کارخانه ی سکس

در اينجا، در محيطی مفلوک و رقت آور که به تصور نيز نمی گنجد، "حرامزادگانی" ميزيند که از سوی ارتش آمريکا توليد شده اند و شمارشان همچنان رو به افزايش است.
رپرتاژی تهيه شده از سوی: رناتا پيزُو

منبع: هفته نامه ی ايتاليائی اکسپرسّو

برگردان: داوود بهرامی


www.espressonline.it


 در اُلانگاپو (1) مردم به اين فخر ميفروشند که "صاحب بزرگترين فاحشه خانه ی دنيا"، يعنی 40 هزار تن فروش هستند. اما مردم آنجلس (2) می گويند که شهر آنان بزرگترين مرکز است چرا که تمامی شهر فاحشه خانه است. در اين شهر شمار تن فروشان به 100 هزار ميرسد که 30 هزار نفر ايشان را بچه های زير شش سال تشکيل ميدهند. بنا به گفته ی ويکتور، که مددکار اجتماعی است، فحشا تنها صنعت موجود اين شهر ميباشد. ابتدا، اين والدين بودند که بچه هاشان را به اينکار تشويق ميکردند. به ايشان می گفتند: "با يه آمريکائی برو." منظورشان سربازان نيروی دريائی آمريکا بود که پايگاهائی در نزديکی خليج های سوبيک (3) و کلارک (4) داشتند.
با هدف دريافت هديه ای حقير يا يک دلار و حتا يک بستنی نه تنها دختران نوجوان 14 يا 15 ساله که کودکان دختر يا پسر هفت يا هشت ساله به سراغ يک آمريکائی ميرفتند. "اين چنين است که فرهنگ تن فروشی با مراکز خود در بارها، رستورانها و تماشاخانه های متفاوت" رو به گسترش نهاد.
ويکتور کسی است که برای سازمان غيردولتی فيليپين که جهت حل معضلاتی که پس از خروج آمريکائيان دامنگير جامعه شده است، کار ميکند. او چنين ميگويد: "در سال 1992 آمريکا مجبور به ترک پايگاه هائی در فيليپين شد که از سال 1951 در آنها مستقر گشته بود. اين مهم به همت 12 نماينده ی مجلس دولت فيدل راموس که عليه حضور نظامی آمريکا در خاک خود رای دادند، صورت پذيرفت. متعاقب آن آمريکائيان به ناچار پايگاه های خود را در خليج های سوبيک و کلارک ترک نمودند و پشت سر خود ارتشی از تن فروشان از کار بيکار شده و نيز سدها و سدها کودک "حرامزاده" بجای گذاشتند. سازمان فوق اکنون دغدغه ی نگاهبانی اين کودکان را دارد.
ويکتور که خود نيز يک "حرامزاده" و يا اصطلاحن آمريآسيائی است، می افزايد: "اين کودکان توسط مردم خوار شمرده می شوند و به دليل ظاهرشان مورد تمسخر قرار ميگيرند. مادرانشان آنان را رها کرده، و اين کودکان هم اکنون در خيابانها بی سرپرست پرسه ميزنند. اينان خود به جمع تن فروشان پيوسته اند. ويکتور اکنون نگهداری از فرزندان سربازان آمريکائی ای که به تن فروشی اشتغال دارند، را هدف کاری خود قرار داده است. حال اين "حرامزادگان آخرين مشمولين به خدمت ارتش آمريکا" که در سال 1990 يا 1991 متولد شده اند، به سنين نوجوانی رسيده اند. علاوه بر اين او به ياری کودکانی ميشتابد که در ميان گروه تن فروشان، در اين برهه، پدرانشان از آمريکائيها به توريستهای جنسی اروپائی، استراليائی، نيوزلندی و ژاپنی بدل گشته اند. "اين توريستها دخترانی را که از چگونگی نگاهبانی از خويش آگاهی ندارند و از روستاهای از ميان رفته می آيند و فرق رابطه ی جنسی در فاصله ی بين قاعدگی تا تخم گذاری و غيره را نمی دانند، آبستن ميکنند." ويکتور خود نيز يک "حرامزاده"، يا همچنان که فيليپينيها فراموش شدگان ارتش آمريکا را آمريآسيائی ميخوانند، است. او می افزايد: "اين دختران هيچ اشتياقی به نگهداری از فرزند نامشروع خويش که کوس رسوائيشان را با ظاهر نامتعارفشان جار خواهند زد، ندارند.اينان فرزندان خود را بد يومن تلقی می کنند."

ويکتور که 42 سال دارد محصول سال 1960 است. از ظاهر او کاملن نمايان است که پدر او سياهپوست آمريکائی بوده است. چرا که پوست او بسيار تيره با موهائی وزوزی است. "پدرم کی باشه را نمی دانم و نمی خواهم که بدانم. نمی خواهم وقت و پولم را صرف جستجوی او کنم. اگر بدانيد چند تا موسسه در فيليپين هست که چنين کندوکاوی را انجام ميدهند، باورتان نمی شود. من فقط اين را می گويم که اين موسسه ها تنها به توهمات دامن ميزنند. شايد بتوانم پيدايش کنم. مادرم نامش را می داند و اينکه از ايالت لوئی زیآنا ی آمريکاست. انباردار بود و نه سرباز نيروی دريائی. اما خوب که چی؟ به چه درد من می خورد؟ بيشتر از 50 هزار آمريآسيائی هستند که آرزو می کنند پدران آمريکائیشان را پيدا کنند. و خواب رفتن به آمريکا و زيستن در آنجا را می بينند. من، نه. من همينجا می مانم. می مانم تا به جوانترين قربانيان توريستهای جنسی کثيف کمک کنم."

ويکتور برايم تعريف می کند که آنهائی که برای خوش گذرانی به آنجلس می روند، با اتوبوسهائی مخصوص از مانيل راه می افتند. آنان بچه بازهائی هستند که برای گذران دوران مرخصی شان به آنجا ميروند. مردانی تنومند و فربه که از آزار جنسی کودکان پنج و شش ساله ای که دستها و پاهايشان به تخت بسته شده، لذت می برند. ويکتور با تلخی ادامه می دهد: "البته آن کوچولوهای بيگناه آبستن نمی شوند و فرزندانی به بار نمی آورند که نافشان را به تيره روزی بريده باشند. در زندگی غم انگيزم بخودم قول داده ام به اين "حرامزادگانی" که همانند خودم هستند، کمک کنم. اما از زندگی در اينجا بيزارم و می خواهم برای هميشه کور شوم تا اينها را نبينم."

وقايع رعب آوری در آنجلس اتفاق می افتد. ظرف 20 سال گذشته، دست کم، 300 هزار دختر جوان و کودک که از سر ناچاری به تن فروشی رو آورده بودند، به قتل رسيده اند. اجساد اينان در زمينهای اطراف شهر که به "زمينهای مرگ " شهرت دارند، انداخته و متلاشی می شوند. "زمينهای مرگ" فيليپين توسط مردان مسلح نگاهبانی می شوند. ورود هيچ کس به اين مناطق آزاد نيست. بنا به اظهارات مرکز انجمن شهروندان نگران آنجلس "ميانگين طول عمر يک تن فروش 25 سال است. و هر شش دقيقه يک زن يا يک دختر کودک يا مورد تجاوز جنسی قرار می گيرد يا کشته می شود." در اينجا، در محيطی مفلوک و رقت آور که به تصور نيز نمی گنجد، "حرامزادگانی" ميزيند که از سوی ارتش آمريکا توليد شده اند و شمارشان همچنان رو به افزايش است. اکثر پدران حرامزادگان نوين سفيد پوستانی اند که مادرانشان آنان را بدور می افکنند. اگر اين کودکان پوستی تيره و موهائی فر داشته باشند، مردم آنان را "سگهای باربون" (5) صدا ميزنند. چنانچه دارای پوست روشنی باشند، آنان را "اشباح" می نامند و همه از آنان دوری می جويند. آنان را در مدارس نميپذيرند و می گويند که اينان بدشانسی می آورند.

ويکتور تعريف می کند که سازمانش با گردآوری اين بچه ها از خيابانها، برای ساعتی هم شده، به ياری آنان می شتابد. در اين مدت تلاش بر اين است که حداقل آموزش لازم در امر خواندن و نوشتن به ايشان داده شود. "هر از گاهی به هدفمان می رسيم. اما خيلی دشوار است که در اين بچه ها احساس ايمنی درونی، هويت و هرگونه تعلق خاطری را آفريد. تمامی اينان از پدران گمنام خويش نفرت دارند و چنانچه توسط مادر خود نيز رها شده باشند، از آنان هم منزجر اند. گاهی اين نفرت به مادر، علارغم اينکه او از آنان نگهداری می کند، موجود هست. چرا که آنان را مسئول زايش خود ميدانند. مادران نيز از اين فرزندان متنفرند و از فرزندانی که با ديگران فرق دارند و به چشم ديگران زشت روی می آيند، نگاهداری نمی کنند."

حلبی آباد دانگ باليگو، در حاشيه ی آنجلس، در محيطی آکنده از تعقنی سرگيجه آور قرار دارد. سقفهای حلبی اين آلونکها سر پناه خانواده های هفت هشت نفری کودکانی است که عمومن آمريآسيائی هستند. افراد هر آلونک اغلب نسبتهای خانوادگی دوری به يکديگر دارند. هيچکدام پدر يا مادر اصلی بچه های ساکن اين آلونکها نيستند. آنان پدر يا مادر خوانده اند و يا احيانن نسبتهای فاميلی درجه ی دومی به يکديگر دارند.
کودکان اروسيائی، يا به عبارتی بازماندگان لذت جوئی جنسی توريستهائی که پدران بيولوژيک آنانند، از اعتماد به نفس کمتری، نسبت به فراورده های سربازان نيروی دريائی آمريکا، برخوردار می باشند. "آمريکائی ها لااقل مدت طولانی تری را با مادران بچه های ناخواسته بسر می بردند که گاهی نيز ارتباط عاطفی مهرآميزی، اگر نه عشقی، بين شان برقرار می گرديد."

جان لوپز سيزده ساله در دانگ باليگو با مادربزرگ بيمارش زندگی می کند. مادر بزرگ او زمانی که مادرش او را رها کرده بود و دنبال کار خودش به آنجلس رفته بود، پذيرای او شد. جان می داند که پدرش ارتشی آمريکا بوده است و بس. او دوست ندارد نه تنها در باره ی پدرش که حتا مادرش نيز با کسی صحبت کند. او با اکراه از آنان ياد می کند و اذعان می دارد که هيچ هدفی در زندگی ندارد. ويکتور در ارتباط با جان شکست خود را ميپذيرد. او موفق نشده است جان را متقاعد سازد تا به مدرسه رود. اما در رابطه با لائورا کاترينا اندرسون زحماتش ثمربخش بوده است. لائورای 18 ساله نيز پيآيند همخوابگی مادرش با مردی سفيد پوست است. لائورا می خواهد وکيل شود و هم اکنون در دبستان ابتدائی در حلبی آباد به کودکان درس می دهد. ويکتور با مارک آنتونی مِديانای 15 ساله نيز موفق بوده است. او با مادری که او را ترک نکرده، زندگی می کند.

ويکتور اطمينانی اما در مورد جئيمی آندريانو 14 ساله که بلافاصله پس از تولد رها شد و توسط زوجی خير ولی تهيدست به فرزندی گرفته شد، ندارد. آنان در آنجلس زندگی ميکنند. جئيمی معتقد است که پدرش آمريکائيست و می داند که مادرش از پی بيماری ايدز جان سپرده است. ويکتور می گويد: "از وقتی به او در باره ی مادرش گفته اند، ديگر درس نميخواند. خودش را پنهان می کند و هر بار که با او ملاقات ميکنم، اشکهايش سرازير ميشود." ويکتور از درک رفتار او عاجز است و تنها چيزی که به فکرش ميرسد اين است که او از نبود مادرش اينگونه رنج ميبرد. جئيمی به ويکتور ابراز داشته است که تصميم دارد برای جستجوی پدرش به آمريکا رود.
در حرف بنظر ميرسد آنهائی که پس از 31 دسامبر 1950 و پيش از 24 نوامبر 1992 دنيا آمده باشند، با اثبات اينکه پدرشان آمريکائی است، قادر باشند ويزای ورود به آمريکا را دريافت کنند. اين برهه دقيقن شامل دوره ای ميشود که ايالات متحده پايگاه های خود را در مستعمره ی پيشين خود برقرار کرده بود. در عمل، اما، مجلس عالی فيليپين ميبايست تبصره ای را به قانون 359-97 بيافزايد. آيا مجلس چنين خواهد کرد؟ ويکتور ترديدی بسيار دارد.


Olangapo
Angeles
Subic
Clark
Barbone (Poodle)



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت