آمريکايي که به جرج بوش راي مي دهد
« پوپوليست » در گفتار و مدافع امتيازات
طبقاتي در عمل
نوشته Tom FRANK
برگردان:
شروين احمدي
از
لوموند ديپلوماتيک
آمريکائي ها در هفته
هاي آينده رقيب آقاي جرج .بوش از حزب دمکرات را خواهند شناخت. نفرتي که رئيس
جمهوري ايالات متحده در داخل و خارج کشور
ايجاد کرده؛ باعث شده که اغلب فراموش شود که او طرفداران بسياري دارد. طرفداراني که قادرند
به بهترين وجهي از تحقيري که متوجه آنهاست در جهت مبارزه انتخابي براي بازي کردن نقش پرسود سخنگوي اقشار
پائين جامعه آمريکا، استفاده نمايند. کساني که نه روشنفکرند و نه اروپائي
ولي از برتري خود و ارزشهايشان مطمئن هستند.
در شرايطي که
کانديداهاي حزب دمکرات در ايالت آيوا به رقابت براي تعيين نامزد اين حزب براي انتخابات رياست جمهوري
مشغولند ، يک تبليغ تلويزيوني ،
هوارد دين را مورد حمله قرار مي دهد ، کسي که به گواهي آمارها بيش از بقيه شانس برنده شدن
دارد.
او در اين
تبليغ همچون نامزد « نخبگان فرهنگي » معرفي ميشود که دوست دارند « ماليات ها را بالا ببرند ، بر قدرت
دولت بيفزايند ، قهوه فرانسه بنوشند
، سوشي ( غذاي ژاپني ) بخورند ، ماشين ولوو سوار شوند ، نيويورک تايمز بخوانند ، حلقه
(گوشواره) به خود بياويزند ، از هاليوود تمجيد کنند و در مراسم چپ روها شرکت نمايند ». خلاصه آنهايي که هيچ ربطي به
مردم خوب و عادي ( MidWest ) ندارند.
اين تبليغ با
خرج « کلوپ براي رشد » ساخته شده است ، سازماني در واشنگتن که وظيفه اش در ارتباط قرار دادن
ثروتمندان جهان تجارت (بيزينس) با
سياستمداراني است که با آنها هم نظرند و قدرت پيش بردن قوانين جنجالي و تندرو را دارند. اعضاي اين کلوپ ،
اقتصاددانهاي نئوليبرال ، ثروتمندان شناخته شده و همچنين بعضي از انديشمندان افراطي اقتصاد جديد هستند که يک دهه کامل
به ستايش از محو مالياتها و
محدوديتها مشغول بوده اند و آنرا همچون پيدايش مسيح بر روي زمين ستوده اند.
کساني که در عروج نزدک
( NASDAQ )، عيسي مسيح را مي ديدند و در سياستهاي
بازار دستهاي آسمان را ، امروز براي محکوم کردن اين « نخبگان
» لعنتي، تبليغات تلويزيوني را بکار مي گيرند.
در اين
پارادوکس ( تناقض ) بخشي از راز اين امريکاي سال ٢٠٠٤ نهفته است . بدنبال گردش به راست ٣٠ سال گذشته ،
ثروت امروز در امريکا نسبت به سال
١٩٢٠ بيشتر در دست گروهي متمرکز گشته است ، دستمزدبگيران از حقوق کمتري در مورد شرايط کاري شان
برخوردارند و شرکتها به بازيگران اصلي عرصه بزرگان تبديل شده اند . اما اين موج راست گرايي که همچنان نيز ادامه دارد ،
توانسته است همواره خود را تحت
لواي مبارزه برعليه « نخبگان » وهمچون جنبش مقدس « زيردستان » بر ضد طبقه نفرت انگيز رهبران
توجه نمايد.
رهبر اين به
اصطلاح جنبش کسي نيست جز جرج . دوو. بوش ، رئيس جمهور امريکا ، رئيس سابق يک شرکت نفتي ، فارغ التحصيل
دانشگاه يل ( YALE ) فرزند يک
رئيس جمهور ، نوه يک سناتور ، کسي که در هر مرحله زندگي از تمام نعماتي که طبقات بالاي امريکا
فرزندانشان را در آنها غرق مي کنند ، سود برده است
.
آقاي بوش در
عين حال مدعي است که « رگ خلقي » دارد و آنهم تنها به اين دليل که دارودسته شرق امريکا به او و دوستان
تگزاسي اش « فخر» مي فروشند . (
معمولا شرق امريکا ، بستن ، نيويورک حتي واشنگتن ، روشنفکرتر از غرب امريکا محسوب مي شوند و
تگزاسي ها مظهر حماقت اند . م )
پوپوليسم
آقاي رئيس جمهور البته کاملا ساختگي نيست
. اشاره او به فخر فروشان شرق امريکا ، اگر چه خشن و ساده لوحانه ، اما
صادقانه است . او خوب مي
داند که با توده هاي آمريکايي چگونه بايد سخن گفت ، حرفهايي ساده براي مردمي معمولي و آنها در
عوض دوستت خواهند داشت . در ماه نوامبر سال آينده ، او مجددا مي تواند بخش با اهميتي از راي حقوق بگيران سفيد پوست
را بدست آورد . در انتخابات قبل
او اکثريت اين بخش از را دهندگان را با خود همراه کرده بود ( در عوض ٩٠% سياه پوستان
در سال ٢٠٠٠ به دموکراتها راي دادند
).
با راي نفرين
شدگان زمين
در گذشته ،
پوپوليسم زبان مادري چپ در امريکا بود .(١)
حقوق
بگيران بدنبال محکم تر کردن قدرت سنديکاها، عمومي کردن خدمات اجتماعي و متعادل کردن بخشهاي دولتي و خصوصي اقتصاد بودند . رودر روي آنها ، جمهوري
خواهان، يعني حزب کارفرمايان و سخنگويان « سروران جامعه » قرار
داشتند . جمهوري خواهان اگر چه در اين فاصله پايگاه خود را تغيير نداده اند اما در عوض سالها بر روي
نوعي از پوپوليسم که قالب تنشان
باشد، کار کرده اند . اين پوپوليسم ، ملغمه اي است از مواضع ضد روشنفکري ، فراخوان همه جانبه بسوي خداوند و گفتارهايي بر مبناي يادواره هاي
توده هاي امريکايي و
زندگي روزمره عادي شان . ريچارد نيکسون اولين کسي بود که از اين معجون استفاده کرد هر چند
گفتار مذهبي در زمان او چندان غيلظ نبود.
جرج بوش
اگرچه آخرين ولي يکي از موفق ترين هاي اين قافله است . مرد سياسي که در عين حال که در خدمت اولويتهاي
محافل بالاي تجاري است ، مي تواند به
زبان نفرين شدگان زمين سخن بگويد . رفتاري که نتيجه مي دهد و پيروزي به همراه مي آورد. بسياري
از نمايندگان ، سردبيران نشريات ، مسئولين روابط عمومي ، شرکتهاي عمليات بورسي ، تبليغاتي و خبرنگاران اقتصادي از اين
رفتار تقليد مي کنند ، حتي هاليوود
که سمبل آن چيزي است که راست آمريکا از آن نفرت دارد ، بنوبه خود آنرا بکار مي گيرد . در دهه
١٩٩٠ ، نوعي از « پوپوليسم بازار» که ريشه در استراتژي تبليغاتي وال استريت داشت ، بر همه مسلط شد . تفکر مرکزي اين
پوپوليسم ساده بود : بازار جوهر
دمکراسي و بي آن وجود دمکراسي غير قابل تصور است . از آنجا که همه ما به نوعي در بازار شرکت
داريم ، از طريق خريد سهام ، يا انتخاب مابين دو کرم ريش تراشي ، يا با رفتن به سينما براي ديدن يک فيلم مشخص و نه فيلم ديگري ،
بازارها انعکاس انتخاب توده
ها هستند . آنها براي ما آنچه را مي خواهيم به همراه مي آورند ، وضعيت سابق را از ميان برداشته
، قدرت را به مصرف کنندگان باز مي گردانند . تلاش براي محدود کردن بازارها در چارچوب قانون، تنها مي تواند به گستاخي
ورفتارهاي مستبدانه « نخبگان تحصيل
کرده » اي بيانجامد که قبل از هر چيز سعي دارند از ديگران جلو بيفتند . (٢)
وقتي شرايط
اقتصادي خوب مي شود ، همچون چند سال پيش ، پوپوليسم بازار بطور سيستماتيک سرنوشت مردم عادي امريکا را با
ثروت سهامداران شرکتهايي که
آنها در آن کار مي کنند ، در پيوند قرار مي دهد . در دهه ١٩٩٠ ، بينندگان تلويزيون مرتبا
نوعي تبليغات را مشاهده مي کردند که در آن بورس همچون پيشتاز « انقلاب» نشان داده مي شد ، سالمندان هيئت مديره
شرکتها را عوض مي کردند و کودکان از صدقه سر مارک لباسهايشان آزاد مي
شدند . در دوران بوم ( انفجار ) رونق اقتصادي ، يک کانال تلويزيون هر روز بعدازظهر منحني تغييرات
دارايي مهم ترين ثروتمندان
امريکايي را دنبال مي کرد و همگان شيفته اين ميلياردرهاي جديد منتخب مردم بودند.
در اين دوران
شرکت انرون که بسيار جمهوري خواه نيز شناخته مي شود ، لابي قدرتمند خود را در جهت خارج کردن
الکتريسيته از چارچوب قوانين
مدني
مصوب سالهاي ١٩٦٠ ، فعال کرد . خصوصي سازي و خارج شدن از محدوده قوانين ، همچون نشانه اي از قدرت
گرفتن توده ها معرفي مي شد . سردبيران نشريات در هر اعتصاب سرکوب شده اي که قلع و قمع سنديکاي منشا آنرا نيز به همراه
داشت ، شادي کارگران آزاد شده از
هر بندي را به تصوير مي کشيدند .
در شرايط سخت
اقتصادي ،عرضه « پوپوليسم بازاري» بسيار دشوار تر ميشود . او جاي خود را همانطور که امروز شاهد آنيم ،
به پوپوليسم سنتي اي ميدهد که
بدنبال برگرداندن اوضاع با سرهم بندي اتهامات بر عليه « چپي » هاست،. گناه « چپي » ها فقط بي ايماني شان به بازار که
ضرورتا با بي اعتقادي به دمکراسي نيز همراه است ، محدود نمي شود بلکه آنها بدنبال تحميل همه گونه
پليدي فرهنگي به مردم ساده دل و
آسوده امريکا هستند . بعد از قانوني کردن سقط جنين ، قدغن کردن دعا در مدارس دولتي ، اين
آشوبگران اجتماعي حالا تهديد مي کنند که ازدواج هم جنس بازان را قانوني خواهند کرد .
اينجا نيز مجددا ، دشمن مردم ، « نخبگان مترقي » شيطان صفت هستند، يعني همان روشنفکراني که متل هميشه « گستاخي » علامت
مشخصه ابدي آنها است.
بدين ترتيب
يکبار ديگر حزب جمهوري خواه در کنار خود ، حقيرترين ، تاريک انديش ترين و عقب افتاده ترين ها را در
مقابل بخشي از رهبران سياسي که
ارزش هايشان را به سخره مي گيرد ، گرد مي آورد.
اين نوع
پوپوليسم پوسيده و مرتجع که تقريبا هميشه بر روي راديو و کانال فاکس نيوز حضور دارد ، شيفته سمبلهاي فرهنگ
مصرفي است . بجاي حمله مستقيم
به قدرتمندان ( اغلب جمهوري خواه ) او وسايل و اشيا ظريف و اشرافي که توسط اين قدرتمندان مورد
استفاده قرار مي گيرند را مورد حمله
قرار مي دهد : قهوه هاي عالي ،
رستورانهاي خوب ، تحصيل در دانشگاه هاي مهم ، تعطيلات در اروپا و بخصوص ماشين هاي خارجي . دلخور
از چنين مذاق « زنانه » اي پوپوليسم سليقه مردم عادي را بيشتر مي پسندد. (در نوامبر ٢٠٠٠ ، دموکراتها در تمام
ايالتهاي مياني ايالت متحده بازنده شدند ،
در حاليکه در کاليفرنيا ، نيويورک و ماساچوست که سمبل حضور و اختلاط چشمگير خارجي ها هستند ،
موفق بودند . )
اما چه
انتخاباتي ؟ امريکايي واقعي استيک هاي کلفت تگزاسي و زندگي در روستا را دوست دارد . ( آقاي بوش مثل
رونالد ريگان يک مزرعه دارد )
، آبجوي معمولي مي نوشد ( و
نه وارداتي ) ، کار بدني انجام مي دهد و ماشينهاي ساخت داخل را مي راند . حتي اين فکر قابل تصور هم نيست که
ميلياردهاي صنايع نفتي «
هوستن
» و يا « ويچيتا » تعطيلات را در اروپا بگذرانند و عطر قهوه هاي عالي را دوست بدارند و ماشين جاگوار
داشته باشند . فايده اين جنگ بر اساس نوع مصرف در آن است که پويائي حساسيت طبقاتي را بسوي دست راستي ها متوجه مي کند .
اشيا و رفتاري که به « نخبه ها »
نسبت مي دهند در واقع آنهايي هستند که بصورت رايج توسط تحصيل کرده هايي که خود را مترقي مي دانند ، استفاده ميشود . به آنها برچسب « متکبر
» مي چسبانند تا جمهوري
خواهان تنها سرور ميليونها نفر مردم عادي باشند . چرا که آمريکايي معمولي از « نخبه ها» و سليقه هايشان بدش مي آيد و به
همين دليل به آدمهايي راي مي دهد که
ساده
حرف مي زنند مثل رئيس جمهور فعلي ، پدرش، رونالد ريگان و يا ريچارد نيکسون ، کسي که به بهترين وجه از نفرت از روشنفکران شرق امريکا(که ار وپا
زده تر محسوب مي شوند) و
دارودسته کندي استفاده کرد . اين « مردان عادي » به محض اينکه پايشان به کاخ سفيد مي رسد تمام تلاششان را در دادن امکانات بيشتر به ممتازان
کار مي برند.
تغيير چهره اي
که جمهوري خواهان از « نخبه ها » ارائه ميدهند حتي کورها را هم تحت تاثير قرار مي دهد . اول از همه
اين اصل پذيرفته شده بي معني که گويا
« بالادست » ، از چپي ها تشکيل شده است . سپس آنکه اگر چه دوستان آقاي بوش سوشي خوردن و گوش
سوراخ کردن « مترقي » ها را مسخره مي کنند ، اما خودشان لحظه اي در تمجيد از مصرف کنندگان « سوشي » و« پيرسينگ » درنگ نمي
کنند ، در صورتيکه اينها جزو
سرمايه گذارها و يا مصرف کنندگان آزاد باشند . گاه از هاليوود که ، ارزشهاي ناپيدايش فرهنگ
ملي را از بين مي برد ، انتقاد مي کنند ، گاه ستايشگر خلاقيت ، سودآوري و قدرت مشخص اش براي عرضه کردن آنچه مردم
براي ديدن مي پسندند ، هستند. نبايد
فراموش کرد که رونالد ريگان و فرماندار شوارتزنگر از آنجا مي آيند. خلاصه کلام ، استراتژ هاي جمهوري خواه بين
اين دو نگرش بازي مي کنند ، گاه فعاليت يکي را مي ستايند و گاه ديگري را نکوهش مي کنند.
اگر راست
امريکا موفق مي شود که بر تناقض هاي گفتارش فاتق آيد ، بخشي از آن بدليل رفتار چپ هاست . ناتوان از فهم «
پوپوليسم » فرهنگي ، بسياري از
نيروهاي مترقي امريکا در آن نوعي نژاد پرستي ورم کرده را مي بينند که از ديد آنها سمبل يک نوع
بيماري همه گير(اپيدمي) ملي است (اين نوع تفکر توسط رسانه هاي اروپايي ستايش ميشود ).
کوچکترين نمايش اين « پوپوليسم » ، تيموتي مک ويت و ميليشاي راست افراطي اش را به خاطرآنها مي آورد. من اين رفتار
بيمارگونه را به تجربه، اخيرا
در
يکي از ميتينگ هاي مبارزين چپ در شيکاگو ديدم.
بعد از
انتقاد شديد و بجايي از رسانه ها و دروغ ها و خبرآفريني هايشان ، من با اصرار روي اين مسئله ا تاکيد کردم
که ميليونها امريکايي « معمولي » که
اغلب مذهبي هم هستند ، با اين انتقاد از رسانه ها موافق ميباشند ، اما دچار اين اشتباه اند که
آنرا تحت تسلط گروههاي« مترقي » مي دانند که گويا قدرتهاي اقتصادي و مالي هستند که کشور و سيستم اطلاعاتي اش را در دست
دارند. من سپس از حاضرين
خواستم که سعي کنند که با اين بخش از آمريکا ارتباط برقرار کرده ، احساسات طبقاتيشان را به سوي چپ
ها برگردانند . بلافاصله يکي از اعضاي هيئت رئيسه به من اعتراض کرد ، که با چنين نگرش آنها بايد بزودي به سراغ اعضاي
کوکلوس کلان نيز بروند و سعي کنند
آنها را متقاعد نمايند .
متاسفانه «
پوپوليست » هاي راست امريکا تا اندازه اي حق دارند . بعضي از افراد « مترقي » تعطيلاتشان را در اروپا
مي گذرانند ، آبجوي خارجي (لاته)
مي نوشند و ماشين ولوو مي رانند . اما بويژه آنها از مردم امريکا وقتي که شبيه آنها نباشند ، نفرت دارند . وقتي به ميتينگ هاي حمايت از
حيوانات مي رويد و يا در محلهاي
مجتمع دانشگاهي حضور پيدا مي کنيد ، بلافاصله متوجه مي شويد که بعضي از اشکال عمل سياسي به
تيول طبقات متوسط تحصيل کرده تبديل شده اند ، « اقليت متمدني
» که کريستف لاش تاريخ نگار
را به حيرت وا مي دارد : « براي اين افراد سياست بيشتر يک خود درماني و انجام وظيفه شخصي است تا تلاشي در جهت بوجود
آوردن يک جنبش» (٥) . براي آنها ،
چپ بودن نوعي معنويت آرامش بخش است ، نوعي احساس همدردي عميق با «اصالت» فقرا و مهاجرين ، وسيله اي براي
توضيح دادن اينکه بعضي وقتها به آنها هم فکر مي کنيم . مثل نشانه هايي که بر روي لباسها وصل مي شود و
برچسبهايي که به سپر و شيشه
اتومبيلها مي چسبند ، که شرافت و درستي افراد مترقي را نشان ميدهند و يا همچون مصرف کالاهائي که موازين
« اخلاقي-بشري » را رعايت مي کنند و يا دقت در اينکه حتما شيشه ها، بعد از مصرف در ظرف آشغال مخصوص گذاشته شوند ، براي
بعضي از مجله هاي « مترقي » حتي
اعتراض کردن هم به نوعي نمايش با ستاره هايش تبديل شده است . مگر نه اين است که يک عطر نام
مبارز( ACTIVISTE ) را برخود
نهاده است ؟
هدايت مردم؟
بعضي وقتها
کساني چپ مي شوند چون در چنين خانواده هايي زاده شده اند . نوعي اشرافيت ارثي که با تکيه بر آن سابقه
فاميلي را به رخ مي کشد .
پاشيدگي
چشمگير چپ امريکا بمثابه جنبش اجتماعي در چنين مواردي اهميت چند اني ندارد . معمولا چپ ، نمايش سمپاتي بالايي هاست
براي تنگ دستان و نه نشانه « جنبش » در جهت تغيير جامعه . وقتي صف ها روشن تر مي شود يعني مثلا در موقع
دفاع از حق بيمه پزشکي عمومي و يا
حق داشتن نماينده سنديکايي ، براي بخشي از چپ امريکايي اين مسائل خواسته هايي هستند که با
پرنسيتهاي ضد راحت طلبي او وهم چنين با « خلاقيت » نظرهاي
« انقلابي » که او از آنها دفاع مي کند، در تناقض اند. مقاومت کردن در
برابر « ابله» هايي که پرچم ستاره
باران را به اهتزاز در مي آورند مهمتر از متقاعد کردن آنها به پيوستن به يک مبارزه
سياسي بنيادي است. چرا که در بسياري موارد، چپ بودن ، شرکت در مبارزه مشترک با مردم
امريکا نيست ، بلکه هدايت ، تصحيح اشتباهات و برجسته کردن کاستي هاي آنها است .
در زمان بحث
هاي شوراي امنيت ، پيش از جنگ عراق ، آقاي دويل پن ، وزير امور خارجه فرانسه ، فکر مي کرد که بي شک
خواهد توانست طرفداران آقاي بوش را
با نشان دادن غلط بودن استدلالات طرف آمريکايي ، متقاعد سازد . او با لباس آراسته ، کلام ظريف
، در حاليکه مرتبا سفيران تمام کشورها برايش دست مي زدند ، همچون اشراف زاده اي بود که مطمئن به خود وزير خسته امريکايي
را که در صندلي اش فرورفته بود
، مورد خطاب قرار مي داد . آنچه که آقاي دويل پن نمي دانست آن بود که ميليون ها امريکايي
استدلالات او را دنبال نمي کردند بلکه تحت تاثير سمبل ها بودند . مبارزه ما بين يک فرانسوي مطمئن به خود که
شعر نيز بلد است با يک امريکايي بيچاره دست و پا چلفتي ، صحنه آرائي که جرج بوش بهتر از آنرا نمي
توانست براي پوپوليسم اش آرزو کند.
تقريبا هر
چهار سال يکبار ، موج انتخاباتي دورافتاده ترين نقاط امريکا را در برمي گيرد و به همراه خود طرفداران
راست ها در جاهايي برنده مي شوند که
احتمال ظاهر شدن چپ ها داده مي شد ، خشم و نارضايتي آنجايي نمايان مي شود که منطقا مي بايد
رضايت به چشم مي خورد.
تا زمانيکه
چپ امريکا خود را در ريشه يابي فرهنگي اين پويائي درگير نکند ، محکوم خواهد بود ( و بهمراه او بقيه مردم
جهان ) تا ناظر سياستها و
جنگهاي تحميل شده توسط آمريکايي باشد، که او ديگر سعي در شناخت آن ندارد.
١) در باره
پوپوليسم آمريکائي به مقاله سرژ حليمي در لوموند ديپلماتيک آوريل ١٩٩٦ مراجعه کنيد.
٢) کتاب تام فرانک بنام: « بازار با حقوقي الهي، کاپيتاليسم وحشي و پوپوليسم بازار» انتشارات آگون ٢٠٠٣
٣) مقاله لوموند
ديپلماتيک فوريه ٢٠٠٢: « انرون و هزا و يک کلاهبرداري»
٤) به مقالات
اريک آلترمن در لوموند ديپلماتيک اکتبر ١٩٩٤ و مارس ٢٠٠٣ مراجعه شود.
٥) کتاب کريستوفر لاش بنام: « واقعي ترين و يگانه بهشت» انتشارات کليما
٢٠٠٢