بسترهای مذاهب متنازع اسلامی در جوامع قبايلی عربستان پيش از اسلام
و چگونگی شكل‌گيری مذهبهای شيعه و سنی در دوران اموی و عباسی

 

 

دكتر اميرحسين خنجي
www.irantarikh.com

(اشارهء ضروري: 1- در اين نوشتار، همراه نام شخصيتهاي اسلامي عبارتهاي درود و سلام آورده نشده است. 2- در خطاب يا اشاره به شخص مفرد، ضمير يا فعل جمع به‌كار نرفته است. 3- به جاي «گفتن» از «فرمودن» استفاده نشده؛ و به جاي «آمدن» و «رفتن» واژهء «تشريف» به‌كار نرفته است. اميدوارم خوانندگاني كه به آن عبارتها عادت كرده‌اند شيوهء نگارش را نشانهء بي‌احترامي به شخصيتها نپندارند)

عربستان در پايان قرن ششم ميلادي در گير و دار درد زايمان انتقال به مرحلهء يكتاپرستي بود. در دههء دوم قرن هفتم ميلادي همزمان با گسترش اسلام در حجاز، در سه نقطهء ديگر عربستان نيز دين يكتاپرستي درحال شكل گرفتن بود و كساني ادعاي نبوت داشتند و دين نويني را عرضه مينمودند. براي اينكه اين موضوع را بهتر بشكافيم ابتدا بايد به تركيب قبايل عربستان در آن زمان نظري بيفكنيم.

مجموعه‌هاي قبايلي عربستان
قبايل درون عربستان پيش ازظهور اسلام به 3 مجموعهء بزرگ و رقيب و متخاصم تقسيم ميشدند كه هركدام داراي خدايان قبيله‌ئي ويژه و كعبهء قبيله‌ئي خاص و آداب و رسومِ سنتي و دين مخصوص به خودشان بودند، و در آداب و رسومشان نقاط مشترك بسياري با مجموعه‌هاي ديگر داشتند.
اين سه مجموعه عبارت بودند از:
1) مجموعهء قبايل يمني در جنوب عربستان؛
2) مجموعهء قبايلِ ربيعه در شرق و شمالشرق عربستان؛
و 3) مجموعهء قبايل مُضَر (بر وزن هنر) در مركز و غرب عربستان.
بزرگترين مجموعهء قبايل عربستان قبايلِ يمني بودند؛ بعد ازآنها مجموعهء قبايل ربيعه قرار ميگرفتند؛ و مجموعهء قبايل مُضَر دردرجهء سوم ازنظر جمعيتي بودند.

مجموعهء قبايل يمني جنوب عربستان از چند بخش تقسيم شده بود: قبايل مِذحَج (بر وزن بهتر) با شاخه‌هاي متعددشان در درون يمن ساكن بودند. بعد ازاينها قبايل كِنده (بر وزن قبله) بودند كه محل اسكانشان در منطقهء حَضرَموت در شرق يمن در همين سرزميني بود كه اكنون نيز شرق يمن ناميده ميشود و تا مرزهاي عُمان امتداد دارد و از چندين شاخه تشكيل ميشد. يمني‌ها از نظر سنتي داراي يك خداي برتر و مشترك بودند كه داراي كعبهء مخصوص به خودش بود. دركنار او خدايان كوچك ديگر نيز پرستيده ميشدند كه نياهاي مقدس از خاندانهاي كاهنان سنتي- به نامهاي وُد، يَغوث، يَعوق، نَسرا- بودند. يعني دين قبايل يمن يك دين مبتني بر نياپرستي بود، و كاهنانِ مرده و زنده كه نوادگان نياهاي تقدس‌يافته بودند، رابطان ميان مردم و خداي مشتركشان پنداشته ميشدند؛ و منصب كهانت از پدر به پسر دست به دست ميشد. آخرين كاهن مقدس قبايل يمني مردي بود كه در تاريخ اسلام با نام اهانت‌آميز «اسود عَنسي»- يعني سياه قبيلهء عنس- شناخته ميشود؛ و پائينتر درباره‌اش سخن خواهم داشت.
يك شاخه از قبايل يمني به نام بني‌اسد نيز درشمال حجاز ميزيستند كه ازنظر آداب و رسوم سنتي شباهت تام و تمام با قبايل درون يمن داشتند و داراي كاهنان مقدس قبيله‌ئي بودند كه منصبشان موروثي بود.

قبايل ربيعه كه در بخش شرقي عربستان جاگير بودند به دو بخش تقسيم ميشدند. بزرگترين بخش آن قبايل بني‌بكر بودند كه در شمالشرق عربستان اسكان داشتند. بعد ازاينها قبايل بني‌حنيفه كه محل اسكانشان در منطقهء يَمامه درشرق عربستان بود، ازنظر جمعيتي دردرجهء دوم قرار ميگرفتند. خداي مشترك دسته‌بنديِ قبايل ربيعه الرحمان نام داشت، و داراي كعبهء مخصوص به خودش در يمامه بود. يمامه از روزگاران دور تا اوائل قرن هفتم ميلادي دردرون قلمرو ايران واقع ميشد.

قبايل مُضَري كه سومين دسته‌بندي قبايل عربستان بودند به چهار دسته تقسيم ميشدند: يكي بني‌عامر كه بزرگترين بخش قبايل مضري بود و در مركز عربستان اسكان داشت؛ ديگر بني‌تميم كه بين بني‌عامر و حجاز جاگير بودند و بعد از بني‌عامر ازنظر جمعيتي مرتبهء دوم را داشتند؛ سوم هوازن و ثقيف كه ازنظر جمعيتي بعد ازاينها قرار ميگرفتند و در منطقهء طائف ساكن بودند؛ و چهارم قبايل قريش و كِنانه كه در مكه و اطرافش اسكان داشتند و كوچكترين بخش قبايل مُضَري بودند. خداي مشترك تمامي قبايل مضري الله بود؛ و كعبهء واقع در مكه كه در زماني از تاريخ براي پرستش او ساخته شده بود در اوائل قرن هفتم ميلادي برترين بيت الله نزد اين قبايل بود.

دو مجموعه از قبايل يمني نيز در زماني از تاريخ به بيابانهاي شام كوچيده بودند و دردرون مرزهاي امپراطوري روم ميزيستند. در ميان اين مجموعه در اوائل قرن هفتم ميلادي قبايل كَلب ازهمه بزرگتر بودند و در بخش غربي بيابانهاي شام اسكان داشتند. بعد ازاينها قبايل غسان قرار ميگرفتند كه در جنوب شام جاگير بودند.
مجموعهء ديگري از قبايل عرب به نام «اِياد» نيز در نخش شرقي بيابانهاي شام ميزيستند. تمدنهاي معروف به پترا و تدمر كه ويرانه‌هاي شكوهمندي ازآن هنوز در سوريه و اردن برجا است يادگار اين مجموعه از قبايل عرب است. خداي باستاني اينها اللات نام داشت؛ و درنوشته‌هاي هرودوت نيز نام اين خدا آمده است. خداي باستاني اينها اللات نام داشت؛ و درنوشته‌هاي هرودوت نيز نام اين خدا آمده است. آخرين پادشاه تدمر، وهب اللات معاصر شاپور اول ساساني بود؛ و روميها با كشتن وي تدمر را به‌كلي ويران كردند. خرابه‌هاي بزرگ معبد اللات در منطقهء تدمر سوريه داستان يك دوران پرشكوه را بازگوئي ميكند.

قبايل عربِ شام تا اواخر قرن ششم ميلادي عموما به دين مسيح گرويده بودند و چيزي از دين كهن در ميانشان نمانده بود. بعد ازگسترش اسلام نيز اينها خيلي دير- و با آهنگي آهسته در طي يكي دوقرن- مسلمان شدند. ازاين رو در جريان سخن از شكلگيري اسلامهاي متنازع كه موضوع اين نوشتار است به اينها اشاره‌ئي نخواهد رفت. دراينجا همينقدر اشاره كنم كه مبلغان مسيحي قبايل عرب شام- مخصوصا قبايل اياد- كه براي تبليغ يكتاپرستي به ميان قبايل عربستان ميرفتند و در مناسبتها و بازارهاي فصلي سخنراني ميكرند و شعر ميخواندند اثر بسيار محسوسي در توجه دادن قبايل درون عربستان به يكتاپرستي داشتند؛ و داستانهاي بسياري از اين مبلغان وارد كتابهاي سيره و تاريخ اسلام شده است كه جاي سخن ازآنها دراينجا نيست.

علاوه براينها دو مجموعهء كوچكِ ديگر به نامهاي اَزُد و عبدالقيس نيز در سواحل جنوبي خليج فارس- ازحد ظفار و عُمان درمرور از امارات كنوني تا قطر و بحرين كنوني- ميزيستند كه به علل جغرافيائي از بقيهء قبايل عربستان جدا افتاده بودند و ارتباطي با رقابتهاي قبايلي درون عربستان نداشتند، و ازاين نظر در جُستار كنوني جا نميگيرند. اينها از روزگار هخامنشي در درون مرزهاي سنتي ايران واقع ميشدند و تا اواخر قرن ششم ميلادي آئينهاي مزدايسنا و مسيحيت درآنها رواج يافته بود، و درآستانهء ظهور اسلام تابع ايران ساساني بودند.

در پايان دههء دوم قرن هفتم ميلادي كه اسلام در مدينه و مكه و طائف گسترش يافت، سه مدعي نبوت در ميان قبايل يمن و ربيعه فعاليت ميكردند: يكي اسود عنسي در ميان قبايل مذحج و كنده؛ ديگر طليحه در قبايل يمنيِ بني‌اسد كه درشمال حجاز جاگير بودند؛ سوم مسيلمه در قبايل بني‌حنيفه در شرق عربستان. دراين زمان در ميان قبايل بني‌تميم نيز يك زن به نام سجاح ادعاي نبوت داشت و تبليغ يكتاپرستي ميكرد.

اَسوَد عَنَسي مدعي نبوت در يَمَن
مردي كه در تاريخِ اسلام با نامِ تحقيرآميزِ اَسوَد عَنَسي (سياهِ قبيلهء عَنَس) ازاو ياد شده است از خانوادهء كاهنانِ سنتي شمال يمن از تيرهء عَنَس از قبايلِ مِذحَج بود و «عَيهَلَه ابن كعب» نام داشت. اين مرد سالهاي درازي رهبر ديني قبايلِ مِذحَج درشمال يمن بود؛ خاندانش در يك منطقهء كوهستاني ميزيستند و او- به رسمِ كاهنانِ عرب- بيشتر اوقاتش را در غاري به عبادت و اعتكاف ميگذراند. درگزارشها تصريح شده كه او خودش را رسول الله ميناميد و ميگفت كه فرشته به نزدش مي‌آيد و برايش وحي مي‌آورَد (f1). طبري مينويسد كه «او در غارِ خُبّان ميزيست وآن غار به مثابهء خانهء او بود. او يك شيطان در اختيار داشت و هميشه جن موسوم به تابع با او همراه بود. او شگفتيهاي فراواني را به مردم يمن نشان ميداد و با سخنانش دلهاي همگان را مي‌ربود» (f2). بلاذري مينويسد كه »اسود عنسي لقب رحمان را برخودش نهاده بود. پيامبر اكرم كساني را به نزد او فرستاد ولي او از قبول اسلام خودداري ورزيد. او مردي زورگو بود، و فرزندانِ ايرانياني كه كسرا به يمن فرستاده بود را به ذلت كشيد و به كارهاي سخت گرفت و زيانهاي بسياري به آنها وارد آورد» (f3).

يمن از سال 571 ميلادي كه به فرمان انوشه‌روان ازدست اشغالگران حبشي گرفته شده بود توسط ايرانيان اداره ميشد؛ و فرماندارش از تيسفون گسيل ميگرديد. آنچه ازگزارشهاي پراكنده و مبهم برمي‌آيد آنكه يمن تا سال دهم هجري ازدست كارگزارانِ ايراني گرفته شد. درآن زمان ايران گرفتار آشفتگيهاي ناشي از كودتاهاي فئودالها و جنگهاي داخلي اقتدارگرايان بود. رهبري شورش ضد ايراني يمن را اسود عنسي دردست داشت كه درآن زمان ادعاي نبوت ميكرد. تلاشهاي ايرانيان يمن به رهبري كساني كه ازآنها با نامهاي «باذان»، «فيروز ديلمي»، مرگبود»، «عطاء پسر مرگبود»، «وهب ابن منبه» نام برده شده است، براي سركوب شورش سراسري يمن نه تنها به نتيجه نرسيد (
f4) بلكه شكست سختي بر ايرانيانِ يمن وارد آمده باذان- فرماندار ايراني يمن- كشته شد، همسرش به اسارت درآمد، و بلندپايگانِ ايراني يمن متواري شدند. اسود عنسي به ايرانياني كه دريمن بودند نوشت كه «اي كساني كه ازبيرون به كشور ما آمده‌ايد! زمينهاي ما را رها كنيد، و مالهائي كه متعلق به ما است را مگيريد. ما با شما كاري نداريم» (f5).

قبايلِ يهودي حِميَر درشمال يمن ازگسترش نفوذ اسود عَنَسي ناراضي بودند و با ايرانيان يمن همكاري ميكردند (
f6). اينها همان قبايلي بودند كه 60 سال پيشتر انوشه‌روان به درخواست رئيسشان سيف ذي يَزَن سپاه به يمن فرستاده بود. ظاهرا اينها براي مقابله با خطر پيامبر نوظهور يمن با مدينه نيز درارتباط شده از پيامبر مدد طلبيدند. زيرا در گزارشها آمده است كه پيامبر جَرير ابن عبدالله بُجَلي را به نزد سران اين قبايل فرستاد؛ وآنها قبول كردند كه ماليات به مدينه بپردازند (f7).

ايرانيانِ يمن پس ازشكستي كه از اسود عنسي خورده بودند دوباره نيروهايشان را گرد آوردند و با كمك نجراني‌ها و حِميَري‌ها «شَهر پسر باذان» را به فرمانداري يمن برگزيدند تا با اسود عنسي بستيزند. اما باز شكست يافتند. اسود سراسر يمن را ازدست ايرانيان بيرون آورد، و به تعبير طبري »مثل آتش گسترش يافت و همه جا را گرفت» و دامنهء قلمروش را درشرق تا آخرين حدود حَضرموت، و درشمال تا همسايگي طائف رساند. با اين پيروزيها اَسوَد عَنَسي تا اواخر سال دهم هجري يك دولت پهناور شامل تمامي يمن و حضرموت تشكيل داد و در جنوب حجاز نيز سرزمينهائي را متصرف شده با طائف و مكه همسايه شده حجاز را درمعرض تهديد قرار داد.

چونكه بخش اعظم مردم يمن از اسود پيروي ميكردند، نابودسازيش با جنگ ممكن نبود. توطئه‌ئي بسيار پيچيده و ماهرانه براي نابودسازي او طرح‌ريزي شد. گشنسپ و فيروز و دادويه و عامر پسر شهر (نوادهء باذان) با اسود در ارتباط شده با او صلح كرده ازاو بخشايش طلبيدند و در صنعاء به خدمت او درآمدند. آنها به حدي اعتماد اسود را به خود جلب كردند كه به مشاوران طراز اول او تبديل شدند. «آزاده» همسر شهر و مادر عامر را اسود به زني گرفته به كاخ خود بُرد. همهء اوضاع و احوال نشان ميداد كه يمن آرام شده و اسود عنسي تنها نيروي يمن است و همهء مردم يمن از ايراني وعرب ازاو اطاعت ميكنند و دين او همه‌گير شده است. اما ايرانيان و يهوديان و مسيحيان يمن درخفا به دنبال كردنِ نقشه‌شان مشغول بودند. آنها با يكي از نيرومندترين افراد اسود به نام «قيس ابن عبد يَغوث» از تيرهء مراد كه فرمانده نيروهاي صنعاء بود طرح دوستي ريختند و اورا ازنواياي اسود دربيم داشتند تا جائي كه قيس گمان كرد كه اسود درصدد كشتن اواست. به اين وسيله آنها توانستند قيس را با خودشان همدم كنند تا به دستياري يكديگر اسود را ازميان بردارند. خبر توطئه‌چيني قيس را نيروي غيبي به اسود خبر داد؛ و او قيس را فراخوانده گفت: «فرشته به من ميگويد كه تو پس ازاينهمه نيكي كه ازمن ديده‌اي و پس ازاينهمه عزتي كه توسط من يافته‌اي، نسبت به من مثل يك دشمن مي‌انديشي و غداري را درسرت مي‌پروراني». قيس سوگند ياد كرد كه: «تو دردل من بزرگتر و جليل‌تر ازآني كه من درفكر خيانت به تو باشم». اسود گفت: «فرشته به من راست گفته است، ولي اكنون دانستم كه تو ازكرده پشيماني و توبه كرده‌اي». براي نابودسازي اسود، همسر ايراني‌اش آزاده نيز در توطئه شركت داده شد. توطئه‌چينان قرار گذاشتند كه اسود را در يك شب معين درخانهء خودش بكشند. توطئه طبق نقشه پيش رفت. درشبِ موعود اورا درخانه‌اش گرفته سرش را بريدند. بامدادان مردم صنعاء خبر شدند كه پيامبرشان كشته شده است. سراسر شهر را شورش فراگرفت، ولي توطئه‌چينان ازشهر بيرون رفتند و يكي دوروز بعد با بزرگان شهر درارتباط شدند و حاكميت يمن را به قيس ابن عبد يَغوث- فرمانده نيروهاي اسود- سپردند تا اوضاع پايتخت آرام بگيرد. (
f8). تاريخ دقيق اين واقعه مشخص نيست، ولي طبري مينويسد كه درهمان روزي كه پيامبر در مدينه درگذشت، اسود عنسي دريمن كشته شد.

اتحادِ فيروز و دادويه وگشنسپ با قيس ابن عبد يَغوث بيش از يكي دوماه نپائيد. ايرانيها با مدينه در اتحاد بودند، ولي قيس ابن عبد يَغوث نميخواست كه يمني‌ها در اطاعت مردمي از مُضَر بوده باشند. او كه اينك خليفهء اسود شده بود دادويه را به توطئه گرفته كشت و برآن بود كه فيروز وگشنسب را نيز بكشد؛ ولي آنها از صنعاء گريختند و دركوهستان خَولان نزد دائي‌هايشان پنهان گشتند. قيس ازآنجا كه ايرانيان را خائن به يمني‌ها ميدانست تصميم جدي داشت كه تمامي آنها را از يمن بيرون كند. او به همهء سران قبايل يمن نامه نوشت كه ايرانيانْ دشمنند و تا زماني كه دريمن باشند با دشمنان مردم همكاري خواهند كرد؛ و ازآنها خواست كه به هيچ‌كدام از ايرانيان پناه ندهند و برهركدام ازآنها دست يافتند دستگير كرده به نزد او بفرستند. تعقيب و دستگيري ايرانيان در سراسر يمن شروع شد و بسياري ازخانواده‌ها را گرفته بركشتيهائي سوار كرده در بندرگاه عدن رها ساختند تا به ديارشان برگردند. فيروز از مخفي‌گاهش به برخي از رؤساي قبايلي كه سابقا نسبت به آنها نيكي كرده بود نامه‌هائي نوشته ازآنها تقاضا كرد كه از ايرانيان حمايت كنند. دو قبيلهء بني‌عُقَيل و عَك به درخواست فيروز پاسخ مساعد داده نيرو گرد آوردند تا از او حمايت كنند. كساني از قبيلهء همدان نيز آمادهء پيوستن به اينها شدند. يهودان حِميَر نيز مثل هميشه از ايرانيان حمايت ميكردند (
f9). ولي دراين زمان در عربستان مسائل نويني ظهور كرد و جريان رخدادها را نه تنها در يمن بلكه در سراسر عربستان به نحوي پيش برد كه تصميم‌گيري در بارهء سراسر عربستان به دست مدينه افتاد.

دراين زمان پيامبر اسلام درگذشته و ابوبكر به جايش خليفه شده بود. ابوبكر تصميم گرفت كه عربستان را زير يك پرچم درآورده دولت واحد و سراسري تشكيل بدهد. او به اين منظور يك سلسله لشكركشي‌هائي را در عربستان انجام داد كه در تاريخ اسلام با نام «جنگهاي رِدّه» معروف است.

در پايان سال 11 هجري قبايل كنده در بخش شرقي يمن به رهبري رئيسشان «اشعث ابن قيس» پرچم‌دار دفاع از يمن دربرابر تلاشهاي وحدتگرايانهء مدينه شدند. براي سركوب قبايلِ كنده يك لشكر از مدينه اعزام شد. جنگجويان كنده دربرابر اين لشكر پايداري ورزيدند تا شكست يافتند و به درون شهرشان پناه بردند. شهر در محاصره قرار گرفت و پس از مدتي پايداري سقوط كرد. تمامي زنان وكودكان و اموال شهر و بخشي از مردان كه نتوانسته بودند فرار كنند به تاراج و اسارت به مدينه برده شدند. ازآنجا كه قبيلهء كنده بسيار نيرومند بود، اشعث ابن قيس را ابوبكر مورد بخشايش قرار داد. پس ازآن اسيران كنده را ابوبكر به قرار هرنفر چهارصد درهم به اشعث ابن قيس فروخت. براي آنكه حمايت اشعث ابن قيس را اطمينان‌بخش سازد، ابوبكر خواهرش را به عقد ازدواج اشعث درآورد واورا فرماندهِ كنده كرد (
f10).

طُلَيحه مدعي نبوت در بني‌اسد و غطفان
طُلَيحه ابن خويلد از خاندانِ كاهنانِ سنتي بخشي از قبايل يمني به نام بني‌اسد بود كه در شمال حجاز ساكن بودند. طليحه سالها بود كه در ميان قبيلهء خودش نبوت ميكرد و مدعي بود كه فرشته ازآسمان به نزدش ميآيد و وحي دريافت ميدارد. اين مرد نيز مثل ديگر مخالفانِ مدينه در گزارشهاي ما به درستي شناسانده نشده است. ولي يك گزارشي كه ابن كثير نقل كرده نشان ميدهد كه پيامبر اسلام از سالها پيشتر طليحه را مي‌شناخته و ميدانسته كه ادعاي نبوت دارد. دراين گزارش آمده است كه يكبار پسر طليحه به مدينه رفت و به حضور پيامبر رسيد؛ پيامبر دربارهء پدرش ازاو جويا شد و پرسيد: نام فرشته‌ئي كه نزد پدرت ميآيد كيست؟ پسر طليحه گفت: نامش ذوالنَّون امين است. پيامبر گفت: اين نامِ يك فرشتهء عظيمُ الشأن است (
f11).
ابن الجوزي مينويسد كه نماز طليحه ركوع و سجود نداشت، و ميگفت: الله به اين نياز ندارد كه چهره‌هايتان را برخاك بماليد و سرينهايتان را بالا كنيد (
f12). بلاذري مينويسد كه طليحه ميگفت كه به او وحي شده كه الله نيازي ندارد كه رويهايتان را خاك‌آلوده كنيد و پشتهاي زشتتان را نشان بدهيد (f13).
طليحه درآخرين ماه عمر پيامبر يك هيئتي را به مدينه فرستاده به پيامبر پيشنهاد همزيستي داد؛ و همزمان به محلي به نام سَميراء در نزديكي مدينه رفته اردو زد. طبري ضمن گزارش اردو زدن طليحه در سميراء مينويسد كه «عوام از او پيروي كردند و كارش بالا گرفت». پيامبر كه دراين هنگام بيمار بود كوشيد كه با فرستادن مأموراني مذاكره با طليحه را ادامه دهد. او درعين حال نيروهائي را نيز به نزديكيهاي محل استقرار طليحه فرستاد تا مانع حركتش به سوي مدينه شوند (
f14). دراين ميان پيامبر اكرم درگذشت و خطر طليحه كه آمادهء حمله به مدينه بود براي مدينه جدي شد. بسياري از قبايلي كه ازنظر سنتي با بني‌اسد پيمان حمايت متقابل داشتند نبوتِ طليحه را قبول كردند وآمادهء شركت در لشكركشيِ او شدند. درميان اينها قبايل نيرومند غطفان نيز بودند. طبري مينويسد كه عُيَينه ابن حِصن- رئيس بني‌فزاره و مرد نيرومند غطفان- ميگفت: والله ما پيروي ازپيامبر هم‌پيمانِ قديمي خودمان را برپيروي از پيامبر قريشي ترجيح ميدهيم. اينك محمد درگذشته است وكسي جز طليحه زنده نيست؛ و ما بايد از او اطاعت كنيم (f15).

چون ابوبكر خلافت را به دست گرفت، بني‌اسد در ناحيهء بُزاخه، بني‌فَزاره و برخي ديگر از تيره‌هاي غطفان در ناحيه‌ئي به نام طيبه، قبايل طي در شمال عربستان، و قبايل بني‌مُرّه در شمال حجاز در محلي به نام رَبَذه اردو زدند و آمادهء حمله به مدينه شدند. قبيلهء طي و چندين طايفهء ديگر نيز پيمانشان با مدينه را شكستند و به طليحه قول حمايت دادند. حتي برخي از تيره‌هاي كنانه كه در جنوب مكه ميزيستند نيز آمادهء پيوستن به طليحه براي حمله به مدينه بودند (
f16).
نخستين اقدام ابوبكر آن بود كه در يك شبيخونِ غافلگيرانه بني‌فَزاره را به عقب راند. بلاذري اين حمله را اقدام احتياطي براي دوركردنِ بني‌فزاره از مدينه ذكر كرده است  (
f17). خالد ابن وليد را ابوبكر مأمور حمله به بني‌اسد كرد. بني‌اسد در يورش غافلگيركنندهء خالد شكست يافتند و طليحه گريخت؛ بني‌فزاره نيز شكست يافتند و رئيسشان عيينه ابن حصن به اسارت افتاده به مدينه برده شد. طبري مينويسد كه وقتي عُيينه ابن حصن را با دستهاي بسته به مدينه آوردند، كساني به او گفتند: «اي دشمن الله! كافر شده‌اي؟». عيينه گفت: «والله من يك لحظه ازعمرم نيز مسلمان نبوده‌ام». بعدها عُيَينه ابن حِصن ميگفت كه وقتي جنگجويان مسلمان با پيروان طليحه روبرو شدند، طليحه عبايش را در خيمه‌ئي برسركشيده بود و گويا وحي به او ميرسيد. عُيَينه به اوگفت: آيا جبرئيل خبري راجع به فرجام اين جنگ آورده است؟ طليحه گفت: به من گفته است كه امروز يك روز فراموش‌نشدني خواهد بود. عيينه در يادآوري آن روز به استهزاء ميگفت: «واقعا روزي فراموش‌نشدني بود» (f18).
بعد از اسارت عُيَينه ابن حِصن، قبايل بني‌فزاره يك زن به نام سَلما را رئيس كردند. بخشهائي ازقبايل غطفان و هوازن و سُلَيم و اسد و طي نيز به دور سلما گرد آمدند تا ازمدينه انتقام بگيرند. باز خالد ابن وليد با تمام جنگحويان مدينه و قبايلي كه در اطاعت مدينه بودند به جنگ سَلما رفت. دربارهء اين جنگ همينقدر مينويسند كه درنبرد بسيار شديدي كه دوطرف تلفات سنگيني متحمل شدند، سلما شكست يافت و نيروهايش متواري شدند، و خالد با خبر پيروزي به مدينه برگشت (
f19). ولي به نظر ميرسد كه مدينه براي آرام كردن اين قبيلهء نيرومند مجبور شد كه عُيَينه ابن حِصن و اسيران بني‌فزاره را آزاد كند؛ زيرا كه همهء گزارشها ميگويند كه عيينه اين حصن در مدينه مسلمان شد و بخشوده گرديد؛ كه صورت ديگرش آنست كه ضمن مذاكراتي كه با وي انجام شد او اطاعت از مدينه را پذيرفت و پس ازاو سلما نيز آرام گرفت.

مُسَيلِمَه مدعي نبوت در بني‌حنيفه ، و سجاح مدعي نبوت در بني‌تميم
يَمامه سرزميني بود در ناحيهء شرقي عربستان كه ميان بحرين و نَجد واقع شده بود. اين سرزمين ازنظر سنتي بخشي از امارت عربي حيره به شمار ميرفت كه دولت ساساني براي كنترل قبايل شمال و شرق عربستان تشكيل داده بود؛ و تا اوائل قرن هفتم ميلادي كه امارت حيره به فرمان خسرو پرويز برچيده شد دردرون مرزهاي ايران واقع بود. دراين سرزمين شاخه‌هاي مختلفي ازقبايل بني‌بكر ساكن بودند. درسالهائي كه اسلام در حجاز گسترش مي‌يافت، مردي از قبيلهء بني‌حنيفه به نام «ثُمامه ابن حبيب» دراين سرزمين براي دين توحيدي تبليغ ميكرد. نوشته‌اند كه او خودش را رسولُ الله ميناميد و ادعا ميكرد كه فرشته به نزدش مي‌آيد و وَحي ازآسمان برايش مي‌آورَد. او عبارات وَحي را به سَجع براي پيروانش ميخواند و مردم را به يكتاپرستي دعوت ميكرد. او براي پيروانش قبله‌ئي مقرر كرده بود و آنرا «حرم» ميگفت. بني‌حنيفه و بخشهائي از شاخه‌هاي بني‌بكر به دور او گرد آمده نيروي عظيمي به هم رسانده بودند (
f20).
دربارهء احكامِ دينِ مسيلمه نوشته‌اند كه پيروانش حق نداشتند بيش ازيك زن بگيرند، و او مقرر داشته بود كه هرمردي كه از زنش داراي يك فرزند نرينه باشد نبايد زن ديگري بگيرد. ولي اگر تنها فرزند نرينه‌اش بميرد آنگاه ميتواند همسر ديگري اختيار كند تا فرزند نرينه برايش بزايد (
f21).
دربارهء ارتباط پيامبر اسلام با بني‌حنيفه و پيامبرشان تا پايان سال دهم هجري اطلاعي به دست داده نشده است. ولي درگزارش مربوط به سالهاي اول ظهور اسلام ميخوانيم كه قريش مكه ميگفتند: محمد چيزهائي كه ميگويد از مردي به نام «رحمان» آموخته كه در يمامه دين نويني آورده است (
f22).
خداي سنتيِ قبايلِ رَبيعه «رحمان» بود و همان درجه‌ئي داشت كه الله نزد قبايل مُضَر داشت. ازآنجا كه قبايل مُضَر از ديرباز با قبايل يمن و رَبيعه درستيز بودند، وقتي پيامبر اكرم درآغاز بعثتش صفتهاي رحمان و رحيم را دركنار نام الله ذكر ميكرد، قريشان مكه اين را خوش نداشتند و ميگفتند: ما رحمان را نميشناسيم؛ رحمان چيست؟ ما به رحمان ايمان نخواهيم آورد. «آيا به كسي سجده كنيم كه رحمان يمامه ميگويد؟» طبري دراينجا مي‌افزايد كه «منظورشان مسيلمه بود» (
f23). قرآن به اين اعتراض پاسخ داد و تصريح كرد كه رحمان نيز يكي از نامهاي الله است و مردم مكه نبايد به او كفر بورزند (سورهء فُرقان 25، آيهء 60. سورهء رَعد 13، آيهء 30. سورهء انبياء 21، آيهء 36. سورهء اسراء 17، آيهء 110).
دريك گزارش نيز آمده كه پيامبر ازمدينه هيئتي را به نزد هَوذَه ابن علي- رئيس بني‌حنيفه- فرستاد و اورا دعوت به اسلام كرد؛ او فرستادگان پيامبر را به نيكي پذيرفت و با هدايائي به مدينه بازفرستاد، و به پيامبر نوشت كه «دعوتي كه تو آورده‌اي بسيار نيكو است؛ من شاعر و سخنوَرم و عربها احترام بسياري به من ميگذارند؛ اگر قدري از امر را به من بدهي دعوتت را قبول خواهم كرد». ولي پيامبر اكرم گفت كه هيچ چيزي به او نخواهد داد. دراواخر سال هشتم هجري پيامبر اكرم به مردم مدينه گفت كه جبرئيل خبر درگذشت هوذه ابن علي را برايش آورده است (
f24). ازاين مرد كه در نوشته‌ها از او با عنوان «هوذه ذوالتاج» (هوذه تاجدار) و «مِنَ المُلوك العُقَلاء» (از پادشاهان فرزانه) ياد شده كه در اطاعت انوشه‌روان بوده و انوشه‌روان به او تاج وقبا داده بوده است (f25)، جز دراين مورد هيچ گزارشي به دست داده نشده است.
آنچه به تحقيق ميدانيم آنكه هيچگاه پيامبر اسلام برسر بني‌حنيفه لشكر نفرستاد و ازاينها خواسته نشد كه باجگذار مدينه شوند. فقط دريكجا ميخوانيم كه درسال دهم هجري رئيس يكي از تيره‌هاي بني‌حنيفه به نام ثُمامَه ابن اَثال را مأموران پيامبر درجائي شكار كرده به مدينه بردند، و او چندين روز به دستور پيامبر در خانه‌ئي نگهداري شده براو فشار وارد شد كه مسلمان شود؛ و او سرانجام مسلمان شده آزاد گرديد كه به ميان قبيله‌اش برگردد (
f26). بعد ازآن درگزارشهاي مربوط به سال دهم هجري ميخوانيم كه هيئتِ بني‌حنيفه همراه مسيلمه- كه نامش ثُمامه ابن حبيب بود- به مدينه رفتند؛ و مسيلمه به پيامبر پيشنهاد كرد كه اورا بعنوان جانشينِ خودش معرفي كند؛ اما پيامبر به پيشنهادش پاسخ منفي داد (f27). مسيلمه پس از بازگشت به يمامه مجددا هيئتي را با نامه‌ئي به نزد پيامبر فرستاده درآن نوشت كه شريكِ نبوتِ او است؛ و به پيامبر پيشنهاد كرد كه كاري با مناطقِ شرقي عربستان نداشته باشد و به حجاز بسنده كند (حجاز ازآن قريش و يمامه ازآن او باشد)؛ و پيامبر به او جواب نوشت كه زمين ازآنِ الله است و به هركس خواهد دهد (f28). طبري مينويسد كه مسيلمه در نامه‌ايش به پيامبر نوشت «از مُسَيلمه رسول الله به محمد رسول الله» (f29). بلاذري مينويسد كه پيامبر اكرم دوتن از يارانش را به يمامه نزد مسيلمه فرستاد، و مسيلمه دستها و پاهاي يكي ازآنها را بريد و ديگري را زنده گذاشته به مدينه فرستاد (f30). تاريخ اين رخداد مشخص نيست؛ ولي ازاين پس به اين مدعي نبوت، در مدينه نام اهانت‌آميز «مسيلمه كذاب»- يعني مسلمانك دروغ‌بند- داده شد.
طبري به نقل از عبدالله عباس مينويسد كه پيامبر در آخرين روزهاي عمر شريفش در حاليكه سردرد شديد داشت و پارچه‌ئي به سرش پيچانده بود وارد مسجد شد وگفت: ديشب درخواب ديدم كه دوتا دستبند زرين بر دستهايم بسته بودند؛ ازآنها خوشم نمي‌آمد و به هردوشان پُف كردم و پريدند. آن دودستبند را اين دو دروغ‌بند يعني صاحب يمن و صاحب يمامه (مدعي نبوت در يمن و مدعي نبوت در يَمامَه) تأويل كرده‌ام (
f31). منظور آنكه پيامبر اكرم با بازگوئيِ اين رؤيا خواهان نابودسازيِ اين دومدعيِ نبوت گرديد. اسود عنسي- چنانكه ديديم- همزمان با پيامبر اكرم درگذشت؛ ولي مسيلمه زنده ماند تا بعنوان يك خطر بسيار بزرگ دربرابر مدينه ظاهر شود.

وقتي خبر درگذشتِ پيامبر اكرم به يمامه رسيد، مُسَيلمه رسما خودش را جانشين او و تنها پيامبر عربستان اعلام داشت، و يكي از شخصيتهاي طراز اول بني‌حنيفه به نامِ نَهّار ابن عَنفَوَه نيز گواهي داد كه وقتي هيئتِ بني‌حنيفه به مدينه رفته بوده پيامبر اسلام مسيلمه را شريك نبوت كرده است و اينك حق دارد كه جانشين او باشد (
f32). معناي اين ادعا آن بود كه مدينه و مكه بايد به اطاعت مسيلمه درآيند. خطر اين مدعي نبوت كه از ربيعه بود براي دين اسلام بسيار جدي بود؛ و مدينه مي‌بايست به هرقيمتي شده باشد اورا ازسر راهش بردارد. همانگونه كه پيامبرِ يمني ميتوانست قبايل يمني عربستان را پيرامون خودش گرد آورد، اين پيامبر نيز ميتوانست تمامي قبايل ربيعه را به خودش جلب كند. همانگونه كه يمن و مُضَر ازنظر سنتي رقيبان يكديگر به شمار ميرفتند، ربيعه و مُضَر نيز رقيبان يكديگر بودند؛ و همانگونه كه يمني‌ها پيامبر يمني را بر پيامبر مضري ترجيح ميدادند، طبيعي بود كه ربيعه نيز پيامبر ربيعه را بر پيامبر مضري ترجيح دهند. طبري مينويسد كه رئيس قييلهء بني‌نَمِر به يمامه رفته به نبوتِ مسيلمه اعتراف كرد؛ ولي به كساني از محرمانش گفت: او دروغ ميگويد و با اينحال «من دروغگوي ربيعه را بر راستگوي مُضَر ترجيح ميدهم». شكل ديگري ازاين عبارت را طبري چنين نوشته است: «من دروغگوي ربيعه را بر دروغگوي مضر ترجيح ميدهم» (f33).

دراين ميان قبايل بني‌تميم كه درحيات پيامبر اكرم بخاطر شركت در فتح مكه و جنگ حُنين و حصول غنايم مسلمان شده بودند، به رهبري يك زن از كاهنانِ قبيله‌ئي‌شان برضدِ مدينه سر به شورش برداشتند. اين زن كه سَجاح نام داشت، خودش را جانشين پيامبر اكرم اعلام داشت، و برخي از طوايف اطراف را به اطاعت كشاند. شماري از طوائفِ منطقه كه مسيحي بودند نيز به انگيزهء تعصبِ قبيله‌ئي دين خودشان را رها كرده با او همراه شدند. او پس ازمشورت با بزرگان قومش براي جنگ با مسيلمه و بني‌حنيفه به راه افتاد. مسيلمه كساني را به نزد او فرستاده به او پيشنهاد صلح و اتحاد نمود. سَجاح پيشنهاد را پذيرفت و مسيلمه با چندتن به نزد او رفت و در مذاكراتي كه با او انجام داد گفت: «ما ميخواستيم كه نصف عربستان از آن ما و نصف ديگرش ازآنِ قريش باشد؛ ولي قريش قبول نكرد. اينك آن نيمه را الله به تو داده است». مسيلمه و سَجاح دراين ديدار دربارهء چيزهائي كه برآنها وحي شده بود با هم گفتگو كردند و هركدام چيزهائي از وحي را براي ديگري خواند. ازآنجا كه بني‌تميم نماز عشاء و بامداد نمي‌خواندند، دراين مذاكرات توافق رفت كه مسيلمه اين دونماز را ازگردنِ پيروانش بيفكند. سرانجامْ هردو به نبوتِ يكديگر معترف شدند، مسيلمه به سجاح پيشنهاد ازدواج داد و سَجاح پذيرفت (
f34).

ابوبكر پس ازآنكه ازسركوب قبايل حجاز فراغت يافت وآنها را به اطاعت كشاند، تمامي مردم مدينه و قبايلِ تابع خويش را براي مواجهه با خطر سرنوشت‌سازِ مدعي نبوت در يمامه بسيج كرده به فرماندهي خالد ابن وليد به يمامه فرستاد. رقابت سنتي ربيعه و مُضَر سبب شد تا بخشهاي بزرگي از قبايلِ مُضَري اختلافاتشان با مدينه را ازياد برده دراين جنگ شركت كنند. حتي قبايلِ نيرومند بني‌عامر كه هيچگاه به اطاعت مدينه در نيامده بودند براي شركت درجنگ برضد مسيلمه آماده شدند. جنگِ مدينه با مسيلمه نه جنگِ مسلمانان با دشمنانِ مدينه بلكه جنگ مُضَر با ربيعه بود؛ و تمامي مُضَريهاي عربستان خواهان پيروزي مدينه دراين جنگ بودند. جالب‌ترين جنبهء اين قضيه آن بود كه قبايل بني‌تميم با وجودي كه با مسيلمه پيمان دوستي بسته بودند، چون از مُضَر بودند دراين ميانه كنار كشيدند و بيطرف ماندند. خالد ابن وليد براي آنكه مسيلمه را كاملا غافلگير كرده باشد، برسر راهش به هر دسته از عربها برمي‌خورد كه احتمال ميداد خبرِ حركت اورا به مسيلمه برسانند، ميگرفت و درجا گردن ميزد. مسيلمه هنگامي از رسيدن خالد خبر شد كه او در نزديكي شهر اردو زده بود. بني‌حنيفه ازشهر بيرون شدند و دربرابر خالد آرايش دادند. جنگِ بني‌حنيفه با خالد بسيار شديد و تلفات سپاه مدينه بسيار سنگين بود. بيش از يكچهارم جنگجويان مهاجر و انصار به‌كشتن رفتند. خالد شكست يافت و چادرهايش به دستِ بني‌حنيفه افتاد و همسرش به اسارت برده شد. بخشي از مسلمانان پا به فرار نهادند و بخشي ديگر سرسختانه مقاومت كردند شايد نتيجهء جنگ را تغيير دهند. موضوع مسيلمه موضوع رقابت ديرينهء ربيعه و مُضَر بود، و فراريان هرچند كه درزير ضربتهاي شديد بني‌حنيفه تن به فرار داده بودند، ولي توسط فريادهاي تشويق‌آميز برخي ازيارانشان به خود آمده دوباره به ميدان نبرد برگشتند. دردور دوم نبرد، نيروهاي خالد چنان حماسه‌ئي ازخود نشان دادند كه نيروهاي مسيلمه را مجبور به عقب‌نشيني به درون شهر كردند (
f35).
اما شكست را خالد چگونه تبديل به پيروزي كرد؟ ازاينجا به بعد گزارشها آشفته است؛ زيرا گزارشگران علاقه داشته‌اند كه خالد به نيروي اسلام در يك حملهء جانانه دشمن اسلام را شكست دهد و مردي كه «مدعي دروغينِ نبوت» بود را بكشد. لذا مينويسند كه فرماندهِ نيروهاي مسيلمه توسط يك تيرانداز مسلمان ازپا درآمد و مسلمانان به تعقيب وكشتار پيروان مسيلمه پرداخته آنها به درون باغ راندند، و ازديوار باغ بالا رفتند وآنقدر با آنها جنگيدند تا مسيلمه كشته شد (
f36).
طبري از مذاكرات خالد و مسيلمه خبر ميدهد و مينويسد كه خالد پيشنهادهائي كه مورد پسند مسيلمه بود به او كرد وگفت: «اگر ما نيمه را به تو بدهيم، چه چيزي به ما خواهي داد. هر پيشنهادي كه به او ميكردند او رويش را برميگرداند تا شيطانش (يعني وحي) به او رهنمود بدهد؛ وآنگاه جواب ميداد». درميان گفتگوها ناگهان خالد به يارانش گفت: دشمن الله را بكشيد. يكي از مردان خالد كه در تيراندازي مهارت بسيار داشت تيري از دور به مسيلمه افكند و اورا نقش زمين ساخت، و يكي ديگر از اصحاب پيامبر براو تاخته سرش را به شمشير زد. پس ازآن مسلمانان از ديوارهاي «باغِ مرگ» بالا رفته بركساني كه در باغ بودند شمشير گشودند (
f37). سران بني‌حنيفه كه اينك پيامبرشان را ازدست داده بودند چاره‌ئي جز قبول صلح نداشتند؛ و خالد پس از آنكه ازآنها تعهد گرفت كه باجگذار مدينه باشند، سپاهش را بقصد مدينه به حركت درآورد (f38).

سراسر سال 11 تا نيمهء سال 12 هجري در جنگ سپاه مدينه با قبايل درون عربستان به سر آمد، و خالد ابن وليد با قاطعيت تمام و با بيرحمي زائدُالوصفي مخالفتها وقيامها را يكي پس از ديگري فروخواباند. خالد پس از پيروزيهاي درخشاني كه در جنگ با بني‌اسد و بني‌فزاره و سپس با بني‌حنيفه به دست آورده بود، به تنبيه كردنِ قبايلي اعزام شد كه با اينها همكاري كرده بودند. او با شبيخونهاي پراكنده‌ئي كه به بسياري ازاين قبايل و طوائف وارد آورد، وحشت را در ميان تمامي قبايل عرب پراكنده ساخت. او سران قبايل را شكار ميكرد و زنده زنده درآتش ميسوزاند يا سرنگون درچاه مي‌آويخت يا بردار ميزد تا ديگرسرانِ عرب بدانند كه درصورت عدم تمايل به اطاعت از مدينه چه سرنوشتي در انتظارشان خواهد بود. طبري مينويسد كه كساني كه با اسلام دشمني ورزيده بودند را خالد ابن وليد يا به آتش ميكشيد يا در زير سنگ مدفون ميكرد يا ازكوه پرت ميكرد يا درچاه سرنگون ميآويخت يا ناوك درتنشان مينشاند و به فجيعترين اشكال به قتل ميآورد (
f39). ازديگر شيوه‌هاي خالد آن بود كه سرهاي مخالفان را بر فراز ديگ جوشاب ميگرفت تا آهسته آهسته و همراه با درد شديد جان ميدادند (f40). بعضي از سران قبايل نيز به دستور شخص ابوبكر به اشكال فجيع به كشتن رفتند. بلاذري مينويسد كه فَجائه سَلِمي را گرفته به مدينه آوردند. ابوبكر دستور داد ويرا درگوشه‌ئي از نمازگاه مدينه به‌آتش كشيدند، و او زنده زنده درآتش سوخت (f41). بلاذري مينويسد كه به ابوبكر خبر دادند كه خالد ابن وليد مسلمان شدگان را نيز ميكشد و مردم را زنده زنده در آتش ميسوزاند. او گفت: شمشيري كه الله برسر كافران آخته است را من به نيام نخواهم كرد (f42). حتي چندتن از زنان قبيلهء كنده كه گويا از مرگ پيامبر اظهار مسرت كرده بودند را به دستور ابوبكر دستگير كردند و دستها و پاهايشان را بريدند (f43).

بازتاب سنتهاي ديني سه مجموعهء بزرگ قبايل عربستان در اسلام
درنيمهء سال 12 هجري يك دولت مستحكم و پرقدرت ومطاع در مدينه برسركار بود كه كليهء قبايل عربستان را در اطاعت داشت، و چنين به نظر ميرسيد كه مدينه يك دولت سراسري و يكپارچه و پراستمرار عربي تشكيل داده است. ليكن تراكم جمعيتي عربستان وكمبود موارد گياهي و آبي مانع ازآن بود كه اين دولت بتواند ثباتي دائمي را درعربستان به وجود آورد؛ زيرا عربان درشرائط معمولي، خواه وناخواه مجبور بودند بخاطر حفظ يا حصول چراگاه به ستيز ونزاع افتند و باز عربستان به آشوب و نابساماني برگردد، و ثبات و دوام دولت مدينه تهديد شود. قبايل عربستان دروضعيتي بودند كه نياز به خروج از اوضاع تنگ عربستان و خزش گسترده به درون سرزمينهاي بيرون از عربستان داشتند. اين خزشْ يك ضرورت تاريخي بود كه ميبايست صورت ميگرفت و هيچ گريزي ازآن نبود. مركزيتي كه مدينه درسال 12 هجري يافته و وحدتي كه به قبايل عربستان بخشيده بود ميتوانست كارآمدترين ابزار درراه جهت بخشيدن به اين خزش تاريخي و ضروري باشد. مدينه كارآمدترين ابزار معنوي نيز براي يكسو كردن جهت خزش عربان در اختيار داشت و آن «دينِ الله» بود، كه با دستيازي به آن ميتوانست قبايل عربستان را درخزش بزرگ تاريخي به حركت درآورَد.
دراين خزش بزرگِ تاريخي، هر سه دسته‌بندي مُضَر و يَمَن و رَبيعه به رهبري مدينه بسيج شده از مرزهاي تنگ عربستان به سوي دنياي فراخ و متمدن به راه افتادند تا با درهم كوفتن تمدنهاي باستاني در سرزمينهاي تمدني اسكان يابند. ازميان اين سه دسته‌بندي، جز قبايل مدينه و مكه و طائف، هيچ قبيلهء ديگري دينِ اسلام را نميشناخت و با سنتهايش كه مخصوص حجاز بود آشنائي نداشت. همهء قبايل عربستان همراه با خزيدن به درون سرزمينهاي تمدني گفتند كه ما مسلمانيم و قرآن را تنها كتاب آسماني و پيامبر اسلام را تنهاي فرستادهء الله دانستند؛ ولي نه با افكار و عقايد سنتي قريش كه درقرآن بازتاب يافته بود آشنا بودند، و نه ميتوانستند ازسنتهاي ديرينهء خودشان دست بكشند. در نتيجه همراه با اين سه دسته‌بندي بزرگ، سه دينِ مشخص به نام اسلام پا به عرصهء اجتماعي قبايلِ خزنده نهاد كه هيچكدام نميتوانست در ديگري ادغام گردد يا ديگري را حذبِ خودش سازد.

در سال 13 هجري مأموران مدينه براي جلب رؤساي قبايل يمني به آن كشور گسيل گشتند و سران بسياري ازقبايل يمن به اميد حصول غنايم جنگي، براي شركت در لشكركشيهاي مدينه به اطراف عربستان ابراز آمادگي كردند. عَمرو ابن مَعدي‌كرِب كه نيرومندترين مرد مِذحَج و برجسته‌ترين سرهنگ اسود عنسي بود براي شركت دادنِ قبيله‌اش در لشكركشيها به مدينه رفته اطاعت از ابوبكر را پذيرفت. ابوموسا اشعري با قبيله‌اش به مدينه رفت تا همراه لشكرهاي مهاجم به عراق شود. جرير ابن عبدالله نيز قبيله‌اش بُجَيله را به درون حجاز انتقال داد تا در لشكركشيها شركت ورزد. اشعث ابن قيس نيز قبيله‌اش را برداشته به مدينه رفت و ازآنجا براي شركت در فتوحات عراق گسيل شد. قيس ابن عبد يغوث- خليفهء اسود عنسي- نيز صلاح خودش و قبيله‌اش را درآن دانست كه اطاعت ازمدينه را قبول كند، و خود با بخشي از قبيله‌اش به خدمت سپاه اسلام درآمد و نام پدرش به مَكشوح تغيير يافت و او ازآن پس قيس ابن مكشوح ناميده شد. همهء اين افراد را به زودي با قبايلشان در لشكرهاي جهادگرِ اسلام در قادسيه و در فتوحات عراق خواهيم ديد، و بعضي ازآنها را در مناصب بسيار حساس سياسي خواهيم يافت. با اين پيشامدها اوضاع داخلي يمن به حال خود رها گرديد و به زودي داوطلبانه به اطاعت مدينه درآمد، تا كارگزار مدينه براي ادارهء امور آن كشور اعزام گردد؛ و آن عده از شخصيتهاي يمني كه درستيز با گسترش نفوذ پيامبر يمني با مدينه همراهي كرده بودند، بعنوان كارگزاران مدينه در يمن منصوب شدند.

قبايل يمن هرچند كه بعد از نابود شدنِ پيامبرشان مسلمان شدند و همراه لشكرهاي جهادگر اسلام راهي عراق و ايران گشتند، ولي هيچگاه ارزشهاي دينِ خودشان را رها نكردند، و بخش اعظم عقايد مربوط به آن دين را با خودشان وارد اسلام كردند. اساسي‌ترين جنبهء اين عقيده مربوط به ميراثي بودنِ مقام رهبري ديني بود؛ زيرا كه كاهنان و انبياي قومي آنها پشت اندرپشت و پسر بعد ازپدر درميان قبايل خودشان مقام نبوت وكهانت داشتند، و گمان برآن بود كه توسط آسمان تعيين شده‌اند. اين عقيده بعدها توسط آنها بصورتِ موروثي بودن مقام جانشيني پيامبر اسلام و انتصابي بودن رهبر و امام مسلمانان و معصوم بودن او مطرح گرديد، و مذهبِ تشيع را در جنوب عراق- مشخصا درمنطقهء كوفه- شكل داد. اساس عقيدهء دينيِ آنها نيز تا حدي بر همان نياپرستيِ سابق نهاده شده بود، و شماري از شخصيتهاي خاندان پيامبر نزد اينها جاي همان مقدس‌هاي قبيله‌ئيِ سابق را گرفتند. شايد شنيدن اين مسئله براي ما بسيار شگفت باشد كه پس از مسلمان شدن اينها افرادي مثل بِلال و عَمّار و ابوذر چون از اصل يمني بودند خيلي زود به قهرمانانِ اينها تبديل شدند، تا جائي كه اهميتي به مراتب بيش از ابوبكر و عمر و بسياري از اصحاب خوشنام و باسابقهء پيامبر به آنها داده شد؛ و شخصيتهاي طراز اول اسلام در مرتبه‌ئي بعد از اينها قرار داده شدند. ازآنجا كه دين توحيدي در يمن همراه با ايراني‌ستيزي، و به تعبير درست‌تر همراه با خيزش استقلال‌طلبانه آغاز شده بود، ضديت با هرچه ايراني بود خصيصهء عمدهء آن مذهبي شد كه اينها به مرور زمان در جنوب عراق شكل دادند (اين موضوع نياز به يك جستار جداگانه دارد).

وقتي خزش عربان به درون شام و عراق آغاز شد، طليحه- پيامبر سابق بني‌اسد- نيز به حجاز برگشت و خود را تسليم عمر كرد و با قبيله‌اش در لشكركشيهاي عراق شركت جست (
f44). اما ازآنجا كه او از كاهنانِ سنتي قبيله‌اش بود كه پشت اندر پشت ادعاي ارتباط با آسمانها و دريافت اخبار غيبي را ميكردند، هيچگاه در پيش قوم خودش از ادعاي نبوتش دست نكشيد، و درعين اينكه همراه مسلمانان بود، خودش را يك برگزيدهء الله ميدانست كه با آسمان در ارتباط است. چند سال پس از اين وقايع، وقتي عربها درحال محاصرهء نهاوند بودند، و آذوقهء افراد همراه طليحه كه از قوم خودش و پيروانش بودند ته كشيد، يكي از اصحابش به نام جعفر ابن راشد از او تقاضا كرد كه معجزه‌ئي كند تا پيروانش مواد غذائي به دست آورند و از گرسنگي تلف نشوند. طليحه عبايش را برسر كشيد و بر زمين خفت و چنين وانمود كرد كه ميخواهد وحي بگيرد؛ و بعد از لحظاتي سربرداشته گفت: «البيان البيان، غنم الدهقان في بستان مكان أروَنان» (f45). اين گفته كه گويا به طليحه وحي شده بود، معنايش آن بود كه در آن نزديكي بستاني است و گله گوسفند دهقان در بستان درحال چريدنند. بنا برگفتهء طليحه شماري افراد روان شدند تا به بستاني رسيدند و گله گوسفندي را يافتند و تاراج كرده به اردوگاه آوردند (f45).
بني‌اسد نيز مثل يمني‌ها هيچگاه نتوانستند از عقايد سنتي‌شان كه قرنها با خود كشيده بودند دست بردارند. ازآنجا كه عقيده به «رهبري برگزيدهء آسمان» بخش جدائي‌ناپذير دينِ قبيله‌ئي‌شان بود، پس از فتوحات اسلامي وقتي كه درجنوب عراق اسكان يافتند اين عقيده را به نحو ديگري ابراز داشتند؛ منتها چون ديگر مسلمان بودند و حق مطلق قريش را دررهبري عربها پذيرفته بودند، رهبري متكي به وحي را در فردي از خاندان پيامبر جستجو كرده عقيده به امامت معصوم از خاندان پيامبر را ابراز داشتند، و به مرور زمان همصدا با قبايلِ يمني كوفه موضوع وراثتي بودنِ جانشيني پيامبر و انتصابي بودنِ مقام امام توسط آسمان را مطرح كردند و افكار سياسي شيعه را شكل دادند. سخنواران بزرگي ازميان اين قبيله سربرآوردند كه منادي ضرورت تداوم امامت در اولاد فاطمه بودند. درقرنهاي بعدي بخش اعظمِ نظريه‌پردازان بزرگ شيعه از ميان همين قبيله كه محل اسكانشان «حِلّه» در منطقهء كوفه بود بيرون آمدند.

قبايل بني‌حنيفه نيز مثل ديگر مخالفانِ مدينه به زودي به لشكرهاي جهادگر اسلام پيوستند كه به فرمان ابوبكر براي تسخير حيره بسيج شده بودند و رخداد قادسيه را آفريدند. قبايل بني‌تميم و پيامبرشان سَجاح نيز پس ازآن بخاطر شركت در لشكركشي به حيره و عراق، به اطاعت ابوبكر درآمدند و مسلمان شدند (
f46). ولي بني‌تميم و بني‌حنيفه به رغمِ مسلمان شدنشان هيچگاه نتوانستند با آداب و رسوم سنتي قريش كه بعنوانِ تعاليم اسلامي سريان يافته بود همسوئي نشان دهند. آنها اكنون قرآن را تنها كتاب آسماني و پيامبر اسلام را خاتم پيامبران ميدانستند، ولي عقايد ديني‌شان همان بود كه خودشان داشتند. كساني از بني‌حنيفه و بني‌تميم درآينده مذهب خاص خودشان را دردرونِ اسلام ايجاد كردند كه خوارج نام گرفتند و براي هميشه راهِ مخصوص به خود را دنبال كردند؛ و چنانكه ميدانيم خوارج تنها مذهبي در اسلام بود كه پرچمِ مساواتِ انساني در حقوق اجتماعي- ازجمله مساوات كامل زن و مرد در حقوق- و پرچم عدالت اقتصادي را برافراشت، و در مساوات زن و مرد تا جائي پيش رفت كه پيروانش صراحتا گفتند زن هم ميتواند امامت كند؛ وگاه خودشان امام زن داشتند.

قريش نيز كه پيامبر اسلام ازآنها بود يك ديني را ارائه ميكردند كه ارزشهايش در قرآن و سنتِ پيامبر بيان شده بود. ازاين اسلام بخش عمدهء قبايلِ مُضَري- يعني قريش كه حاكمان آيندهء جهان اسلام شدند و دركنارشان ثقيف و هوازن- پيروي و حمايت كردند. اسلام اين گروه كه حاكمان واقعي دولت موسوم به اسلامي بودند درآينده نام اهل سنت به خود گرفت و رهبرانش عمدتًا از قبايل مضريِ درون حجاز بودند. تعاليمِ ديني پيروانِ اين جريان از سنتِ پيامبر و شيوهء اصحاب پيامبر گرفته شده بود؛ و همان عقايدي بود كه ازنظر سنتي به مردم مكه و مدينه و طائف تعلق داشت و ريشه‌هايش به دوران پيش از ظهور اسلام ميرسيد. اساس عقيدهء سياسي اين جريان كه از زندگي قبيله‌ئي حجاز آمده بود را تعيين رهبر برپايهء بيعتِ كارشناسان مسلمان تشكيل ميداد كه اهل حِل و عَقد (گشود و بَست) ناميده ميشدند. اطاعت از رهبري كه به انتخاب بزرگان و با بيعت مسلمانان برسر كار آمده بود نزد اين جريان واجب بود؛ و به همين سبب هم تمامي خلفاي راشدين و خلفاي اموي را واجب الطاعه دانستند. اين جريان براي رهبر ديني هيچ تقدسي قائل نبود، و هيچ انساني را- جز شخص پيامبر اسلام- معصوم نميدانست.

اين سه جريان براي هميشه راهشان را از هم جدا كردند و سه دينِ متمايز را شكل دادند كه هركدام نام اسلام را داشت و هركدام مدعي بود كه اسلام حقيقي همانست كه او دارد.

 

شكل‌گيري تشيع در بستر رخدادهاي سياسي
دربين سالهاي 17 تا 31 هجري كه جريان فتوحات با شتاب بسيار زياد در درون ايرانِ ساساني- يعني عراق و ايران- ادامه داشت و قبايل عرب همواره درحال نقل و انتقال وجنگ و تاراج وكشتار و گردآوريِ مال و مصادرهء مِلك بودند، براي سه دسته‌بندي بزرگِ رقيبْ فرصتي پيش نيامد كه به ياد رقابتهاي گذشته يا به ياد عقايد سنتي‌شان بيفتند. اختلافات سنتي از سال 32 هجري درميان قبايلي كه به درون عراق خزيده بودند بروز كرد، و تا پايان سال 35 هجري به شورشِ بخشي از قبايل يمني برضد عثمان وكشته شدن عثمان منجر شد؛ و سپس با پيش آمدنِ جنگ صفين و پيامدهائي كه داشت، عناصري از بني‌حنيفه و عناصري از بني‌تميم بصورت يك دسته‌بندي نوينِ عقيدتي پا به عرصهء اجتماعي مسلمانانِ عرب نهادند و مذهبي كه خوارج خوانده شد را پايه گذاشتند.

مخالفت بخشي از قبايل يمني عراق و مصر با عثمان در اواخر سال 35 هجري- درپي جريانهائي كه جاي سخن ازآن دراينجا نيست- به انتقال دوهزارتن از مردان آنها به مدينه و شورش برضد عثمان و قتل او انجاميد. شورشيان سه دسته بودند: شورشيان كوفه خواهان خليفه شدنِ زبير- پسرعمه وهمريش اول پيامبر- بودند؛ شورشيان بصره خواهان خليفه شدن طلحه- همريش ديگر پيامبر- بودند؛ و شورشيان مصر خواهان خليفه شدن علي ابن ابيطالب- پسرعمو و داماد پيامبر- بودند. باز در خلال پنج روز بعد از قتل عثمان جريانها درمدينه به نحوي پيش رفت كه شورشيان كوفه و مصر علي ابن ابيطالب را به خلافت برگزيدند، بخشي از مردم مدينه نيز با علي دست بيعت دادند  (
f47) ولي شورشيان بصره با دست خالي به بصره برگشتند. پنج ماه بعد از انتخاب علي ابن ابطالب، عائشه و طلحه و زبير برضد علي شوريدند و به بصره رفته جنگ جمل به راه افكندند كه به كشته شدن طلحه و زبير و كشته شدن هزاران عرب انجاميد و علي به پيروزي قطعي رسيد. در اين جنگ به هواداران عائشه و طلحه و زبير «شيعهء ام المؤمنين» گفتند. در آخرين ماه سال 36 هجري معاويه كه حاكميت سوريه و اردن و لبنان و فلسطين را از سال 18 هجري تا آنزمان دردست داشت برضد علي شوريد؛ و درنتيجه جنگ صفين به راه افتاد كه هفتاد هزار عرب در آن به كشتن رفتند ولي هيچكدام از دوطرف دراين جنگ پيروزي نداشت؛ و نتيجهء جنگ به جريان حكميت انجاميد، و داوران منتخب علي و معاويه پس از هفت ماه مشورت و تبادل نظر، درماه رمضان سال 37 هجري رأي به بركناري علي از خلافت دادند. در اين جنگ به هواداران معاويه «شيعهء عثمان» ميگفتند؛ زيرا كه به بهانهء خونخواهي عثمان برضد علي به جنگ برخاسته بودند. حاميان علي نيز «شيعهء علي» ناميده ميشدند. علي در رمضان سال 40 هجري توسط انشعابيون هوادار سابق خودش كه اكنون «خوارج» ناميده ميشدند به شهادت رسيد (ترور شد). حسن ابن علي كه پس ازاو توسط بخشي از قبايل كوفه انتخاب شده بود با لشكركشي معاويه كه اينك خودش را رسما خليفه ميناميد مواجه شد؛ و اين مواجهه در دومين ماه سال 41 هجري به صلحي انجاميد كه درآن رسما خلافت به معاويه واگذار شد؛ و به دنبال آن تمامي عربهاي كوفه و بصره و مكه و مدينه با معاويه بعنوان «اميرالمؤمنين» دست بيعت دادند. عموم بني‌هاشم و فرزندان امام علي و شخص امام حسن نيز با معاويه بيعت كرده خلافتش را به رسميت شناختند. ازاين زمان اصطلاح نويني در ميان عربهاي مسلمان پديد آمد، و آن «اهل سنت و جماعت» بود. و معناي اين اصطلاح آن بود كه همهء كساني كه با معاويه بيعت كرده‌اند از سنت پيامبر پيروي كرده و تابع جماعت مسلمانان شده و از تفرقه و درگيري پرهيخته‌اند. اولاد امام علي نيز چونكه با معاويه بيعت كرده بودند، بخشي از همين «اهل سنت و جماعت» بودند. ازاين زمان به كساني كه سابقا هوادار امام علي بودند و در جنگهاي جمل و صفين و جنگ نافرجام امام حسن شركت كرده بودند و هنوز هم برعقيدهء سابقشان بوده تصريح ميكردند كه امام علي و امام حسن برحق بوده‌اند، «شيعهء ترابي» اطلاق شد كه البته معناي درستش شيعهء علوي بود؛ زيرا كه يكي از القاب امام علي «ابوتراب» بود.

در اينجا به قيام امام حسين اشاره‌ئي نميكنم؛ زيرا كه عربهاي كوفه و بصره يا جاي ديگر درآن شركت نداشتند؛ و امام حسين با حدود هفتاد تن از اعضاي خاندان امام علي كه همراه او بودند در كربلا به فرمان عبيدالله زياد و توسط عمر فرزند سعد ابي‌وقاص- قهرمان قادسيه- به شهادت رسيدند.

در اوائل سال 64 كه يزيد درگذشت، عبدالله فرزند زبير در مكه به پا خاست و مردم مكه و مدينه با او بيعت كردند. عربهاي بصره وكوفه نيز بيعشان را براي او فرستادند. هواداران خلافت عبدالله زبير «شيعهء زبيري» نام گرفتند. او رسما خليفه شد، و تا سال 73 هجري كه توسط عبدالملك مروان و حجاج ثقفي از ميان برداشته شد، عربستان و عراق و بخشي از ايران را در قلمرو داشت. در اين ميان در سال 64 هجري مردي از طائف به نام مختار ثقفي به كوفه رفت و با استفاده از خلأ سياسي كه مرگ يزيد به دنبال آورده بود شيعيان سابق علي را سازماندهي كرده درصدد تشكيل حاكميت برآمد. او خودش را نمايندهء محمد ابن علي ابن ابيطالب- معروف به ابن حنفيه- معرفي كرد و گفت كه محمد ابن علي «امام» و «مهدي» است (مهدي در زبان يمني‌ها معادل واژهء امام بود و منصوب آسمان پنداشته ميشد). مختار به ياري بخشي از يمني‌هاي كوفه و مدائن، ازجمله نيرومندترين مردشان ابراهيم پسر مالك اشتر، مخالفانش را سركوب كرد و تمامي كساني كه در كشتار كربلا شركت كرده بودند را گرفته از دم تيغ گذراند. بخشي از نيروهاي او را نيز روستائيان آرامي‌تبار جنوب عراق تشكيل ميدادند كه از زمان فتوحات عربي به بردگان عربها تبديل شده بودند. مختار برابري انسانها را مطرح كرد و اين برده‌شدگان را آزادشده اعلام نمود. اين موضوع به مذاق عربهاي حامي او گوارا نبود؛ و ابراهيم اشتر پس از آنكه در سركوب مخالفان مختار شركت كرد و حتي يك لشكر اموي را كه از شام به فرماندهي عبيدالله زياد به عراق گسيل شده بود شكست داده عبيدالله زياد را كشت، مختار را رها كرده با نيروهايش در مدائن ماند. پس ازآن بخشي از شيعيان كوفه نيز از مختار بريدند؛ و مختار تضعيف شد، و در لشكركشي مصعب برادر عبدالله زبير در نيمه‌هاي سال 69 هجري به كوفه شكست يافته كشته گرديد. ابراهيم پسر مالك اشتر نيز بعد ازآن با قبيله‌اش به مصعب زبير پيوست، و درسال 72 كه عبدالملك مروان به كوفه لشكر كشيد، او فرمانده سپاه مصعب بود و در جنگ با عبدالملك مروان در كنار مصعب زبير كشته گرديد (
f48). محمد ابن حنفيه نيز در مكه توسط عبدالله زبير بازداشت شد، و تا سال 73 كه عبدالله زبير مورد حملهء سپاه عبدالملك مروان به فرماندهي حجاج ابن يوسف قرار گرفت و كشته گرديد، تحت نظر زيست.

آرامي‌تبارهاي جنوب عراق كه ضمن پذيرش امامت مهدي به نهضت مختار پيوسته بودند نيز هرچند كه از مسيحيت به اسلام درآورده شده بودند، داراي سنتهاي بسيار ريشه‌دار ديني‌ئي بودند كه در مواردي با عقايد يمني‌ها همخواني داشت و درمواردي نيز مخصوص به خودشان بود. موضوع غيبت و انتظار ظهور و عقيده به عمر بسيار طولاني يك انسان و همچنين موضوع ضرورت وجود هميشگيِ حجت آسماني برروي زمين بخش اصلي سنتهاي ديرينهء ديني اينها بود. چنانكه ميدانيم افسانهء گيل‌گاميش و داستان فيضان ويرانگر همگاني و داستان پرسوز و گداز تيموزي و مادرش همگي ساخته و پرداختهء كاهنان سومري در هزارهء سوم پيش از مسيح بوده كه در همين منطقهء جنوب عراق نشيمن داشته‌اند. تيموزي يك پيامبرشاه مقدس و آسماني‌تبار سومري بود كه در جواني به دست دشمنان آسمان كشته گرديد؛ ولي مقدر برآن بود كه او به جهان برگردد و دشمنان آسمان را نابود سازد. مردم جنوب عراق تا وقتي مسيحي شدند همه‌ساله ده روز از ماه تموز براي تيموزي عزاداري ميكردند و برسر ميزدند و براي حمايت ازاو ابراز آمادگي ميكردند و خواهان بازگشتش ميشدند؛ سپس در مسيحيت، عيسا مسيح را جايگزين تيموزي كردند. داستان حضور دائمي يك حجت آسماني كه عمر جاويد دارد و همه‌جا و هميشه حاضر است، نيز از ساخته‌هاي ديرينهء اين قوم بود. نام اين حجتِ آسماني به زبان آرامي «خِضر» بود كه معنايش «هميشه‌زنده» است؛ و داستانش را همه شنيده‌ايم.

پس از كشته شدن مختار بقاياي پيروانش كه عمدتا از قبايل حِميَر و مِذحَج و بني‌اسد، و بخشي نيز بوميان جنوب عراق بودند، همچنان عقيده به امامت محمد ابن حنفيه را نگاه داشتند و اورا «امام» و «مهدي» ميدانستند و درآمادگي براي يك جنبش ديگر ماندند. ابن حنفيه درسال 81 هجري درحالي كه در بيعت عبدالملك مروان بود درگذشت. ولي بخشي از شيعيانش مرگ اورا باور نكردند، و سخنسرايانشان اشعاري در بارهء اينكه او نمرده بلكه به غيبت رفته است و به زودي بازخواهد گشت سروده شايع كردند. معروفترين شيعهء او كه در نظريهء «غيبت مهدي» سروده‌هاي بسياري پراكند، يك يمني كوفه از قبايل سابقا يهودي حمير به نام «سيد حميري» بود (
f49).

بنا براين در جريان قيام مختار ثقفي براي نخستين بار واژهء «مهدي» رواج يافت؛ و پس از درگذشت ابن حنفيه شيعيانش براي نخستين بار موضوع «غيبت» و «انتظار ظهور مهدي» را مطرح كردند؛ و به تدريج احاديثي دربارهء آن ساختند كه خبر از ارادهء آسماني به ضرورت غيبت و رجعت ميداد.

درسال 81 هجري يكي از بلندپايه‌ترين و نيرومندترين افسران ارتش اموي در عراق به نام عبدالرحمان اشعث برضد عبدالملك مروان و حجاج ابن يوسف شوريد. او رئيس قبايل يمني كنده بود و پدرش محمد ابن اشعث (برادرزن امام حسن و دخترزادهء ابوبكر) در جنگ برضد مختار به كشتن رفته بود. در شورش عبدالرحمان اشعث تمامي قبايل يمني كوفه و بصره شركت كردند. فرمانده شيعيان كوفه و مدائن دراين شورش، كُميل ابن زياد رئيس قبيلهء نخع و از خاندان مالك اشتر بود. شعارهاي عبدالرحمان اشعث در اين شورش همانها بود كه مختار ثقفي مطرح كرده بود (جز موضوع امامت مهدي). فرجام اين شورش نيز شكست قطعي عبدالرحمان اشعث دربرابر حجاج ثقفي درسال 83 و كشته شدن كميل ابن زياد و كشتار و زنداني شدن بخش بزرگي ازشيعيان و سركوب خشونت‌آميز بقاياي آنها بود (
f50). تيره‌هائي از قبايل يمني مذحج كه در شورش عبدالرحمان اشعث شركت كرده بودند، درسال 83 از ترس حجاج به بيابانهاي كرانه‌هاي كوير در منطقهء بين قم و كاشان گريخته در هفت روستاي مجاور اسكان يافتند؛ و درآينده قم را بصورت يك شهر خالصا عربي و خالصا شيعي درآوردند  (f51).

ازاين زمان تا حدود 40 سال خبري از جنبش شيعيان كوفه نيست؛ تا آنكه در سال 120 هجري زيد فرزند امام زين العابدين بعنوان امام شيعه به كوفه ميرود و حمايت رؤساي قبايل يمني را براي خيزش ضد اموي كسب ميكند. ولي دوسه روز پيش از تاريخي كه براي قيام تعيين كرده بوده امرش افشا ميشود؛ بسياري از رؤساي قبايل شيعي بازداشت يا تطميع ميشوند؛ و زيد در روز قيامش با گروه اندكي به پا خاسته كشته ميگردند. 9 سال بعد از اين جريان، و در ميان آشفتگي اوضاع خلافت اموي و جنگهاي خانگي اموي‌ها برسر خلافت، و در زماني كه جنبش ابومسلم در شرق ايران به كاميابي‌هائي دست يافته بوده، برخي از رؤساي قبايل كوفه و همچنين بني‌هاشم- اولاد ابوطالب و اولاد عباس- در مكه محرمانه با يكي از نوادگان امام علي از اولاد امام حسن به نام محمد ابن عبدالله بعنوان امام دست بيعت ميدهند؛ و او خودش را «نفس زكيه» و «مهدي آل محمد» لقب ميدهد. فقط جعفر ابن محمد (امام جعفر صادق) با انتخاب او مخالفت كرده از هاشمي‌ها كناره ميگيرد. همراه با فعاليتهاي تبليغي مخفيانهء هوادارن اين «مهدي آل محمد» در ميان قبايل عرب عراق، جنبش ابومسلم گام به گام به پيش ميرود و تا آغاز سال 132 هجري كوفه را تصرف ميكند و خلافت اموي را برمي‌اندازد و خلافت عباسي را تشكيل ميدهد. پس ازآن پدر نفس زكيه (عبدالله ابن حسن ابن حسن ابن علي ابن ابيطالب) به كوفه ميرود و موضوع بيعت بني‌عباس با فرزندش مهدي نفس زكيه را به عبدالله سفاح يادآور ميشود. ولي سفاح يك ميليون درهم به او ميدهد و از او قول ميگيرد كه نفس زكيه موضوع بيعت را به فراموشي بسپارد و ادعاي امامت و خلافت نكند (
f52). 

كمتر از پنج سال بعد ابوجعفر منصور بعنوان دومين خليفهء عباسي توسط ابومسلم به خلافت نشانده شد. ولي منصور در مكه با نفس زكيه بعنوان امام و مهدي دست بيعت داده بود؛ و ازنظر نفس زكيه حق رهبر و امام شدن نداشت. علاوه براين با انقلاب ابومسلم، زمام امور دولت عربي به دست ايرانيان افتاده بود و دهها هزار عرب در ايران كشتار شده بودند، و قبايل عرب از امتيازهاي سابقشان محروم شده بودند. نفس زكيه مبلغانش را به ميان قبايل عراق فرستاد تا براي امامت او فعاليت كنند و از رؤساي قبايل بيعت بگيرند. در اين زمان احاديثي از زبان يامبر انتشار يافت كه ميگفت «مهدي همنام من و پدرش همنام پدر من است»؛ و مستقيما به نفس زكيه اشاره داشت كه محمد ابن عبدالله بود؛  و از زبان پيامبر گفته ميشد كه مهدي در آخرزمان قيام خواهد كرد و ظلم و جور را برخواهد افكند. اقدامات نفس زكيه با استقبال همگاني قبايل عراق مواجه گرديد؛ و درعين حالي كه پدر و عموها و شماري از اعضاي خانوادهء نفس زكيه به فرمان خليفه منصور بازداشت و زنداني يا كشته شدند، او در سال 144 هجري با پشتگري حمايت قبايل عراق به پا خاست. خيزش او نه تنها خيزش ضد عباسي بلكه عملا خيزش ضد ايراني‌گرائي بود، و در خطبه‌ئي كه در روز قيامش در مدينه ايراد كرد، بر اين موضوع تأكيد نمود. در مقابله با اين خيزش، ايرانيان در كنار ابوجعفر منصور قرار گرفتند، و بخش اعظم عربهاي عراق و حتي عربهاي خراسان از نفس زكيه حمايت نمودند. فرجام اين قيام نيز مثل همهء قيامهاي شيعه شكست حتمي، و كشته شدن نفس زكيه و برادرش ابراهيم و بسياري از اعضاي خاندان امام حسن در سال 145 بود (
f53).

نيم قرن بعد از اين جريان، موضوع روياروئي ايران‌گرايان و عرب‌گرايان در ايران و عراق پيش آمد كه به جنگ خونين مأمون و امين- فرزندان هارون الرشيد- انجاميد. دراين جنگ، ايرانيان به رهبري يك زرتشتي نومسلمان اهل سرخس كه توسط جعفر برمكي مربي مأمون شده بود و پس از مسلمان شدنش نام عربي فضل ابن سهل سرخسي را برخود نهاده بود در پشت سر مأمون قرار گرفتند؛ و عموم عربهاي عراق در پشت سر امين ايستادند. بعد از انقلاب ابومسلم، اين بزرگترين روياروئي ايرانيان و عربها بود (البته هم در انقلاب ابومسلم و هم در جنگ فضل سرخسي با امين، بخشي از عربهاي دوزبانة خراسان دركنار ايرانيان بودند و بدون آنكه خود بدانند پشتيبان اهداف ايرانيان شدند). طاهر ذواليمينين را فضل ابن سهل بعنوان فرمانده سپاه مأمون به عراق فرستاد؛ و طاهر پس از شكستهاي سختي كه در كنار ري و در همدان و حلوان بر عربگرايان وارد آورد، بغداد را محاصره كرده به تسخير درآورد و امين را گرفته كشت. شكست عربگرايان در اين جنگ باعث شد كه عربهاي عراق از يكي از نوادگان امام علي به نام ابن طباطبا دركوفه حمايت كرده دستاوردهاي ايرانيان در هفتادسال اخير را در معرض خطر قرار دهند. ابن طباطبا امام شد و دركوفه تشكيل دولت داد، و نوادگان امام علي از جمله سه تا از فرزندان موسا ابن جعفر را به فرمانداري خوزستان و حجاز و يمن فرستاد. براي مقابله با اين خطر، فضل سرخسي مأموراني را به مدينه فرستاد و علي ابن موسا ابن جعفر را به مرو دعوت كرد؛ و مأمون در مراسم جشنهاي نوروزي سال 201 هجري قمري كه در ماه رمضان بود اورا با لقب «الرضا» بعنوان وليعهد خويش منصوب كرد. همراه با اين اقدام لشكرهاي اعزامي فضل سرخسي در كوفه و جنوب عراق شكستهاي سختي بر شيعيان وارد آوردند و به موضوع قيام شيعه پايان دادند. اندكي پس از اين جريان فضل سرخسي به دست افراد ناشناسي ترور شد؛ و به دنبال او امام رضا در اثر مسموميت در طوس شهيد گرديد؛ و گويا وابستگان فضل سرخسي در اين عمل دست داشتند (
f54).

درسال 280 هجري قمري جنبش بزرگ شيعي به رهبري يكي از نوادگان امام جعفر صادق در شمال و شرق عربستان به راه افتاد. اين جنبش كه با نام «جنبش قرمطيان» معروف است، از حد كوفه تا بحرين كنوني را متصرف گرديد، و در زماني بخش اعظم قبايل عرب بيابانهاي شام را مطيع خويش ساخت و خطري بسيار جدي را براي دولت عباسي ايجاد كرد. همهء تلاشهاي مستمر و مداوم ارتش عباسي براي مواجهه با اين خطر به شكستهاي خفت‌بار انجاميد؛ و دربار عباسي در اوائل قرن چهارم هجري مجبور شد كه قلمرو اين دولت را در كنار شهر كوفه به رسميت بشناسد؛ و حتي به نمايندهء دولت قرمطي اجازه داد كه در بغداد مستقر شود. اين دولت كه تا تشكيل امپراطوري سلجوقي- يعني نزديك به سه قرن- استمرار داشت، همواره مورد حمايت عربهاي شيعه در كوفه و بغداد و مدائن، و حامي آنها بود (
f55). بخش ديگري از قرمطي‌ها نيز در اواخر قرن سوم هجري به شمال آفريقا منتقل شده تشكيل حاكميت شيعي دادند؛ و نيم قرن بعد مصر را گرفته دولتشان را به قاهره منتقل كردند و دولت نيرومند فاطمي را تشكيل دادند كه بيش از دويست سال استمرار داشت و مصر و شام و بخشي از شمال آفريقا در قلمروش بود. اين دولت تلاشهاي پيگيري براي براندازي دولت عباسي به عمل آورد، و در يك مورد نيز حاميان عربش در عراق توانستند بغداد را گرفته خليفهء عباسي را فراري دهند؛ ولي با تدابيري كه ايرانيان به‌كار بردند، اينها در الحاق عراق به دولت فاطمي ناكام ماندند. در اواخر عمر دولت فاطمي حتي تلاشهائي براي بسيج عربهاي شيعه در ايران بخاطر زمينه‌سازي الحاق ايران به دولت فاطمي انجام گرفت، و در اين راه گروهي از يمني‌هاي كوفه به همراه يكي از خودشان كه نمايندهء ويژهء امام فاطمي بود و ما اورا با نام حسن صباح مي‌شناسيم به درون ايران گسيل شدند. ولي درست در همين زمان امام فاطمي ترور شد و دربار فاطمي در مصر به آشوب و جنگ داخلي فرورفت، و حسن صباح و گروهش از حمايت مصر محروم ماندند و در داخل ايران نيز نتوانستند حمايتي كسب كنند و مجبور شدند كه براي حمايت از خودشان در دژهاي دست‌نيافتني در مناطق كوهستاني موضع بگيرند. فعاليتهاي اينها در درون ايران مدت نسبتا درازي ادامه داشت، و همواره با ترورهائي همراه بود، كه بيشتر به تحريك يا تشويق رقيبان قدرت دولت سلجوقي انجام ميگرفت. دولت سلجوقي كه پرچم حمايت از مذهب سني بر اساس نظريه‌هاي اشعري و باقلاني و ماوردي و جويني و غزالي را بردوش گرفته بود، هرگونه حركت فكري در ايران را تحت اتهام «قرمطي» مورد سركوب قرار ميداد؛ و چونكه بيشترين سركوبها دراين راه نصيب اسلام ايرانيان معتزلي‌مذهب و پيروان مكتب علم‌گراي اخوان الصفا ميشد كه عموم بنيانگذاران و پيروانش ايراني بودند، همهء كساني كه در يك دوران تقريبا يك قرنه مورد سركوب يا پاكسازي واقع شدند توسط دستگاه تبليغاتي دولت سلجوقي بعنوان قرمطي معرفي گشتند (اين موضوع مفصلي است و نياز به يك گفتار جداگانه دارد).

نظريه‌پردازان شيعه در قرن چهارم در مصر به تدوين تئوري سياسي شيعه پرداختند، و نظريه‌پردازان شيعه در كوفه و بغداد و قم كه عموما از قبايل مذحج و بني‌اسد بودند، نيز به نوبهء خود در اين قرن مشغول تدوين تئوري سياسي شيعه شدند؛ و تا پايان قرن چهارم هجري مذهب شيعه شكل كامل خويش را گرفت؛ كه اساسش نفي مذهب سني و مبارزه براي نابودسازي سنيان جهان بود؛ و احاديث بسياري در اين زمينه وارد متون شيعي شد.

اسلام ايراني
ايرانياني كه در قرن نخست هجري به زور شمشيرهاي جهادگران عرب به حالت نيمه‌بردگي افتاده در كوفه و بصره اسكان داده شدند، يا بعنوان افزارمند و كارگر و كارمند دفتري به اين دوشهر روي آوردند و به تدريج مسلمان شدند، نيز سنتها و ارزشهاي ديني خودشان را داشتند كه با سنتها و ارزشهاي هيچكدام از سه دسته‌بندي يادشده همخواني نداشت. درنتيجه اينها نيز تا اوائل قرن دوم هجري براي خودشان اسلام چهارمي را ساختند كه با هرسه اسلام عربي ناسازگار بود، و نام «معتزله» به خود گرفت. اين مكتب كه بعنوان آزادانديش‌ترين و مترقي‌ترين مذهب اسلامي شناخته شده است، تمامي رهبرانش ايرانيان مسلمان‌شدهء ساكن بصره بودند. اسلامي كه از قرنهاي دوم به بعد در ميان ايرانيان بطور بسيار كند و آهسته انتشار يافت همين اسلام بود؛ كه البته براي هميشه با اسلامهاي عربي كه توسط عربهاي داخل ايران ارائه ميشد در ستيز و نزاع بود و ازطرف متوليان سه اسلام ديگر تكفير ميشد (اين موضوع كه داستان ستيزه با اسلام آزادانديش و علم‌گراي ايراني در قرنهاي سوم و چهارم هجري توسط جريانهاي عربگرا در عراق، و سپس سركوب بسيار خشونت‌آميز آن در قرنهاي پنجم و ششم به همدستي عرب‌تبارهاي ايران و تركهاي حاكم در زمان غزنويان و سلجوقيان است به يك گفتار جداگانه نياز دارد كه شايد در فرصت ديگري به آن بپردازم).

 

اسلام تركي
در قرن پنجم هجري خزشهاي بزرگ اقوام ترك به سوي ايران آغاز گرديد و امپراطوري تركان سلجوقي تشكيل شد كه دامنه‌هايش از يكسو تا دمشق و از سوي ديگر تا اواسط آسياي صغير امتداد داشت. اين خزش با يورش مغولان به اوج رسيد، و چنانكه ميدانيم مغول‌ها ايران و عراق را تسخير كردند و سلطه‌شان بر ايران قرنها استمرار داشت. تركها مجموعه‌ئي از سنتهاي ديني كهن را با خودشان ميكشيدند كه اساسش بر نياپرستي و توتم‌پرستي نهاده شده بود. اينها وقتي مسلمان شدند سنتهاي ديني خودشان را به عنوان بخشي از اسلام وارد جامعه كردند، و اسلام پنجمي را در ايران و عراق و آسياي صغير ساختند كه سنتهاي كهن ديني‌شان را بازتاب ميداد. اينها البته توتم‌هاي سابق قبيله‌ئي خودشان را رها كردند، ولي رهبران مسلمان مورد قبولشان را به جاي اين توتمها نهادند و آنها را داراي قدرت خارق‌العاده براي تصرف در امور كائنات پنداشتند. اين بود كه ديني كه اينها از قرن ششم به بعد شكل دادند بصورت پيرپرستي نمود يافت، و آنچه «تصوف» ناميده ميشد را با پيرايه‌هاي نويني عرضه داشت كه اساسش بر تقدس پير طريقت و ولايت مطلقهء او، و تقدس خانقاه و خانقاهداران بود.

--------------------------------------
زيرنويسها:
(1) تاريخ طبري: 2 / 248- 249.
(2) همان: 224.
(3) فتوح البلدان: 109- 110.
(4) تاريخ طبري: 2 / 209.
(5) همان: 247- 248.
(6) همان: 249.
(7) فتوح البلدان: 78.  تاريخ طبري: 2 / 226.
(8) پيشين: 248- 250 و 257.
(9) همان: 293- 299.
(10) فتوح البلدان: 105- 106.
(11) البدايه والنهايه: 4 / 126.
(12) منتظم: 3 / 25.
(13) فتوح البلدان: 102.
(14) تاريخ طبري: 2 / 225، 260 و 262.
(15) همان: 262.
(16) همان: 254- 260.
(17) فتوح البلدان: 100- 101.
(18) همان: 101.  تاريخ طبري: 2 / 260- 264.
(19) تاريخ طبري: 2 / 266.
(20) فتوح البلدان: 93 و 96.  تاريخ طبري: 2 / 203 و 277.
(21) تاريخ طبري: 2 / 270.
(22) ابن هشام: 1 / 326.
(23) همان: 326 و 338. تفسير طبري: 9 / 403.
(24) منتظم: 3 / 290.
(25) همان.  تاريخ طبري: 1 / 460 .
(26) ابن هشام: 4 / 284- 285.
(27) تاريخ طبري: 2 / 199.
(28) همان: 203- 204.  فتوح البلدان: 93- 94.  ابن هشام: 4 / 243.
(29) تاريخ طبري: 2 / 203.
(30) فتوح البلدان: 95 و 98.
(31) تاريخ طبري: 2 / 225.
(32) همان: 276 و 279.  فتوح البلدان: 93.
(33) تاريخ طبري: 2 / 277.
(34) همان: 269- 270.
(35) همان: 275- 280. فتوح البلدان: 98.
(36) تاريخ طبري: 2 / 280- 281.
(37) همان: 280- 282.
(38) همان: 283- 284.
(39) همان: 265.
(40) همان: 272.
(41) فتوح البلدان: 103.
(42) همان.
(43) همان: 107.
(44) همان: 102- 103.
(45) تاريخ طبري: 2 / 529 .
(46) فتوح البلدان: 105.
(47) براي اين موضوعها بنگريد تاريخ طبري: 2 / 610- 702 و 3 / 6- 8 .
(48) براي موضوع مختار بنگريد تاريخ طبري: 3 / 406- 496 و 520 .  انساب الاشراف: 6 / 384- 429.
(49) عيون الاخبار: 2 / 159- 160.
(50) براي اين موضوع بنگريد تاريخ طبري: 3 / 618- 648 . انساب الاشراف: 7 / 309- 389.
(51) ابن حوقل، صورت الارض: 370.  آثارالبلاد و اخبار العباد: 2 / 152. معجم البلدان: 4 / 397- 398.
(52) منتظم: 7 / 300. تاريخ يعفوبي: 2 / 360.
(53) بنگريد تاريخ طبري: 4 / 406- 421، 468- 476. مقاتل الطالبيين: 160- 166
(54) بنگريد تاريخ طبري: 5 / 26- 33، 41- 68 ، 71- 85 .  كامل ابن اثير: 6 / 302- 305. تاريخ يعقوبي: 2 / 450- 453. مروج الذهب: 3 / 388- 443 ناپيوسته.  منتظم ابن الجوزي: 10 / 93- 99.
(55) بنگريد تاريخ طبري: 5 / 601- 603 ، 625 ، 631- 650 .  منتظم: 12 / 290- 291 ، 321- 322، 13 / 142- 143، 247- 248، 14 / 5 ، 54، 80 .  ابن اثير: 7 / 444- 448، 493- 500 ، 541- 546 ، 8 / 65- 66، 143- 149، 481- 482، 489- 490.



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت