عمر خيام نيشابورى

بايد كه ز دوست ياد بسيار كنيد

ياران به موافقت چو ديدار كنيد

نوبت چو به ما رسد نگون سار كنيد
 

چون باده ى خوش گوار نوشيد به هم
 

پايى زنشاط بر سر غم نزنيم

تا دست در اتفاق بر هم نزنيم

كاين صبح بسى دمد كه ما دم نزنيم
 

خيزيم و دمى زنيم پيش از دم صبح
 

جيحون اثرى ز اشك پالوده ى ماست

گردون نگرى زقد فرسوده ى ماست

فردوس دمى ز وقت آسوده ى ماست
 

دوزخ شررى ز رنج بيهوده ى ماست
 

بى زمزمه ى ساز عراقى هيچ است

دوران جهان بى مى و ساقى هيچ است

حاصل همه عشرت است و باقى هيچ است

هرچند در احوال جهان مى نگرم

قولى ست خلاف دل برآن نتوان بست

گويند كه دوزخى بود عاشق و مست

فردا باشد بهشت همچون كف دست
 

گر عاشق و مست دوزخى خواهد بود
 

او را نه نهايت نه بدايت پيداست

دورى كه دراو آمدن و رفتن ماست

كاين آمدن از كجا و رفتن به كجاست
 

كس  مى نزند دمى دراين معنى راست
 

وين رفتن بى مراد عزمىست درست ؟

چون آمدنم به من نبود روز نخست

كاندوه جهان به مى فرو خواهم شُست
 

برخيز و ميان ببند اى ساقى چُست
 

احوال مرا عبرت مردم سازيد

چون مرده شوم خاك مرا گُم سازيد

وز كالبدم خشت سر خُم سازيد

خاك تن من به باده آغشته كنيد

وين عمر به خوشدلى گذارم يا نه

تا كى غم آن خورم كه دارم يا نه

كاين دم كه فرو برم برآرم يا نه
 

پُر كن قدح باده كه معلومم نيست
 

خود حاصلت از دور جوانى اين ست

مى نوش كه عمر جاودانى اين ست

خوش باش دمى كه زندگانى اين ست
 

هنگام گُل و باده و ياران سرمست
 

باز آمده اى كو كه بما گويد راز

از جمله ى رفتگان اين راه دراز

چيزى نگذارى كه نمى آيى باز
 

هان بر سر اين دوراهه ى آز و نياز
 

دانى كه چرا همى كند نوحه گرى ؟

هنگام سپيده دم خروس سحرى

كاز عمر شبى گذشت و تو بى خبرى

يعنى كه نمودند در آيينه ىصبح

وز صحبت خلق بى وفايى مانده ست

ازمن رمقى به سعى ساقى مانده ست

از عمر ندانم كه چه باقى مانده ست
 

از باده ى دوشين قدحى بيش نماند
 

بىباده ى گُلرنگ نمى شايد زيست

ابر آمد و زار بر سر سبزه گريست

تا سبزه ى خاك ما تماشاگه كيست
 

اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست
 

درياب دمى كه با طرب مى گذرد

اين قافله ى عمر عجب مى گذرد

پيش آر پياله را كه شب مى گذرد
 

ساقى غم فرداى حريفان چه خورى
 

وين  يك دم عمر را غنيمت شمريم

اىدوست بيا تا غم فردا نخوريم

با هفت هزارسالگان سر بسريم

فردا كه ازين دير فنا درگذريم

بىباده كشده بار تن نتوانم

من بى مى ناب زيستن نتوانم

يك جام دگر بگير و من نتوانم
 

من بنده

 ى آن دمم كه ساقى گويد
 

قومى به گمان فتاده در راه يقين

قومى متفكرند اندر ره دين

كاى بىخبران راه نه آنست و نه اين
 

مى ترسم از آنكه بانگ آيد روزى
 

يا اين ره دور را رسيدن بودى

اى كاش كه جاى آرميدن بودى

چون سبزه اميد بردميدن بودى
 

كاش از پىصدهزار سال از دل خاك
 

برداشتمى من اين فلك را زميان

گر بر فلكم دست بُدى چون يزدان

كازاده به كام دل رسيدى آسان

وزنو فلكىدگر چنان ساختمى



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت