بيماری قدرت

توسعه نامتوازن و جامعه‌‏شناسى انقلاب

عبدالحسين هراتى
شيوه برخورد انسان با بيمارى از دو وجه نظر متفاوت يا متضاد است وبيماران را مى‏توان از اين منظر به دو گروه تقسيم كرد. نخست بيمارى كه مى‏داند بيمار است و تمام همت خود را متوجه رهايى از بيمارى مى‏كند اين شيوه برخورد عمدتاً ويژه بيمارى‏هاى جسمى است. در اين گونه بيمارى‏ها خداوند مكانيسم درد را به مثابه دستگاه اعلام خطر در وجود انسان برقرار كرده است كه بيمار را براى جلوگيرى از ادامه درد و يا وحشت از مرگ لاجرم وادار به مبارزه با بيمارى مى‏كند.
اما در وجوه بيشمارى از بيمارى‏هايى كه بر جان و روان انسان عارض مى‏شوند مكانيسم رنج بصورت بازتاب رابطه‏هاى جامعه شناختى و تاثير عكس العمل‏هاى اجتماعى مجال ظهور مى‏يابد.
نهان روشى اين بيمارى‏ها به گونه‏اى است كه انسان نه فقط بيمارى خود را در نمى‏يابد بلكه گاه حتى پزشكان و درد شناسان را بيمار تصور كرده و با گرفتارى در هزار توى ناهنجارى‏هاى رفتارى به ورطه درگيرى و تعارض با صلاح انديشان رانده مى‏شود.
از آنجا كه بيمارى سر برآورده از قدرت و ثروت، از بدخيم‏ترين صور اينگونه روان پريشى است و با نوعى تخدير و غفلت و از خود بيگانگى همراه است، اگر بيمار داراى درايت و هوشمندى بالايى نباشد، حتى تا لحظه مرگ يا پس از سرنگونى هم قادر به شناخت بيمارى خود نمى‏شود.
اكثريت حكمرانان خود محور انديش تاريخ بشر اينگونه بوده‏اند و آنان كه در موقعيت‏هاى خاصى راز بيمارى خود و جامعه را دريافته و قرار خويش را بر مدار اصلاح استوار كرده‏اند بسيار اندكند.
رويكرد تحليلى اين نوشته تنها متوجه قدرتمندان و حاكمان نيست، بلكه نظر معطوف به جايگاهى است كه موجد اينگونه بيماريها مى‏شود. اين جايگاه، مسند قدرت مطلقه است. بسترى كه زايشگاه و پرورشگاه بيمارى قدرت است. حكم تاريخ درباره مشهورترين و معاصرترين اين مردان به ظاهر بزرگ و در جان بيمار از هيتلر و استالين گرفته تا محمد رضا شاه و ديگر مطلق گرايان و مطلق انديشان يكسان بوده است.
قدرت مطلقه انسان را چنان دچار پندار و وهم مى‏كند كه خود را كم‏كم برگزيده و بر نشانده نيروى تقديرى و انتزاعى ويژه‏اى چون تارخى يا نيروهاى غيبى تلقى كرده و چون سكان سفينه تقدير را بر كف گرفت و حاكم بر آن شد، تصوير اقتدار را آئينه تمام نماى قامت خود و صدور فرمان جامع را حق مسلم و تفويض شده خويش خواهد دانست و هر كه در تصديق حقانيت وهم انگارانه او ترديد كند، انگار با حقانيتى تاريخى يا الهى مخالفت ورزيده است و به صف طويل و دردمند تجديد نظر طلبان يا مرتدين مى‏پيوندد و به موجب حكم بى‏تغيير «هركس از ما نيست بر ماست»!!! نه تنها از شناخت حق جدا افتاده است، بلكه حق حيات را نيز از دست داده است و اصلاً ضرورتى بر «ماندن» او نيست!
حق زيستن براى ديگران در عرصه انديشه چنين حاكمانى حقى واقعى و مبتنى بر ضرورت خلقت انسانها در اين جهان نيست. بلكه اين حق زاده تصديق توهمات حاكميتى است كه خود را «حق مطلق» مى‏داند. اين توهم و نزديك بينى و محدود انديشى تا به آنجا پيش مى‏رود كه حاكمان مطلق العنان آغاز پايان را نمى‏بينند و حتى رسيدن خطر را به يك قدمى خود در نمى‏يابند و هرگونه انتقاد مصلحانه و نقد مشفقانه و گمانه‏زنى در احتمال سقوط را سر بر كشيده از «ساحت ذهن سياه و بى‏مقدار دشمن» تلقى كرده و قدرت تشخيص مصلح مشفق از دشن معاند را از دست مى‏دهند و شناخت جايگاه تاريخى خويش را تا آنجا از ياد مى‏برند كه قضاى مقدّر الهى به يكباره به سراغ آنها مى‏آيد، آنها را در بر مى‏گيرد و به ورطه هلاكت مى‏كشاند.


قرآن كريم در مورد قدرتمندان اسير بيمارى مزمن قدرت و سرنوشت محتوم ايشان بسيار هشدار داده است، كه تنها در اينجا به يك نمونه از اين آيات اشاره مى‏كنيم.
(ألم‌تر الى الذين بدّلوا نعمت اله كفراً واحلّوا قومهم دار البوار جهنم يصلونها وبئس القرار).
آيا نديد كسانى را كه نعمتهاى خداوند را به كفر (زشتى و نا سپاسى و ظلم) تبديل نمودند و مردم خويش را به ديار نيستى و هلاكت بردند، جهنم جايگاه آنان است و چه بد جايگاهى است (ابراهيم ٢٧ و ٢٨).
مولانا ساحت انديشه و عمل چنين حاكمانى را اينگونه تحليل مى‏كند.
دوست از دشمن همى نشناخت او / نرد را كورانه كج مى‏باخت او
تو بدان فخر آورى كز ترس و بند / چاپلوست گشت مردم روز چند
هر كه را مردم سجودى مى‏كنند / زهر اندر جان او مى‏آكنند
اين تكبر زهر قاتل دان كه هست / از مى پر زهر شد آن گيج مست

اشتباه رايج بين مردم و حتى بسيارى از روشنفكران اين است كه فرمانروايان صاحب اقتدار را از تبارى ديگر مى‏دانند و انگار كه خودمحور انديشان از كرات ديگرى آمده‏اند و هركس خود را از ابتلا به بيمارى استبداد مصون مى‏پندارد، در حالى كه تارخى مدون بشرى جز در موارد خاص خلاف اين را نشان داده است.
چه بسيار بوده‏اند كسانى كه دم از اصلاح و رفرم و يا حتى انقلاب زده‏اند و پس از دستيابى به جايگاه قدرت همان اعمالى را از خود بروز داده‏اند كه گذشتگان را به آن دلايل مورد انتقاد قرار مى‏داده‏اند.
خداوند پيامبران بزرگ را از آدم تا خاتم كه برترين اصلاح‏گران تاريخ بوده‏اند به تواتر به سوى مردم گسيل داشت تا آنها را از وسوسه شوم جاه طلبى و اقتدار مطلق كه شرنگ جان است و آزار دهنده روان رهايى بخشند و زنجيرهاى پنهان و آشكارى را كه بيمارى قدرت بر پاى جانشان افكنده است بگشايند و آنها را از محبس ناپيداى سر بر آورده از فرهنگ ستايش قدرت نجات دهند. با گذشت تاريخ و گسترش مدنيت بسيارى از متكفران، مصلحان و انديشه پردازان نيز راه بر انديشه‏هاى منحط گرفته و سعى كرده‏اند راه حلهايى براى درمان اين بيمارى با شرح و تحليل خود ارائه دهند.

كشتگاههاى گسترده شونده ويروس كشنده استبداد در چند سر فصل اصلى خلاصه مى‏شوند.
١ـ عمرى و موروثى بودن حكومت و ناتوانى مجارى قانونى در بركنارى فرمانروايان ناتوان يا گمراه.
حاكمى كه مى‏داند ناچار به ترك قدرت و پيوستن به مردم و تن دادن به داورى آنهاست در دوران حكومت خود، به مكانيزمهاى سنجش عملكرد خويش (چون مجلس برآمده از اراده مردم) به عنوان مجموعه افزايش دهنده قدرت خود مى‏نگرد و مى‏داند اقتدار حكومت با اعمال زور و ديكتاتورى تفاوتى جدى و بنيادين دارد.
٢ـ تكيه زدن بر جايگاه مقام لا يسئل عما يفعل «پاسخگو نبودن در مقابل هيچ مقام و نهادي» كه اين مسند تنها متعلق به خداوند يكتا است و استقرار در چنين جايگاهى حتى به پيامبران و اولياء خاص نيز اعطاء نشده است.
چنين و جهى از اقتدار و استبداد فرجامى جز نابودى و ويرانى ندارد و سرايت بيمارى خود محور انديشه و خود معيار بينى به فرمانروايان آنها را بسوى جدايى از مردم و آرمانهاى آنها و نابودى نهايى سوق مى‏دهد.
٣ـ حكومتهاى طبقاتى و اليگارشيك و يا حكومتهايى كه متكى بر تفكرات جزمي[١] ايدئولوژيك هستند و به سلطه احزاب و گروههاى مدعى پاسدارى شعله مقدس جوهره آن انديهش در يك نظام تك حزبى و تك انديشه‏اى مى‏انجامند.
تجربه انسان قرن بيستم كه شاهد اوج گيرى و اقتدار نهايى چنين گروههايى بوده است ثابت مى‏كند جريانات جزم انديش قابليت تبديل شدن به خشن‏ترين حكومتهاى توتاليتر يا ديكتاتوريهاى هولناكى را دارند كه در آنها ميزان خشونت به سطحى بسيار فراتر از حكومتهاى استبدادى مى‏رسد و وجود خونريزترين و بى‏پرواترين ساخت و ساز حكومتى از آنها سر بر مى‏آورد. پيدايش فرمانروايانى خود خدا پندار راز اصلى خشونت بيمارگونه ايده پردازان برتر از انسان در اين حكومتها است.
بزرگترين كشف بشر در دوران معاصر براى مبتلا نشدن راهبران مردمى به بيمارى كشنده استبداد چند اصل است كه مى‏تواند مبناى جامعه مدنى قرار گيرد.
١ـ حذف مقامهاى ابدى و فارغ از دغدغه پاسخگويى‏.
البته در جامعه مدنى مى‏تواند مقام عمرى ارشادى و مبرا از قدرت و مسئوليتهاى سياسى مستقيم وجود داشته باشد، كه به عنوان سنبل نظام حاكم ارتباطى عاطفى و ناگسستنى با مردم برقرار كند. در بين آنها زندگى كند و معضلات زندگى توده‏ها را ببيند و لمس كند و به حل آنها كمر همت ببندد.
٢ـ مسئولين و صاحب منصبان اصلى قدرت و حاكميت بايد هرچندگاه بر بستر و مكانيسمى دموكراتيك تغيير يابند.
٣ـ بالاترين مرجع نظارت بر امر اين صاحب منصبان بايد مجلس نمايندگان مردم باشد و صاحب منصبان قدرت در پيشگاه آن پاسخگو باشند.
٤ـ الف) قوه قضائيه مستقل، متخصص، قانونمند و قانون مدار كه بالاترين مقام آن بايد از سوى شوراى عالى قضات، كه سلسله مراتب رشد را در گذر ساليان دراز قضاوت بى‏تخلف طى كرده‏اند، انتخاب شده و به مجلس نمايندگان مردم معرفى شود. اين مقام در صورت تصويب مجلس در مقابل مجلس هم پاسخگو خواهد بود.
ب) وجود هيئت منصفه در تمامى دادگاهها و تعدد دادگاههاى تخصصى و تامين مالى مطلوب و ايجاد چتر امنيتى براى دستگاه قضايى كه مانع بروز صدمات از سوى جنايتكاران به قضات شود اين امر موجد امنيت و استقلال راى داوران در دعاوى حقوقى و جزايى و موجب ايجاد امنيت و عدالت در جامعه خواهد شد.
٥ـ تعدد رسانه‏هاى گروهى براى تبليغ نظرات و منافع گروههاى مختلف اجتماعى و صنفى و سياسى در چارچوب قوانين مصوب به عنوان آئينه تمام نماى آنچه در جامعه مى‏گذرد. (پولوراليسم رسانه‏اى و تعدد كانالهاى اطلاع رسانى جمعی).
٦ـ شكستن انحصارات اقتصادى دولتى و غير دولتى و گسترش و تعميم مالكيت به اقشار وسيع مردم و امنيت سرمايه‏گذارى در سطح كشور.
٧ـ تعدد احزاب سياسى‏.
٨ـ تعدد سنديكاها و فدراسيونها و كنفدراسيونهايى كه از منافع صنفى اقشار مختلف مردم دفاع مى‏كنند.
٩ـ توجه به آموزش و رفاه مالى مطلوب و تقويت پليس به عنوان ركن اساسى ايجاد امنيت در جامعه و كنترل پليس براى عدم رخنه فساد در آن، كه اين مهم بايد بوسيله سازمانهاى مستقل و مخصوص اطلاعاتى انجام شود.
١٠ـ گزينش باهوشترين، نخبه‏ترين و آموزش ديده‏ترين افراد براى سازمانهاى اطلاعاتى و توجه به تامين رفاه آنان و انفصال كامل سازمانهاى اطلاعاتى از امور سياسی، اجرائى و اقتصادى و ايجاد اركان نظارتى از طرف رئيس جمهور منتخب مردم و مجلس نمايندگان براى كنترل و نظارت دائم بر عملكرد اين سازمانها كه بدليل بسته بودن ذاتى امكان رخنه فساد و جنايت و نفوذ عوامل بيگانه در آنها بشدت بالاست.
١١ـ تقويت نيروهاى نظامى همراه با آموزش عدم دخالت كليه نيروهاى نظامی، انتظامى و امنيتى و اطلاعاتى در مناقشات سياسى بين احزاب و نيروهاى اجتماعى كه اين مناقشات بايد به طرق دموكراتيك و اعمال حاكميت سياسى حل و فصل گردند.
و بسيارى از اصول ديگر جهت تبيين روابط جامعه مدنى و جلوگيرى از توسعه نامتوازن كه نياز به طرح مبحث گسرتده ديگرى دارد و بعهده انديشمندان روشنفكران است كه باب اين بحث جدى و ضرورى را بگشايند.

--------------------------
[١] ياد آورى مى‏شود كه هر ايدئولوژى اجباراً جزمى نيست. ايدئولوژى در فرهنگ ما دو مفهوم به خود گرفته است. اول به مفهوم مكتب است كه مشتمل است بر جهان بينی، انسان شناسی، و نگرش آن مكتب نسبت به جامعه و تاريخ و مفهوم دوم كه مفهوم جزئى‏تر آن است مجموعه بايدها و نبايدهاى ابدى و همچنين مقطعى و متغير را ارائه مى‏دهد. اين برداشت از ايدئولوژى براى اولين بار توسط دكتر شريعتى در فرهنگ ما و ارد شد.

 

بيمارى قدرت زاينده توسعه نامتوازن
بيمارى قدرت اگر در تلفيق با توسعه (كه ذاتى دوران معاصر است) قرارگيرد لاجرم فاجعه‏اى هولناك براى جامعه به‏بار مى‏آورد و به از هم گسيختگى اجتماعى در انواع مختلف آن مى‏انجامد.
ما امروز در جهانى به سر مى‏بريم كه مدرنيسم و توسعه جزء لا ينفك زندگى و حيات اجتماعى و بين المللى آن شده است.
البته توسعه در ذات خود مفهومى خنثى است و اين ما انسانها هستيم كه با نوع جهان بينى و انسان شناسى و رابطه‏اى كه با تكيه بر اين مبانى با جهان اطراف خويش براقرار مى‏كنيم به آن جهت و بار اعتبارى مثبت يا منفى مى‏دهيم و براى آن ارزش و مفهومى خاص ايجاد مى‏كنيم.
توسعه و مدرنيسم در ذات خود مناسباتى ايجاد مى‏كنند كه هيچ نوع هماهنگى با نظامهاى اجتماعى و سياسى قرون گذشته و سنتى نداشته و ساختارهاى اجتماعى و اقتصادى و نظامهاى سياسى را وادار به هماهنگى يا مقابله با خود مى‏نمايد نظامهايى كه قادر باشند خود را با ساختارهاى نوين سر بر آورده از توسعه به مفهوم مدرن آن تطبيق دهند برپا مانده و نظامهاى سياسى و اجتماعى كه نخواهند و يا نتوانند خود را با تحولات ذاتى و پيوسته معاصر تطبيق دهند از بين خواهند رفت. فراموش نكنيم كه شاه قبل از هرچيز قربانى توسعه نامتوازنى گرديد كه خود ايجاد كننده يا دست كم قربانى ايجاد چاره ناپذير آن بود.
جامعه‏اى كه در آن توسعه صورت مى‏گيرد بايد از همان ابتداى تحولات اقتصادى به نوسازى نظام سياسى و اجتماعى و فرهنگى خود همت گمارد و الا با آنومى (از هم گسيختگی) اجتماعى روبرو خواهد شد.
توسعه و مدرنيسم عواملى را در دل خود پرورش مى‏دهند كه در تناقض كامل با نظامهاى سياسى استبدادى و جوامع بسته هستند و اگر اين تضادها حل نشوند از هم گسيختگى سياسى و اجتماعى در آن جوامع امرى محتوم و گريز ناپذير خواهد بود.
آزادى بصورت اعم كلمه (آزادى‏هاى اقتصادى ـ اجتماعى ـ فرهنگى و سياسی) از ضرورتهاى لا ينفك توسعه‏اند و در صورت عدم توازن ميان گسترش اين عوامل توسعه نامتوازن ايجاد مى‏شود كه هزينه آن بدليل وجود فساد مالى (كه از خصايص ذاتى آن است) بسيار سنگين است و با پيدايش بوروكراسى ادارى غول‏آسا و خود ويرانگر، سرنوشتى جز فروپاشى سياسى و از هم گسيختگى اجتماعى در پى‏نمى‏آورد. بلوك شرق نمونه اعلاى اين واقعيت است.
در تبيين توسعه به مفهوم مدرن آن و پيامدهاى آن ذكر اين نكته ضرورى است كه:
برخورد خلاق و سمت و سو دهنده به آزادى‏هاى اقتصادى ـ اجتماعى ـ فرهنگى و سياسى تنها به عهده توانمنديهاى ذهنى روشنفكران و دانشمندان و عالمان است كه چگونه اين همه را بگونه‏اى هماهنگ كنند كه هويت‏ها به بهاى توسعه (كه گريزى نيز از آن نيست) مضمحل نگردند.
 
توسعه نامتوازن و جامعه شناسى انقلاب
يكى از وجوه از هم گسيختگى اجتماعى در عصر سلطه مدرنيته، كه زائيده توسعه نامتوازن است، انقلابات اجتماعى است. ما در تحليل خود اين آسيب اجتماعى و خطر بالقوه آن براى نظامهاى سياسى و ارتباط آن با توسعه نامتوازن را به اختصار تحليل كرده، و تنها سعى مى‏نماييم شاخص‏هاى دوره‏هاى سه‏گانه منتهى به اين آنومى را بر شماريم و چگونگى سير تكوين انقلاب در دوران مدرن و ارتباط آن با توسعه نا متوازن و استبداد را شرح دهيم.
 
انقلاب در زمره پديده‏هاى جامعه شناختى است كه بندرت اتفاق مى‏افتد و جامعه شناسان نمى‏توانند از طريق مناسبات روزانه خود با آن سر وكار تحقيقى دائم داشته باشند. به همين دليل از انقلابهاى بزرگ معمولاً تفسيرها و تحليلهاى جامعه شناسانه متعدد و در غالب‏ها و روشهاى متفاوت عرضه مى‏شود كه از مجموعه آنها مى‏توان به جمع بندى جديدى رسيد. برداشتهاى متفاوت و متعدد جامعه شناسان از انقلاب نه عيب آن كه از محاسن بزرگ تحليلهاى جامعه شناختى در مورد اين پديده نادر اجتماعى است و مى‏توان از اين مجموعه تحليلها استفاده كرده و به جمع بندى عمومى جديدى در مورد شرايط خاص تاريخى انقلاب دست يافت.
 
تحليلهايى كه در زمان وقوع انقلاب و نزديك به آن صورت مى‏گيرد از يك ديدگاه داراى حسن‏اند و از منظرى ديگر نامطلوب. حسن آن، هم زمانى يا نزديكى در شناخت و تجربه دست اول و عينى فرد تحليل كننده است و عيب آن اين است كه چون هيچكس در هيچ جايگاهى قادر نيست زواياى تاريك و پشت پرده حوادث را به همان روشنى حدوث آنها مشاهده كند، بسيارى از وقايع حتى براى كسانى كه در متن حادثه قرار دارند، مجهول مى‏ماند. ولى انقلابات بشرى نيز همچون هر پديده ديگر اجتماعى چون لوحى ناگشوده، در گذر زمان رمزگشايى مى‏شوند و بسيارى از زواياى تاريك آنها پس از ساليان دراز روشن مى‏گردد و جامعه شناسان از اين زاويه بهتر مى‏توانند پديده‏اى را كه مدتى از آن گذشته است تحليل نمايند. در تحليل تكوين يك انقلاب اصولاً سه دوره را مى‏توان به وضوح از يكديگر متمايز نمود.
 
دوره اول
دوران تكوين ساختارهاى اجتماعى نوين كه منجر به ايجاد روانشناسى اجتماعى خاص دوران انقلاب مى‏شوند.
عامل اصلى ايجاد روانشناسى خاص اجتماعى در دوران مدرن، توسعه يا مدرنيسم است با شاخصهاى آن كه عبارتند از:
١ـ توسعه شهر نشينى‏.
٢ـ پيشرفت اقتصادى كه در عين بالا بردن سطح عمومى درآمدها موجب پيدايش طبقات غنى‏تر و بروز اختلافات طبقاتى آشكارتر و وسيع‏ترى بوسيله گروههاى مرجع اجتماعى مى‏شود.
٣ـ شتاب گرفتن رشد توليد و ثروت نسبت به گذشته و فقدان امكان توازن در تقسيم ثروت در ميان مردم و برهم خوردن تعادل توليد و توزيع ثروت.
٤ـ رشد و توسعه موجب بروز از هم پاشيدگى هنجارها و ارزشهايى مى‏شوند كه در شرايط مستحكم و پايدار اجتماعى مردم روابط خود را بر مبناى آنها تنظيم كرده و بر اساس آنها داراى خواسته‏هاى محدود و معين هستند. در وضعيت جديد حصارهاى فرهنگى كه كنترل كننده ذائقه‏ها و اميال و آرزوهاى مردم است شكسته شده و ذهنيت مردم دستخوش آرزوهايى مى‏شود كه حصول آن براى اكثريت امكان پذير نبوده و موجب نارضايى دائمى و عمومى مى‏شود.
٥ـ ورود مستمر ارزشها و نيازهاى جديد در نظام ارزشى كه توسعه زاينده آن است.
٦ـ دست نيافتن به نيازهاى جديد و پذيرفته شده كه به صورت ارزش درآمده‏اند اين امر باعث ايجاد عقده‏اى مزمن در اقشار متفاوت مردم شده و عامل بروز ناهنجارى‏هاى اجتماعى و آشفتگى مى‏گردد.
٧ـ رشد طبقه متوسط كه زائيده توسعه است.
٨ـ رشد فرهنگى و تحصيلات و تخصص‏هاى فنى كه از نيازهاى فزاينده توسعه است و موجب پيدايش نوعى نگرش خاص طبقاتى در بين قشر متوسط و تحصيلكرده مى‏شود.
 
٩ـ انتقال اين نگرشهاى خاص طبقاتى بعنوان نوعى آگاهى از طريق طبقه متوسط و اقشار تحصيلكرده به طبقات پايين‏تر.
١٠ـ انتقال نيازهاى روز افزون و آگاهيهاى خاص (هرچند هدايت شده)، از وضعيت جهان به صورت عمومى و ايجاد توقع در مردم، به وسيله رسانه‏هاى گروهى و بويژه تلويزيون و توسعه راهها و خطوط هوايى و امكان مسافرت به كشورهاى توسعه يافته.
١١ـ از دست دادن هنجارها و ارزشهاى سنتى روستائيانى كه به واسطه توسعه اقتصادى چون سيل به شهرها سرازير مى‏شوند و با نيازها و خواسته‏هاى جديدى مواجه مى‏گردند كه پيش از آن در محيط سنتى و با ثبات روستا براى آنها مفهومى نداشته است. نداشتن امكان دسترسى به خواسته‏هايى كه در شرايط نوين براى آنها ايجاد شده است موجب نارضايتى عمومى اين قشر و سيع اجتماعى مى‏شود. روستائيان مهاجر از سوى ديگر با از دست دادن ارزشهاى سنتى خود با بحران هويت دست بگريبان شده و در مقابل ارزشهاى جديد غير قابل حصولى قرار مى‏گيرند كه نهايتاً به شكستن هنجارهاى اين گروه اجتماعى و بروز انواع آشفتگى‏هاى روانى و رفتارى در ميان آنها مى‏انجامد و آنها را تبديل به نيروهاى بالقوه و آماده پيوستن به بحرانها و اغتشاشهاى شديد و طوفانى مى‏كند.
١٢ـ ركود پس از يك دوره شكوفايى اقتصادى از ديگر عوامل اصلى اين روانشناسى خاص اجتماعى است.
 
دوره دوم
دوراهى گذار توسعه بسوى جامعه مدنى يا بسوى انقلاب
قبل از ورود به اين بحث بايد متذكر شوم كه توسعه اصولاً داراى فرايندى فوق العاده دردناك است.پتانسيل‏هايى كه اين فرايند دردناك، كه بواسطه شكسته شدن نهادهاى سنتى و ايجاد نهادهاى جديد اجتماعى ايجاد مى‏كند، اگر با توسعه سياسى همراه نشود قطعاً جامعه را بسوى سقوط محتوم و گسيختگى اجتماعى و سياسى به جلو خواهد راند.
برخى تئورى‏ها براى كنترل اجتماعى در فرايند توسعه كه در بعضى جوامع رو به توسعه بكار گرفته شده و آزمايش گرديده (بخصوص در آمريكاى لاتين) مانند آلوده كردن وسيع جامعه و بخصوص جوانان به مواد مخدر و ايجاد فحشا و فساد گسترده براى تسكين اين آلام و همچنين تشكيل جوخه‏هاى مرگ براى از بين بردن روشنفكران، كه آنان را عامل انتقال آگاهى‏هاى خاص دوران توسعه به طبقات مختلف اجتماعى تشخيص مى‏دادند، همگى عدم كارايى خود را در ايجاد ثبات در فرايند توسعه نامتوازن، نشان داده‏اند. تنها راهى كه امروز انديشمندان بشرى به كشف آن نائل آمده‏اند ايجاد توسعه سياسى براى تخليه آلام متراكمى است كه فرايند توسعه تا رسيدن به جامعه توسعه يافته، ايجاد مى‏كند.
توسعه سياسى در اين دوره ضرورتى است حياتى كه در صورت پرهيز از توجه جدى به آن، جامعه گام به گام به انقلاب نزديك‏تر مى‏شود. جامعه‏اى كه در اين مقطع از توسعه، ساختار سياسى خود را نوسازى نكرده و بافت سنتى استبدادى خويش را تغيير شكل ندهد با توسعه نامتوازن مزمن روبرو شده و وارد مرحله دوم ايجاد شرايط انقلابى مى‏گردد كه شاخصه‏هاى آن را مى‏توان در شكل زير جمع‏بندى نمود.
١ـ عدم توازن ميان احساس نياز و ارضاء آن كه از زائده‏هاى جدى توسعه نامتوازن است.
٢ـ راه نيافتن اكثريت مردم در هرم ثروت و برخوردار نشدن همگان از امكانات اجتماعى مانند خدمات پزشكى و تحصيلى كه در اين مرحله از ارزشهاى جدى جامعه مخصوصاً جوانان مى‏گردد.
٣ـ بسته بودن هرم قدرت سياسى براى روشنفكران و تحصيلكردگان كه حضور در اين هرم در شرايط توسعه نا متوازن جز براى يك طبقه يا گروه خاص سياسى امكان‏پذير نيست.
٤ـ تضاد و بيگانگى و يا دوگانگى ايدئولوژيك (توجيه نظام حاكم) در ميان روشنفكران و طبقه حاكم كه به از همگسستن پيوند ميان روشنفكران و تحصيلكردگان با طبقه حاكم منجر مى‏شود. (برينتون اين مرحله را شكسته شدن بيعت روشنفكران نام گذارى كرده است).
٥ـ سرايت اين تضاد و بيگانگى ايدئولوژيك با حاكميت از روشنفكران به مردم.
٦ـ افزايش و تراكم تضادهاى ذكر شده به مرحله‏اى سمت مى‏گيرد كه در آن وقوع انقلاب و بروز انفجار در صورت فقدان چاره انديشى جدى اجتناب ناپذير به نظر مى‏رسد و درگيرى‏هاى خوشنت بار آغاز مى‏شود.
دوره سوم خطرناكترين دوره آنومى اجتماعى است و تنها راه گريز از ورود به دوره سوم يا آستانه انقلاب ايجاد توسعه سياسى در دوره دوم است.
 
دوره سوم
 
آستانه انقلاب (بحران مشروعيت)
جامعه شناسان انقلاب معتقدند در اين مرحله هر چه بر ميزان سركوب افزوده شود پايدارى انقلاب بيشتر مى‏شود. 
مرحله سوم يا آستانه انقلاب با از دست دادن مشروعيت كامل قدرت حاكم آغاز مى‏گردد. حكومتها بايد به شدت از رسيدن به چنين مرحله بحرانى پرهيز كنند چرا كه ورود به اين مرحله به معنى سرنگونى قطعى رژيم حاكم است. اين مرحله مانند ابتلاء به بيمارى‏هاى كشنده‏اى مانند سرطان است كه در آن مرگ دير و يا زود اتفاق خواهد افتاد. 
نقطه شروع مرحله سوم يا آستانه انقلاب با بحران مشروعيت آغاز مى‏شود. شاخص‏هاى اين دوره عبارتند از: 
١ـ بى‏ميلى و كمبود توان نيروهاى نظامى و امنيتى و انتظامى كه ستون فقرات امنيت نظام حاكم را تشكيل مى‏دهند، در برخورد با مردم وگروههاى مخالف.
٢ـ كاهش بودجه دولت براى انجام وظائفى كه وعده آنها را داده و كم كارى ـ اعتصاب و صورتهاى ديگر مقاومت منفى نيروهاى كار و توليد و ثروت.
٣ـ اختلاف ميان اركان نظام حاكم.
٤ـ اختلاف ميان اقشار مختلف كاركنان دولت با طبقه حاكم.
٥ـ تنگتر كردن دايره حكومت براى تحريك صعودى (در صورتى كه بايد براى جلوگيرى از انفجار در اين مرحله عكس اين صورت گيرد).
٦ـ تئوريزه كردن خواستهاى مردم (كه اينك بدليل تحولات ساختارهاى اجتماعى به صورت ناخداگاه براى آنان به صورت آرمان درآمده است)، از طريق روشنفكران به صورت بروز يك ايدئولوژى قابل قبول براى اكثريت.
٧ـ تشديد عمليات سركوبگرانه حاكميت در مقابل مخالفان و افزايش خشم و خروش خودجوش مردم.
٨ـ گسترش گرايشات عاطفى و ايدئولوژيك مردم با روشنفكران و گروههاى مخالف.
٩ـ به وجود آمدن رهبرى كاريزماتيك و يا گروه متشكلى از روشنفكران كه قادرند نقش رهبرى را ايفا كنند. چنين رهبرى توانايى را شرايط تاريخى يا خود ايجاد مى‏كند و يا قدرتهاى خارجى با حمايت از گروههايى آنرا ايجاد خواهند كرد. (نمونه اين موضوع حمايت همه جانبه آلمان در جنگ جهانى اول، از لنين و بلشويكها بود).
١٠ـ نكته جديدى كه جامعه‏شناس معاصر خانم اسكاچ پل به اين عوامل اضافه كرده شرايط بين المللى يا بقول خودش (
International Context) است يعنى اينك شرايط جهانى نيز براى پذيرش چنين تحولى آماده باشد. در چنين شرايطى گروههاى وابسته به حمايتهاى خارجى سخت فعال شده و نقش اساسى در ايجاد و حتى گاه قبضه كردن قدرت بازى مى‏كنند. 
١١ـ در اين شرايط رهبرى خودجوش و يا ايجاد شده بوسيله (قدرتهاى خارجی) توده ناراضى مردم را بسيج و سازماندهى مى‏كند. 
١٢ـ در صورت مقتدر بودن ارتش و نيروهاى نظامى و امنيتى و توان سركوب، انقلاب پايدارتر و طولانى‏تر مى‏شود. ولى توانايى و سركوب قادر به جلوگيرى از انجام اين محتوميت تاريخى نخواهد بود. 
١٣ـ در صورت عدم توانايى ارتش و نيروهاى امنيتى و انتظامى به عللى همچون: 
الف) تحقير شدن عمومى توسط مردم. اين امر موجب از دست رفتن انگيزه اين نيروها مى‏شود. 
ب) نفوذ و گسترش ايدئولوژى انقلاب در صفوف نيروهاى مسلح كه اين امر موجب پيدايش نافرمانى مى‏شود. 
ج) شكست يا عدم موفقيت مطلوب در يك جنگ خارجى كه موجب از دست رفتن روحيه نيروهاى نظامى مى‏شود. 
١٤ـ در چنين شرايطى سرنگونى رژيم حاكم قطعى است. 
١٥ـ دمكراسى كه در دوران دوم ايجاد شرايط انقلابى مى‏توانست درمان قطعى براى از بين بردن اين شرايط جهت حفظ نظام حاكم باشد در دورانى كه حاكميت، مشروعيت خود را با بروز عواملى چون ابطال و عدم كارايى ايدئولوژى(١) حاكم و سركوب بيش از حد مخالفان و تشكيل و تشديد تضادها از دست داده است، موجب سرنگونى سريعتر شده و در جهت ابقاء آن راهگشا نخواهد بود.
 
جمعبندى نهايى اينكه:
توسعه با تغييرات ذاتى خود ساختارهاى خاصى را ايجاد مى‏كند كه با استبداد و نظامهاى سنتى اوليگارشيك و منوگارشيك و طبقاتى هيچ سنخيتى ندارد. اگر نظام اجتماعى رو به توسعه حد اقل پس از گذر از مرحله اول و ورود به مرحله دوم و در جريان پيدايش تضادهاى دورنى خود، توسعه سياسى را مد نظر قرار ندهد و يا در مقابل آن مقاومت كند، فرجامى جز ورود به مرحله سوم و از دست دادن مشروعيت نخواهد داشت. در اين صورت تضادهاى اجتماعى عميق منجر به شورش‏هاى اجتماعى مى‏شود و چنين نظام سياسى و اجتماعى فرجامى جز قرار گرفتن در زمره درسهاى عبرت‏آموز تاريخ نخواهد داشت.
 
لذا ايجاد تجديد نظر در ايدئولوژى حاكم و ارائه قرائتى جديد از مكتب فكرى حاكم و تغيير مناسبات موجود، از ضروريات فورى و جدى در ورود به دوران دوم و تنها راه ثبات اجتماعى و بقاء حكومت است.
 
 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
[١] در اينجا اين نكته قابل ذكر است كه از يك مكتب با برداشتهاى متفاوت مى‏توان ايدئولوژى‏هاى متفاوت كه عامل حركت يا بر عكس عامل ركود باشند استنتاج كرد. لذا در اينجا منظور از ايدئولوژى برداشت خاصى از يك مكتب فكرى است نه تماميت آن مكتب.
چنانچه دو قرائت متفاوت از سوسياليسم يكى در شوروى سابق باعث ركود و در نهايت از هم‏پاشيدگى آن ابر قدرت گرديد و قرائت ديگرى از همان مكتب چين را به دومين قدرت اقتصادى جهان تبديل كرده است.



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت