچكترين تلنگر منازعات و جنگ هاي بشري مي شكند و دوباره توحش و حيوانيت
بشر رخ مي نمايد. من معتقدم كه خشونت ها، حتي در تمدن هاي مدرن تر، بيش از آنكه به
عدم خشونت ماهوي بينجامند، اسباب خود را مدرن تر كرده اند. چه فرقي است بين مرگ،
با بريده شدن سر، از طريق چاقو و خنجر و شمشير يا مردن به وسيلة يك گلوله و نارنجك
و مين و بمب و موشك؟ در اكثر مواقع، نقد خشونت، نقد ابزار خشونت است، نه نقد خود
خشونت. دنياي امروز به مرگ يك ميليون گرسنة افغان به سبب بي عدالتي جهان، نام
خشونت نميدهد. به مرگ ده درصد افغان ناشي از جنگ داخلي و جنگ با شوروي نام خشونت
نميدهد، اما تصوير بريده شدن سر يك نفر در افغانستان به وسيلة چاقو تا مدت ها
تيتر اصلي ماهواره ها مي شود. اين طبيعي است كه رؤيت بريده شدن سر يك نفر، با چاقو
چندش آور باشد، اما چرا مردن روزي هفت نفر به وسيلة مين هاي ضد نفر چندش آور
نباشد؟ چرا چاقو خشونت است اما مين، خشونت نيست ؟ آنچه در غرب مدرن، از خشونت
افغان مورد نقد است، فرمت خشونت است نه ماهيت آن.
غرب اگر بخواهد مي تواند براي يك مجسمه، يك عزاداري جهاني، يك داستان تراژيك بشري
فراهم كند اما براي فاجعههاي ميليوني بشري به آمار بسنده مي كند. بيهوده نيست كه
استالين مي گويد : مرگ يك انسان يك فاجعه است، اما مرگ يك ميليون نفر، فقط يك آمار
است. افغانستان يك سرزمين قومگراست و نظامي قبيله اي بر آن حاكم است. اين قبايل در
مقابل استيلاي خارجي از خود مقاومت خشن نشان مي داده و در تضاد منافع بين اقوام
نيز از همين عادت بهره مي برده اند. با آن كه افغانستان را موزة نژادها و اقوام
نام نهاده اند، اما كمتر توريستي به اين موزه سر زده، هرگاه كسي از افغانستان عبور
كرده يا نادرشاه بوده است به قصد فتح هند. يا شوروي بوده است به قصد رسيدن به آب
هاي گرم درياها. پس افغان، غير از آنچه از طبيعت خشن آموخته، از غير خودي نيز، جز
خشونت نياموخته است.
افغانستان سرزميني است كه 250 سال پيش
از سرزمين ايران مستقل شده است و حدود 150 سال پيش و به روايتي ديگر 82 سال پيش،
از سوي دنيا به رسميت شناخته شده و حدود صد و چند سال پيش، توسط انگليسي ها، با خط
مرزي ديورند، حدود و ثغورش تعيين شده و حدود هفتاد و هفت سال پيش، با يك مدرنيسم
ضعيف، زودرس و بي مبنا روبرو شده. حدود 20 سال پيش مورد هجوم شوروي واقع شده و
حدود ده سالي است كه درگير جنگ داخلي است. آمار كشته شدگان و آوارگان، حدود چهل
درصد از اين ملت را زير پوشش غمگين خود گرفته، با اين همه اين سرزمين و مردمش، يا
مورد غفلت واقع شده اند يا به عنوان يك تهديد قلمداد شده اند و يا به عنوان اسباب
يك تهديد، عليه ديگري به كار رفته اند.
وقتي از مرز عبور ميكردم توپ هاي ارتش ايران را به سوي افغانستان نشانه رفته مي
ديدم و وقتي وارد افغانستان شدم، تعدادي توپ را به سوي ايران نشانه رفته ديدم. اين
توپ ها سمبل اين بودند كه هر دو كشور همديگر را تهديدي قلمداد مي كنند.
در آن سوي مرز شنيدم كه فرماندة نظامي منطقه، كنسول ايران را صدا كرده بود و گفته
بود : ببين خانه هاي ما همه از خشت است، توپ هاي شما چه چيزي را نشانه رفته؟ فوقش
توپ شليك ميكنيد و خانه هاي گِلي ما خراب مي شود، باران كه آمد دوباره خاك هاي
خيس را به هم مي چسبانيم و خشت درست مي كنيم و خانه هايمان را از نو ميسازيم.
اما شما حيفتان نمي آيد اين توپ هاي ما خانه ها و ساختمان هاي قشنگ شما را خراب
كند ؟ شما كه از باران نمي توانيد شيشه و آهن و سراميك درست كنيد. اگر راست
ميگوييد بياييد اين راه خراب هرات را براي ما درست كنيد.
وقتي با ماشين از دوغارون به هرات مي روم، احساس كسي را دارم كه بر قايقي در درياي
پر موج در حال رفتن است. ياد وقتي مي افتم كه براي ساختن فيلمي با قايقي در طوفان
خليج فارس گرفتار شدم. امواج، قايق كوچك ما را چندين متر به هوا بلند مي كرد و بر
سينة موج ها مي كوبيد. قايقران به ما گفت : اگر قايق چپ شد، خداحافظ و حالا دوباره
اينجا همان امواج را مي بينم. منتهي امواجي از خاك. ماشين در اوايل راه به گودي
فرو ميرود و بر بلندي فرا مي آيد و بعد در
ميانة راه بر سينة امواج خاكي مي كوبد. با اين كه اينجا دشت است و شامل همان قسمت
غير كوهستاني افغانستان مي شود، اما جاده اش از جادههاي كوهستاني ايران نيز بدتر
است. بر بلنداي هر موج خاكي، مردان و پسراني بيل به دست تا ابديت ايستاده اند. تا
چشم كار مي كند اين بيل بدستان ديده مي شوند و به محض آن كه ماشين ما به آن ها
نزديك مي شود با بيل چاله هاي جاده را از خاك پر مي كنند و ما كه براي آن ها
اسكناس هاي بي ارزش افغاني را پرت مي كنيم، آن ها را در غبار، همان گونه مي بينيم
كه در سكانس رقص برگ ها در طوفان فيلم ناصرالدين شاه اكتور سينما.. صحنة مردان بيل
به دستي كه در غبار گم مي شوند و از هيچ و پوچ براي خود اشتغالي ساخته اند. اين
سوررئالترين چيزي است كه در افغانستان مي بينم. از راننده مي پرسم در طول روز، چند
ماشين از اين جاده رد مي شود ؟ مي گويد : حدود 30 ماشين. مي پرسم : پس اين هزاران
بيل به دست، به شوق همين 30 ماشين گرد ميآيند ؟ راننده حواسش به جاده
است و حوصلة پاسخ دادن به مرا ندارد. آهسته راديوي ماشين را باز مي كنم. سال هاست
نه راديو گوش مي كنم و نه تلويزيون مي بينم و ماه هاست كه روزنامه نمي خوانم. روز
اول مهر است. اخبار ساعت 2 راديوي ايران شنيده مي شود. از اين كه حدود 2 ميليون نفر،
امروز، اول مهر 1379، در ايران به كلاس اول رفته اند، ميگويد. گريه ام مي گيرد. نمي
دانم از شوق بچه هايي است كه در ايران به مدرسه مي روند يا از غم بچه هايي است كه
در افغانستان به مدرسه نمي روند. به جاده نگاه مي كنم و مي بينم اين خودش يك فيلم
است. از راننده مي شنوم كه در بعضي از اين خانه ها، به شكل مخفيانه، مدرسة دخترانه
تشكيل شده و بعضي از دخترها در خانه ها درس مي خوانند. پيش خودم مي گويم اين هم يك
سوژة فيلم است. به هرات ميرسم. لاك زدن زن ها را از
زير برقع ميبينم. به خودم ميگويم : اين هم يك سوژة ديگر. دختر 19 سالة انگليسي
را مي بينم كه براي مفيد بودن به افغانستان پر خطر آمده. مي گويم اين يك سوژة
ديگر. كرور كرور مردان چلاق بي پا را كه بر روي مين رفته اند مي بينم، كه يكي شان
به جاي پاي مصنوعي، بيلي را به سمت چپ تنش بسته و با آن راه مي رود،. مي گويم اين يك
سوژة ديگر. به هرات مي رسم و مردمي را ميبينم كه دست در آغوش مرگ، خيابان ها را
فرش كرده اند؛ ديگر نميگويم اين هم يك سوژة ديگر. دلم مي خواهد سينما را رها كنم
و سراغ كار ديگري بروم. وقتي از احمدشاه مسعود، سردار نظامي افغانستان ميپرسند:
آرزو داري فرزندانت چه شغلي داشته باشند. مي گويد : سياستمدار. معني آن اين است كه
جنگ در ذهن مهمترين عنصر نظامي افغانستان به عنوان يك راه حل به بن بست رسيده است.
او مي انديشد كه راه حل نجات افغانستان بيشتر سياسي است تا نظامي. به گمان من راه
نجات افغانستان قبل از هر چيز، كارشناسي علمي معضلات آن است و ارائة يك تصوير
واقعي از ملتي كه براي ديگران و خودش مبهم و بيتصوير مانده است.
كشورهاي صنعتي وقتي بازارهاي داخلي را از توليدات خود اشباع كردند
به دنبال بازارهاي جهاني رفتند.
كشورهاي غيرصنعتي، براي آن كه بهاي مصارف خود را بپردازند، هر كدام چيزي را به جامعه صنعتي ارائه
كردند. گروهي مواد خام و گروهي كار
ارزان را. در اين بازي، افغانستان به سبب جغرافياي كوهستاني و بي
راهش، فاقد توانايي
استخراج ارزان مواد خام اوليه بود و به دليل عدم مديريت و پراكندگي جمعيت ناشي از دورة دامداري، و
تفرقه اي كه خصلت اقوام است، قدرت آن را كه نيروي كار خود را در اين توليد و مصرف پاياپاي جهاني عرضه كند،
نداشت. پس افغانستان از دور اين
بازي معاش جهاني دور ماند و از ثروت ناچيز مراتع خود، گذران زندگي
كرد. ورود شوروي به
يك واكنش سراسري انجاميد و دامدار در اين واكنش به رزمنده اي تبديل گشت. با عقب نشيني شوروي، ديگر اين رزمنده
به دامداري سابق نيز رضايت نمي داد. از سويي برسر قدرت، جنگ داخلي درگرفت. از پس آن ناامني آمد و
مهاجرت ها فزوني گرفت. سي درصد مهاجر افغان كه زندگي بهتري را در شهرهاي ديگري ـ البته لابد ـ تجربه كرده
بود، ديگر به
زندگي مبتني بر مراتع، آن هم مراتعي كه هر از گاه در خطر خشكسالي است، رضا نمي داد و سهم مدنيتري از زندگي مي طلبيد. اين
به معني آن است كه افغانستان با همة
ديركرد تاريخي خويش، نياز خود را به ورود به بازي داد و ستد جهاني
اعلام كرده است. اما فوري ترين
ثروت قابل ارائه براي ورود به مبادلة جهاني توليد و مصرف و يا مصرف و توليد كجاست
؟ پاسخ بدون شك، كارِ كارگر افغان است. كار، بسيار قابل حصولتر از
استخراج مواد خام در كشور بي راه و كوهستاني افغانستان است. چنانچه
بينش حاكم بر افغانستان،
از حالت نظامي ـ سياسي خود خارج شود و سمت و سوي كارشناسانه و جهت اقتصادي بگيرد و اشتغال مردم
افغان، هم به عنوان علت العلل بحران كنوني و هم به عنوان راه حل نهايي قلمداد شود، با يك مديريت ملي،
آن چنان كه در چين مائو به خوبي
تجربه شد و در هند گاندي تا حدودي به كار رفت و يا در ژاپن پر كار و
تلاش محقق شد، افغانستان
مي تواند وارد اين داد و ستد جهاني شود و در چرخاچرخ عمل معيشت جهاني، سهم واقعي خود را بگيرد و
هزينة خود را بپردازد. يعني كار بدهد و مواد مصرفي بگيرد و به سبب آن از مدنيت و مدرنيسم امروزي بهره ببرد.
با اين ديدگاه ديگر مريضي افغان،
يك مصيبت نيست، بلكه بازار كار اشتغال پزشكان افغان است. نبود پزشك
متخصص، ديگر مصيبت
نيست، كه بازار اشتغال تدريس و تربيت پزشكياران با آموزش هاي چند ماهه است. گرسنگي، مصيبت
نيست، بازار مصرف نان است. نبود نان مصيبت نيست، بازار توليد گندم است. نبود
گندم، مصيبت نيست، بازار مهار آب هايي است كه به هدر مي رود. آن وقت، آبِ با كار مهار شده، سد است. سدِ
با كار بنا شده، گندم است. گندم، نان است. نان، سيري است. بالاتر از سيري، مازاد است. آن وقت مازاد
سيري، امكانِ توسعه است. توسعه مدنيت
است. استالين گفته بود: مرگ يك نفر يك فاجعه است، اما مرگ يك ميليون
نفر يك آمار است.
از آن روزي كه دختربچه اي افغان و دوازده ساله را كه قد "حنا"ي كوچك
خودم بود، و از
گرسنگي در ميان دستان من پر پر مي زد ديدهام، كوشيدهام فاجعة اين گرسنگي را مطرح كنم، اما همواره فقط
آمار داده ام. خداي من، چرا چون افغانستان اين قدر ناتوان شده ام؟ دلم مي خواهد بروم سراغ همان شعر، سراغ
همان آوارگي و همچون آن شاعر هراتي
خودم را جايي گم و گور كنم و يا دلم مي خواهد چون بوداي باميان از
شرم فرو بريزم.
« پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
. همان غريبه كه قلك نداشت، خواهد رفت
و كودكي كه عروسك نداشت، خواهد رفت
طلسم غربتم امشب، شكسته خواهد شد
و سفره اي كه تهي بود، بسته خواهد شد.
منم كه هركه مرا ديده، در گذر ديده
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت پياده آمده بودم
، پياده
خواهم رفت »
فروردين 1380
براي آمارهاي اين مطلب عمدتاً از آمارهاي منتشرة سازمان
ملل در خبرگزاري هاي جهان بهره برده شده و در بعضي موارد به كتاب سبز وزارت امور خارجة ايران اتكا شده است مگر در
مواردي كه اهل خبرة افغانستان به آن آمارها شك كرده اند و اقوال ديگري را مطرح كردهاند. با اين همه آمارهاي
منتشرة اخير سازمان ملل، هر لحظه فاجعة افغانستان را رو به گسترش و دردناك تر و در حال تغيير اعلام مي كند.