خارجى است؟

* در ايـنـجـا تـنهـا كـودكان هستند كه هيچگاه از تو نـخـواهند پرسيد: خارجي است؟ از كجا آمده است؟ مذهبش چيست؟  قومش چيست؟

 

مانا نثارى
كابل ــ افغانستان

از سايت ايران امروز


اشاره:
خانم مانا نثارى در كابل به سر مى برد. او نويسندهء داستان كودكان است و در ايران، از اعضاى شوراى كتاب كودك است. علاوه بر اينها در كابل داوطلبانه در وزارت معارف در زمينهء طرح و برنامه هاى آموزشى كار مى كند. مقاله اى كه به قلم اين بانوى نويسندهء افغان در اين صفحات ملاحظه مى كنيد در پيوند با مشكلات فرهنگى و اجتماعى افغان ها نوشته شده و براى اولين بار در ايران امروز منتشر مى شود.


اين پرسش در نگاه و زبان مردمي است كه پس از 23 سال وحشت ، جنگ ، نفرت ، باري ديگر كوچه ها و محله هايش پذيراي غير خودي شده است. شايد يكي از اولين پرسشهايي كه ذهن هر تازه وارد "چه خارجي و چه خودي را" به خود مشغول مي كند اين است كه قرباني كيست؟ به راستي قرباني كيست؟؟!! 
در اينجا، در اين شهر، دائماً در شادي و غم سرگردان هستي. در اين شهر، كوه هايش نيز به تو مي گويند: " ما مانده ايم و خواهيم ماند!" خـانـه هـاي سـاخـتـه شـده بـر صـخـره هـاي كـوه مي گويند: "ما در كوه به دنيا آمديم و رشد كرديم ، هر چند صخره هايمان را سنگ ريزه كر ده اند، هر چند درختانمان را بوته و هيزم كردند و هر چند طبيعت باران را از ما گرفت.  
در اين ديار 23 سال آشوب ، 23 سال نفرت حكومت كرده است. آيا مي تواني، باور كني كه جوانان اينجا از پستانهاي وحشت شير خورده اند؟ آيا مي تواني، باور كني كه براي به دنيا آوردن هر دختري خانه اي  لرزيده است؟ تولد هر دختر به  معناي اضافه شدن يك زنداني ديگر به زنان زنداني تحريم شده در خانه ها بوده است.
چه تلخ است كه از زبان و از خاطره يك افغان بشنوي، قومي از كشورش، قومي ديگر را به بند كشيد، تجاوز و شكنجه  كرد و كشت و دوباره اين غوغاي قومي، حزبي  چراغ سبزي براي سود جويان خارجي نزديك و دور شد تا جاي پاي خودرا با عناوين مختلف مذهبي، قومي  بازكنند و قلمرو وحشت را گسترش دهند. در اينجا بازگشته هاي به وطن  را هر روز ملاقات خواهي كرد. اشك شوق از باز گشت و نگاه تلخ به مردم از دست رفته خود! بازگشته ها جوياي خاطرات خود هستند و كمتر مي يابند آنچه را كه داشته اند و سخت تر مي بينند نگاهي آشنا را. تنها كودكان و پيران اين سرزمين هنوز نشانه اي  از گذشته را با خود دارند.
كودكان اينجا در كوچه ها خاكي ، خانه هاي خراب شده از بمب بازي و دعوا مي كنند و دور هر تازه واردي را مي گيرند و با نگاهي پر از پرسش او را برانداز مي كنند و گاه خواهان همراهي تازه وارد مي شوند. خواهان رفتن به سرزمين او و داشتن يك زندگي راحت، خانه گرم، لباس خوب و يكبار ديگر حسرت زندگي و لباس تازه وارد را در قلبهاي كوچك و معصومشان حك  مي كنند.
پيران اين سرزمين هنوز هم  اگر كنارشان بنشيني لطيفه هاي شيريني را براي تو خواهند گفت و پياله و فنجان تو را پي در پي پر از چاي كرده و تو را دعوت به چاشت و نان مي كنند. 
اما جوانان اين سر زمين را به سختي مي توان يافت. آنها وحشت را تجربه كرده اند و با نفرت رشد كرده و جنگيده اند. كودكي را به خاطر ندارند، تنها وحشت، اجبار، نفرت، دشمن، فقر، گرسنگي، تحقير، ماتم، فاتحه خواني و گناه را به يادگار در ذهنهاي فرسوده جوانشان دارند با وجود اين اگر با تو احساس نزديكي كنند، حتي صداي قهقهه واقعي يك جوان را نيز مي توان شنيد و دوباره سكوت و دوباره سكوت!!
تا چه حد اجازه دارند كه در كنار و مقابل تو بخندند و احساس واقعي و شاد خود را نشان دهند؟ آنها آموخته شده اند هر انديشه اي بر خاسته از نياز و خواسته حرام و گناه است. آنها بايد به خدايي فكر مي كردند كه همانند خداي قرون وسطي حكمفرمايي زورگو است. خدايي‌‌ كه جاسوساني را اجير كرده تا هر ناسپاس و هر كسي كه او را ‌‌آنقدر كه سزاوار است دوست نداشته باشد به مجازات برساند.
آنها قرآن را خوانده اند. قــرآن هايي را كه هيچ ترجمه اي  بر زير ‌‌آن نيست و بدون درك جمله ها خوانده اند و خوانده اند. خداوند بر تمامي اعمال آنها ناظر است، اما با داستاني متفاوت، اين بار خداوند همانند يك دوستدار مجازات، آنها را نظاره مي كند و از اينكه يكي از آنها دچار خطايي شود تا بهانه اي براي مجازات دهد غرق لذت مي شود. خداوند از نظر آنان اين چنين است! اين است خدايي كه 6 سال در اين سرزمين حكومت كرده است و  دختران و زنان را پست تر  از كالا كرد. قابل اعمال هر گونه ظلم و زور ساخت و زنان حتي قابل ترحم نبودند، چراكه آنها نيز ابزاري براي گناه هستند و بايد قوانين تازه بوجود مي آمد تا بهانه اي براي نابـودي آنـهــا مي شد، چه بهايي بالاتر از محروميت از آموزش، حق بيان و حق هر چيز ديگري. اين كفاره اي است كه زنان اين سرزمين پرداخته اند.
ردپاي طالبان را حتي مي توان درپاي ريشه هاي سوخته و خشكيده درختان تاك(مو) بيابي. انگار كه آنها  از هر گونه رشدي بيزار بوده و هستند. به راحتي مي توان حضور يك هيتلر را در پس آنها حس كني. يكبار ديگر فاشيسم در اين سرزمين خود را نشان داده است. هيتلر از بين رفته است، ساليان درازي است اما كابوس وهم او، سايه شوم خود را بر اين سرزمين فرو افكنده است و چه اشتباه است كه دائماً  اين خطاي انديشه تكرار مي شود. و فكر مي كنيم آرزويمان  براي رسيدن به  جامعه اي آرام وپويا با از بين بردن افراد تحقق خواهد يافت. به راستي مشكل فرد است يا رسوخ يك انديشه هذياني و تفكر اشتباه؟  كدام يك بايد ريشه كن شود؟  كدام يك را بايد بر عليه اش نيرو تجهيز كرد فرد يا تفكر؟ در اينجا نمي تواني يك فرهنگ منسجم را بيابي. به وضوح ماتم از دست دادن فرهنگ و ارزشها را در نگاه بازگشتگان به وطن مي بيني، هر كدام وابستگي ها ، دلبستگي ها را برجاي گذاشته و به دياري ديگـر و نا آشنا بار سفر بستند و حال نه متعلق به اين سرزمين هستند و نه به سرزميني كه در آن پناه برده اند. از ديدن فراواني گدايان خود در كوچه و خيابان شرمگين و از درخواستهاي گستاخانه پول براي انجام هر كاري دلشان به تنگ مي آيد و احساس غريبي در سرزمين خود مي كنند.
بــازمــاندگان اعـاده حقوق مي كنند. ‌‌آنها خود را مالك سرزمين  هر چند ويران شده خود مي دانند و مي خواهند كه انتقام سالهاي خاموشي خود را يك ساله بگيرند. آرزو لغتي است كه هميشه حسي مثبت را به همراه دارد، اما حتي آرزو، گاه معنايي منفي به خود مي گيرد. آرزوي انتقام، آرزويي با طعمي تلخ و گزنده ‍‍‍‍‍‍‍!
در اين سرزمين اسلحه ديگر تنها، يك اسباب بازي آب پاش در دست كودكان نبوده است. پسر ها را با تفنگ، نارنجك، با وسايلي كه براي از بين بردن ديگران است، مشق گفته اند و مردان را مجازات كننده  زنان و دختران خود ساخته اند. بي اعتمادي نسبت به يكديگر را رشد داده و ترس و شك را جايگزين اعتماد ساخته اند.
وحشت، فقر و نفرت 23 سال با اين مردم زندگي كرده است. آيا مي تواني، باور كني كه بعد از اين همه خفقان،  گرسنگي و ماتم، به راحتي به تو لبخند مي زنند، زنان آزاد شده از پنج سال حبـس در خانـه ها هنوز توان شادشدن و توان اميد داشتن را دارند، هنوز هم مي تواني به بهانه اي  رقص ملي، هماهنگ و دسته جمعي آنها را نظاره كني. آنها خيلي چيز ها را از دسـت داده اند، اما هنوز توانابي ترميـم بسياري از ويران شده ها را دارند. آيا مي تواني باور كني، كودكي هفت ساله كه شش سالش را در آغوش وحشت رشد كرده است با چشمان درخشان و سرشار از اشتياق به استقبال يك تازه وارد مي آيد و چه صميمانه و معصومانه جذب بازي گروهي و ساختگي تو مي شود. در ايـنـجـا تـنهـا كـودكان هستند كه هيچگاه از تو نـخـواهند پرسيد: خارجي است؟ از كجا آمده است؟ مذهبش چيست؟  قومش چيست؟
آنها تنها با اشتياق به تو نگاه مي كنند. تا ببينند آيا برايشان چيزي متفاوت آورده اي؟
دوستشان داري؟ چه كودكانه به قلب تو پاسخ مي دهند و با جملات شيرين و ساده  اشـان تو را بـدرقـه مي كنند و به  انتظار ديداري ديگر مي مانند. آنها چشم انتظار كساني هستند كه از دست هاي ترك خورده، كثيف و لباس و كفشهاي كهنه اشان روي نگرداند.
آنها نيز همانند كودك تو با وجود دستهاي زخم، دلشان مي خواهد كه خود را در آغوش تو جاي دهند. اين كودكان هيچ از قوانين و جلسه هاي اجتماعي و سياسي جامعه خود خبر ندارند. ‌‌آنها تنها افرادي را مي خواهند كه خوب به آنها نگاه كنند. خوب گوش سپارند و محكم دست آنها را بفشارند.
اين زمان است كه جلسه ها و ملاقات هاي طولاني و با تاخير براي رسيدن به برنامه هاي بازسازي  در اين جامعه خسته كننده خواهد شد.
آيا ما مجازيم كه بيش از اين، آنها را محروم نگه داريم؟ آيا مجاز به سوء استفاده از كمك هاي رسيده براي آنها هستيم؟ آيا مجاز به اتلاف وقت و كم كاري در اين سرزمين هستيم؟ آيا بايد هنوز در اين جلسه ها به دنبال قربانيان واقعي در اين سرزمين باشيم؟ در اين سرزمين فردي نيست كه  قرباني نشده باشد. مردي كه همسرش را  از دست داده و با چهار اولاد، تمام اين دوران سخت را  گذرانده، پيرمردي كه از كار محروم و فرزندانش را يك به يك به خاطر فقر ونداشتن هزينه درمان از دست داده است، زناني كه در خانه ها حبس شدند، جواناني كه فرصتي براي ابراز احساسات و انديشه هاي جوان خود را نداشته اند، كودكاني كه در آغوش وحشت و فـقـر بزرگ شده اند، پيــرانـي كه هر لـحـظـه شاهد از دست دادن دلبستگـي هـايـشـان بوده اند و بازگشتگاني كه به ديدن مزار عزيزان از دست رفته خود مي آيند و در چهارچوب ويران شـده خانه ها سوگواري مي كنند.
آنها بيش از اين مستحق محروميت نيستند، بيش از اين نيازي به سوگواري و ماتم ندارند و بيش از اين تحمل حس ناچيز شمردن را ندارند. آنها باارزش و معتبر هستند، حتي برتر از يك فرهنگ ديرينه!!

 

 



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت