مسئله فلسطين و اسرائيل
بزرگترين تراژدی تاريخ معاصر جهان
· هر نظمی برندگان و
بازندگان خويش دارد ولی بنظر میرسد كه مردم فلسطين بازندگان اصلی و هميشگی نظم
آمريكايی هستند.
· برابر نظر غربیها
اسرائيل تنها كشور دمكراتيك در منطقه خاور ميانه میباشد ، ولی اين كشور در طول
پنجاه سالی كه از تشكيل ٓآن میگذرد ، همواره به جنگ با همسايگان خويش پرداخته است
و هر بار آغازگر اين جنگها در منطقه نيز بوده است.
· در حاليكه صهيونيستها
طرفدار صلح با فلسطينيان تحت الگوی "زمين در برابر صلح" میباشند ،
يهوديان ارتدكس از بازپس دادن "سرزمينهای مقدس" به اعراب خودداری میورزند
· بنيادگرايان يهودی در
اوسط دهه هشتاد سده پيشين اين ادعا را مطرح كردند كه: "در تورات سرزمين
فلسطين بعنوان سرزمين موعود به قوم برگزيده خدا (يهوديان) وعده داده شده
است"... برابر اين ادعا آنان "همه سرزمين فلسطين" را برای خود میخواهند
شكوه محمودزاده
جمعه ۲۸ شهريور ۱۳۸۲
پيشگفتار
اين مقاله در سال ٢٠٠٢ نوشته شده و در شماره ٨٨ مجله "راه
آزادی" بچاپ رسيده است ، اما بدليل تازگی تحليلها در باره مسئله اسرائيل و
فلسطين و همچنين مطرح كردن ثابتهای اين كشمكش ، دوباره و اينبار در اختيار
خوانندگان ايران امروز قرار میگيرد.
در روزهايی كه اين مقاله نوشته میشد (مارس _ آوريل ٢٠٠٢)، از سويی فاجعه بشری
كشتار فلسطينينان توسط دولت آريل شارون به اوج خود رسيده بود و از سوی ديگر عمليات
انتحاری گروههای افراطی فلسطينی در اسرائيل راه را بر هر گونه اميد صلح فرومی بست.
هدف اين مقاله بررسی ريشههای تاريخی اين اختلاف و طرح مسائلی تازه در اين راه میباشد.
ريشههای
تاريخی يك كشمكش ژرف
"ما میخواهيم سنگ بنای خانهای را پی ريزی كنيم ، كه روزی مسكن ملت يهود
خواهد شد." تئودور هرتزل (Theodor Herzl) با اين جمله نخستين
كنگره صهيونيستهای جهان را در ٢٩ آگوست ١٨٩٧ در بازل سوئيس افتتاح كرد. در آن
زمان جمعيت يهودی فلسطين تنها ٤٥٠٠٠ نفر بود كه بيشتر اين افراد طی دهه هشتاد سده
نوزدهم از روسيه و با هدف فرار از كشتارهای مقطعی يهوديان در روسيه از آن كشور به
فلسطين مهاجرت كرده بودند. فلسطين در اين زمان زير حاكميت تركيه عثمانی بود و
تركان در واگذار كردن اين سرزمين به يهوديان نقش ويژهای بازی كردند. با اينهمه
كنگره نخستين صهيونيستها هنوز به دلايل ديپلماتيك از هدف اساسی اين جنبش كه تشكيل
دولت اسرائيل بود، سخنی به ميان نمیآورد. تازه در سال ١٩١٧ بود كه در
"بيانيه بالفور" (Balfour Declaration) ، وزير خارجه وقت
انگلستان تشكيل دولت اسرائيل را از طرف آن كشور مورد پشتيبانی قرار داد.
"بيانيه بالفور" زمينه تشكيل يك دولت تحت الحمايه انگلستان را در
سرزمينهای فلسطينی پيش بينی میكرد. بدين ترتيب مقدمات حقوقی تحت الحمايگی سرزمين
فلسطين زير نظر جامعه ملل به نتيجه رسيد و با موازين حقوق بينالملل تطبيق داده
شد. هدف انگلستان از دنبال كردن چنين پروژهای بگفته تحليلگران غربی اين بوده كه
برای انگستان "مكانی زير آفتاب تابان" (A Place under the Sun)
بدست آورند، يعنی نفوذ خود را در منطقه خاور ميانه مستحكم سازند. برای يهوديان كه
از كشتارهای وسيع در اروپای مسيحی بجان ٓآمده بودند، تشكيل يك دولت يهودی در
"سرزمين موعود يهوديان" يك آرزوی بزرگ بشمار میرفت و شكل گيری جنبش
صهيونيسم كه بطور كلی يك جنبش سكولار اروپايی قلمداد میشد، در همين چارچوب بود.
با اينهمه تشكيل يك دولت يهودی به اين آسانی نبود و فجايع بعدی در اروپا توسط
نازيها به رشد روند تشكيل يك دولت اسرائيلی در خاك فلسطين و مشروعيت بخشيدن به آن
، كمك شايانی نمود. انگستان در طول جنگ جهانی دوم و پس از آن وارد درگيری اعراب و
اسرائيل گشت و در اينراه گاه حتی از مهاجرت يهوديان اروپا به فلسطين جلوگيری بعمل
میٓآورد تا بدينوسيله نظر اعراب را به خويش جلب كند. اما توان انگلستان كه در
نتيجه جنگ لطمههای جدی خورده بود و میرفت كه امپراتوری خود را به آمريكا واگذار
كند، محدود بود. بدينترتيب سازمان ملل متحد وارد اين جريان شد و در سال ١٩٤٧ در يك
كميسيون ويژه تصميم گرفت كه در سرزمين فلسطين يك دولت اسرائيل و يك دولت فلسطين و
يك منطقه ويژه در بيت المقدس بوجود بياورد. يهوديان اين طرح را پذيرفتند، اما اعراب
از پذيرفتن آن سرباز زدند. در نتيجه جنگ استقلال طلبانه فلسطين ٓآغاز گشت.
اسرائيل در همان سال ١٩٤٨ حملات فلسطينیها را كه برای بازپس گرفتن سرزمينشان میجنگيدند
دفع كرده و مناطق تحت حاكميت خود را تا ٣٠ درصد افزايش داد. از اين زمان جنگهای
اعراب و اسرائيل بر سر "سرزمين موعود" آغاز گشت. پيش از همه دولت مصر
بود كه با سياستهای اسرائيل مخالفت كرده و مقاومت اعراب را زير پرچم "پان
عربيسم " سازمان میداد. در جنگ سينا در سال ١٩٥٦ نيروهای انگليسی ، فرانسوی
و اسرائيلی كانال سوئز را اشغال كردند كه با مخالفت جدی و دخالت آمريكا و شوروی
روبرو شد و ٓآن سه كشور (انگلستان ، فرانسه و اسرائيل) وادار به ترك كانال سوئز
شدند. "بحران سوئز" يكی از بزرگترين نقطه عطفهای تاريخ جهان بشمار میرود
كه طی آن پايان قطعی استعمار اعلام شد و آمريكا و شوروی بعنوان دو ابرقدرت پيروز
ساختار دوقطبی جهان را از آن پس شكل دادند. اگرچه آيزنهاور در اين بحران عليه
منافع دولتهای استعماری انگليس و فرانسه و همچنين عليه اسرائيل و بنفع مصر وارد
عمل شد ولی خطوط اصلی سياست آمريكا همواره پشتيبانی يكجانبه از دولت اسرائيل بوده
است. در زمان جنگ سرد آمريكا از اسرائيل پشتيبانی میكرد و شوروی از اعراب. بدنبال
"بحران سوئز" يازده سال بعد، در سال ١٩٦٧ جنگ شش روزه در خاورميانه در
گرفت كه در طی آن اسرائيل اعراب را شكست داده و مناطق جديدی را به سرزمينهای خويش
الحاق كرد. در همين سال شورای امنيت سازمان ملل متحد قطعنامه ٢٤٢ را بتصويب رسانيد
كه در آن تخليه كامل مناطق اشغالی توسط اسرائيل را خواستار میشد ولی تاكنون مفاد
اين قطعنامه به اجرا نرسيده است و يكی از موضوعات اهداف جنگ و صلح سالها و دهههای
پس از آن را در بر میگيرد. بدينتريب اروپا مشكل خود با يهوديان را به خاورميانه
انتقال داد. در سال ١٩٧٣ جنگی ديگر ميان اعراب و اسرائيل درگرفت ، كه اينبار هم با
پيروزی اسرائيل خاتمه يافت. پس از اين جنگ اعراب دست به تحريم نفتی غرب زده كه
موجب بالا رفتن سرسام آور بهای نفت در بازارهای بين المللی شد و در غرب از آن
بعنوان "شوك نفتی (Oel-Schock) ياد میكنند. در سال
١٩٧٦ در كمپ ديويد قراردادی ميان مصر اسرائيل بسته شد ، كه بموجب آن مصر اسرائيل
را برسميت میشناخت. در سال ١٩٨٢ اسرائيل لبنان را اشغال نموده و هدف خود از اين
اشغال را سركوبی جنبش حزب الله و فلسطينيانی عنوان كرد ، كه عليه اين كشور بطور
مسلحانه میجنگيدند.
اما سرانجام پس از چهار دهه جنگ در ٓآغاز دهه ٩٠ سده پيشين ، اسرائيل و سازمان
آزاديبخش فلسطين در مذاكرات محرمانهای كه به "روند صلح اسلو" معروف گشت
، به دستاوردهای بزرگی برای يك صلح در خاورميانه رسيدند. اما اين روند صلح پس از
هفت سال به شكست انجاميد.
نبود
"بلوغ سياسی" برای صلح؟
سرانجام پس از هفت سال مذاكرات صلح ميان اسرائيل و فلسطين كه به "روند صلح
اسلو" معروف گشته است و به نتايج شايان توجهی نيز دست يافته بود ، در سپتامبر
سال ٢٠٠٠ اين روند پايان يافت. آغاز پايان مذاكرات صلح با بازديد تحريك آميز آريل
شارون از معبد بيت المقدس و همچنين بازديد تحريك آميز او از مناطق جديد اسكان
يهوديان در نوار غزه كه "انتفاضه دوم " را از جانب فلسطينیها بدنبال
داشت ، صورت گرفت. رسانههای غربی اين رويكرد دوباره به خشونت از سوی طرفين درگير
را به نبود "بلوغ سياسي" برای صلح تعبير و تفسير كردند. نقطه حركت اين
تحليل سياسی اين است كه تنها دمكراسیهای "بالغ" كه برخوردار از يك حد
نسبی درك سياسی _ اجتماعی هستند ، میتوانند از صلح بهره مند و برخوردار گردند و
اين حد نصاب رشد و بلوغ سياسی هنوز بين طرفين درگير در اين جنگ طولانی مدت نيست.
در پشت اين الگوی "صلح دمكراتيك" دو شق نظريه زير نهفته است:
الف _ كشورهای دمكراتيك بطور كلی و از اساس صلحجوتر از كشورهای غيردمكراتيك
هستند.
ب _ كشورهای دمكراتيك اختلافات ميان خود را با شيوههای مسالمت آميز حل میكنند و
از اعمال خشونت تا حد امكان جلوگيری میكنند.
در مورد نكته الف بايد گفت كه برابر نظر غربیها اسرائيل تنها كشور دمكراتيك در
منطقه خاور ميانه میباشد ، ولی اين كشور در طول پنجاه سالی كه از تشكيل ٓآن میگذرد
، همواره به جنگ با همسايگان خويش پرداخته است و هر بار آغازگر اين جنگها در
منطقه نيز بوده است. در مورد نكته ب میتوان گفت كه "حل مسالمت آميز اختلافات
ميان كشورهای دمكراتيك" در مورد مسئله اسرائيل و فلسطين اساسا درست نيست زيرا
در اينجا ما با دو دولت در مرزهای قانونی روبرو نيستيم ، بلكه حداكثر با يك دولت
اشغالگر و يك دولت خودگردان روبرو هستيم. و اساسا دمكراتيك بودن هيچ كشوری به جنگ
طلب بودن آن مشروعيت نمیبخشد ، چنانكه در مورد اسرائيل میتوان گفت اين كشور بطور
نسبی دمكراتيك میباشد ولی همواره در حالت جنگ و ستيز با همسايگان خود بسر میبرد.
در واقع تحليلگران و دانشمندان علوم انسانی در غرب هنگامی كه دو استدلال بالا را
عرضه میكنند ، يك نكته ژرف در سياست شناسی غربی را عمدا يا سهوا ناديده میگيرند.
اين نكته مهم اصل اساسی "جدايی سياست خارجی از سياست داخلي" و يا اگر
فرموله بهتر آن را بخواهيد اصل اساسی "پيشبود سياست خارجی بر سياست
داخلي" (Primat der Aussenpolitik) در همه كشورهای غربی و
از آنجمله اسرائيل میباشد. اين دو اصل يعنی جدايی سياست خارجی از سياست داخلی و
پيشبود سياست خارجی بر سياست داخلی در سده نوزدهم در اصول "سياست واقع بينانه
" اروپايی فرموله شد. گفته ديزرائيلی مبنی بر اينكه "ما (انگلستان)
دوستان و دشمنان ابدی نداريم ، بلكه منافع ابدی داريم" ، بيان ديگر همين اصل
میباشد. در آمريكا سياست داخلی عموما با اصول سياست پراگماتيسم آمريكايی و با
صرفنظر كردن از ايدئولوژی همراه میباشد ولی سياست خارجی اين كشور در برخی موارد
اساس ايدئولوژيك دارد كه دو حزب جمهويخواه و دمكرات نمايندگان آن هستند. در اروپا
بر عكس سياست داخلی همواره از اصول ايدئولوژيك منافع گروهی و طبقاتی پيروی میكند
ولی در سياست خارجی تنها منافع كشور دنبال میگردد و سياست خارجی كشورهای اروپايی
بر اساس پراگماتيسم "سياست واقع بينانه" شكل میگيرد. بنابر اين احزاب و
گروههای سياسی اگرچه در سياست داخلی خطوط گوناگونی را دنبال میكنند ، اما در
سياست خارجی بصورت "سازش با يكديگر" (Konsense) عمل
میكنند. بهترين توصيف اين هماهنگی در سياست خارجی را برژينسكی اينگونه بيان میكند:
" آمريكا مانند كشتی جنگی بزرگی است كه هركسی سكان آن را در دست بگيرد ، تنها
میتواند يكی دو درجه مسير حركت اين كشتی بزرگ را تغيير دهد ، و اگر بخواهد بيشتر
مسير حركت را تغيير دهد ، كشتی واژگون خواهد شد". اين مثال كشتی بزرگ جنگی در
مورد همه كشورهای غربی صادق است. در سياست خارجی كشورهای غربی معمولا احزاب با
يكديگر توافق دارند و عوض شدن يك كابينه همواره بمعنی تعويض سياست نيست ، بلكه در
بيشتر موارد عكس آن صورت میگيرد ، يعنی زمانی كه سياست عوض میگردد يا بايد عوض
شود تعويض كابينه صورت میگيرد.
بنابراين دمكراتيك بودن يك كشور در چارچوب مرزهای خود ، لزوما بمعنای صلحجو بودن
آن نيست و بلكه مناسبات موجود در روابط بينالملل گاه حتی عكس آن را نشان میدهند.
براساس نظريههای جاری در سياست از ماكياولی و هابس گرفته تا آخرين نظريه پردازان
غربی "قدرت دولتی در درون تمايل به استحكام دارد و در خارج ميل به سلطه جويی
، سيادت طلبی و گسترش حوزه نفوذ خويش" كه در سياست شناسی غربی از آن بعنوان
توسعه طلبی (Expansionism) ياد میشود. اين توسعه طلبی البته پس از
جنگ جهانی دوم بيشتر بصورت توسعه طلبی اقتصادی و سياسی _ ديپلماتيك بچشم ميخورد
ولی گاه صورت توسعه طلبی نظامی نيز بخود گرفته است. كما اينكه آمريكا يكی از
قديميترين دمكراسیهای جهان است ولی در دوران جنگ سرد از حكومت ديكتاتورها در جهان
سوم پشتيبانی میكرد و به جنگهای بسياری نيژ تا به امروز پرداخته است. بعلاوه
كشورهای دمكراتيك غربی و از آنجمله اسرائيل بزرگترين صادركنندگان اسلحه نيز بشمار
میروند. از اينرو نمیتوان از دمكراتيك بودن اسرائيل در درون مرزهای خويش صلحجوتر
بودن آن را نتيجه گرفت و همچنين به جنگهای اين كشور عليه اعراب و اشغال مناطق
فلسطينی مشروعيت بخشيد. حملات اخير اسرائيل به مناطق خودگردان فلسطينی در واقع امر
بر مبنای "سياست قدرت" (Machtpolitik) صورت میگيرند. اين
حملات برعليه تمامی قطعنامههای شورای امنيت سازمان ملل متحد هستند و حتی افكار
عمومی جهانی را نيز ناديده میگيرند. اسرائيل با زير پا گذاشتن تمامی موازين بين
المللی در مورد حقوق جنگی و حقوق بينالملل و حقوق بشر به كشتار مردم فلسطين و
اشغال مناطق آنان میپردازد. با اين سياست ما شاهد منطق عريان "حق طرف
قويتر" (Das Recht des Stearkere) و "قدرت ، حق
بوجود میآورد" (Macht schaft Recht) هستيم كه از زمان جنگ
جهانی دوم بدينسو در روابط بينالملل به كناری نهاده شده بود. برابر نظريه حقوق
طبيعی در نظرات هابس ، لاك و روسو تمامی افراد بشر بطور يكسان از اين حقوق طبيعی
برخوردار هستند كه منشا آن نه خدا و نه دولت بلكه طبيعت انسانی میباشد. نظريه
حقوق بشر پس از جنگ جهانی دوم بر اساس اين درك از حقوق طبيعی بنيان گذارده شد. اما
نظريه حقوق طبيعی در طی راه تكامل خود با يك درك راست افراطی و فاشيستی نيز مواجه
شد. برابر نظر كارل اشميت ، يكی از نظريه پردازان آلمان نازی ، نمیتوان حقوق
طبيعی را برابر با حق برابر همه مردم گرفت ، زيرا در اينجا حق طرف قوی پايمال میشود
و كسی كه قويتر است بايد از حق بيشتری نيز برخوردار گردد. اين نظريه افراطی و
آشكارا ضد انسانی خود ريشه در داروينيسم اجتماعی سده نوزدهم دارد كه جهان انسانی
را نيز مانند حوزه حيات وحش ، حوزه تنازع بقا میديد و به "حق طرف
قويتر" باور داشت. در اينجا ما نمیخواهيم تمامی بحثهای پيرامون حقوق طبيعی
را مطرح كنيم. تنها بايد اشاره كرد كه وجه انسانی حقوق طبيعی پس از جنگ جهانی دوم
رنسانس تازهای پيدا كرد و به حقوق جهانشمول بشر رسيد. سياست دولت شارون بازگشت به
درك غير انسانی از حقوق طبيعی و حقوق بينالملل و رويكرد به اصل تنازع بقا در
تاريخ میباشد.
از سوی ديگر در رسانههای غربی عمليات نظامی اسرائيل بعنوان پاسخی به عمليات
انتحاری فلسطينیها قلمداد میشود و توجيه میگردد. نخست بايد گفت كه ملت و نخبگان
فلسطينی دههها آماج بدترين حملههای اسرائيل هستند و در يك شرايط كاملا غير انسانی
زندگی میكنند. آنان اساسا در اين دور تسلسل باطلی كه گرفتار آمدهاند ، توان
نگريستن با فاصله به مسائل را از دست دادهاند و نمیتوانند در گرماگرم اين جنگها
"مغز سرد" را حفظ كنند. دليل آشكار اين امر اينست كه ترورهای انتحاری
وضع فلسطينیها را نه بهتر ، بلكه بدتر میكند. روی آوردن جوانان فلسطينی بسوی
گروهای افراطی حماس و جهاد بدليل نااميدی كامل آنان از وضع خويشتن و نبود اميد
برای بهتر شدن اوضاع در آينده میباشد. اين گروههای افراطی گمان میكنند ، میتوانند
با ترورهای انتحاری اسرائيل را كه يك ابر قدرت در سطح منطقهای است ، شكست دهند. و
همين درك و دريافت ساده انديشانه ناشی از تاريكی اوضاع برای آنان میباشد. گروههای
افراطی فلسطينی حتی در برابر اينكه عمليات انتحاری آنان نتيجه عكس میدهد و به
عمليات نظامی اسرائيل در غرب مشروعيت میبخشد ، بی قدرت هستند. مسئله اسرائيل و
فلسطين موضوع ناقرينگی قدرت دو ملت میباشد. از يكسو يك ابرقدرت منطقهای كه از
پشتيبانی آمريكا و اروپا نيز برخوردار میباشد و از سوی ديگر يك ملتی كه غير از
جان خويش ، هيچ بر كف ندارد.
دومين مسئلهای كه در اين راستا بايد مطرح كرد اينست كه برابر تمامی نظريات مربوط
به دولت و روابط بينالملل در دوران جديد "حق دفاع از خود در برابر
تجاوز" برسميت شناخته شده است. توماس هابس و جان لاك حق دفاع از خود در برابر
دولت متجاوز را از سوی شهروندان و حق دفاع از خود را در برابر دولتهای متجاوز
بيگانه كاملا مشروع و برابر قانون قلمداد میكنند. در روابط بينالملل نيز در سده
بيستم وضع بهمين قرار است. حقوقدانان بينالملل نيز با استناد به همين درك از حق
دفاع از خود در برابر دولت متجاوز ، دفاع جانانه مردم ويتنام عليه آمريكا و دفاع
جانانه مردم افغانستان عليه شوروی را مشروع قلمداد میكردند. بنابراين دفاع مردم
فلسطين عليه دولت اسرائيل كه تمامی موازين بين المللی را زير پا گذاشته و فقط با
سياست زور اراده خود را بر آن ملت تحميل میكند ، كاملا مشروع و قانونی است. تنها
میتوان به گروههای افراطی فلسطينی اين ايراد را وارد ساخت كه آنان دست به عمليات
انتحاری عليه مردم غير نظامی اسرائيل میزنند و اين امر بيش از هر چيز ديگر نوميدی
كامل آنان را نشان میدهد.
اما بايد در اينجا به مخالفت ظاهری آمريكا با سياست توسعه طلبانه دولت شارون نيز
اشاره كرد. دولت جرج بوش پسر با اين مخالفت ظاهری و سياست "بيطرفی
خيرخواهانه" (Wohlwollende Neutralitaet)
بنفع اسرائيل و همچنين سياست انزواگرايی ظاهری خويش ، دست دولت اسرائيل را برای
اشغال مناطق فلسطينی و كشتار آنان باز گذاشته است.
آمريكا با اين سياست در واقع عليه تمامی جهان عمل میكند و سياست تك روی (Unilateralism) خويش
در روابط بينالمللی را بيش از پيش به نمايش گذاشته است. در دوران كنونی"تك
ابرقدرتی" البته رويكرد به رای و نظر سازمان ملل متحد تنها راه بهبود وضعيت
مردم فلسطين بشمار میرود ، اما آمريكا و اسرائيل از گردن نهادن به رای سازمان
ملل خودداری میورزند. هر نظمی برندگان و بازندگان خويش دارد ولی بنظر میرسد كه
مردم فلسطين بازندگان اصلی و هميشگی نظم آمريكايی هستند. در يونان باستان ،
دمكراسی آتنی نتوانست وجود سقراط را تحمل كند و او را وادار به خودكشی كرد.
افلاطون شاگرد او هرگز اين مسئله را به دمكراسی آتنی نبخشيد و آن را همچون لكه
ننگی بر پيكره اين دمكراسی میدانست. مسئله فلسطين نيز در جهان ما به ايرادی بزرگ
به تمدن آمريكايی و نظم بوجود آمده در جهان توسط آن كشور تبديل شده است. اما اكنون
هنگام آن است كه دمكراسی اسرائيلی و فلسطينی را بررسی كنيم.
جامعه
اسرائيلی و فلسطينی
برای اينكه پيچيدگی جامعه اسرائيل را روشنتر سازيم بايد به تفاوت
گذاری كه سنتا از جانب غربیها در مورد مهاجران يهودی به اسرائيل صورت میگيرد
توجه داشته باشيم.
ميان يهوديان اروپايی _ ٓآمريكايی كه بيشتر به قبيله "اشكنازي" (Ashkenazy)
يهوديان تعلق دارند و در اسرائيل يهوديان درجه يك به حساب میآيند و يهوديان شرقی
كه بيشتر به قبيله "سفارديم" (Sephardim)
تعلق دارند و در اسرائيل يهوديان درجه دو بشمار میروند ، تفاوتهای بسياری موجود
است. همچنين در اين طبقه بندی بايد يهوديان روسيه را نيز كه بويژه پس از سال ١٩٨٩
به اسرائيل مهاجرت كردند ، در نظر گرفت. يهوديان اروپايی (اشكنازی ها) كه صدها سال
در اروپا بسر برده و روندهای رنسانس ، روشنگری ، "ٓآزادی يهوديان" (Emanzipation) ، و
مدرنيته را تجربه كرده بودند ، مسلما در مرحله تاريخی ديگری از يهوديان شرقی هستند
كه در جوامع در حال انحطاط و زوال خاور ميانه بسر میبردند. بويژه در اين ميان
"يهوديان آلمانی " نسبت به كل يهوديان شاخص هستند و از ميان ٓآنان
دانشمندان برجستهای چون ماركس ، برنشتين ، رزا لوكزامبورگ ، اينشتين ، رويتر ،
فرويد ، فروم ، مانهايم ، هانا آرنت ، نوربرت الياس و ديگران برخاستهاند و همين
نكته تفاوت عظيم يهوديان آلمانی با يهوديان ديگر و بويژه آنانكه از خاور ميانه
برخاستهاند را ، مشخص میكند. در ميان يهوديان اروپايی از همان آغاز مهاجرت به
اسرائيل اختلافات آشكاری وجود داشت كه میتوان آن را در اختلاف ميان "لائيك
ها" و "مذهبی ها" طبقه بندی كرد. برای صهيونيستهای اروپايی از
آغاز واژه "يهودي" و واژه "صهيونيست " معنای يكسانی داشت ،
اما هنگامی كه آنان به اسرائيل مهاجرت كردند ، با مشكل كمبود نيروی كار مواجه شدند
و چون نمیخواستند از نيروی كار اعراب استفاده كنند ، يهوديان خاورميانه را به
"كشور خودشان " آوردند. بدين ترتيب اسرائيل به يك كشور مهاجر پذير تبديل
شد ، با اين تفاوت كه تنها مهاجران يهودی سراسر جهان را به درون خاك خود میپذيرفت.
برتری يهوديان اشكنازی اروپايی در ارتش ، سياست و اقتصاد تا به امروز نيز وجود دارد
و يهوديان سفارديم خاورميانه كه بيشتر از مراكش هستند ، به مشاغل ساده مشغولند.
اينان بمراتب مذهبیتر و دارای فرزندان بيشتری میباشند. بقول واتسال (Watzal) يكی
از تحليلگران اسرائيلی "نخبگان جهان اول يك ملت اسرائيلی را با يهوديان
سفارديم جهان سومی بوجود ٓآوردند". از زمان باز شدن مرزهای شوروی سابق پس از
فردپاشی بيش از يك ميليون يهودی از اين كشور به اسرائيل مهاجرت كردند. اين سيل
مهاجرت بيش از مهاجرتهای پيشين اسرائيل را دستخوش تغييرات ژرفی نمود. اين
"روسها" هم اينك يك پنجم جمعيت اسرائيل را تشكيل میدهند.
آنچه مربوط به مسئله اعراب و اسرائيل میشود ، بايد گفت كه يهوديان اروپايی _
آمريكايی بيشتر به صلح با اعراب و تقسيم سرزمين با فلسطينيان آمادگی دارند تا
يهوديانی كه خاستگاه آنان كشورهای عربی میباشد. آنچه در باره مهاجران يهودی از
روسيه میتوان گفت اينست كه اگرچه آنان از نظر هويت جزء اشكنازیهای اروپايی بشمار
میروند ، ولی با اينحال خواستار حفظ هويت و زبان روسی خويش هستند. در كنار اين
مهاجران يهودی ، اعراب ساكن اسرائيل را نيز بايد در نظر گرفت. در طول جنگهای اعراب
و اسرائيل ، بسياری از اعراب ساكن مناطق اسرائيلی از اين مناطق فرار كرده و يا
رانده شدند، با اينحال بخش بزرگی از اعراب كه اكثرا مسلمان هستند ، در اسرائيل
باقی ماندند. اقليت عربی اسرائيل كه امروزه يك پنجم ساكنان اين كشور را در بر میگيرد
، تا دهه شصت سده پيشين مشمول قانون جنگی میشدند و تازه در اواخر دهه شصت دارای
حقوق شهروندی گرديده و اين البته در آن زمان تنها شامل حقوق صوری میشد. با اين
وجود آنان موقعيت "شهروندی مشروط" را بدست آورده اما وضعيت اقتصادی و
اجتماعی آنان هنوز بهبود نيافته است.
مشاهده دقيق جامعه اسرائيل به ما خطوط تنش آميزی را نشان میدهد كه در جهت معكوس
يك جامعه واحد اسرائيلی حركت میكنند. در عين حال اين خطوط تنش زير بنای جامعه
اسرائيل را همواره تكان میدهند و مانعی بزرگ بر سر راه يك دولت با ثبات میباشند.
تنش ميان جامعه نخبه اشكنازی اروپايی _ آمريكايی و سفارديمهای خاورميانهای ، كه
از سواد كمتر و رفاه پايينتری برخوردار میباشند ، بيش از پيش مشهود است. همچنين
تضاد ميان صهيونيستهای سكولار و يهوديان ارتدكس خود را بيش از پيش در پرسشهای
مربوط به صلح مینماياند. در حاليكه صهيونيستها طرفدار صلح با فلسطينيان تحت الگوی
"زمين در برابر صلح" میباشند ، يهوديان ارتدكس از بازپس دادن
"سرزمينهای مقدس" به اعراب خودداری میورزند. خاستگاه متفاوت و گاه
متضاد يهوديان اسرائيلی و تفاوت آنان در جهت گيری مذهبی بيش از همه خود را در
ساختار حزبی اين كشور نشان میدهد. احزاب قديمی سوسيال دمكرات و محافظه كار
(ليكود) از سال ١٩٩٩ بدينسو حتی با يك ائتلاف بزرگ با يكديگر قادر به تشكيل يك
اكثريت راهبردی نيستند. آنان بدينترتيب مجبور به ائتلاف با احزاب مذهبی كه يهوديان
ارتدكس آن را تشكيل میدهند ، هستند و اين امر موقعيت بی ثبات اسرائيل را بيش از
پيش به خطر میاندازد. احزاب مذهبی ارتدكس بدينترتيب تبديل به "شاقول
ترازو" میگردند و ادامه كار هر دولتی منوط به رای آنان میباشد. در ديدگاه
صهيونيستی اگرچه قوميت يهود با دين آن گره خورده است ، اما آنان بيشتر بر قوميت
تكيه میكنند و يك جهان بينی غربی سكولار را نمايندگی میكنند ، اما بنيادگرايان
يهودی دقيقا از ديدگاه يهودی و از ديدگاه تورات به مسائل اينجهانی مینگرند.
بنيادگرايان يهودی در اوسط دهه هشتاد سده پيشين اين ادعا را مطرح كردند كه:
"در تورات سرزمين فلسطين بعنوان سرزمين موعود به قوم برگزيده خدا (يهوديان)
وعده داده شده است" و آنان برای اروپايیها و آمريكايیهای مسيحی اينگونه
استدلال میكردند كه برابر كتاب آسمانی تورات _ كه مورد قبول مسيحيان نيز هست _
سرزمين فلسطين ، سرزمين موعود يهوديان میباشد. تا به امروز اين ادعا از سوی
بنيادگرايان يهودی مرتبا مطرح میشود و برابر اين ادعا آنان "همه سرزمين
فلسطين" را برای خود میخواهند. وجود حزب بنيادگرايی مانند حزب
"شاس" در كابينه كنونی اسرائيل و ديگر كابينهها اين حزب و اين ديدگاه
را به شاقول ترازو تبديل كرده است.
جامعه فلسطينی نيز كمتر از جامعه اسرائيلی گرفتار مشكلات نيست. مشكلات بر سر راه
دمكراسی در جامعه فلسطينی اختلاف منافع ميان پناهندگان و ساكنين فلسطينی در مناطق
خويش ، ميان نخبگان قديمی و توده فقير و ميان لائيكها و مذهبیها را شامل میشود.
اگرچه تمامی اين اختلافات در راه تشكيل يك دولت فلسطينی بعنوان هدف اصلی به كناری
گذارده میشوند ولی اين اختلافات را نبايد و نميتوان ناديده گرفت. خواست تشكيل
دولت فلسطينی از سال ١٩٤٨ اين ملت را همراهی میكند. از سال ١٩٧٤ انشعابی در ميان
فلسطينیها بوجود آمد. از يكسو نيروهای ميانه رو در درون سازمان آزاديبخش فلسطين
به رهبری ياسر عرفات بوجود آمد. اينان به اين باور رسيدند كه میبايستی از يك بخش
از سرزمين فلسطين صرفنظر كنند ، تا بتوانند يك دولت فلسطينی تشكيل بدهند. از سوی
ديگر نيروهای افراطیتر فلسطينی استدلال میكردند ، كه با روشهای ترور و مبارزه
مسلحانه میتوانند تمامی سرزمينشان را پس بگيرند. در جايی كه سازمان آزاديبخش
فلسطين به رهبری عرفات "حق موجوديت كشور اسرائيل " را برسميت میشناخت ،
گروههای افراطیتر فلسطينی اين حق را نفی میكنند. عرفات و سازمان آزاديبخش فلسطين
بدينترتيب از شناسايی و توجه جهانی بهره مند شده و توانستند در غرب نيز برای خويش
پشتيبانان بسياری بيابند. اما در همين زمان _ يعنی اواخر دهه هشتاد ميلادی _ در
ميان فلسطينيانی كه در مناطق اشغالی ، بويژه در نوار غزه میزيستند ، بی صبری و
انتقاد شديد نسبت به سياستهای عرفات شكل گرفت. در اواخر دهه هشتاد در ميان
"جماعت برادری اسلامی " گروههای بنيادگرايی زير نامهای "حماس
" و "جهاد" شكل گرفتند. اين گروهها راه خشونت آميز مبارزه عليه
اسرائيل را برگزيدند و بدينوسيله "انتفاضه اول " شكل گرفت. هدف اين
گروههای بنيادگرا تا به امروز از بين بردن دولت اسرائيل میباشد و آنان به عمليات
انتحاری روی آورده و سياست عرفات بنظر آنان سياست "تمكين و مماشات" در
برابر اسرائيل است.
رشد جنبشهای اسلامی در خاورميانه نزد فلسطينيان نيز صورت گرفت. گويی گفتمان
سكولاريسم در خاورميانه جای خود را به گفتمان بنيادگرايی میسپرد و اين هم در مورد
مسلمانان و هم در مورد يهوديان صادق میباشد. از زمانی كه عرفات بعنوان رييس مناطق
خودگردان فلسطينی تعيين شده بود ، اسرائيل شرط اساسی بازپس دادن مناطق اشغالی
فلسطينی را به آنها ، به تعقيب و دستگيری تمامی كسانی كه بطور خشونت آميز با
اسرائيل میجنگند ، قرار داده بود. در اين رابطه عرفات به تشكيل نيروی پليسی
پرداخت كه نه تنها عليه دشمنان صلح مورد استفاده قرار میگرفت ، بلكه بيشتر حفظ و
گسترش دستگاه قدرت عرفات را در دستور كار خود قرار داده بود. اگرچه در ژانويه ١٩٩٦
انتخابات نسبتا آزادی در مناطق فلسطينی برگزار شد كه هيات ٨٨ نفره شورای مناطق
خودگردان را تعيين میكرد ، ولی عرفات به اين شورا تنها بصورت شورای مشورتی و
تصديق كننده مینگريست تا بعنوان يك نهاد قانونگذاري. عرفات تاكنون از برگزاری يك
انتخابات سراسری سرباززده و آن را موكول به تشكيل دولت فلسطينی میكند. امنيت
پليسی برقرار شده در مناطق خودگردان فلسطينی همراه با فساد مالی اطرافيان عرفات كه
سالها در تبعيد بودهاند ، ويژگی اصلی مناطق خودگردان را تشكيل میدادند.
بنابراين تشديد خشونت بار اختلافات فلسطين و اسرائيل از پاييز سال ٢٠٠٠ را میتوان
از يكسو نتيجه تضعيف دمكراسی در اسرائيل و از سوی ديگر نتيجه نبود ساختارهای
دمكراتيك در فلسطين ارزيابی كرد. ارتدكسهای يهودی با ادعای توراتی و انجيلی
"سرزمين موعود" برای اسرائيليان به صحنه آمدهاند و بنيادگرايان اسلامی
با هدف از بين بردن اسرائيل از طريق عمليات انتحاري. با سياست ارتجاعی اسكان
يهوديان در مناطق اشغالی ، شارون با يهوديان ارتدكس و بنيادگرا همراهی میكند و
بواقع در اينجا مرز بين لائيك و مذهبی در اسرائيل مخدوش میگردد. ظاهرا لائيكهای
صهيونيست حاضر به معامله با فلسطينیها هستند ، اما در عمل از ادعای يهوديان
بنيادگرا مبنی بر تعلق "سرزمين موعود" به يهوديان پشتيبانی میكنند. از
سوی ديگر فلسطينیها _ مانند ساير مسلمانان _ بيت المقدس را شهر مقدس اسلامی میدانند
و حاضر به صرفنظر كردن از آن نيستند. دور آخر مذاكرات معروف به اسلو ميان عرفات و
باراك به دو دليل شكست خورد: نخست بدليل ادعای عرفات برای شرق بيت المقدس (كه
ادعای واقعی است ) ، و ديگر به دليل اصرار او به بازگشت سه ميليون فلسطينی مهاجر و
پناهنده _ كه اينهم ادعای برحقی است _ ، اما طرفين نتوانستند در اين دور از
مذاكرات يك راه ميانه را در پيش بگيرند و بهمين دليل اين آخرين مذاكرت شكست خورد.
پس از ٓآن شارون با سياست بازديد از مناطق اسكان يهوديان آغازگر "انتفاضه دوم
" شد. آريل شارون با اين سياست و سياستهای بعدی خود میخواست و میخواهد
فلسطينيان را در برابر عمل انجام شده بگذارد و آنان را وادار به تسليم كند. او با
برخ كشيدن قدرت ارتش اسرائيل در واقع میخواهد اين فرمول را ثابت كند كه :
"قدرت حق بوجود میٓآورد". او برخلاف اعتراض افكار عمومی جهانی و
قطعنامههای سازمان ملل متحد به اشغال و كشتار در مناطق فلسطينی دست میيازد و با
اين سياست میخواهد صلحی ناعادلانه را به مردم فلسطين تحميل كند. از سوی ديگر
گروههای افراطی و بنيادگرای فلسطينی با دست زدن به عمليات انتحاری نوميدی روزافزون
خود را بنمايش میگذارند. اگرچه برابر حقوق بينالملل "حق مقاومت در برابر
ستم " برسميت شناخته میشود ولی طبق هيچ قانونی اين "حق مقاومت "
بصورت خودكشی و كشتن مردمان غيرنظامی اسرائيل نمیتواند برسميت شناخته شود. نتيجه
بلاواسطه اين عمليات انتحاری گرايش افكار عمومی در اسرائيل بسود جريانات افراطی و
نظامی میباشد و اين گروههای افراطی فلسطينی دانسته يا نادانسته ، خود آگاه يا
ناخود ٓآگاه بسود جريانات راست و راست افراطی اسرائيل عمل میكنند.
از اينرو پرسش اساسی طرح شده در بخش دوم اين مقاله هنوز باقی میماند. آيا نبود
بلوغ سياسی طرفين درگير در اين اختلاف موجب پايان يافتن روند هفت ساله صلح مذاكرات
اسلو میباشد؟ من تلاش كردم ، نشان دهم كه مناسبات در درون سياست داخلی اسرائيل و
فلسطين چگونه است تا بدينوسيله بتوانيم به هدف يك تحليل از نيروهايی برسيم كه
مخالف روند صلح میباشند. و در اينجا من میخواهم اين تز غربی را كه "دمكراسیها
با يكديگر به جنگ نخواهند پرداخت" تغيير داده و نتيجه بگيرم كه آيا خاورميانه
در درجه نخست به صلح نيازمند است يا به دمكراسي؟ بنظر من روندهای دمكراتيك نتيجتا
و طبيعتا روند صلح را تقويت خواهند كرد. اما در درجه نخست يك صلح پايدار میتواند
به رشد و گسترش دمكراسی در منطقه ياری برساند. در حالت و وضعيت جنگی ، كمتر كسی
دغدغه دمكراسی را دارد و بويژه در اين جنگ كه وضعيت جنگ داخلی را بنمايش میگذارد.
تناوب جنگ و
صلح در خاورميانه
همانطور كه پيشتر اشاره شد ، در دوران جنگ سرد آمريكا سنتا" از
اسرائيل پشتيبانی میكرد و شوروی از اعراب و از آنجمله فلسطينيان و اروپا در اين
بين راه ميانه را در پيش میگرفت. پس از فروريزی ديوار برلين و فروپاشی شوروی ،
عرفات و سازمان آزاديبخش فلسطين كه تغيير جهت زمانه را خوب تشخيص میدادند ، كارت
برنده خود را روی حمايت ٓآمريكا قرار دادند. در دوران كلينتون يك گشايش اساسی در
رويكرد ٓآمريكا به مسئله اسرائيل و فلسطين رخ داد و دولت ٓآمريكا به برقراری صلح
در منطقه خاورميانه علاقه بسياری نشان میداد. از سوی ديگر اسحاق رابين و شيمون
پرز كه اين تغيير سياست را دريافته بودند ، به گفتمان گفتگو و صلح روی ٓآوردند.
اسحاق رابين با شجاعت تمام از صلح و حتی برادری دو ملت فلسطينی و اسرائيلی سخن میگفت
و بر سر اين آرمان حتی جان خويش را نيز گذاشت.شجاعت رابين بويژه در مماشات بعدی
شيمون پرز با ٓآريل شارون آشكار میشود. رابين كه سالها بعنوان يك نظامی با
فلسطينیها جنگيده بود ، سرانجام از در صلح با آنان در آمد و در اين راه پيگير و
سازش ناپذير باقی ماند ، تا اينكه توسط يك بنيادگرای يهودی كشته شد. بخلاف دولتهای
قبلی ٓآمريكا ، دولت كلينتون ديگر تنها و بی قيد و شرط از اسرائيل پشتيبانی نمیكرد
، بلكه اين پشتيبانی را مشروط به سازش و صلح با فلسطينیها میكرد و از منافع
فلسطينیها نيز پشتيبانی جدی بعمل میٓآورد. ياسر عرفات كه از اين سياست تازه بوجد
آمده بود ، در مصاحبهای با يكی از شبكههای تلويزيونی آلمان در سال ٩٤ پيش بينی
میكرد كه مناطق خودگردان فلسطينی به سنگاپوری ديگر تبديل شود. اما زمانه سر
بازيهای ديگری داشت. با روی كار ٓآمدن نتانياهو كه از جانب نيروهای راست در كنگره
آمريكا پشتيبانی میشد ، اين اميد پيروزی به ياس مبدل شد. با روی كار آمدن كابينه
باراك كه از جانب دولت كلينتون پشتيبانی میشد ، اميدهای تازهای به برقراری صلح
در خاورميانه در دلها جوانه زد. اما با شكست مذاكرات كمپ ديويد بين عرفات و باراك
و رشد عمليات انتحاری و بازديد شارون از مناطق اسكان يهوديان در مناطق اشغالی و
انتفاضه دوم ، دولت باراك انتخابات را در اسرائيل باخت و آريل شارون با سياست جنگ
طلبانه خويش به روی كار آمد. دولت تازه بوش نيز در آمريكا نشان داد كه چندان به
مذاكرت صلح پايبند نيست و به حمايت يكجانبه از دولت اسرائيل پرداخت. جای بسی شگفتی
است كه ٨٠ درصد اعراب آمريكايی به بوش رای داده اند. آنان احتمالا میانديشيدند كه
چون معاون آل گور يك يهودی است و از طرفی خانواده بوش از نمايندگان صنايع نفتی میباشند
، با اعراب كه صادركنندگان نفت هستند ، بهتر كنار خواهند آمد. دولت بوش به سياست
سنتی آمريكا مبنی بر حمايت يكجانبه از اسرائيل بازگشت و اين حتی در انزواگرايی
صوری آمريكا نسبت به اشغال مناطق فلسطينی و كشتار فلسطينیها در مارس ٢٠٠٢ بروشنی
نمايان شد. از اينرو سياست خارجی دوران كلينتون بمثابه يك "دوران كوتاه"
(Episode) به نظر میرسد. سياست خارجی دولت بوش كه
خطوط اصلی آن را خانم گوندولسا رايس تعيين میكند ، سياست يك كابينه جنگی میباشد
و اين بويژه پس از ١١ سپتامبر و جنگ آمريكا عليه تروريسم خود را نشان میدهد. اما
در اين ميان صداهای ديگری نيز در آمريكا بلند شده است و هفته نامه نيوزويك بطور
دائمی به انتقاد از سياستهای آمريكا در باره مسئله خاورميانه میپردازد. اخيرا
روزنامه پرنفوذ نيويورك تايمز كه بطور سنتی نقش تعيين كنندهای در شكل دادن به
سياست خارجی آمريكا بازی میكند نيز به انتقاد شديد از اسرائيل و حمايت دولت
آمريكا از اين كشور پرداخته است و حتی در اينراه مورد بايكوت برخی جناحهای يهوديان
ٓآمريكا هم قرار گرفته است. در خود دولت ٓآمريكا نيز كولين پاول بارها به پشتيبانی
از فلسطينیها پرداخته است و شايد در آيندهای نه چندان دور آمريكا از سياست حمايت
يكجانبه خود از اسرائيل دست بردارد و بين آنان بعنوان ميانجی وارد عمل شود.
موضع اتحاديه اروپا نسبت به مسئله اسرائيل و فلسطين بسيار جالب است. اروپا هم حق
موجوديت كشور اسرائيل را برسميت میشناسد و هم حق تشكيل يك دولت فلسطينی را. اين
اتحاديه با آغاز مذاكرات اسلو به كمكهای مالی ، لجستيكی و فنی بسياری به دولت
خودگردان فلسطينی پرداخت و بسياری از پروژههای منطقه خودگردان را اتحاديه اروپا
از نظر مالی و فنی تامين كرد. تمامی اين پروژهها با حمله ارتش اشغالگر اسرائيل
نابود شده اند. با آغاز اشغال دوباره فلسطين و كشتار فلسطينيان ، اتحاديه اروپا
موضع دوگانهای اتخاذ كرد. از يكسو انگلستان تقريبا مانند آمريكا به دفاع از
اسرائيل پرداخته و سياست اشغال دولت اسرائيل را نتيجه عمليات انتحاری دانست.
فرانسه در اين ميان به دفاع از فلسطينیها پرداخت و ٓآلمان موضعی بينابينی اتخاذ
كرد. برای آلمان بدليل سابقه تاريخی كشتار يهوديان توسط نازیها ، امكان بيطرفی يا
تمايل بيشتر به فلسطينیها وجود ندارد و متاسفانه ٓآلمان مجبور است معذورات تاريخی
خود را در اين زمينه در نظر بگيرد. با اينحال يوشكا فيشر طرحی را پيشنهاد كرد كه
مطابق آن دولت فلسطينی در مرزهای سال ١٩٦٧ تشكيل شود و اسرائيل هم تضمين امنيتی
لازم را از سوی فلسطينیها دريافت كند ، اما اين طرح همانند طرح شاهزاده عربستان
سعودی ، كه در آن از اسرائيل بازگشت به مرزهای سال ٦٨ را خواستار میشد و در برابر
آن تضمين میكرد كه تمامی كشورهای عربی ، ٓسرائيل را برسميت میشناسند ، از سوی
اسرائيل رد و به كناری گزارده شد. دولت شارون با عنوان "تضمين امنيتی برای
اسرائيل" اشغال مناطق فلسطينی را توجيه میكند ، اما آشكار است كه هدف اين
عمليات قدرت نمايی و ترساندن اعراب و ورادار ساختن آنان به صلحی ناعادلانه میباشد.
اين عمليات نظامی نيز مانند عملياتهای مشابه آن در دهه هشتاد سده پيشين هيچ تضمين
امنيتی برای اين كشور بوجود نخواهند آورد و سياست "قدرت حق بوجود میآورد"
در تحليل نهايی محكوم به شكست میباشد.
در پايان بايد گفت ، آن رويداد تاريخی كه در سال ١٩٩٣ در يك روز زيبای آفتابی در
باغ كاخ سفيد اتفاق افتاد و طی آن عرفات و رابين و پرز با يكديگر دست دادند ، از
يادها نرفته است. رسيدن به صلحی پايدار و عادلانه در خاورميانه البته آرمان و
آرزوی بزرگی است و شايد در شرايط كنونی اوتوپی بنظر بيايد اما ميتوان و بايد اين
بيت مولوی را تكرار كرد كه میگويد:
هست بيرنگی اساس رنگها / صلحها باشد اساس جنگها
پس میتوان هنوز اميدوار بود كه اساس و هدف جنگ كنونی نيز صلح باشد و خاورميانه از
آن بهره مند و برخوردار گردد.
از سايت ايران امروز