ريشه‌های خشم اسلامی

چرا بسياري از مسلمانان عميقاً از غرب خشمگين اند و چرا ناخشنودي آنها به سهولت آرام نخواهد گرفت

برنارد لوييس
برگردان: علی محمد طباطبايی

ايران امروز 

توماس جفرسون در يكي از نامه هاي خود اظهار نظر كرده بود كه در خصوص آنچه مربوط به دين مي شود  «حكمت دولت عرفي» بايد معكوس شود و ما بايد ترجيحاً بگوييم:  در صورت جدايي تاب مي آوريم و اگر متحد باشيم شكست مي خوريم ». در اين مطلب جفرسون ايجازي كلاسيك به دست مي دهد از انديشه اي كه به نظر مي رسد اساساً ايده اي آمريكايي باشد، يعني جدايي كليسا و دولت از يكديگر. البته اين انديشه ايده اي بكلي جديد نيست بلكه داراي سابقه و سنتي است در نوشتارهاي اسپينوزا، لاك و فلاسفه ي روشنگري اروپا. با اين وجود در ايالات متحده بود كه به اين اصل جامه ي قانون پوشانده شد و به مرور در طول دو قرن تبديل به واقعيت گرديد.
اگر اين انديشه كه دين و سياست بايد از يكديگر جدا باشند را انديشه اي به نسبت نوظهور بدانيم، يعني ايده اي كه تاريخ آن به سيصد سال قبل باز گردد، بايد بدانيم كه منشاء انديشه اي كه مي گويد آنها از يكديگر كاملاً متفاوت هستند تقريباً در آغاز مسيحيت است. در كتاب آسماني مسيحيان به آنان دستور داده مي شود كه «كار سزار را به سزار و امر خداوند را به خدا واگذاريد». در حاليكه عقيده ها در باره ي معناي اصلي ي اين عبارت متفاوت است اما در هر حال به عنوان مشروعيت بخشيدن به موقعيتي تفسير شده است كه در آن دو نهاد در كنار يكديگر وجود دارند. هركدام از آن دو، قوانين مخصوص خود را دارند و سلسله مراتبي از مرجعيت و اقتدار – يكي به دين مي پردازد كه آنرا كليسا مي خوانند و ديگري با سياست درگير مي شود كه به آن دولت گويند. و از آنجا كه آنها دو نهاد هستند، بنابراين مي توانند به يكديگر بپيوندند يا از يكديگر جدا شوند يا يكي در وابستگي به ديگري يا زير نظر او باشد و اختلاف و تعارض مي تواند بين آن دو در باره ي پرسش هايي از مرزبندي و حق اعمال قدرت يا قضاوت بوجود آيد.
اين صورت بندي از مسايلي كه در نسبت ميان دين و سياست (حكمت مدني) مطرح مي باشد و راه حل هاي احتمالي براي آنها، از اصول و تجربيات مسيحي و نه كلي (يا جهاني) برخاسته است. سنت هاي ديني ديگري نيز وجود دارند كه در آنها دين و سياست (حكمت مدني) به نحوي ديگر درك و تعبير شده اند، رسم هايي كه در آنها مسائل و راه حل هاي احتمالي به طور بنيادي از آنچه ما در غرب مي شناسيم متفاوت هستند. اغلب چنين سنت هايي، علي رغم حد بسيار بالاي آنها در آزمودگي و پيشرفت، مربوط مي باشند به يك محل خاص – يعني آنها به يك ناحيه يا يك فرهنگ يا صرفاً يك گروه (از مردم) محدود شده اند. اما با اين وجود سنت ديگري نيز وجود دارد كه علي رغم پراكندگي گسترده ي آن در جهان و نيروي حياتي و پيوسته ي آن و آرمان هاي جهاني اش مي تواند با مسيحيت قابل مقايسه باشد. اين همان اسلام است.
اسلام يكي از بزرگترين اديان جهان است. اجازه دهيد كه در باره ي آنچه در اين مورد مد نظر دارم به عنوان يك تاريخ نگار اسلام كه شخصاً مسلمان نيست صريح و بي پرده باشم. اسلام آسايش و آرامش خاطر براي ميليون ها زن و مرد به همراه آورده. اسلام به زندگي هاي ملال آور و تحليل رفته عزت و افتخار بسيار بخشيده است. به انسان هايي از نژادهاي متفاوت و مسلك هاي گوناگون به خوبي آموخته است كه چگونه در كنار يكديگر در مدارا و شكيبايي معقول زندگي كنند. اسلام الهام بخش تمدن بزرگي بوده كه در آن ديگران علاوه بر خود مسلمان ها نيز به طور خلاق و مفيد زندگي كرده اند. و بالاخره اسلام توانسته است كه با دستاوردهاي خود جهان را غني تر سازد. با اين وجود مي دانيم كه اسلام نيز همچون ساير اديان دوره هايي از سر گذرانيده است كه طي آن در بعضي از پيروان خودش حالتي از خشونت و دشمني برانگيخته است. اين از بد اقبالي ماست كه بخشي از (و نه همه يا بيشتر) جهان اسلامي اكنون چنين دوره را تجربه مي كنند و به ويژه اينكه بيشتر و اگر نه همه ي اين دشمني ها به سوي ما (غربي ها) نشانه گيري شده است.
با اين وجود نبايد ابعاد اين مسئله را بيش از ندازه بزرگ جلوه دهيم. جهان اسلامي در زدن دست رد به سينه ي غرب به هيچ وجه يكپارچه نيست و سرزمين هاي اسلامي جهان سوم نيز البته در دشمني خود (با جهان غرب) تندخو ترين و افراطي ترين ها نبوده اند. در كشورهاي اسلامي تعداد قابل توجهي از مسلمانان - حتي شايد بتوان گفت كه اكثريت آنها - وجود دارند كه ما با آنها در بعضي باورها و آرمان هاي اساسي در حوزه ي فرهنگ، اقتصاد، جامعه و سياست نقاط اشتراك زيادي داريم كه بعضي از آنها البته از متحدين غرب محسوب مي شوند. با قاطعيت مي توان ادعا نمود كه خط و مشي سياست آمريكا در هيچ كجاي جهان اسلامي، چه در خاور ميانه يا هر كجاي ديگر، فاجعه اي را كه قابل مقايسه باشد با آنچه در آسياي جنوب شرقي يا در آمريكاي مركزي بر سرش آمده تجربه نكرده است. در جهان اسلامي كوبا يا ويتنامي وجود نداشته است، يا مكاني كه در آن نيروهاي نظامي آمريكايي به عنوان جنگجو يا حتي «مستشار» در گير يك جنگ شده باشند (1). اما در اينجا ليبي وجود دارد، و ايران يا لبنان و موجي از تنفر كه آمريكايي ها را اندوه گين، نگران و مضطرب مي سازد و بدتر از همه متحير و درمانده مي كند.
اما اين احساس تنفر و انزجار هر از چند گاهي از دشمني صرف با گرايش ها يا فعاليت ها يا خط و مشي ها يا حتي عداوت با بعضي كشور هاي خاص فراتر مي رود و تبديل مي شود به دست رد زدن به سينه ي غرب به معناي دقيق كلمه، يعني نه فقط طرد آنچه غرب انجامي مي دهد كه آنچه غرب به طور كل هست و طرد اصول و ارزش هايي كه غرب به اجرا مي گذارد با به آنها ايمان دارد. چنين ارزش هايي به عنوان چيزي ذاتاً اهريمني تعبير مي شوند و كساني كه مبلغ آنها هستند يا آنها را ترويج مي كنند يا مي پذيرند به عنوان « دشمنان خداوند » تلقي مي شوند.
اين اصطلاح كه به دفعات در سخنان رهبري ايران تكرار مي شود، چه در اقامه دعواي قضايي آنها و چه در اظهار نظر ها و اطلاعيه ها سياسي شان، براي غير خودي ها بسيار عجيب به نظر ميايد، چه غيرخودي هاي ديني و چه عرفي. اين انديشه كه خداوند دشمن دارد و نياز به كمك انساني براي شناسايي و خلاص شدن از شر آنها، براي پذيرش كمي دشوار است. هر چند كه البته براي غرب آنقدر ها هم نبايد نوظهور باشد. مفهوم دشمني با خدا در دوران پيش از كلاسيك و كلاسيك باستان شناخته شده بود و هم درانجيل عهد قديم و جديد و البته در قرآن به همچنين. روايتي به ويژه مناسب از اين تصور در دين ثنويت گراي ايران باستان وجود دارد كه كيهان پژوهي (
cosmogony) آن نه فقط يك، بلكه دو نيروي متعالي را مسلم مي پندارد. اهريمن زردشتيان بر خلاف شيطان مسلمانان، مسيحيان يا يهوديان يكي از بيشمار مخلوقات خداوند نيست كه بعضي وظايف سري تر خداوند را به جا مي آورد بلكه قدرتي است مستقل يعني نيرويي متعالي از شر كه در كشمكش جهاني بر ضد خداوند در گير نبرد شده است. اين باور بعضي از فرقه هاي مسيحيان و مسلمانان و يهودي ها را از طريق كيش ماني يا ساير طريق ها تحت تاثير قرار داد. دين تقريباً فراموش شده ي ماني نام خود را به ادراك مسائل به عنوان نزاع شديد و اوليه بين نيروهاي رقيب خير ناب و شر خالص داده است.
البته قرآن به طور كامل (داراي جهان بيني) يك خدايي است و فقط يك خدا را به رسميت مي شناسد، يعني فقط يك نيروي جهاني. از نظر اسلام در قلب انسانها نزاع و كشمكش ميان خير و شر وجود دارد، بين حكم هاي الهي خداوند و خلق و خوي انسان، اما اين به عنوان نزاعي تلقي مي شود كه خداوند از پيش مقدر كرده كه نتيجه ي نهايي آن نيز توسط خداوند از پيش معين گشته و به مانند آزموني است براي سنجش انسان و چون دين هاي ثنويت گراي باستاني نيست كه در آنها انسان در نبرد بين خير و شر و پيروزي اولي نقشي اصلي را بازي مي كرد. با اين وجود فلسفه ي تك خدايي در اسلام مانند دين يهود يا مسيحيت در مراحل متعددي تحت تاثير انديشه ي ثنويت گراي مبتني بر برخورد بين خير و شر يا نور و ظلمت يا نظم و هرج و مرج يا حقيقت و باطل يا خداوند و دشمن قرار گرفت كه به نام هاي گوناگوني مانند اهريمن، ابليس، شيطان و بعضي ديگر شناخته مي شوند.

 

ظهور لانه‌ي كفر
در اسلام كشمكش ميان خير و شر به زودي ابعادي سياسي و نظامي پيدا كرد. (حضرت) محمد را به خاطر آوريم كه همچون بنيان گذاران ساير اديان فقط يك پيامبر و آموزگار نبود. او در عين حال بالاترين مقام حكومت و جامعه بود، يك حكمران و يك سرباز. از اين رو مجاهدت هاي او مستلزم يك دولت و يك نيروي نظامي بود. اگر بپذيريم كه مبارزان مسلمان براي اسلام و خدا مي جنگيدند، يعني درگير جنگ مقدس « در راه پروردگار » بودند، پس نتيجه ي تبعي آن اين است كه دشمنان آنها در حال جنگ بر ضد خداوند اند و از آنجا كه خداوند اصولاً حاكم بلامنازع است، يعني بالاترين حكمران حكومت اسلامي – و پيامبر اسلام و سپس خليفه ها جانشين هاي او – پس خداوند به عنوان بالاترين مقام حكومت بر ارتش فرمان مي راند. ارتش ارتش خداوند است و دشمنان هم دشمنان خداوند. وظيفه ي سربازان خدا فرستادن دشمنان خداوند است به مكاني كه خداوند آنها را مجازات خواهد كرد – به عبارت ديگر در زندگي پس از مرگ.
آنچه به طور آشكار با اين مسئله در رابطه قرار مي گيرد تقسيم اوليه ي بشريت است به آن شكلي كه در اسلام تصور مي شود. بعضي و شايد بيشتر جامعه هاي انساني براي تفكيك ميان خود و ديگري روش خاصي دارند، يعني براي تفكيك ميان عضوي از دستگاه و بيگانه، عضوي از دسته و غريبه، خويشاوند يا همسايه و خارجي. اين تعيين حدود ها و متمايز ساختن ها نه فقط شخص بيگانه را معين مي كند كه شايد با ويژگي بيشتري به نشان دادن و تعريف كردن ادراك ما از خودمان ياري مي رساند.
در نگرش اسلام كلاسيك (اصيل) كه اكنون به نظر مي رسد بسياري از مسلمانان به آن باز مي گردند، جهان و تمامي بشريت به دو بخش تقسيم مي شوند: خانه ي اسلام يعني جايي كه قانون اسلامي و ايمان حاكم است و باقيمانده آن كه به لانه ي كفر معروف است و يا خانه ي جنگ كه در نهايت وظيفه ي مسلمانان بازگرداندن آنها به دامان اسلام است. اما بخش بزرگتر از جهان هنوز هم خارج از اسلام قرار مي گيرد و حتي در داخل سرزمين هاي اسلامي بر اساس نگرش تندروهاي اسلامي ايمان به اسلام به تدريج در حال ضعيف شدن است و قوانين اسلامي منسوخ مي شوند. وظيفه ي جنگ مقدس از اين رو در خانه آغاز مي شود و به خارج گسترش و ادامه مي يابد، يعني بر ضد همان دشمنان كافر.
همچون هر تمدن ديگري كه در تاريخ بشر شناخته شده است، جهان اسلام نيز در دوران شكوفايي خود را به عنوان كانون حقيقت و روشنگري مي ديد كه توسط بربرهاي كافر احاطه شده ، يعني كساني كه به موقع خود از گمراهي نجات يافته و متمدن مي شدند. اما در ميان گروه هاي مختلف بربرها اختلاف اساسي وجود داشت. بربرهاي شرق و جنوب پيرو اديان چندخدايي بوده و بت پرست به حساب مي آمدند كه رقيب يا تهديدي جدي براي اسلام نبودند. در شمال و غرب بر خلاف آن مسلمانان از همان روزهاي نخست متوجه ي رقيبي واقعي شدند – ديني جهاني و رقابت كننده، تمدني شاخص و متمايز كه از آن دين الهام گرفته بود، و يك امپراتوري. هرچند بسيار كوچكتر از امپراتوري خودشان، اما با اين وجود به هيچ وجه در ادعا و آرزوهايش داراي جاه طلبي كمتري نبود. اين همان وجود مستقلي بود كه چه براي خود و چه ديگران به عنوان مسيحيت شناخته مي شد، يعني واژه اي كه از همان قديم تقريباً معادل اروپا بود.
كشمكش ميان اين نظام هاي رقيب اكنون 14 قرن است كه دوام آورده است. اغاز آن ظهور اسلام بود، در قرن هفتم، و عملاً تا روزگار ما ادامه يافته است. اين نزاع شامل مجموعه ي وسيعي بود از تهاجم ها و ضد تهاجم ها، جهاد ها و جنگ هاي صليبي، فتوحات و بازپس گيري هاي مجدد. در اولين هزاره اسلام در حال پيشروي بود و مسيحيت در حال عقب نشيني و زير تهديد قرار داشت. ايمان جديد بر سرزمين هاي كهن مسيحيت و آفريقاي شمالي مسلط شد و بالاخره به اروپا هجوم آورد. براي مدتي در سيسيل، اسپانيا. پرتقال و حتي بخش هايي از فرانسه جكومت كرد. تلاش و كوشش صليبي ها براي بازپس گرفتن سرزمين هاي از دست رفته ي مسيحيت در شرق با مقاومت روبرو گرديد. آنها به عقب رانده شدند و حتي تلفات و ضايعات مسلمانان در جنوب غربي اروپا توسط پيشروي به سوي جنوب شرقي اروپا جبران گرديد. آنها حتي دوبار تا دروازه هاي وين نيز رسيدند. طي سيصد سال گذشته از زمان عدم توفيق و ناكامي دومين محاصره ي وين به سال 1683 و ظهور امپراتوري استمعاري اروپا در آسيا و آفريقا، اسلام در حالت تدافعي قرار گرفته و تمدن مسيحي يا پسا مسيحي اروپا و دخترخوانده هايش تمامي جهان به اضافه ي سرزمين هاي اسلامي را در مدار خود قرار داده اند.
مدت هاست كه گرايش فزاينده ي طغيان بر عليه بزرگي و اهميت فوق العاده ي غرب در جهان اسلام سر برآورده، و البته اشتياق شديد براي دوباره تحكيم بخشيدن ارزش هاي اسلامي و برقراري مجدد عظمت اسلام. مسلمانان مراحل پي در پي شكست را متحمل شده اند. اولين آن ضايعه ي از دست دادن تفوق در جهان بود در حالي كه نيروهاي روسيه و غرب در حال پيشروي بودند. دومين آن سست شدن اقتدار و مرجعيت در كشور هاي خودي بود، به توسط تهاجم انديشه ها، قوانين و روش هاي زندگي غريبه يا بيگانه و گاهي حتي از طريق حكومت حكام خارجي يا مهاجر، و اعطاي حق راي به عناصر غير مسلمان بومي. سومين مورد – كه شايد از همه سخت تر بود – مورد ترديد قرار دادن برتري و مهارتشان بود در خانه ي خودشان، از سوي زنان آزاد شده و جوانان عصيانگر. آنچه بر سرشان آمد بيش از حد تحمل بود و وقوع خشم بر عليه تمامي اين چيزهاي بيگانه، بي دين و نيروهاي غير قابل درك كه برتري آنها را متزلزل ساخته بود و جامعه ي آنها را از هم پاشانده و مختل كرده بود و در نهايت حريم خانه آنها را نقض نموده بود غير قابل اجتناب بود. بنابراين طبيعي بود كه اين خشم مي بايست بر ضد دشمني هزارساله نشانه گيري شود و لازم بود كه قدرت خود را از باورها و علائق كهن الهام گيرد.
اروپا و دخترخوانده هايش؟ شايداين اصطلاح در نظر امريكايي ها عجيب به نظر آيد. آمريكايي هايي كه افسانه هاي ملي شان از ابتداي ملت شدگي خود يا شايد حتي قبل از آن معمولاً هويت خود را بر خلاف اروپايي ها به عنوان چيزي نو و به طور بنيادي متفاوت از شيوه هاي كهنه ي اروپايي تعريف كرده است. اين شيوه اي نيست كه ديگران آن را تجربه كرده باشند. شايد بسيار به ندرت در اروپا ولي غير از آن ديگر در هيچ كجا.
با وجوديكه انسان هايي از نژاد ديگر و فرهنگ ديگر - و البته اغلب به طور ناخواسته - در كشف و بوجود آوردن آمريكا شركت داشته اند، ليكن اين عمل از نظر ساير جهانيان به عنوان كار سترگ و اروپايي باقي ماند و چنين نيز بود. عملي كه اروپايي ها در آن نقش اصلي را به عهده داشتند و زبان ها، مذاهب و بيشتر شيوه هاي زندگي خود را به آن بخشيدند.
براي مدت هاي بسيار طولاني مهاجرت داوطلبانه به آمريكا تقريباً در انحصار اروپايي ها بود. بدون ترديد از كشورهاي اسلامي خاورميانه و شمال آفريقا نيز به آمريكا مهاجرت مي كردند اما تعداد مسلمانان در مجموع بسيار كم بود. اغلب آنها مسيحي و تعداد كمتري نيز از اقليت هاي يهودي بودند. عزيمت آنها به آمريكا و حضور بعدي شان در آنجا قاعدتاً مي بايست كه به استحكام و نه كاهش تصوير اروپايي از آمريكا در نظر مسلمانان انجاميده باشد.
در كشورهاي اسلامي به طرزي قابل ملاحظه آشنايي اندكي با آمريكا وجود داشت. در وحله ي اول سفرهاي اكتشافي دريايي علاقمندي هايي را برانگيخت. يگانه نسخه ي دوم از نقشه ي كلمبوس از آمريكا برگردان و اقتباسي تركي است كه هنوز هم در موزه ي توپ كاپي در استانبول نگه داري مي شود. يكي از اولين كتاب هايي كه در تركيه و در قرن شانزدهم به چاپ رسيد روايتي جغرافيايي و تركي بود از جهان جديد به نام تاريخ هند غربي، اما پس از آن به نظر مي رسد كه علاقه ي عمومي رو به كاهش گذاشت و مطالب زيادي در زبان هاي تركي، عربي و ساير زبانهاي اسلامي در باره ي آمريكا تا تاريخي نسبتاً دورتر نقل نگرديد. سفير مراكش در اسپانيا در همين زمان مطلبي نوشته بود كه يقيناً بايد آنرا اولين گزارش عربي از انقلاب آمريكا به شمار آورد. سلطان مراكش عهد نامه ي صلح دوستي با ايلات متحده را در 1787 به امضا رساند و پس از اين تاريخ بود كه جمهوري جديد با ساير دولت هاي اسلامي وارد داد و ستد گرديد، كه بعضي از آنها دوستانه و بعضي ديگر خصمانه بود، اما اغلب آنها البته داد و ستدهاي تجاري بودند. به نظر مي رسد كه چنين روابطي داراي اثرات اندكي بر دو طرف بودند. انقلاب آمريكا و جمهوري آمريكا كه از آن زاده شد در سرزمين هاي اسلامي براي مدت ها ناشناخته و بدون جلب توجه باقي ماندند. حتي حضور اندك اما در حال افزايش آمريكا در قرن نوزدهم – بازرگانان، كنسول ها، مبلغ هاي مذهبي و آموزكاران – كنجكاوي چنداني ايجاد نكردند و در ادبيات و نوشتار هاي مسلمانان و روزنامه هاي آن زمان تقريباً ذكري از آنها به ميان نيامد.
جنگ جهاني دوم، صنعت نفت و تحولات پس از آن بسياري از آمريكايي ها را به سرزمين هاي اسلامي كشاند. در همين حال تعداد بيشتري از مسلمانان به آمريكا رفتند. ابتدا به عنوان دانشجو و سپس مدرس يا تاجر يا توريست و سرانجام به عنوان مهاجر. سينما و تلويزيون روش هاي زندگي آمريكايي يا در هر حال برخي شكل هاي آن را در برابر ديدگان ميليون ها انسان قرار دادند، كساني كه برايشان نام آمريكا پيش از آن بي معني يا ناشناخته بود. دامنه ي وسيعي از محصولات آمريكايي به ويژه در سال هاي پس از جنگ يعني هنگامي كه رقابت اروپايي عملاً از دور خارج شده بود و رقابت ژاپني هنوز سربرنياورده بود به دورترين بازارهاي جهان اسلام رسيد و مشتري هاي جديدي بدست آورد و شايد بتوان گفت مشتري هاي مهم تر و در مجموع باعث بوجود آمدن ذائقه ها و آرزو هاي جديد گرديد. براي بعضي آمريكا مظهر آزادي و عدالت و موقعيت مناسب بود. براي بسياري ديگر نشانگر ثروت، قدرت و موفقيت آن هم در دوره اي كه چنين كيفيت هايي به عنوان گناه يا جنايت محسوب نمي شدند.
سپس تغيير بزرگ فرارسيد. هنگامي كه رهبراني كه خواهان احيا دين و وسعت بخشيدن معناي آن بودند به جستجو پرداخته و دشمنان خود را به عنوان دشمنان خدا تعريف نمودند و به آنها در نيم كره ي غربي « محلي دائمي و نام » بخشيدند. ناگهان آمريكا تبديل شد به دشمن اهريمني، تجسمي از شيطان، رقيب ديو سيرت هر چيز نيكو به ويژه هر چيز خوب براي مسلمانان و براي اسلام. چرا؟

 

برخی اتهام‌‌های معمول
در ميان مولفه هاي موجود در فضاي كيش ضد غرب و به ويژه كيش ضد آمريكا (ضد آمريكا گرايي) برخي تاثيرهاي روشنفكرانه را مي توان مشاهده نمود كه از اروپا منشاء گرفته اند. يكي از آنها از آلمان بود، جايي كه نگرشي منفي از آمريكا بخشي از مكتب فكري را تشكيل مي داد كه به هيچ وجه محدود به نازي ها نمي شد بلكه نويسندگان متفاوتي مانند راينر ماريا ريلكه، ارنست يونگر و مارتين هايدگر را نيز شامل مي گرديد. در استنباط آنها آمريكا نمونه ي نهايي بود از تمدني فاقد فرهنگ، ثروتمند و آسوده خاطر، از نظر مادي پيشرفته اما بي روح و تصنعي، تمدني كه اجزائش بر هم مونتاژ شده يا حداكثر ساخته و پرداخته شده بودند اما نه بر اساس رشد دروني، تمدني ماشيني و فاقد قوه ي ابتكار و خالي از عناصر آلي، از نقطه نظر فني پيچيده اما دچار فقر معنوي و از فقدان نيروي حياتي مبتني بر فرهنگ هاي ملي آلمان و ساير قوم هاي اصيل در رنج. فلسفه ي آلماني و به ويژه فلسفه ي آموزش و پرورش در ميان عرب ها و بعضي روشنفكران ديگر مسلمان در دهه 30 و اوايل دهه ي 40 از محبوبيت قابل توجهي برخوردار بودند و البته كيش فلسفي ضد آمريكا بخشي از نكته ي اخلاقي آنها را تشكيل مي داد.

 

پس از فروپاشيدن رايش سوم و پايان موقتي نفوذ آلمان فلسفه ي ديگري جاي گزين گرديد كه به مراتب ضدآمريكايي تر بود – يعني قرائت شوروي از ماركسيسم، به همراه تقبيح و انتقاد از سرمايه داري غرب و البته آمريكا به عنوان پيشرفته ترين و خطرناك ترين مظهر آن. و هنگامي كه نفوذ شوروي آغاز به كمرنگ شدن نمود فلسفه ي ديگري بوجود آمد براي جايگزيني يا حد اقل تكميل نحوه ي عمل آن – جذبه ي جديد جهان سوم گرايي كه از اروپاي غربي سرچشمه گرفته بود، به ويژه از فرانسه و سپس حتي از خود ايالات متحد كه هر از چندگاهي يكي از آن دو فلسفه ي پيشين را نيز به كار مي گرفت. اين رازگونگي (يا جذبه) توسط تمايل فراگير انساني براي جعل عصر زرين در گذشته ي بشريت مساعدت مي شد و البته گرايش دقيقاً اروپايي جهت مستقر ساختن چنين تصوري در مكاني غير از گذشته. گونه ي متفاوت و جديدي از اسطوره ي عصر زرين كهن آن را در جهان سوم مستقر ساخت جايي كه معصوميت آدم و حواي غير غربي توسط افعي غرب تباه شده بود. اين نگرش، خوبي و پاكي شرق و شرارت غرب را مسلم فرض نمود و آنرا در پيچي فزاينده از شرارت از اروپاي غربي گرفته تا ايالات متحد گسترش داد. اين انديشه نيز بر خاك حاصلخيز بنشست و حمايت و پشتيباني فراوان بدست آورد.

 

هرچند كه چنين فلسفه هاي وارداتي به فراهم آوردن بياني روشنفكرانه براي كيش ضد غرب و ضد آمريكا مساعدت بسيار نمودند، اما آنها سبب ساز اصلي نبودند و يقيناً توجيه كننده ي كيش متداول ضد غرب نيستند كه بسياري را در خاورميانه و نقاط ديگر جهان اسلامي براي چنين انديشه هايي مستعد نموده است.

 

مسلماً بايد روشن باشد كه آن چه حمايت و پشتيباني براي چنين آموزه هاي بكلي متفاوت از يكديگر را بدست آورد نظرريه ي نژادي نازي ها نبود كه براي اعراب جاذبه ي اندكي داشت يا كمونيسم خدانشناس شوروي كه آن نيز براي مسلمانان كششي ايجاد نمي كرد بلكه كيش متداول ضد غرب موجود در آنها (نازيسم و كمونيسم) بود. نازيسم و كمونيسم نيروهاي اصلي بودند كه رودرروي غرب ايستادند،. چه به عنوان شيوه اي از زندگي چه به عنوان قدرت بزرگي در جهان، و بر اين اساس بود كه آنها توانستند انتظار حمايت يا حد اقل هم نوايي كساني را داشته باشند كه در غرب دشمن اصلي خود را مي ديدند.

 

اما چرا دشمني مي بايست در مكان اول جاي گيرد؟ اگر ما از عمومي به خاص برگرديم كم نبودند خط و مشي ها و اعمال ويژه اي كه توسط دولت هاي غربي به طور جداگانه تعقيب و پذيرفته شده اما باعث ايجاد خشم آتشين مردم خاورميانه و ساير كشورهاي اسلامي نگرديده باشند. با اين وجود در اكثر مواقع هنگامي كه از چنين خط و مشي ها انصراف حاصل شد و مشكلات حل گرديدند آنچه باقي ماند آرامشي محلي و زودگذر بود. فرانسوي ها الجزيره، انگليسي ها مصر، كمپاني هاي نفتي چاه هاي نفت و شاه غرب گرا ايران را ترك كردند با اين وجود رنجش عمومي بنيادگرايان و ساير افراطيون از غرب و دوستانش همچنان باقي ماند و بيشتر شد و آرام نگرفت.

 

دليلي كه امروزه در اكثر موارد توسط مسلمانان براي احساس ضد آمريكايي مورد استناد قرار مي گيرد حمايت آمريكا از اسرائيل است. چنين حمايتي يقيناً عامل بسيار مهمي است كه در شرايط نزديكي و درگيري شدت مي يابد. اما در اين مورد نيز مايه ي شگفتي بسيار وجود دارد كه توضيح آن به صورت دليلي منفرد و ساده دشوار است. در روزهاي نخستين تاسيس اسرائيل در شرايطي كه ايالات متحد فاصله ي اندكي را حفظ كرده بود شوروي بلافاصله اسرائيل را به رسميت شناخت و مورد حمايت خود قرار داد و سلاح هاي ارسالي از يكي از اقمارش يعني چكسلواكي وضعيت نوپاي اسرائيل را در اولين هفته هاي زندگي از مرگ حتمي نجات داد. با اين وجود به نظر نمي رسد كه از طرف اعراب و مسلمانان هيچگونه دشمني بزرگ در برابر شوروي جهت چنين خط و مشي هاي سياسي و حسن نيت متقابل در برابر ايالات متحد بوجود آمده باشد. در 1956 اين ايالات متحد بود كه به طور قاطع و با قدرت براي تامين عقب نشيني نيروهاي اسرائيل، انگليس و فرانسه از مصر مداخله كرد – با اين حال در اواخر دهه 50 و 60 زمامداران مصر، سوريه، عراق و ساير دولت ها براي سلاح به سوي شوروي گرايش يافتند. با بلوك شرق بود كه آنها در سازمان ملل و به طور كل در جهان تشكيل پيوند براي همبستگي دادند. اخيراً زمامداران جمهوري اسلامي ايران اصولي ترين و سازش ناپذير ترين انتقاد ممكن را از اسرائيل و صهيونيسم ارائه دادند، با اين وجود حتي آنها چه پيش از و چه پس از مرگ آيت الله روح الله خميني هنگامي كه به دلايلي براي به اصطلاح گفتگو مصمم شدند صحبت با اورشليم را راحت تر يافتند تا با واشنگتن. و در همان زمان گروگان ها غربي در لبنان كه بسياري شان به اهداف و انگيزه هاي اعراب علاقمند بودند و بعضي به آيين اسلام در مي آيند از طرف گروگان گير هاي خود به عنوان عضوي از شيطان بزرگ نگريسته و به همان نحو با آنها برخورد مي شد.

 

در توضيح ديگري كه اغلب از ناراضيان اسلامي شنيده مي شود، احساس ضد آمريكايي به حمايت آمريكا از رژيم هاي منفور ارتباط داده مي شود. اين عمل آمريكا از طرف تندروها به عنوان عملي ارتجاعي و از طرف محافظه كاران به عنوان بي ديني و توسط هردوي آنها به عنوان فاسد و ستمگرانه تعبير مي شود. اين اتهام ها تا حدي موجه و قابل قبول هستند و مي توانند به تبيين اين واقعيت كمك كنند كه چرا حركتي ضرورتا خود محور و اغلب ضد ملي گرا به مخالفت در برابر قدرت خارجي مي پردازد. با اين وجود كافي نيست به ويژه از آنجا كه حمايت (آمريكا) ازرژيم هاي منفور چه از نظر اندازه و چه كارايي محدود شده است. به طور قطع بايد چيزي عميق تر از اين گونه گلايه ها وجود داشته باشد– حال هر چقدر هم كه آنها متعدد و مهم باشند. چيزي جدي تر كه هرگونه اختلاف نظر را به يك مسئله و هر مسئله را به مسئله اي ديگر تبديل مي كند.

 

اين تنفر شديد از آمريكا و به طور كل از غرب به هيچ وجه به مسلمان ها محدود نمي شود و آنها ها نيز به استثناي روحانيون ايران و طرفدارانشان شكل هاي خطر ناك تر اين احساس را آزمون يا ابراز نكرده اند. احساس نا اميدي و خصومت بسياري از نقاط ديگر جهان را تحت تاثير قرار داده است و حتي در ايالات متحد نيز به بعضي از گروه ها سرايت كرده است. اتفاقاً توسط همين گونه افراد است كه وسيع ترين توضيحات و توجيهات منتشره شده از عدم پذيرش و طرد تمدن غرب و ارزش هايش به تازگي شنيده مي شود، يعني كساني كه براي خود صحبت مي كنند ولي مدعي هستند كه سنگ مردم تحت ستم جهان سوم را به سينه مي زنند.

 

تمامي اتهام ها آشنا هستند. ما غربي ها متهم هستيم به برتري طلبي جنسي (سكسيسم)، تبعيض نژادي و امپرياليسم، پدرسالاري و برده داري نهادينه شده، استبداد و استثمار. در خصوص اين اتهام ها و ساير تهمت هاي شرم آور مشابه ما هيچگونه انتخابي جز اعتراف به جرم هاي خود نداريم – نه به عنوان آمريكايي و نه فردي غربي بلكه صرفاً به عنوان موجود انساني، يعني عضوي از نژاد بشري. البته در هيچ كدام از اين گناهان ما تنها گناهكار موجود نيستيم، و در بعضي از آنها ما هنوز هم فاصله ي بسيار داريم از بزرگترين گناهكاران روي زمين. رفتار و شيوه ي برخورد با زنان در جهان غرب و به طور كل در مسيحيت اغلب دچار تبعيض و مستبدانه بوده است. اما حتي در بدترين حالت باز هم تقريباً بهتر بوده است از قواعد چند همسري يا ازدواج غير رسمي (يا موقت) كه به گونه اي ديگر سرنوشت همه جايي نژاد بشر بوده است.

 

آيا تبعيض نژادي (يا نژاد پرستي) اعتراض اصلي به غرب است؟ يقيناً سخني كه به طرز مشخص و با سر و صدا نزد عموم مطرح و به نمايش گذاشته مي شود مخاطبش شونده هاي غربي، اورپاي شرقي و بعضي در جهان سوم هستند. اما آنچه نوشته مي شود از اهميت كمتري برخوردار است چرا كه مسئله ي اصلي مصرف خانگي آنهاست. چنين شيوه هايي تبديل شده است به فحش و ناسزاي معمول و بي معني – مانند « فاشيسم » كه امروزه به رقبا (يا مخالفان) نسبت داده مي شود حتي توسط سخنگويان رسمي رژيم هاي تك حزبي، ديكتاتوري هاي ملي گراي رنگارانگ و دارندگان پيراهن هاي آرم دار.

 

امروزه برده داري در همه جا به عنوان جرم عليه بشريت محكوم شده است، اما تا آنجا كه نسل حاضر مي تواند به خاطر آورد در همه جا اعمال شده و حتي به عنوان رسمي ضروري مورد حمايت و پشتيباني قرار گرفته، عملي كه توسط قوانين آسماني نهادينه و تحت ضابطه در آمده است. آنگونه كه آمريكايي ها مي گويند غيرعادي بودن رسمي (يا نهادي) غير عادي در موجوديت آن نيست بلكه در الغاء آن است. غربي ها اولين كساني بودند كه اتفاق نظر در پذيرش برده داري را شكستند و آنرا غير قانوني علام نمودند. ابتدا در خانه ي خود و سپس در ساير مناطقي كه تحت نظارت آنها بود و در نهايت در هركجاي جهان كه توانستند قدرت يا نفوذ خود را اعمال كنند - در يك كلام توسط امپرياليسم.

پس آيا اين امپرياليسم است كه اعتراض اصلي است؟ بعضي از قدرت هاي غربي و به تعبيري تمدن غرب در مجموع يقيناً در مورد امپرياليسم مقصر هستند، اما آيا معتقديم كه در توسعه طلبي اروپاي غربي كيفيتي از بزهكاري اخلاقي وجود داشته است كه در شكل هاي قديمي و نسبتاً بي تقصير آن چون توسعه طلبي عرب ها يا مغول ها يا عثماني ها جايش خالي بوده است؟ و يا مثلاً در توسعه طلبي هاي اخير مانند آنچه حاكمان موسكوي (نام سابق روسيه) براي كشورهاي بالتيك ( استوني، لتوني و ليتواني) يا مردم ساكن در حاشيه ي درياي سياه يا درياي خزر يا هندوكش و اقيانوس آرام به ارمغان آوردند؟ در حالي كه غرب در حال به كار بستن نژاد پرستي و امپرياليسم بود صرفاً شيوه هاي معمولي را دنبال مي كرد كه طي چندين هزار سال تاريخ بشر تجربه شده و به ثبت رسيده بود. آنجا كه مي توان تمدن غرب را از ديگر تمدن ها متمايز دانست تشخيص و نام نهادن و تلاش - نه تماماً بدون موفقيت - براي اصلاح و جبران چنين بيماري هاي تاريخي است. و اين يقيناً موردي است براي تهنيت و نه نكوهش. ما دانش پزشكي غرب را در مجموع و يا دكتر پاركينسون و دكتر آلزايمر را علي الخصوص براي بيماري هايي كه تشخيص داده و نام خود را بر آنها گذاردند مسئول نمي دانيم.
در ميان تمامي اين خلاف ها و گناه ها آن يكي كه وسيع تر، فراوان تر و شديد تر از بقيه مورد انتقاد قرار گرفته است بدون شك امپرياليسم است – گاهي فقط نوع غربي آن، و گاهي نوع شرقي (يعني مربوط به دولت شوروي) و غربي آن به يك اندازه. اما شيوه اي كه در آن اينگونه واژه ها در نوشتارهاي بنيادگرايان اسلامي مورد استفاده قرار مي گيرند اغلب حكايت از آن دارد كه اصطلاح امپرياليسم متضمن آن معنا و مفهومي نيست كه براي منتقدين غربي دارا مي باشد. در بسياري از اين نوشتارها به واژه ي « امپرياليسم » فحوايي به طور مشخص ديني داده مي شود، يعني به نحوي كه در ارتباط و گاهي به طور مترادف با واژه ي « مبلغين مذهبي » به كار مي رود كه دلالت خواهد داشت به شكلي از تهاجم كه هم صليبيون و هم امپراتوري استعماري معاصر را شامل مي شود. انسان گاهي دچار اين تصور مي شود كه گناه امپرياليسم صرفاً سلطه ي مردمي بر مردم ديگر نيست بلكه بيشتر تقسيم نقش ها در اين رابطه ي خويشاوند است كه اهميت دارد. آنچه در حقيقت اهريمني و غير قابل پذيرش است سلطه ي كفار بر مومنين راستين است. حكومت مومنين راستين بر بي دينان عملي شايسته و طبيعي است، زيرا كه بدين ترتيب حفظ و حراست از قواعد مقدس تامين مي شود و به بي دينان هم اين امكان را مي دهد كه ايمان واقعي را درآغوش گيرند و يا حداقل براي باز گشت به دين راستين انگيزه و محركي مي شود. اما حكومت بي دينان بر مومنين واقعي هم اهانت بار و كفر آميز است و هم غير طبيعي، زيرا منجر مي شود به تباهي دين و فساد اخلاقي جامعه و همچنين به تخطي و سرپيچي يا حتي منسوخ نمودن قواعد خداوند. اين توضيح شايد كمكي باشد براي درك گرفتاري هاي موجود در مكان هاي گوناگوني چون اتيوپي، اريتره، كشمير هند، سينكيانگ چين و كوزووي يوگوسلاوي كه در تمامي آنها مردم مسلمان توسط دولت هاي غير اسلامي حكومت مي شوند. همچنين مي تواند توضيحي باشد كه چرا سخنگويان اقليت هاي جديد در اروپاي غربي براي اسلام درجه اي از مصونيت قانوني مطالبه مي كنند كه مشابه آن را كشورهاي اسلامي آنها هرگز به مسيحي ها روا نمي دارد و پيشتر از آن هيچوقت به يهودي ها نداده بود. و البته دولت هاي كشورهايي كه اين سخنگويان مسلمان از آنها به غرب آمده اند هرگز با چنين مصونيتي براي اديان ديگر خود را سازگار نمي كنند مگر فقط براي دين خودشان. در ادراك آنها هيچ گونه تناقضي در يك چنين شيوه ي برخورد وجود ندارد. ايمان واقعي كه بر وحي نهايي خدا استوار است بايد از هتك حرمت و بي احترامي محافظت شود، عقايد ديني ديگر يا بر خطا هستند و يا ناقص و هرگز حق داشتن چنين مصونيت هايي را ندارند.
حتي اگر امپرياليسم را بسيار موشكافانه و دقيق به عنوان تهاجم و تسلط كشورهاي مسلمان توسط غير مسلمانان تعريف كنيم هنوز هم دشواري هاي ديگري جهت پذيرش امپرياليسم به عنوان توضيحي براي دشمني مسلمانان (با غرب) باقي خواهند ماند. اگر بپذيريم كه علت دشمني مسلمانان امپرياليسم است اين سوال مطرح مي شود كه چرا اين دشمني در برابر غربي ها بسيار بيشتر بوده است، غربي هايي كه از تمامي دارايي ها و متعلقات مسلمانان چشم پوشي كرده اند در مقايسه با روس هايي كه هنوز هم بر چندين ميليون مسلمان تحت سلطه و ناراضي و كشورها و شهرهاي باستاني آنها آن هم نه با مهارت و ورزيدگي حكومت مي كنند. و چرا بايد اين احساس دشمني شامل آمريكا نيز بشود كه با صرف نظر از دوره ي كوتاهي در ناحيه ي اقليت نشين مسلمانان در فيليپين هرگز بر هيچ مسلماني حكومت نكرده است؟ آخرين امپراتوري باقيمانده كه در آن مسلمانان تحت سلطه وجود دارد اتحاد جماهير شوروي است (1) كه از اين بابت نه تنها هرگز هدف انتقاد ها و حملات مسلمانان قرار نمي گيرد كه مي توان ادعا نمود مورد بخشيدگي نيز قرار گرفته است. حتي جديدترين موج سركوب شورش مسلمانان در جنوب و مركز جمهوري هاي آسيايي اتحاد جماهير شوروي با چيزي بيشتر از سخنان نرم مواجه نگرديد، سخناني حاكي از اعتراض توام با تكذيب نامه اي مبني بر عدم تمايل هرگونه دخالت در آنچه به طرزي شگفت « مسائل داخلي » اتحاد جماهير شوروي خوانده شد و البته درخواستي جهت ادامه ي نظم و آرامش در مرزها.
يك علت براي اين خويشتنداري تقريباً حيرت آور را بايد در طبيعت رويدادهاي آذربايجان شوروي يافت. در مفهوم آذربايجاني از هويت، اسلام آشكارا عنصري است مهم و بالقوه در حال رشد اما به هر حال فعلاً عنصري غالب نيست و جنبش آذربايجاني ها بيشتر با وطن پرستي ليبرال اروپايي اشتراك دارد تا بنيادگرايي اسلامي. يك چنين نهضتي همدردي و همنوايي حكام جمهوري هاي اسلامي را بر نمي انگيزد. حتي ممكن است كه براي آنها زنگ خطري باشد زيرا دولتي اصالتاً دموكرات و ملي كه توسط مردم آذربايجان شوروي اداره شود بلادرنگ كشش و جذبه ي شديدي بر خويشاوندان آنها در جنوب يعني در آذربايجان ايران اعمال خواهد نمود.
علت ديگر در كم اهميتي به آن 50 ميليون يا بلكه بيشتر مردم مسلماني كه زير يوغ حكومت شوروي زندگي ميكنند شايد حساب و سود و زيان ها باشد. اتحاد جماهير شوروي نزديك است، در امتداد مرزهاي شمالي تركيه، ايران و افغانستان. اما آمريكا و اروپاي غربي بسيار دوراند. مسئله ي مهم ديگر اينكه تا امروز شيوه ي شوروي ها در فاتق آمدن و فرونشاندن شوروش ها و ناآرامي هاي داخلي در استفاده از ماشين هاي آب پاش و گلوله هاي پلاستيكي آن هم در حضور دوربين هاي تلويزيوني و مخاطبين حاضر خلاصه نمي شده است و يا در آزاد كردن افراد دستگير شده با وثيقه و اجازه دادن دسترسي بعدي آنها به رسانه هاي داخلي و خارجي. شوروي ها در ساعات پربيننده و پر شنونده راديو و تلويزيون با تندروترين منتقدين خود مصاحبه نمي كنند و تمايلي ندارند به تحريك آنها به آموزش، سخنراني و نوشتارهاي تند. كاملاً برعكس شيوه ي معمول آنها در نشان دادن ناخشنودي خود از انتقاد هاي انجام شده مي تواند بسيار ناخوش آيند باشد.
اما بيم از تلافي جويي هرچند كه بدون شك مهم است ليكن تنها علت يا بلكه علت اصلي براي جايگاه نسبتاً اندكي كه به اتحاد جماهير شوروي اختصاص يافته نيست، يعني جايگاه آن در مقايسه با جايگاه غرب در اهريمن شناسي بنيادگرايان. بالاخره تمامي تغييرات بزرگ اجتماعي و فكري و اقتصادي كه بيشتر كشورهاي جهان اسلام را به دگرگوني واداشته و باعث ايجاد شرارت هاي محكوم غربي همچون مصرف گرايي و سكولاريسم گشته از غرب سربرآورده و نه از اتحاد جماهير شوروي. هيچ كس نمي تواند شوروي را به مصرف گرايي متهم كند. ماده گرايي آنها فلسفي است – دقيق تر گفته شود ديالكتيكي – و در عمل سر و كاري ندارد با فراهم آوردن چيزهاي خوب براي زندگي. اينگونه دورانديشي و تأمين وسيله ي امرار معاش مظهري است از نوع ديگري از ماده گرايي كه اغلب توسط رقيبانش به عنوان بي شعور خوانده مي شود و همدم كاپيتاليسم غربي است نه شرق كمونيست، شرقي كه براي زير دستان خود درجه اي از رياضت را به اجرا مي گذارد يا به تعبيري به آنها تكليف مي كند، رياضتي كه شايد فقط يك قديس را تحت تاثير قرار دهد.
شوروي ها نيز جز همين اواخر نسبت به اتهام سكولاريسم آسيب پذير نبوده اند. يعني اتهام بزرگ ديگري كه بنيادگرايان به غرب وارد مي دانند. هرچند كه آنها البته ملحد هستند اما بي دين نيستند و در عمل دستگاه پر طول و تفصيل دولتي براي تحميل پرستش خدايان خود بوجود آورده اند – دستگاهي با سخت كيشي (ارتدكسي) مخصوص خود، سلسه مراتبي براي تعين چارچوب ها و اعمال آن، و همينطور دستگاه تفتيش عقايدي مجهز براي ريشه كن كردن ارتداد ها. جدايي دين از دولت به معناي بنياد نهادن بي ديني توسط دولت نيست، و حتي كمتر از آن به معناي تكليف اجباري فلسفه اي ضد دين. سكولاريسم نوع شوروي همچون مصرف گرايي آن براي توده ها مسلمان كمترين وسوسه اي ايجاد نمي كند، و در حال از دست دادن آن جاذبه هايي است كه براي روشنفكران مسلمان داشته است. امروز بيشتر از هر وقت ديگر اين سرمايه داري غربي و مردم سالاري است كه براي شيوه هاي مرسوم انديشه و زندگي جايگزيني (آلترناتيوي) مسحور كننده و واقعي فراهم مي آورد. رهبران بنيادگرا اشتباه نمي كنند وقتي كه مي بينند اين تمدن غرب است كه بزرگترين چالش در برابر شيوه اي از زندگي است كه آنها آرزومند حفظ يا مجدداً باب كردن آن براي مردم هستند.

برخوردی ميان تمدن‌ها
منشأ سكولاريسم در غرب را شايد بتوان در دو موقعيت متفاوت خلاصه كرد: يكی در تعاليم مسيحيان نخستين و شايد بيشتر در تجربياتی كه منجر به ايجاد دو نهاد كليسا و دولت گرديدند و ديگری در اختلاف‌ها و تعارضات بعدی مسيحيت كه آن دو نهاد را به كل از يكديگر جدا نمودند. مسلمان‌ها نيز اختلاف نظر‌های دينی خود را داشته‌اند اما دراينجا حتی ذره‌ای از آن وحشيگری نزاع ميان پروتستان‌ها و كاتوليك‌ها اثری ديده نشد كه در قرن‌های شانزدهم و هفدهم اروپای مسيحی را ويران نمود و در نهايت مسيحی‌ها را در استيصال و درماندگی به شكل بخشيدن نظريه‌ی مبنی بر جدايی دين از دولت سوق داد. آنگونه كه به نظر می‌رسيد تنها در محروم كردن نهادهای دينی از قدرت زورگويانه بود كه مسيحيت توانست از تعصب و نابردباری جنايت بار و اذيت و آزاری جلوگيری كند كه مسيحی‌ها در پيروان ساير اديان و بيش از همه در دين خودشان در رابطه با كسانی كه ايمان و اعتقاد خود را به شكل‌های ديگر بيان می‌كردند مشاهده نموده بودند.
مسلمانان چنين نيازی را تجربه نكرده و چنان آموزه‌ای را شكل نبخشيده‌اند. مسلمانان ضرورتی برای سكولاريسم نديدند و حتی كثرت گرايی آنها نيز گونه‌ای بود بسيار متفاوت از نوع ملحدانه‌ی آن در امپراتوری روم، آنگونه روشن كه توسط ادوارد گيبون توصيف شده است، يعنی هنگامی كه او اظهار نظر كرد: « انواع گوناگون عبادت كه در جهان رومی متداول بودند توسط مردم به يك اندازه درست تلقی می‌شدند و توسط فيلسوفان به يك اندازه غلط و نزد بالاترين مقام اجرايی قانون به يك اندازه مفيد ». اسلام نه در نظريه و نه در اجراء هرگز آماده نبود برای پذيرش برابری كامل كسانی كه اعتقادات ديگری داشتند و شكل‌های ديگری از عبادت را انجام می‌دادند. هرچند به طرفداران حقيقت جانبدارانه درجه‌ای از تساهل عملی و نظری را اعطا نمود كه به ندرت در جهان مسيحی مشابه آن ديده شده است. تا اينكه غرب در اواخر قرن‌های هفدهم و هژدهم درجه‌ای از سكولاريسم را اختيار نمود.
واكنش مسلمان‌ها به تمدن غرب در ابتدا چيزی در حد ستايش و تقليد بود – احترامی عظيم برای دستاوردهای غرب و اشتياق جهت تقليد و اقتباس از آنها. منشأ اين اشتياق در آگاهی پرشور و فزاينده از ضعف، فقر و عقب ماندگی جهان اسلامی در مقايسه با غرب بود. اين نابرابری ابتدا در صحنه‌ی نبرد خود را نمايان نمود، اما به زودی به ساير قلمروهای فعاليت انسانی گسترش يافت. نويسندگان مسلمان ثروت و قدرت جهان غرب، علوم و تكنولوژی آنها، كارخانه‌ها و شكل‌های حكومتی شان را مشاهده و توصيف می‌كردند. برای مدتی آنها راز موفقيت غرب را در دو دستاورد ديدند: موفقيت‌های اقتصادی و به ويژه صنعت از يك طرف و نهادهای سياسی و علی الخصوص آزادی از طرف ديگر. چندين نسل از اصلاح گرايان و متجددين به اقتباس اين دستاوردها و آشنايی هم ميهنانشان با آنها سعی و تلاش فراوان نمودند با اين اميد و تصور كه در آينده قادر خواهند بود با غرب برابری كنند و شايد حتی بتوانند برتری از دست رفته‌ی خود را از نو برقرار سازند.
اما امروز اين حالت ستايش و تقليد در ميان بسياری از كشورهای اسلامی جای خود را به حالتی از دشمنی و عدم پذيرش غرب داده است. يقيناً اين حالت تا اندازه‌ای به خاطر احساس سرافكندگی است – آگاهی فزاينده و در حال رشد در ميان وارثين تمدنی كهن و سربلند و برای مدت‌های طولانی برتر كه اينك غافلگير، مطيع و از بخت بد توسط كسانی كه مسلمان‌ها آنها را دون پايه‌تر از خود به حساب می‌آورند در هم شكسته شده است. يك عامل بسيار مهم در اين مورد يقيناً تاثير دو جنگ بزرگ و ويرانگر بود، جنگ‌هايی كه باعث دو نيم شدن تمدن غربی گرديدند و نابودی بی‌حد و حصری به مردم اروپا و ساير نقاط جهان تحميل نمودند. در اين جنگ‌ها نيروهای متخاصم تلاش تبليغاتی وسيعی را در كشورهای اسلامی و ساير نقاط به پيش بردند و موجب بی‌اعتباری همديگر شده و تيشه به ريشه‌ی يكديگر زدند. پيامی كه آنها منتشر می‌كردند گوش‌های شنوای بسياری يافت، يعنی در ميان كسانی كه كاملاً آماده و مستعد به نشان دادن واكنشی بودند مبنی بر اينكه تجربه‌های شخصی آنها نيز به هيچ وجه از تمدن غربی رضايت آميز نبود. گنجاندن شيوه‌های مالی، تجاری و صنعتی غربی در كشورهای اسلامی در حقيقت ثروت‌های بسياری به ثمر نشاند، اما اين بيشتر برای غربی‌های مقيم در شرق و اعضای اقليت‌های غربی شده بود و در ميان جمعيت اصلی مردم مسلمان تعداد ناچيزی را شامل می‌گشت. با گذشت زمان اين تعداد اندك بيشتر شد ليكن آنها از توده‌ها منزوی می‌شدند. آنها حتی در شكل لباس پوشيدن و سبك زندگی خود نيز با مردم تفاوت بسيار پيدا نمودند، از اين رو به عنوان كسانی تلقی شدند كه عامل و همدست جهان خصم هستند. حتی نهادهای سياسی كه از غرب اقتباس شده بودند بی‌اعتبار شده و نه به لحاظ منشأ غربی كه داشتند بلكه به لحاظ تقليد‌های محلی كه توسط اصلاح گرايان شيفته‌ی غرب مستقر شده بودند مورد داوری قرار می‌گرفتند. اين نهادها در شرايطی عمل می‌نمودند كه خارج از نظارت آنها بودند، از روش‌های وارداتی و نامتناسب كه برايشان چندان قابل درك نبود بهره می‌بردند و قادر نبودند از عهده‌ی بحرانی برآيند كه به سرعت شكل می‌گرفت، و آن نهادها يكی پس از ديگری مضمحل می‌شدند. برای تعداد كثيری از مردم خاورميانه روش‌های غربی فقر به ارمغان آورد و نهاد‌های سياسی مدل غربی به استبداد منجر گرديدند. حتی سبك غربی جنگيدن به شكست انجاميد. بنابراين نبايد جای هيچ گونه تعجبی باشد كه چرا بسياری علاقمند به شنيدن نغمه‌هايی هستند كه به آنها می‌گويد روش‌های اسلامی بهتر‌اند و تنها راه رستگاری و رهايی در دورانداختن ابداعات ملحدانه اصلاح گرايان و بازگشت به طريق حقيقی خداوند است كه برای مردم خود مقرر نموده است.
سرانجام آنكه نزاع بنيادگرايان در برابر دو دشمن، يعنی سكولاريسم و تجدد سر برآورده است. جنگ در برابر سكولاريسم آگاهانه و بی‌پرده است و اكنون منابع كاملی وجود دارد كه در آنها سكولاريسم به عنوان قدرتی اهريمنی و نوملحدانه در جهان مدرن محكوم شده و سكولاريسم در مجموع به يهودی‌ها و غرب و ايالات متحد نسبت داده می‌شود. جنگ در برابر تجدد برای بخش اعظم نه آگانه است و نه صريح و كل فرآيند تغييری را هدف قرار داده است كه در جهان اسلامی روی داده و در قرن گذشته يا قبل از آن چهره‌ی سياسی، اقتصادی، اجتماعی و حتی ساختار فرهنگی كشورهای اسلامی را دگرگون كرده است. بنيادگرايی اسلامی به ناخشنودی و خشم توده‌های مسلمان بر عليه نيروهايی كه علائق و ارزش‌های سنتی آنها را بی‌مقدار جلوه داده اند، يعنی قدرت‌های غربی كه در تجزيه و تحليل نهايی مردم مسلمان را از اعتقادات، از آرمان‌ها، كرامت و حتی به مقداری فزاينده از وسيله‌ی امرار معاش خود محروم ساخته‌اند يك هدف و يك چهره بخشيده است كه در غير اين صورت آنها نه هدفی داشتند و نه شكل منسجمی.
در فرهنگ دينی اسلام چيزی وجود دارد كه حتی در كوچك‌ترين و معمولی‌ترين روستايی يا پيله ور الهام بخش كرامت و احترام در برابر ديگران است كه مشابه آن را در تمدن‌های ديگر به ندرت می‌توان يافت. و با اين حال در لحظه‌های آشوب و بی‌نظمی هنگامی كه احساسات عميق‌تر برافروخته می‌شوند اين كرامت و احترام در برابر ديگران می‌تواند به مخلوط قابل انفجاری از خشم و انزجار تبديل شود كه حتی دولت كشوری باستانی و متمدن – حتی سخنگوی يك دين ايستاده بر معنويت و اخلاقی بزرگ – را وامی دارد به حمايت و پشتيبانی از آدم ربايی و ‌ترور، و سعی برای يافتن تأييد و رويه در زندگانی پيامبر خود برای چنين اعمالی. 

غريزه‌ی توده‌ها در مشخص نمودن سرچشمه‌ی نهايی اين تغييرات مصيبت بار در غرب و نسبت دادن فروپاشی شيوه‌ی كهن زندگی شان به نفوذ و تاثير سلطه‌ی غرب يا دستورها و مثال‌های غربی اشتباه نكرده است. و از آنجا كه ايالات متحد وارث به حق و مشروع تمدن اروپايی است و رهبر به رسميت شناخته شده و مسلم غرب بنابراين آمريكا اعتراض‌های حاصل را به ارث برده و تبديل شده است به كانونی برای تنفر و خشم فروخورده. در اين خصوص احتمالاً ذكر دو مثال كفايت خواهد كرد. در نوامبر 1979 جمعيتی خشمگين به سفارت آمريكا در اسلام آباد پاكستان حمله كرد و آنرا به آتش كشيد. علت بيان شده برای خشم اين مردم تصرف مسجد بزرگ مكه بود توسط گروهی از ناراضيان مسلمان – يعنی رويدادی كه در آن هيچگونه دخالت آمريكايی وجود نداشته است. تقريباً ده سال پس از آن در فوريه‌ی 1989 دوباره در اسلام آباد مركز USIS مورد حمله‌ی جمعيتی خشمگين قرار گرفت. علت اعتراض اين بار انتشار كتاب آيه‌های شيطانی سلمان رشدی بود. وی شهروندی بريتانيايی است با اصليتی هندی و كتاب او البته پنج ماه قبل از اين واقعه در انگستان منتشر شده بود. اما آنچه خشم جمعيت را تحريك نموده بود – و همچنين فتوای بعدی برای حكم عدام او توسط آيت الله خمينی – انتشار مجدد كتاب در ايالات متحد بود.
اكنون بايد روشن شده باشد كه ما با يك حالت روحی و حركتی روبرو هستيم كه از حد و مرز موضوعات مربوط به خط و مشی‌های سياسی و دولت‌هايی كه آنها را پی می‌گيرند بسيار فراتر رفته است - و اين البته چيزی كمتر از برخورد تمدن‌ها نيست – واكنشی شايد غير معقول اما يقيناً دوران ساز از رقابت‌های باستانی بر ضد ميراث يهودی – مسيحی ما، و حضور سكولار ما و گسترش جهانی هر دوی اينها. اكنون به طور سرنوشت سازی (درك اين مسئله) اهميت دارد كه ما به سهم خود نبايد در برابر حريف به انجام عكس العملی به يك اندازه تاريخی و عيناً غير معقول تحريك شويم.
تمامی انديشه‌هايی كه از غرب توسط متجاوزين غربی يا غربی شده‌های بومی وارد شرق شدند كنار گذارده نشدند. بعضی از اين انديشه‌ها حتی توسط بنيادگرايان اسلامی پذيرفته شدند، معمولاً بدون تصديق خاستگاه‌های آنها. آنها متحمل دگرگونی تدريجی شده و بدون اينكه به چيزی غنی تحول يابند به چيزی اغلب عجيب تبديل شدند. يكی از چنين چيزهايی آزادی سياسی بود، در معيت انديشه‌ها و آزمودگی‌های نمايندگی سياسی (پارلمان)، همچنين اتنخابات و دولت‌های مشروطه. حتی جمهوری اسلامی ايران دارای قانون اساسی مكتوب است و مجلسی انتخابی و همچنين نوعی نظام اسقفی كه برای هيچگدام از آنها در تعاليم اسلامی يا هر سنت ديگری در گذشته‌ی اسلام دستورالعملی وجود ندارد. تمامی اين نهادها به روشنی از الگوهای غربی اقتباس شده‌اند. حكومت‌های اسلامی بسياری از رسم‌های فرهنگی و اجتماعی غرب و نهادهايی كه بيان كننده‌ی چنين رسم‌هايی هستند را حفظ كرده‌اند. مانند شكل و سبك لباس مردانه (و تا حد بسيار كمتری زنانه) به ويژه در ارتش. استفاده از سلاح‌ها، تانك‌ها و هواپيماهای اختراع شده در غرب ضرورتی نظامی است اما استفاده‌ی مداوم از لباس‌های زنانه‌ی تنگ و كلاه‌های لبه دار انتخابی فرهنگی. از قانون اساسی تا كوكاكولا، از تانك‌ها و نلويزيون تا پيراهن‌های بی آستين، همه نماد‌ها و اشياء دست ساخت غرب هستند و از طريق آنها است كه انديشه‌های غربی كشش و گيرايی خود را حفظ كرده و بلكه تقويت نيز شده‌اند.
نهضتی كه امروز به نام بنيادگرايی خوانده می‌شود تنها سنت اسلامی نيست كه وجود دارد. سنت‌های ديگری وجود دارند با بردباری بيشتر و گشوده‌تر در برابر ديگران كه به الهام دستاوردهای بزرگ تمدن اسلامی در گذشته ياری فراوان نموده‌اند و ما می‌توانيم اميدوار باشيم كه اين سنت‌های ديگر دير يا زود غالب شوند. اما تا قبل از اينكه چنين نتيجه‌ای به بار بنشيند كوشش سختی لازم خواهد بود كه برای آن ما غربی‌ها يا از دستمان كار كمی بر می‌آيد و يا به هيچ وجه نمی‌توانيم مفيد باشيم. چنين تلاشی حتی می‌تواند زيان آور باشد زيرا اينها موضوعاتی هستند كه ميان خود مسلمانان بايد به نتيجه برسند. و در اين ميان ما بايد از هر جهت دقت بسيار داشته باشيم برای پرهيز از خطر دوره‌ی جديدی از جنگ تمدن‌ها كه از حادتر شدن اختلاف‌ها و احياء تعصب‌های ديرينه بر می‌خيزد.
برای چنين انجامی بايد تلاش بسيار كنيم تا به درك بهتری از ساير فرهنگ‌های دينی و سياسی نائل شويم، يعنی از طريق تحقيق و پژوهش تاريخ، ادبيات و ساير دستاوردهای آنها. هم زمان می‌توانيم اميدوار باشيم كه آنها نيز به نوبه‌ی خود سعی خواهند نمود برای درك و شناخت بهتری از تاريخ و فرهنگ و دستاوردهای ما به ويژه اگر آنها تلقی و استنباط غربی ما را از رابطه‌ی مناسب و شايست ميان دين و سياست دريافته و محترم بشمارند، حتی اگر قصد اقتباس از آنها را برای خود نداشته باشند. برای توصيف چنين برداشتی از غرب لازم است كه من در اينجا با نقل قولی از يكی از روئسای جمهوری آمريكا سخن خود را به پايان برم، همانگونه كه با چنين نقل قولی سخنم را در اين مقاله آغاز نمودم، امااين بار نه از توماس جفرسون كه به حق مشهور است بلكه از جان تايلر كه به ناحق ناديده گرفته شده است، كسی كه در نامه‌ای به تاريخ 10 جولای 1843 در باره‌ی اصول آزادی دينی اظهار نظری به راستی پيشگويانه كرده است:
« ايالات متحد برای آزمونی عظيم و شكوهمند كه گمان می‌رود در غيبت تمامی سنت‌های قبلی (بشر) بدست آمده باشد عمل پرمخاطره‌ی بزرگی را به جان خريده است – يعنی جدايی كامل كليسا و دولت از يكديگر. هيچ گونه موسسه‌ی دينی بر طبق قانون ما وجود ندارد. وجدان از تمامی قيد و بند‌ها آزاد گشته و هركس اين اختيار را دارد كه خالق خود را طبق داوری و تشخيص خودش پرستش كند. دفتر خدماتی دولت به يك اندازه برای همه باز است. هيچ گونه عوارض مذهبی برای حمايت از دستگاه روحانيت رسمی وصول و جمع آوری نمی‌شود و اينگونه نيست كه قضاوت لغزش پذير انسان به عنوان قطعی و اصول مصون از خطای ايمانی گرفته شود. چنانچه مسلمانی بخواهد ميان ما زندگی كند از حق ويژه‌ای تضمين شده توسط قانون اساسی برای عبادت مطابق با قرآن برخوردار خواهد بود. و شخصی از هندوستان می‌تواند معبدی برهمايی برپا كند اگر چنين چيزی او را خرسند می‌سازد. روح تساهل توسط نهادهای سياسی تضمين شده است . . . آن كليمی كه در نقاط ديگر مورد اذيت و آزاد قرار می‌گيرد و حقوقش لگد كوب می‌شود در بين ما سكنی می‌گزيند بدون اينكه كسی او را بترساند . . . و توجهات دولت جهت دفاع و حمايت از او شامل حالش خواهد بود. اينگونه است آزمون بزرگ ما كه برای آن كوشش بسيار كرده ايم، و ميوه‌های شادمانی كه از آن به ثمر نشسته‌اند اينگونه هستند. نظام ما كه مبتنی بر دولتی آزاد است بدون آن‌ها ناقص خواهد بود . . . كالبد انسان ممكن است كه سركوب شود و مورد ستم و جور قرار گيرد و به غل و زنجير كشيده شود و با اين وجود باقی بماند، اما ذهن و روان آدمی چنانچه به زنجير كشيده شود نيرو و توان و استعداد‌هايش پژمرده می‌شوند و آنچه باقی می‌ماند از خاك است، خاكی است. ذهن ما بايد آزاد باشد همچون نور يا همچون هوا »

ـــــــــــــــــ
1: خوانندگان عزيز توجه داشته باشند كه تاريخ اين مقاله اواخر سال 1990 است اما در مجموع با صرف نظر از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي در ساير موارد به نظر مي رسد كه استدلال هاي پروفسور برنارد لوئيس پس از گذشت دوازده سال همچنان معتبر باشد.



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت