"خر، خودتان هستيد!"

سيروس «قاسم» سيف
cseif@barzach.demon.nl
 
ماشين ايستاد. قاچاقچی در را باز کرد و گفت:
- رسيديم. پياده شو.
جهنمی گفت:
- کجا هستيم؟ !
قاچاقچی گفت:
- در بهشت!
جهنمی گفت:
- بهشت؟ !
قاچاقچی گفت:
- مگه نگفتی که می‌خوای از اون جهنم دره بيرون بزني؟ !
جهنمی گفت:
- چرا، گفتم.
قاچاقچی گفت:
- خب! بيرونت آوردم و حالا هم توی بهشت هستی. پياده شو ديگه!
جهنمی پياده شد و قاچاقچی و ماشين ناپديد شدند. جهنمی اطرافش را از زير نظر گذراند و داشت فکر می‌کرد که از کدام طرف بايد برود که در همان لحظه، ماشينی جلوی پايش ترمز کرد. غلمانی از ماشين پياده شد. از ظاهر ماشين و لباس‌های غلمان فهميد که بايد يکی از پليس‌های بهشت باشد. غلمان با لبخندی بر لب، راه را بر جهنمی بست و به زبان بهشتيان چيزهائی گفت که جهنمی معنای آن را نمی‌فهميد. جهنمی با اشاره ی دست و پا و سر و چشم، به غلمان فهماند که منظور او را نمی‌فهمد. غلمان، با همان لبخند و با احترام، جهنمی را به سوی ماشين هدايت کرد. جهنمی سوار شد و ماشين پس از گشت و گذار درون چندتا از خيابان‌های بهشت، توقف کرد. غلمان و جهنمی پياده شدند و پس از عبور از چند راهروی کوتاه و بلند، وارد اتاقی شدند و در آنجا، غلمان، جهنمی را با احترام تحويل يک حوری داد و بعد هم به جهنمی لبخند زد و از اتاق خارج شد. حوری هم به جهنمی لبخند زد. از لبخند حوری، قند توی دل جهنمی آب شد. حوری به زبان بهشتيان چيزهائی گفت که باز هم جهنمی معنای آن را نفهميد. اينبار، حوری علاوه برلبخند، چشمک هم زد و گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ای را گرفت و چيزهائی در تلفن گفت و گوشی را گذاشت و نشست پشت ميز و دستش را داد به زير چانه و با مقداری اشتها، مقداری ترس، مقداری عشق، مقداری کنجکاوی، مقداری احترام، مقداری تاسف، مقداری شهوت و.‌.‌.‌.‌.‌.‌.‌. خلاصه، با حالتی که يکی از اهالی بهشت می‌تواند به يکی از اهالی جهنم خيره شود، به جهنمی خيره شد. پس از لحظه ای، در اتاق باز شد و شخصی که اوهم از ظاهرش پيدا بود که بايد يکی از اهالی جهنم باشد، وارد شد و اول، به زبان بهشتيان با حوری، چاق سلامتی کرد و بعد هم پوشه‌ای را که در زير بغل داشت، طوری روی ميز جلوی جهنمی گذاشت که جهنمی بتواند نوشته ی پشت پوشه را که به زبان جهنميان نوشته بود، بخواند. بعد هم، به جهنمی دست داد و در همان حال که داشت به زبان جهنميان سلام و احوال پرسی می‌کرد، فهماند که نوشته ی پشت پوشه را بخواند و بعد هم، نشستند روی صندلی‌هايشان. نوشته ی پشت پوشه، اين بود:
(من هم از همان جائی آمده ام که شما آمده‌ايد. مترجم قسم خورده هستم. در اينجا، از طريق تلويزيون مدار بسته، صدا و تصوير ما ضبط می‌شود. من آمده ام که فقط سؤال‌های اين خانم و جواب‌های شما را ترجمه کنم. مواظب باشد که صحبت خصوصی‌ای با من نکنيد که به ضررتان تمام می‌شود! ).
جهنمی، پس از خواندن نوشته ی پشت پوشه، زير چشمی اطرافش را از زير نظر گذراند و پس از مطمئن شدن از وجود دوربين‌ها، به مترجم چشمک زد و آهسته گفت:
- قضيه را گرفتم!
مترجم دستپاچه شد و گفت:
- معذرت می‌خوام! شما چيزی فرموديد؟ !
جهنمی که متوجه اشتباه خود شده بود، گفت:
- هيچ! عرض کردم که اميدوارم اجازه اقامت را بگيريم!
مترجم، پس از سرفه‌ای عصبی، رو به حوری خانم کرد و چيزهائی به زبان بهشتيان گفت و حوری خانم هم انگشتان حوری وارش را گذاشت روی کی برد و چيزهائی به مترجم گفت و مترجم رو کرد به جهنمی و گفت:
- ايشان می‌پرسند که کجايتان سوخته است؟
جهنمی با تعجب گفت:
- يعنی چه؟ !
- مگر شما از جهنم نيامده‌ايد؟ !
- من؟ از جهنم؟ !
مترجم، پس از دو تا سرفه ی عصبی گفت:
- منظور اين خانم اين است که شما بايد از جهنم آمده باشيد که.‌.‌.‌.‌.‌.
جهنمی، به ياد حرف قاچاقچی اش افتاد و فورا گفت:
- آه بلي!.‌.‌.‌.‌. از جهنم!.‌.‌.‌.‌.‌. بلی.‌.‌.‌. از جهنم!
مترجم گفت:
- خوب! اگر از جهنم آمده ايد، بايد مدرکش را نشان بدهيد. برای همين است که ايشان می‌پرسند که کجايتان سوخته است!
جهنمی خنديد و گفت:
- مثل اينکه اين حوری خانم، شوخی اش گرفته باشد. يعنی چه که کجايم سوخته است؟ !
مترجم، پس از سه عدد سرفه ی عصبی گفت:
- خير! ايشان شوخی شان نگرفته است. می‌خواهند بدانند که کجايتان سوخته است!
جهنمی، لحظه‌ای سکوت کرد و بعد، با دلخوری گفت:
- بسيار خوب! روحم سوخته است. به ايشان بگوئيد که روحش سوخته است.
مترجم با تعجب گفت:
- روحتان؟ !
جهنمی با عصبانيت گفت:
- بلی. روحم. روحم سوخته است!
- من، منظور شما را می‌فهمم، ولی.‌.‌.‌.‌.‌.
- پس، لطفا آنچه را که گفتم، برای اين حوری خانم ترجمه کنيد!
- بسيار خوب!
مترجم برای حوری خانم ترجمه کرد و حوری خانم هم، پس از تايب کردن آنچه که شنيده بود، رو به مترجم، چيزهائی گفت و مترجم هم، روکرد به جهنمی و گفت:
- ايشان می‌خواهند که نشانشان بدهيد. محل سوختگی را نشان بدهيد!
- سوختگی روحم را نشان بدهم؟ !
- بلی.
جهنمی، کلافه از جايش برخاست و گفت:
- يعنی چه؟ ! اين ديگر چه نوع سؤال و جواب کردن است؟ !
مترجم، در همان حال که سعی می‌کرد جلوی بيرون جهيدن سرفه‌هايش را بگيرد، گفت:
- من منظور شما را خوب می‌فهمم! ولی، در اينجا؟ !.‌.‌.‌.‌. خوب!.‌.‌.‌.‌.‌. روح؟ !.‌.‌.‌.‌.‌. خوب!.‌.‌.‌.‌.‌.‌. خودتان می‌گوئيد که روحتان!.‌.‌.‌.‌.‌. خوب!.‌.‌.‌.‌. خواهش می‌کنم بنشينيد!‌.‌.‌.‌.‌. در اينجا.‌.‌.‌.‌. خوب.‌.‌.‌.‌.
جهنمی، نشسست روی صندلی اش و گفت:
- بفرمائيد! نشستم! لازم هم نيست که اينقدر خوب خوب بکنيد! منظورتان را گرفتم!
مترجم گفت:
- بسيار خوب! منظور اين خانم هم اين است که يک طوری نشان بدهيد که کدام قسمت از روحتان سوخته است!
جهنمی، با کلافگی و خشم فروخورده ای، در خودش غريد و گفت:
- نمی‌توانم. نمی‌توانم نشانش بدهم!
مترجم که ديگر از کمک کردن به جهنمی نا اميد شده بود، به ناچارجمله ی او را برای حوری خانم ترجمه کرد و حوری خانم هم، پس از لبخند زدن به جهنمی و تايپ کردن جملاتی که شنيده بود، چيزهائی به مترجم گفت و پس از لحظه‌ای که با هم خنديدند، مترجم رو کرد به جهنمی و گفت:
- ايشان می‌گويند که ديگر سؤالی ندارند. شما اگر سؤالی داريد.‌.‌.‌.‌.‌.‌.‌.
جهنمی، به ناگهان و فرياد کشان از جايش پريد و‌.‌.‌.‌.‌.‌.‌.‌.‌.
تا چندسال پيش، همينقدر که رنگ چشم و مو، سياه بود و رنگ پوست، قهوه‌ای يا تيره، همان کافی بود. ولی از وقتی که جهنمی‌های سرتا سر عالم، گروه گروه راه افتاده‌اند به سوی بهشت، نواحی مختلف بهشت هم، به دليل توليد جهنمی‌های بيش از تقاضای بازارشان، دست به دست همديگر داده‌اند و راه‌های هوائی و دريائی و زمينی و زير زمينی ورود جهنمی‌ها را به بهشتشان بسته‌اند و در قوانين جهنمی پذيری شان هم تجديد نظر کرده‌اند.
در قوانين جديد، در صورتی هم که تحت فشار سازمان " ملل متفرق! "، مجبور به پذيرش تعدادی از جهنمی‌ها بشوند، ديگر، رنگ پوست و چشم و و مو، ملاک نيست، بلکه ملاک آن است که جائی از بدنشان، در آتش جهنمشان سوخته شده باشد و هرچه درجه ی سوختگی بيش‌تر باشد، شانس پذيرفته شدنشان هم بيش‌تر است.
اخيرا، شايع شده است که تنها جهنمی‌هائی شانس پذيرفته شدن در بهشت را دارند که بدنشان، صد در صد سوخته شده باشد. شايد هم به همان دليل است که عده‌ای از جهنمی‌های ساکن کمپ‌ها، شروع کرده‌اند به آتش زدن خودشان!
جهنمی ما، الان در يکی از زندان‌های بهشت، به جرم حمله و ضرب و شتم مترجم و حوری خانم، در انتظار محاکمه است. خبرنگاری که برای گفتگو با جهنمی‌های ساکن بهشت، به زندان مراجعه کرده است، گزارش داده است که قرار است جهنمی ما را، به دليل دچار شدن به يک بيماری خطرناک ناشناخته ای، به جای مخصوصی در" ناکجا " منتقل کنند. از قرارمعلوم، بيماری خطرناک ناَشناخته ی جهنمی ما، در لحظه‌ای برای مأموران بهشتی شناخته شده است که در پاسخ به يکی از مأموران دلسوز بهشتی که برای آزاد شدن او از زندان و کسب اجازه ی اقامت در بهشت، پيشنهاد خود سوزی را داده است، پوزخند زده است و گفته است که خر خودت هستي!

 

ايران امروز



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت