اچ. دی. اس. گرين وی

تبانی در ايران

نگاهی به كتاب «تمامی مردان شاه: كودتای آمريكايی و ريشه‌های ترور در خاور ميانه» اثر استفان كينزر

 

 

برگردان: علی‌محمد طباطبايي
  
در آگوست 1976 كه من در تهران به عنوان خبرنگار واشنگتن پست كار می‌كردم اوضاع در اين كشور را به نحوی ديدم كه احتمال می‌دادم آخرين سال‌های سلطنت در ايران باشد. اكنون روشن بود كه محمد رضا شاه كه تازه دومين (و البته آخرين) شاه در سلسه‌ی پهلوی بود دچار درد سر شده است. آنچه به عنوان « انقلاب سفيد » معروف شده بود كه قصدش مدرنيزه كردن سريع ايران بود با مقاومت مردمی به شدت سنت گرا روبرو شده بود. پليس مخفی او يعنی ساواك مخالفين را به زندان انداخته و شكنجه می‌نمود. اما آنچه هنوز هم نمی‌شد پيش بينی كرد اين بود كه متحدی كه آمريكا برای نگهداری قدرت در خليج فارس مستقر ساخته بود در شرف فروريختن بود. اين فروپاشی چنان به سرعت به وقوع پيوست كه حتی نيروهايی كه خود شاه را سرنگون كرده بودند نيز متعجب شده بودند.
برای يك چهارم بعدی از قرن بيستم و پس از آن كه آمريكايی‌ها و انگليسی‌ها در 1953 كودتايی را بر عليه رهبر ملی گرا و سكولار محمد مصدق سازمان دهی كردند شاه در خليج فارس و به عنوان مهره‌ای آمريكايی انجام وظيفه می‌كرد. رهبران آمريكا اين منطقه را از نظر موقعيت استراتژيكی كه داشت، يعنی از جهت توليد يكی از مهمترين محصولاتی كه برای جهان صنعتی توليد می‌كرد به عنوان منطقه‌ای حياتی به شمار می‌آوردند. در 1973 هنگامی كه عربستان سعودی صادرات نفت خود را به روی ايالات متحد قطع نمود اين شاه بود كه برای كشتی‌های نيروی دريايی ايالات متحد سوخت لازم را تهيه نمود. طی ساليان حكومت نيكسون شاه بازيگری بود در نقش جايگزين برای آمريكا و شريكی برای حفاظت از منافع غرب و ضديت با منافع شوروی در منطقه. او از سوی آمريكا مقادير قابل توجهی تجهيزات نظامی پيشرفته دريافت می‌كرد. در 1976 اين امكان وجود داشت كه توسط خطوط هواپيمايی ال آل مستقيم از تل آويو به تهران پرواز نمود. تا زمانی كه روحانيون در 1979 در ايران به قدرت رسيدند هم ايران و هم اسرائيل داشتن روابط ديپلماتيك و غير رسمی را سودمند يافته بودند، زيرا هر دو احساس می‌كردند كه توسط عراق تهديد می‌شوند. اسرائيل در آن زمان مانند همين امروز در جستجوی يافتن دوستانی بود از ميان كشورهای غير عرب در حاشيه‌ی خاور ميانه.
اكنون يك ربع قرن ديگر هم سپری شده است. قرنی بسيار ناخوش آيند و نااميد كننده هم برای ايران و هم برای منافع كشورهای غربی در خليج. اشغال سفارت آمريكا در 1979 و تحقير 444 روزه برای ديپلمات‌های آمريكايی روابط ايران با ايالات متحد را تا به امروز به نابودی كشانده است. ظهور رژيمی با مبناهای اسلامی همانقدر يا بلكه خودكامه تر از رژيم شاه آرايش قدرت در خاورميانه را تغيير داد. رژيم آيت الله‌ها حزب الله و ساير گروه‌های تروريست را در منطقه مورد حمايت خود قرار داد و حتی برای پناه دادن به اعضای القاعده كه البته ايران آن را تكذيب می‌كند مورد اتهام قرار گرفت.
 
امسال پنجاهمين سالگرد كودتايی بود كه مصدق و نيروهای متحد او را كه برای ايجاد دموكراسی در ايران تلاش می‌كردند از قدرت به زير كشيد. كودتا شاه را در مسيری قرار داد كه با فرومايگی تمام چه برای شاه و چه ايالات متحد 26 سال بعد به انتهای خود رسيد. آن گونه كه استفان كينزر در كتاب خود «تمامی مردان شاه: كودتای آمريكايی و ريشه‌های ترور در خاور ميانه » می‌نويسد: « مبالغه نخواهد بود اگر خط مستقيمی از عمليات آژاكس (نام سری
CIA برای اين كودتا) و از ميان رژيم سركوب گر شاه و انقلاب اسلامی به گوی آتشينی كه مركز تجارت جهانی را در نيويورك به كام خود فرو برد ترسيم شود». كينزر همچنين عقيده دارد كه: « كودتا عليه مصدق يعنی اولين باری كه آمريكا رژيمی را تغيير داد ايالات متحد را برای سرنگون كردن ياكوب آربنز (Jacob Arbenz) در گواتمالا تشويق نمود و موجب گرديد كه زنجيره‌ای از رويدادها در آن كشور به راه افتد كه منجر به جنگ داخلی و قتل فجيع صد‌ها هزار انسان گرديد. سپس CIA به قتل رساندن يا خلع كردن از قدرت رهبران سياسی را آغاز كرد، از كوبا گرفته تا شيلی، از كونگو تا ويتنام. هركدام از اين عمليات‌ها دارای اثرات عميقی بود كه تا امروز بدون بازتاب نمانده است. بعضی از آنها به فلاكت و بدبختی شديد منجر شدند و مناطق وسيعی از جهان را به شدت بر عليه ايالات متحد برانگيختند ».
كينزر با استفاده از مطالبی كه جديداً منتشر شده است برداشتی كاملاً قانع كننده از تبانی ايالات متحد در تهران طی تابستان 1953 ارائه كرده است، يعنی رويدادهايی كه چنان ملودارم هستند كه پرزيدنت آيزن هاور هنگامی كه در مورد انجام كودتا در جريان گذارده شد در خاطرات خود چنين نوشت: «اين حوادث بيشتر شبيه بودند به رمان‌های كيلويی (
dime novel) و نه حوادث تاريخی». در 1979 هنگامی كه ريچارد هلمز يعنی رئيس سابق CIA در ايران سفير بود، بخاطر می‌آورد كه سفير شوروی نزد شاه از او (هلمز) شكوه می‌كرد و می‌پرسيد كه شاه چگونه می‌تواند مردی با سوابق هلمز در دستگاه‌های ضد اطلاعاتی را به عنوان سفير در ايران پذيرا شود؟ آن گونه كه هلمز به من گفت شاه پاسخ داد: «خوب حداقل اين كه می‌دانم آمريكايی‌ها عالی‌ترين جاسوس خود را برای من فرستاده‌اند». هلمز بعد‌ها در خاطرات خود نوشت كه شاه با او كاملاً در تفاهم بود زيرا «شاه هميشه تحت تاثير خصوصيات افراد سازمان جاسوسی آمريكا قرار داشت كه طی سال‌ها با آنها ملاقات نموده بود».
 
بدون ترديد اولين مامور
CIA كه شاه را تحت تاثير قرار داد كرميت روزولت بود، كسی كه دوستانش وی را «كيم» صدا می‌زدند، و پسر بزرگتر تئودور روزولت فارغ التحصيل Groton و Harvard كه به عنوان عضو جديدی از كالج دفتر زمان جنگ برای خدمات استراتژيك در آمده بود كه زير نظر فرانك وايزنر اداره می‌شد، و اين كسی بود كه كار خود را تا سطح يكی از مقام‌های عالی رتبه‌ی CIA ادامه داد. برای حوالی 1953 روزولت متهم بود به انجام عملياتی در خاورميانه برای وايزنر. آن گونه كه كينزر می‌نويسد روزولت برای اين به آنجا فرستاده شده بود تا نخست وزير ايران مصدق را از قدرت خلع كند، يعنی كسی كه شاه از او متنفر بود زيرا او مصدق را به عنوان تهديدی برای تاج و تخت خود تصور می‌نمود ـ آن هم با وجودی كه شاه مصدق را به مقام نخست وزيری منصوب كرده بود، يعنی پس از آن كه مصدق در ميان مردم به طور گسترده برای رهبری نهضت ملی كردن صنعت نفت محبوبيت يافت. انگليسی‌ها نيز به سهم خود از مصدق متنفر بودند دقيقاً برای همين منظور. آمريكايی‌ها هم با او مخالفت می‌كردند زيرا آنها فكر می‌كردند كه او راه تسلط كمونيستی را در ايران هموار خواهد كرد. روزولت در تابستان 1953 به طور مخفی به قصر شاه آورده شد، در صندلی عقب يك اتوموبيل و زير يك پتو تا با شاه ملاقات كند، شاهی كه در آن زمان تبديل شده بود به مرد جوان وحشت زده، ضعيف و شديداً متزلزل.
اولين تلاش برای انجام كودتا توسط
CIA و انگليسی‌ها با شكست مواجه شد. طبق سفارش ماموران سازمان جاسوسی آمريكا رئيس گارد سلطنتی ياداشتی رسمی حاكی از خلع مصدق را به منزل او برد، اما توسط گاردهای وفادار مصدق بازداشت گرديد. شاه به خارج فرار كرد، مردم برای حمايت از مصدق به ميان خيابان‌ها ريختند و روسای روزولت در واشنكتن به او دستور دادند كه ايران را ترك كند. ليكن وی تصميم گرفت كه برای انجام كودتا تلاش ديگری بكند. او ترتيبی داد كه جمعيتی تشكيل شده از ارازل و اوباش خيابان‌ها را با تظاهرات خود و در اعتراض به دولت مصدق پر كنند. ميان آن‌ها افسران ارتش وجود داشتند و البته بعضی از آيت الله‌های بزرگ كه روزولت به آنها پول داده بود. تظاهركنندگان بالاخره به خانه‌ی مصدق رسيدند و پس از نبردی با محافظين او آنجا را به تصرف خود در آوردند. مصدق در منزل يكی از همسايه‌ها پناه گرفت اما روز بعد خود را تسليم كرد. شاه با پيروزی از ايتاليا باز گشت و به روزولت چنين گفت: « من تخت خود را به خداوند، به مردمم، به ارتشم و به شما مديون هستم ». همانگونه كه هلمز بعد‌ها نوشت اين « بالاترين موج عمليات سری » بود. مصدق كه به جرم خيانت محاكمه می‌شد در محكمه‌ی خود توطنه گران خارجی بر ضد خودش را محكوم نمود. پس از سه سال زندان وی در منزل خود تحت نظر بود تا اين كه سرانجام در 1967 درگذشت.
 
مصدق شخصيتی بی نظير در تاريخ قرن بيستم بود. با بينی بزرگ و چشمانی تيز بين ظاهری اشرافی و با هيبت داشت. پدر او در دربار يكی از شاهان سابق وزير بود. مصدق در فرانسه و سوئيس تحصيل كرده بود. او يك ملی گرا بود كه با شور و حرارت زياد و به صورتی سازش ناپذير با حق بهره برداری انگليسی‌ها از نفت ايران مخالف بود. شخصيت مصدق به قدری قوی بود كه تمامی اطرافيان را در برداشتی كه كينزر ارائه می‌دهد به كناری می‌زد. (مصدق برای سال 1951 از طرف نشريه‌ی تايم به عنوان مرد سال انتخاب شد). كينزر از آورل هاريمن نقل قولی می‌آورد كه نشانگر تاثير شخصيت مصدق بر روی اوست: «در او انعكاسی از ناتوانی را می‌شد ديد، و در حالی كه ظاهراً همچون يك رهبر ملی گرای متعصب اسير عقايد خودش بود اما در هيچ موردی كوتاه نمی‌آمد. وقتی تحت فشار قرار می‌گرفت به تختخواب خود پناه می‌برد و گاهی به نظر می‌رسيد كه فقط رگه‌ی باريكی از حيات در چهره‌ی او باقی مانده است، يعنی هنگامی كه در پيژامه‌ی صورتی رنگش روی تخت لم می‌داد و دستانش را بر روی سينه‌اش جمع می‌كرد، چشمانش پرپر می‌زدند و تنفسش بريده بريده می‌شد. هرچند كه در لحظه‌ی مقتضی می‌توانست خودش را از حالت ضعف از پوسته‌ای فرسوده از يك مرد به حريفی مكار و جدی تغيير شكل دهد».
مصدق واقعاً بيمار بود ـ كينزر در باره‌ی بيماری‌های او دو پهلو می‌نويسد ـ اما مصدق به خوبی می‌دانست كه چگونه از آن بيماری‌ها در نمايش سياسی كه خودش ترتيب می‌داد استفاده كند تا بدين ترتيب هواداران و بعضی دوستان بعد از اين را تا سر حد جنون مجذوب خود نمايد. وينستون چرچيل كه با قضيه‌ی مصدق سر و كار زيادی داشت اين رهبر ايران را « ديوانه‌ای پير كه در ويرانی كشورش مصمم است و در تقديم كردن دودستی آن به كمونيست‌ها». اما چرچيل غرق اهميت امپراتوری انگليس بود و در گير در دردسرهايی برای سازش با رهبران ملی گرای جهان سوم.
مصدق در محاكمه خود چنين گفت: «تنها جرم من اين است كه صنعت نفت ايران را ملی كردم و دست شبكه‌ی استعماری و نفوذ سياسی و اقتصادی بزرگترين امپراتوری روی زمين را از ايران قطع نمودم». منظور او انگليسی‌ها بود نه آمريكايی‌ها و در اين مورد كاملاً حق داشت. نفت برای بريتانيا از اهميت بسزايی برخوردار بود، يعنی از وقتی كه نيروی دريايی سلطنتی در سال‌های اول قرن بيستم از ذغال سنگ به نفت تغير شيوه داد. لرد كرزن می‌گفت كه در جنگ جهانی اول «متحدين بر روی موجی از نفت به پيش شناور بودند » و در جنگ جهانی دوم بريتانيا وابستگی‌اش به نفت حتی بيشتر هم شد. دولت بريتانيای پس از جنگ تحت نخست وزيری كلمنت آملی با هرگونه تقسيم اداره و نظارت بر كمپانی نفتی انگليس ـ فارس و سپس انگليس ـ ايران مخالف بود. ايران در آن روزها از نظر توليد نفت چهارمين كشور جهان محسوب می‌شد و نود درصد نفت اروپا را تأمين می‌كرد. بريتانيايی‌ها هيچ علاقه‌ای به هرگونه سازش با احساسات ملی گرای ايرانی‌ها نداشتند. آنها بر خلاف آمريكايی‌ها در عربستان حاضر به بردن سهم برابر ايران در درآمد نفت حتی به طور اسمی هم نبودند.
در اوايل دهه‌ی پنجاه بريتانيا از اين كه صرفاً كشوری دست دوم بود، همچون همين امروز شكايتی نداشت. در ا“ زمان هنوز هم در جستجو برای حفظ كردن خود بود نه فقط به عنوان قدرتی جهانی كه حتی استعماري. پنجاه و يك درصد از سهام شركت نفت انگليس ـ ايران متعلق به انگليس بود و بيشتر سود حاصل مستقيم روانه‌ی خزانه‌ی دولت انگليس می‌شد. وزير خارجه ارنست بوين وقتی می‌گفت كه « بدون نفت ايران هيچ گونه اميدی برای ما وجود نداشت تا بتوانيم به سطح زندگی كه در بريتانيا در جستجوی آن هستيم برسيم » كاملاً صادق بود. اما در اينجا چيزی بيش از پول بود كه در خطر قرار داشت. انگليسی‌ها تاسيسات نفت ايران را از هيچ ساخته بودند و تصور آن‌ها اين بود كه اين تاسيسات به آنها است كه تعلق دارد.
مصدق خلاف آن را می‌گفت. آن گونه كه كينزر می‌نويسد: « سياستمداری كه واقع بين تر بود احتمال داشت كه (با طرف مقابل) كنار بيايد. اما مصدق واقع گرا نبود. او اهل رويا بود، يك خيال پرداز و آرمان گرا، كسی كه معتقد بود آخر هر كاری خير از آب در می‌آيد. پايمردی كه وی با آن نبرد خود بر عليه شركت نفت انگليس ـ ايران را ادامه می‌داد برای او غير ممكن ساخته بود كه اگر امكان و توان كنار آمدن و سازش وجود داشت چنين كند». كينزر اضافه می‌كند: « شيوه‌ی رفتار مصدق با اعتقادات شيعه ايران كاملاً مطابقت داشت، با سنت آن از شهادت و او با رضا و رغبت حتی شايد از روی اشتياق رنج و درد را به عنوان آرمان می‌پذيرفت».
 
آمريكايی‌ها در وسط اين معركه گير افتاده بودند. از يك طرف ترومن فكر می‌كرد كه برخورد انگليسی‌ها «ابلهانه بود و بر خلاف منافع خودشان». دين آچسون در مقام وزير امور خارجه اشاره‌ی مشهور چرچيل در باره‌ی نبرد بريتانيا را دراينجا تكرار می‌كند: «هرگز تا پيش از اين چنين تعداد اندكی انسان چنين زياد و به طرزی چنين ابلهانه و به اين سرعت (منافع خود را) از دست نداده بود». زيرا با وجودی كه انگليسی‌ها شلوغ می‌كردند (هارت و پورت می‌كردند) و با دخالت نظامی تهديد می‌نمودند و يك ناو جنگی را هم برای ترساندن مصدق روانه كردن بودند، اما او همچنان كار خود را ادامه داد و بالاخره نفت را ملی كرد و انگليسی‌ها را بيرون انداخت. انگليسی‌ها به توسط مسدود كردن صادرات نفت ايران واكنش متقابل نشان دادند به طوری كه اقتصاد ايران درست به مانند اقتصاد انگليس با شتابی فزاينده سقوط كرد.
هنری گريدی سفير آمريكا در تهران تلگرافی به واشنگتن خبر داد كه « انگليسی‌ها ... به نظر می‌رسد كه برای خلاص شدن از شر دولتی كه با آن دچار مشكل شده‌اند تصميم گرفته‌اند كه تاكيتك‌های قديمی خود را دنبال كنند. مصدق از پشتيبانی 95 تا 98 درصد مردم كشورش بر خوردار است. در چنين شرايطی بالاترين حماقت خواهد بود كه او را از حركت بيندازند ». ترومن و آچسن با اين نظر او موافقت كردند.
در عصر جديد سياست‌های يك جانبه آمريكايی و دخالت‌های نظامی پيشگيرانه به سختی می‌توان به خاطر آورد كه درست پس از جنگ دوم جهانی آمريكا از چيزی به طور كامل متفاوت از امروز در خاورميانه دفاع می‌كرد. با وجودی كه ايالات متحد به عنوان « رهبر جهان آزاد » از جنگ بيرون آمد، اما انگليسی ها، فرانسوی ها، هلندی‌ها و پرتقالی‌ها هنوز هم بر امپراتوری عظيمی فرمانروايی می‌كردند. برای بسياری از مردم تحت ستم استعماری، ايالات متحد با آرمان گرايی ويلسونی و ضد استعمارگرايی مشخص می‌شد. فرانكلين روزولت بارها عقيده اش را در اين مورد كه آيا فرانسوی‌ها بايد پس از جنگ دوم جهانی برای بار ديگر اندونزی را اشغال كنند تغيير داد. ماموران آمريكايی
OSS در مخفی گاه‌های جنگلی با هوشی مينه ملاقات هايی ترتيب داده بودند. آمريكايی‌ها به خاورميانه نه به عنوان قاتحين و قيم‌های استعمارگر بلكه به عنوان آموزگاران و مربی‌ها و اغلب عضو كليسای پرسيبتری می‌آمدند، يعنی كسانی كه نه در جستجوی به كيش خود در آوردن دين مردم ديگر بلكه به دنبال كمك كردن به آنها بودند. تشكيلاتی مانند كالج رابرتس در استانبول، دانشگاه آمريكايی بيروت و دانشگاه آمريكايی در مصر پسر‌های نخبگان خاورميانه را آموزش می‌دادند. در ايران كالج البرز كه آمريكايی‌ها سنگ بنای آن را گذاشته بودند آن گونه كه كينزر می‌نويسد: « در ميان اولين و مدرن ترين مدارس در اين كشور بود و هزاران فارغ التحصيل اين مدرسه برای شكل دادن زندگی ايرانی‌ها از اين مدرسه بود كه وارد صحنه می‌شدند ».
 
در اوايل دهه‌ی پنجاه استفان پن روز يكی از روسای دانشگاه آمريكايی بيروت چنين نوشت: «تا همين اواخر اقدامات متهور آميز آمريكايی در خاورميانه تقريباً به طور كامل جنبه‌ی غير دولتی داشتند. يعنی آن چه از بيشتر الگوهای ملی ديگری كه می‌شناسيم متفاوت بود. آمريكايی‌ها هرگز به عنوان استعمار گر يا قيم تلقی نشده‌اند و حتی امروز نيز برای اغلب اعراب دشوار است كه آنها را به اين چشم ببينند ».
كينزر می‌نويسد كه معدود آمريكايی هايی كه ايرانی‌ها « با آنها آشنا شده بودند افرادی سخاوتمند و از خود گذشته بودند و علاقمند به ثروت يا قدرت نبودند بلكه دوستدار كمك به ايران بودند ». اما همه‌ی اين‌ها در دهه‌ی پنجاه تغيير كرد يعنی هنگامی كه آمريكا جای بريتانيا را به عنوان ضامن « امنيت و ثبات » خليج فارس اشغال كرد. كينزر ادامه می‌دهد كه: « آمريكايی‌ها در واقع دير به خاورميانه رسيده بودند. بريتانيايی‌ها آنها را به بهانه‌ی خام و بی تجربه بودن تحقير می‌كردند. تا درجه‌ای هم البته آنها چنين بودند. آنها به طور غريزی از تكبر استعماری بريتانيايی‌ها به ويژه در ايران بيزار بودند. ليكن شخصاً به اندازه‌ی كافی اعتماد به نفس نداشتند تا به نحو قاطعی به شيوه‌ی خود عمل كنن».
در اوايل 1953
CIA هنوز هم در حد شريكی زير دست SIS يعنی سازمان سری ضد اطلاعات بريتانيا يا همان MI6 بود. اما كودتای ضد مصدق پايان سلطه‌ی بريتانيايی‌ها بود در موارد مربوط به مسائل ضد اطلاعاتی و سري. تحول از شريكی كوچكتر به موقعيت مافوق را دونالد ويلبر يكی از اعضای سازمان ضد جاسوسی آمريكا چنين شرح می‌دهد: « خيلی سريع روشن گرديد كه SIS كاملاً راضی بود از پيروی از هر نقش اصلی كه سازمان (CIA) به عهده می‌گرفت . . . انگليسی‌ها بسيار خشنود بودند در بدست آوردن همكاری فعال با سازمان و تصميم گرفته بودند به پرهيز از هر كاری كه مشاركت با ايالات متحد را به مخاطره بيندازد. در عين حال حسادت نامحسوسی وجود داشت در باره‌ی اين واقعيت كه سازمان از نظر بودجه، كادر و وسايل و امكانات مجهز تر بود تا SIS ».
در اين تاريخ بريتانيا نسبت خودش با ايالات متحد را مانند يونان نسبت به روم می‌پنداشت، يعنی فرهيخته تر، با تجربه تر و مكارتر، اما تصديق اين واقعيت كه قدرت واقعی اكنون در جای ديگری است.
 
در 1946 فيليپين كه تنها مستعمره‌ی آمريكا بود استقلال خود را بدست آورد. حدود 1950 سياست خارجی آمريكا در شيوه‌ی برخورد خود به ملی گرايی جهان سومی در مستعمره‌های سابق بريتانيا و فرانسه چند شاخه شده بود. هاری ترومن از بعضی نهضت‌های ملی گرا حمايت و پشتيبانی می‌كرد، با اين اميد كه آنها ايالات متحد را به عنوان حامی واقعی خود به شمار آورند و نه شوروری را. ليكن در اواخر دهه‌ی چهل ايالات متحد فرانسه را در هندوچين مورد حمايت قرار داد و توجه خود را بيشتر بر تلاش‌های نظامی فرانسه در آنجا متمركز كرد تا بر انجام طرح مارشال در خود فرانسه. به همين ترتيب در خليج فارس نيز ايالات متحد مشتاق محافظت از منافع بريتانيا شده بود.
در 1954 آيزنهاور از به تعويق انداختن شكست فرانسوی‌ها در دين بين فو خودداری كرد و دو سال بعد وزير امور خارجه‌ی او جان فوستر دالاس به فرانسوی ها، انگليسی‌ها و اسرائيلی‌ها گفت كه تلاش آنها برای سرنگون ساختن ناصر به توسط اشغال كانال سوئز از پشتيبانی آمريكا برخوردار نخواهد بود و آنها نيز نتيجتاً نيروهای خود را عقب كشيدند. اما با جنگ كره كه در 1953 هنچنان ادامه داشت، و تازه كار بودن آيزنهاور در شغل جديدش ديدگاه انگليسی‌ها نسبت به ايران غلبه كرد، يعنی اين عقيده كه ايران بدون داشتن پناه مناسب در معرض فشار شوروری قرار دارد.
جنگ كره يقيناً چشم اندازها و خط و مشی‌های سياسی آمريكا را به همان نحوی تغيير داد كه امروز 11 سپتامبر نسبت به دولت فعلي. تهاجم از جناح شمال و در جون 1950 آغاز شد و ايالات متحد را قانع ساخت كه كابوس غرب از كمونيسم ستيزه جو و در حال گسترش در حال درست از آب در آمدن است. جنگ كره همزمان شد با بحران در حال رشد ملی كردن صنعت نفت ايران، و تاثيری كه روی آمريكا داشت اين بود كه اختلافات واشنگتن و انگليس را به هم نزديك تر كرد و آن هم البته به هزينه‌ی ايران. تاثير ديگر جنگ كره بر تصميم آمريكا اين بود كه مخالفت‌های قبلی اش نسبت به كودتای مصدق را وارونه كرد. بر حسب اتفاق جنگ كرده در جولای 1953 خاتمه يافت در حالی كه روزولت مشغول طراحی كودتای خودش بود. دولت ترومن در برابر هر گونه تلاش برای خلع مصدق از قدرت مقاومت كرده بود و هنوز هم معتقد بود كه او به عنوان يك فرد ليبرال و سكولار و حمايتی كه از طرف مردم خود دارد نيرومند ترين مانع در برابر خطر كمونيسم خواهد بود تا كسی كه آلت دست انگليس باشد. ترومن و آچسن بارها و بارها مصدق را برای ايجاد توافقی با انگليس بر سر نفت تشويق كرده اما همنچنان ناكام مانده بودند.
كينزر نقل قولی از روزنامه‌ی نيويورك تايمز می‌آورد « بسياری از متخصصان خاورميانه مصدق را به عنوان يك رهاننده كه قابل مقايسه بود با توماس جفرسون و تام پين به شمار می‌آوردند ». بر خلاف آن روزنامه‌ی هميشه ليبرال آبزرور لندن مصدق را يك « روبسپير متعصب » و يك « فرانكشتاين مصيبت بار . . . كه دچار وسواس شديد از انديشه‌ی بيگانه ستيزی شده » توصيف ميكردند، به عبارت ديگر كسی كه می‌خواست بريتانيايی‌ها را از تجارت نفت ايران بيرون اندازد.
در 1951 در حالی كه مصدق در حال بازديد از واشنگتن بود آمريكايی‌ها تلاش آخری نيز به خرج دادند تا او را به مصالحه با انگليس راضی كنند. وقتی به او متذكر شدند كه ممكن است با دستان خالی به كشورش باز گردد وی چنين پاسخ داد: « آيا متوجه نيستيد كه اگر من با دستان خالی به ايران باز گردم با موضعی به مراتب مستحكم تر باز می‌گردم در مقايسه با هنگامی كه با قراردادی باز می‌گشتم كه می‌بايست آن را به متعصبين خودم بقبولانم؟ ». پاسخ مصدق برای آمريكايی‌ها همان قدر دلسرد كننده بود كه كه خودداری ياسر عرفات از سازش با پرزيدنت كلينتن و اسرائيل در سال 2000. اما عرفات به نظر می‌رسيد كه دارای احساسات مشابهی باشد. آن چه در جهان غرب بديهی به نظر می‌رسد به ندرت ممكن است كه در شرق سوئز نيز بديهی باشد.
 
انتخاب شدن وينستون چريل و قرار گرفتن او در جای كلمنت آتلی در 1952 برای مصدق ضربه‌ی مهلكی بود. به همين ترتيب نيز جايكزينی ترومن و آچسن توسط دوايت آيزن هاور و برادران دالاس، يعنی جان فوستر دالاس در وزارت امور خارجه و آلن دالاس در
CIA . چرچيل اين اتهام بر ضد آتلی را مطرح ساخته بود كه « وقتی می‌شد با سر و صدای تير اندازی كار را خاتمه داد او همه چيز را خراب كرد و سپس در رفت ». آيك بی ميلی بيشتری داشت برای دخالت نظامی در ايران، اما چرچيل تهديد كمونيستی را خيلی بزرگ كرد و به ياد آيزن هاور آورد كه او به خاطر اعزام نيروهای آنها به كره مديون بريتانيايی هاست. اعتقادات جزم گرای چرچيل در باره‌ی ايران نيم قرن پس از آن دوباره توسط تونی بلر و اين بار در مورد عراق تكرار شد.
در روايت كينزر از كودتا، برادران ناشكيبای دالاس برای انجام كودتا از آيزن هاور اختيارات لازم را كسب كرده بودند، كسی كه به شخصه علاقه‌ای به دانستن جزئيات نداشت. ريچارد هلمز در كتاب خودش چنين می‌نويسد: « در مدت زمانی بسيار كوتاه و در نگرشی از من كه شايد از تعمق كافی برخوردار نباشد، عمليات مخفی به ابزار مطلوبی تبديل شده بودند. ديپلوماسی هم فايده‌های خودش را داشت، اما در آن سال‌ها دولت ناشكيبای آيزن هاور خود را قانع ساخته بود كه حتی موثر ترين ديپلوماسی‌ها هم به زمان زيادی نيازمند است و تازه نتيجه‌ی آن هم معلوم نيست كه چه می‌شود ».
سياست خارجی ايالات متحد در برابر ايران كه در سالهای حكومت ترومن دنبال می‌گرديد اكنون معكوس شده بود. وجود خطوط موازی ميان ديدگاه‌های محافظه كاران جديد در دولت جورج دبليو بوش و ديدگاه‌های برادران دالاس در آن ايام بسيار واضح است. هلمز عمليات سری مطلوب برادران دالاس را « نوش داروی سياست خارجی » می‌ناميد. محافظه كاران جديد در دولت بوش « تغيير رژيم » را در همان مفهوم درك می‌كنند. اما يك تفاوت بزرگ ميان اين دو اين است كه طی دوره‌ی جنگ سرد آمريكا در جستجوی متحدينی بود در رويارويی خود با اتحاد شوروی در حالی كه امروزه كه از شوروری اثری وجود ندارد محافظه كاران جديد كه بر سياست خارجی مسلط هستند به نظر می‌رسد كه متحدين را از سر تحقير بنگرند.
برای من تنها نقل قولی كه در گزارش كينزر بيش از بقيه افشاگرانه بود آن جاست كه جان فاستر دالاس برای آيك كه جهت دخالت در امور داخلی ايران بی ميل بود توضيحات لازم را می‌دهد. سخنان او به آن نحوی كه توسط منشی رسمی ياداشت برداری شده چنين است: « نتايج احتمالی (برای دست روی دست گذاشتن) . . . ديكتاتوری در يران خواهد بود تحت حكومت مصدق. تا زمانی كه او در قيد حيات است خطر چندانی ما را تهديد نمی‌كند اما اگر او ترور شود يا از قدرت بر كنار گردد خلاء سياسی در ايران روی خواهد داد و كمونيست‌ها به احتمال زياد قدرت را در دست خواهند گرفت ».
به طور خلاصه می‌توان نتيجه گرفت كه مصدق به شخصه معضل اصلی نبود. اما او بايد می‌رفت به خاطر آنچه كه ممكن بود روی دهد اگر كمونيست‌ها جای او را می‌گرفتند. اين كه مصدق ملی گرای محبوبی بود كه در برابر قيموميت غربی‌ها مقامومت می‌كرد در ايتجا دردی را دوا نمی‌كرد. دكترين بوش مبتنی بر پيشدستی (يا پيشگيري) ـ يعنی به راه انداختن جنگی پيشگيرانه يا بازدارنده با توجه به تهديد‌های احتمالی و نه خطر‌های موجود ـ به هيچ وجه چيز جديدی نيست. انجام كودتا نيز آن گونه كه كينزر اذعان دارد در اصل توسط
SIS انگليسی‌ها طراحی شده بود. بعضی خوانندگان انگليسی ممگن است بگويند كه كينزر نقش بسيار ناچيزی به CIA می‌دهد. در حقيقت انگليسی‌ها تصوری در ذهن داشتند از استراتژی اجاره كردن خلق الله. آنها می‌خواستند كه بدين ترتيب دارو دسته‌ی ولگردها را اجير كنند، يعنی كسانی كه می‌بايست نظم عمومی را از طريق تحريك كردن مردم در ميتينگ‌های دولتی به هم بزنند. آنها همچنين می‌بايست كسانی را بيابند كه حاضر باشند بر عليه مصدق تظاهرات كنند و باز كسانی ديگر به سود مصدق. نقشه‌ی انگليسی‌ها اين بود كه با اين كارها ايجاد آشوب و هرج و مرج كنند به طوری كه ارتش به بهانه‌ی برقراری نظم و آرامش مجبور به دخالت شود. اما مصدق انگليسی‌ها را بيرون كرد و بنابراين آنها ماموران ايرانی خود را به CIA محول كردند. مصدق هنوز هم به آمريكايی‌ها اطمينان داشت و تغييری را كه با آمدن دولت جمهوری خواهان ايجاد شده بود درك نمی‌كرد. كرميت روزولت در واقع دستی را بازی كرد كه كارت هايش را انگليسی‌ها به طورماهرانه برايش جور كرده بودند و تمام آنچه او انجام داد همان كودتای دوم بود.
 
آيا آنچه روی داده بود به قيمتش می‌ارزيد؟ كرميت روزولت تا سال 2000 كه از جهان رفت همواره معتقد بود كه كودتا ارزشش را داشت. اما كينزر ديدگاهی متفاوت از همتای انگليسی او يعنی كريستوفر مونتی وودهاوس نقل می‌كند كه وی در خاطراتش نوشته بوده: « عمليات چكمه را (نام آنگليسی برای آژاكس) می‌توان به عنوان قدم اول از مصيبت 1979 ايران دانست. آنچه ما پيش بينی نكرده بوديم اين بود كه شاه بدين ترتيب قدرت جديدی به هم می‌زند و آن را به طور شديداً مستبدانه به كار می‌زند به طوری كه نه دولت ايالات متحد و نه وزارت امور خارجه قادر به نگه داری او در مسيری معقول نيستند. در آن زمان ما صرفاً آسوده خاطر بوديم از اين كه خطری كه منافع بريتانيا را تهديد می‌كرد دور شده است».
برای انگليسی‌ها همين كافی بود كه بتوانند تا حدی بر نفت ايران نظارت سابق را برقرار سازند. برای چرچيل مسئله‌ی اصلی نفت و برای آيزن هاور كمونيسم بود. جان والر يكی از آخرين بازماندگان عمليات چكمه شخصاً به كينزر چنين گفته است: « مسئله بر سر آن چيزهايی بود كه شوروی‌ها انجام داده بودند و آنچه ما از نقشه‌های آنها برای آينده می‌دانستيم. بسيار جالب توجه بود اگر می‌شد ديد كه شوروی در فهرست ترجيحات خود چه نوشته و چه می‌خواسته. يقيناً ايران در اين فهرست در رده‌های اول جای می‌داشت. اگر كسی در باره‌ی تهديد شوروی نگرانی نداشت من نمی‌دانم كه اين را چگونه می‌شد به او باوراند؟ خطر شوروی يك مسئله‌ی جدی بود ».
در واقع آنچه شوروی‌ها در آن زمان در نظر داشتند هرگز فاش نشد. كينزر به ما می‌گويد كه روس‌ها هرگز با تقاضاهای مكرر او برای مراجعه به آرشيو اطلاعات مربوط به آن دوره موافقت نكردند. اما نه والر و نه كس ديگری كه كينزر با او صحبت كرده نتوانستند دليلی ارائه كنند كه رژيم مصدق قدرت شوروی را می‌توانست افزايش دهد فقط به اين دليل كه احتمالش بود.
در اواخر كتاب فوق العاده اش كينزر از تاريخ نگارانی نقل قول می‌ورد كه ادعا كرده‌اند كودتا « برای ايالات متحد و بريتانيا و برای بيست و پنچ سال بعدی ايرانی قابل اطمينان بوجود آورد ». او نتيجه می‌گيرد كه « اين پيروزی غير قابل ترديدی بود. اما با توجه به آنچه بعداً پيش آمد، و فرهنگ عمليات سری كه تركيب سياست خارجی آمريكا را پس از كودتا تحت تاثير قرار داد اين پيروزی به نظر می‌رسد كه به مقدار زيادی رنگ و جلای خودش را از دست می‌دهد. از خيابان‌های متلاطم تهران وساير پايتخت‌های اسلامی تا صحنه‌های حملات تروريستی در سراسر جهان عمليات آژاكس از خودش ميراثی آزارنده و وحشتناك باقی گذاشته است ».
يقيناً در 1979 خاطره‌ی كودتا در ياد گروگان گيرهای ايرانی همچنان زنده بوده است. آيت الله علی خامنه‌ای بالاترين رهبر فعلی در ايران بنيادستيزی (راديكاميزم) رژيم را اين گونه موجه جلوه می‌ددهد: « ما همچوم مصدق يا آلينده ليبرال نيستيم كه سازمان سيا بتواند ما را ساقط كند ». اما گويا ترين سخن نقل قولی است از آيت الله روح الله خمينی كسی كه پيوسته با مصدق مخالف بود و سرانجام جای شاه را گرفت: « شما چرا از شاه، از مصدق و از پول صحبت می‌كنيد؟ دوره‌ی اين‌ها همه گذشته. اسلام است كه باقی می‌ماند ».
 
احيای اسلام امروز قدرتمند ترين نيروی سياسی در خاورميانه است كه از حد جدايی ميان شيعه و سنی فراتر می‌رود. به نظر من حركتی با اين عظمت در هر حال و بدون كمك كودتای آنگلو ـ آمريكن به احتمال زياد رخ می‌داد. در داستان عبرت آموز كينزر از نتايج نا خواسته، به دشواری می‌توان پيوندی ميان كودتا بر ضد مصدق و نابودی برج‌های مركز تجارت جهانی يافت.
امروز پنجاه تابستان پس از آن رويداد نسل جوان تر ايران از رژيمی دينی و بی دست و پا كه همچنان از 1979 بر قدرت باقی مانده خسته شده است. آيا ايالات متحد بدون مداخله تغييراتی را در ايران موجب خواهد شد؟ يا اين كه همتاهای معاصر برادران دالاس كه حوصله‌ی ديپلوماسی را ندارند در حال طرح عمليات سری ديگری هستند و تلاش برای تحميل تغيير حكومت به عنوان نوشداروی سياست خارجي؟ در ماه جون وزير امور خارجه كالين پاول كه در نشستی در خاورميانه سخن می‌گفت از عقيده‌ی قبلی خود مبنی بر غير قابل طرح دانستن پيشنهاد برای عمليات خصمانه‌ی ايالات متحد بر عليه ايران عقب نشست. اما همانگونه كه او گفت بعضی در پنتاگون از عمليات سری بر عليه ايران صحبت می‌كنند. در همان تاريخ تيتر روزنامه‌ی فايننچال تايمز اين بود « بوش تغيير حكومت ايران را دوباره مطرح كرده است ».
از بسياری جهات وسواس آمريكا از تروريسم از زمان 11 سپتامبر انعكاسی است از وسواس كمونيسم از پنجاه سال پيش. امروز ايالات متحد و بريتانيا ادعا دارند كه بايد عراق را به علت تهديد تروريستی در اشغال نگه دارند. آنها هر دو در ظاهر و به طور رسمی می‌گويند كه هر چه زودتر كه ممكن باشد خاك عراق را ترك خواهند كرد. اما ايدئولوگ‌های پنتاگون در رويای عراقی هستند كه همچون ايران زمان شاه حافظ منافع آنها و منافع اسرائيل باشد. سخن از امپرياليسم جديد آمريكا در ميان دانشگاهيان محافظه كار مد روز شده است. آنها درسی را كه می‌بايست از تجربه‌ی انگليسی‌ها بياموزند فراموش كرده اند، يعنی وقتی مردم ديگر حاضر به پذيرش سلطه‌ی خارجی نيستند به هيچ قيمت هم نمی‌توان آن را به اجرا در آورد. كينزر كتاب خود را با نقل قول مناسبی از پرزيدنت ترومن آغاز می‌كند: « در جهان هيچ چيز جديدی روی نمی‌دهد مگر آن تاريخی كه شما نمی‌توانيد از آن چيزی بدانيد ». 

 

1: The Iran Conspiracy, by H.D.S Greenway , The New York Review of Books, Sept.25 2003

 

 



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت