فروغ ‌فرخ ‌زاد  گلی که در بهار چيده شد

به مناسبت سی و هفتمين سال مرگ وي

• فروغ  با نفی مانايی و طرح سوال "چرا توقف کنم؟ چرا؟"  از بيابان سنت در شعر و زندگی و زنانگی عبور کرده است. او با بيرون کشيدن شعر خود از  مانداب کهنگی و تکرار مکررات در شعر ايران، گستره های بسيطی را بر منظر شعر نوين ايران گشوده است. شعر فروغ چونان جاده ای است که رهسپاران شعر مدرن و امروزين ايران به سوی افق های روشن از آن گذشته اند و می گذرند.

• برای تداوم رشد موزون شعر مدرن و انسانی ايران بايد از فروغ نيز عبور کرد. حرکت و پرهيز از توقف و دست يازيدن به خطر در ذهن و زبان از ميراث بزرگ فروغ فرخزاد در شعر نوين پارسی است.

خسروباقرپور

 

روز چهارشنبه ۲۶ بهمن ماه ۱۳۴۵ بود، هوا سرد بود و گرفته، نزديک ظهر بود. آمبولانس که ايستاد «احمدشاملو» و «مهدي‌اخوان‌ثالث» تابوت را بيرون کشيدند، طاقه‌ی شال‌ترمه‌ی روی تابوت بوی کافور مي‌داد. «هوشنگ ‌ابتهاج» و «سيروس طاهباز» کمک کردند و کمر تابوت را گرفتند، حالا تابوت ديگر از ‌آمبولانس بيرون بود. «سياوش کسرايي» و «غلامحسين‌ ساعدي» جلو آمدند و همگی با هم تابوت را بلند کردند، «ابراهيم گلستان» در حالی که بي‌صدا مي‌گريست، شانه اش را به زير تابوت کشاند، عده‌ای ديگر هم که آمده‌ بودند شانه به زير تابوت دادند. ساکت و صامت از ميان گورها گذشتند و تابوت را گذاشتند روی سنگ قبر تازه‌ای که کنارش توده‌ای خاک، حاصل از کندن گوری تازه، ريخته شده بود.

شال را از روی تابوت يکی برداشت و با دقت تا کرد. گورکن که انگار دير متوجه رسيدن آمبولانس شده بود دوان دوان رسيد، سلامی کرد و بيلش را که در توده‌ی خاک ها فرو کرده بود بيرون کشيد و زمين گذاشت. زنان سياهپوشی که گويا کمی دير تر از آمبولانس رسيده بودند، با عجله خود را به جمع سوگوار رساندند. گورکن کنار گور رفت، دستانش را به لبه‌ی گور گذاشت و با چالاکی به داخل آن پريد. چند تا از مردها تابوت را به کنار گور تازه آوردند و زمين گذاشتند، يکی از آنها درب تابوت را برداشت، چند تايی از مردها مرده‌ی کفن پيچ را از درون تابوت با احتياط تمام بلند کردند و کنار گور بردند. گورکن از درون گور زير کمر مرده راگرفت. از بيرون قبر هم مردها سر و پای مرده را گرفته بودند، حالا گورکن مرده را کف گور روی شانه‌ی راست خوابانيده بود. زنان بلند مي‌گريستند و ضجه مي‌زدند. چندی بعد، مردها دست های خاک‌آلود خود را تکاندند و کنار کشيدند. يکی دوتا از زنها و مردها به لبه‌ی گور رفتند، گورکن از همان پايين گره‌ی کفن روی سر مرده را باز کرد و روی او را گشود، فروغ فرخ‌زاد با چهره‌ای آرام و سفيد چشمانش را بر هم نهاده بود. همه گريستند، زنان بلند و با هق هق، و مردان آرام تر. حالا گورکن داشت تکه سنگ‌هايی را از کسی مي‌گرفت و به درون گور مي‌برد. فروغ فرخزاد دفن شده بود و برف هم کم کم داشت می باريد. ساعتی ديگر هيچ کس در گورستان نبود و قبر فروغ زير بارش ريز و ممتد برف مدفون بود.

 

«شايد حقيقت آن دو دست جوان بود

آن دو دست جوان

که زير بارش يکريز برف مدفون شد

و سال ديگر، وقتی بهار

با آسمان پنجره همخوابه مي‌شود

و در تنش فوران مي‌کند

فواره ‌های سبز ساقه‌های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای يار، ای يگانه‌ترين يار

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ...

مرگ روز۲۴ بهمن به سراغ او آمده بود، در شمال تهران و در خيابان دروس. ساعت چهار و نيم بعدازظهر و در يک حادثه‌ی ناگهاني‌ی تصادف اتومبيل. علت مرگ را هم پزشکي‌ی قانونی ضربه‌ی مغزی و شکستگي‌ی جمجمه اعلام کرده بود. روزنامه ها که خبر مرگش را اعلام کرده بودند ناياب شده بودند، و تيراژ مجلات و نشرياتی که خبر مرگ فروغ را درج کردند به شدت بالا رفت. اين امر نشان داد که مرگ فروغ چقدر دوستداران شعر او را اندوهگين کرد. گل وجود فروغ فرخ زاد در جوانی و در اوج شکوفايي‌ی هنري‌ی خويش چيده شد، او اما از ياد نرفته است و در شعر نوين ايران جاودانه است.

فروغ فرخ‌زاد و زندگي

فروغ در روز ۱۵ دی ماه ۱۳۱۳ خورشيدی در تهران به دنيا آمد. پدرش «محمد فرخ‌زاد» سرهنگ ارتش بود و نام مادرش «بتول خانم وزيري‌تبار». خانه‌ی آن ها در محله‌ی اميريه تهران و نزديک ميدان گمرک بود. خودش در پاسخ به سوالی در مورد زندگي‌ی اش مي‌گويد: «به نظر من اين کار خسته کننده و بي‌مورد است، بالاخره هر کسی که به دنيا مي‌آيد تاريخ تولدی دارد، اهل شهر يا دهی است، توی مدرسه ای درس خوانده، يک مشت اتفاقات خيلی معمولی و قراردادی توی زندگي‌اش اتفاق افتاده که برای همه مي‌افتد، مثل توی جوی افتادن دوره‌ی بچه‌گي، يا مثل تقلب کردن در دوران مدرسه، عاشق شدن دوره‌ی جوانی و از اين جور چيزها».

فروغ ۱۳ ساله بود که استعداد سرشار شعری او شروع به بروز کرد. او در اين سال ها غزل ‌های ‌شورانگيزی سرود که هرگز چاپ نشدند. در اين موقع او دانش آموز «دبيرستان خسرو خاور» بود.

«آرش پژمان» از قول يکی از دوستان فروغ به نام خانم «يزدي» نوشته است: «زنگ‌های انشا برای فروغ بدترين ساعات درس بود. هميشه مي‌گفت:(من از انشا متنفرم، بيزارم) برای اينکه انشا خوب مي‌نوشت و معلم انشا او را توبيخ مي‌کرد و ميگفت: فروغ تو اينهارا از کتاب‌ها مي‌دزدي!!». فروغ بعد از پايان کلاس نهم در هنرستان بانوان نام نويسی مي‌کند و از اساتيد معروفی چون «علي‌اصغر پتگر» و «بهجت ‌صدر» تعليم نقاشی مي‌گيرد. در اين موقع با «سهراب‌سپهري» آشنا مي‌شود. طرح هايی که فروغ از چهره‌ی خودش ترسيم کرده مربوط به اين دوره است. فروغ در اين دوران به تجربه‌ی هنر های ديگر هم چون خياطي، طراحي، و گلدوزی مي‌پردازد که در شکل‌گيري‌ی استعداد سرشار هنری او تاثير فراوان داشته‌اند.

فروغ در حالی که فقط ۱۶ سال دارد در سال ۱۳۲۹ با اصرار مادر و اقوام مادری با يکی از اقوام دور مادری اش «پرويزشاپور» که ۳۱ ساله است ازدواج مي‌کند، او فکر مي‌کند که عاشق شده است!

پانزده سال اختلاف سن نويد زندگي‌ی خوبی را نمي‌دهد. يک سال بعد از ازدواج فروغ صاحب پسری مي‌شود که نام او را «کاميار» مي‌گذارد. يک سال بعد از ازدواج اختلاف بين فروغ و همسرش بالا مي‌گيرد. و او «بين شعر و زندگي‌ی با شوهر» که حرف شوهرش بود، شعر را انتخاب مي‌کند.

 

«يار من شعر و دلدار من شعر

مي‌روم تا به‌دست آرم او را.»

 فروغ خود گفته است:« آن عشق و ازدواج مضحک در ۱۶ سالگی پايه های زندگي‌ی آينده‌ی مرا متزلزل کرد.»

«قانون شاهانه» به هنگام طلاق، هم فرزندش را از او گرفت و هم حق ديدن او را. جدايی فرزند چون داغی بر دل حساس و نازک فروغ ماند. او ديگر فرزندش، «کاميار» جانش را نديد. فروغ در شانزده سال باقی ‌مانده‌ی عمرش، فرزندش را ديگر هرگز نديد و قسم هايش شد: «به جون بچه‌ام». اين جا بود که فروغ «عصيان» کرد چاره را در عشق، و عشق، و باز هم عشق بيشتر يافت. به دوست داشتن روی آورد، به دلبستگی و مهر.

در اين زمان او سرود:

 

«وقتی که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ‌های مرا تکه‌تکه مي‌کردند،

وقتی که چشم‌های کودکانه‌ی عشق مرا

با دستمال تيره‌ی قانون مي‌بستند

و از شقيقه های مضطرب آرزوی من

فواره‌های خون به بيرون مي‌پاشيد

چيزی نبود، هيچ چيز به‌جز تيک تاک ساعت ديواري

دريافتم، بايد، بايد، بايد

ديوانه وار دوست بدارم»

 

و زندگی فروغ سرشار از دوستي، عشق و اعتماد و مهر به انسان شد، از شعر سرشار شد، شعری ماندگار و ابدي، تا ساعت چهار و نيم بعدازظهر روز دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ در خيابان دروس تهران. زمانی که فروغ نابهنگام و ناگهان رفت.

انگار برای خودش سروده بود:

 

«به مادرم گفتم: ديگر تمام شد

گفتم: هميشه پيش از آنکه فکر کنی اتفاق مي‌افتد

بايد برای روزنامه تسليت بفرستي.»

فروغ فرخ‌زاد و شعر

اولين مجموعه‌ی اشعار فروغ  نام «اسير» را بر خود دارد. این کتاب ۴۴ سروده را شامل مي‌شود.

 این کتاب در زمانی که او فقط ۱۸ سال دارد در سال ۱۳۳۱ به چاپ مي‌رسد.

«آقای شجاع‌الدين‌شفا» بر اين کتاب مقدمه‌ای مي‌نگارد.

 

او در سال ۱۳۳۵ دومين مجموعه‌ی اشعار خويش را با نام «ديوار» عرضه مي‌کند. با چاپ اين دو مجموعه باران شماتت و ناسزا و اتهام از جانب کوته بينان بر او باريدن مي‌گيرد. ولی او با اين که بار ها تا اوج نا اميدی مي‌رود، برسر عزم جزم خويش مي‌ايستد و همه‌ی ناملايمات را تاب مي‌آورد و شعر مي‌سرايد.در اين دوران همه به فروغ مي‌تازند از «روشنفکران اصيل و مردمي» گرفته تا «انديشمندان و هنرمندان» آن زمان.

او تنها مي‌ماند در «اتاقی که به اندازه‌ی يک تنهايی است» اطرافيان وی نيز چنان که خود در (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد) گفته است اين ها بودند:

«جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های خوش‌برخورد، خوش‌پوش، خوش خوراک.»

 

او در جامعه ای فاسد که به زور مي‌بايد به «تمدن بزرگ» برسد، و سرکوب رعب آور «ساواک» نفس را در گلوی آزادی حبس کرده است از سکوت مي‌ترسيد، او مي‌سرود:

 

«من از زمانی

که قلب خود را گم کرده است مي‌ترسم

من از تصور بيهودگي‌ی اين همه دست

و از تجسم بيگانگي‌ی اين همه صورت مي‌ترسم»

فروغ در سال ۱۳۳۶ سومين مجموعه‌ی اشعارش را را با نام «عصيان» به چاپ مي‌رساند.

او در مورد «ديوار» و «عصيان» گفته بود: « ديوار و عصيان در واقع دست و پا زدنی است مايوسانه در ميان دو مرحله از زندگي. آخرين نفس زدن‌های پيش از يک نوع رهايی است. آدم به مرحله‌ی تفکر مي‌رسد، در جوانی احساسات ريشه‌های سستی دارند، فقط جذبه‌شان بيشتر است. اگر بعدا به وسيله‌ی فکر رهبری نشوند و يا نتيجه‌ی تفکر نباشند، خشک مي‌شوند و تمام مي‌شوند. من به دنيای اطرافم و به اشيای اطرافم و آدم‌های اطرافم و خطوط اصلي‌ی اين دنيا نگاه کردم، آن را کشف کردم، و وقتی که خواستم بگويمش، ديدم کلمه لازم دارم، کلمه‌های تازه که مربوط به همان دنيا مي‌شود. اگر مي‌ترسيدم مي‌مردم. اما نترسيدم.»

در سال ۱۳۴۲ فروغ مجموعه ای جديد از اشعار خويش را با نام «تولدی ديگر»به دوستداران شعرش تقديم مي‌کند. او در مصاحبه‌ای که با «م. آزاد» ميکند، ميگويد: «من در مورد کار خودم قاضي‌ی ظالمی هستم. وقتی به کتاب «تولدی ‌ديگر» نگاه مي‌کنم، متاسف مي‌شوم. اين حاصل چهار سال زندگي‌ی من است و خيلی کم است. من ترازو در دست ندارم و شعر هايم را وزن نمي‌کنم اما از خودم انتظار بيشتری دارم. شب که مي‌خواهم بخوابم از خودم مي‌پرسم امروز چه کردي؟ عيب کار من اين است که مي‌توانست خيلی بهتر باشد و خيلی سريع تر رشد کند، اما من احمق جلواش را گرفتم، با تنبلي، نوميدي‌های فيلسوفانه، دلسردی هايی که حاصل تنگ فکری و توقعات احمقانه از زندگي‌داشتن است....» فروغ فرخ‌زاد اما با سرودن مجموعه اشعار «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» اعجاب شاعران بزرگ زمان خويش را برانگيخت و کارستان بزرگ خويش را صورت تحقق بخشيد.

او يکی از مدرن ترين و با اصالت ترين چهره های شعری معاصر است. او در «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» شاعره‌ای مدرن و خلاق است. او مي‌کوشد وزن را از نو بسازد، به آفرينش شعری دست مي‌يازد، که دارای اوزان متفاوت است. «علي‌باباچاهي» در اين مورد مي‌گويد: «فروغ درگيری با وزن را به موازات درگيری های تازه‌اش با تصوير، در گيری با واژگان به اصطلاح غير شاعرانه پيش مي‌برد. او تصاوير، مفاهيم و افکار آشنا را در متنی نا آشنا بيان مي‌کند، از اين رو از وزن نيمايي، نوعی موسيقي‌ی حسی و از چند وزني، چند صدايی را در فضايی جديد به دست مي‌دهد.» در اين ارتباط به سروده‌ی زير دقت کنيد:

 

و اين منم

زنی تنها

در آستانه‌ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستي‌ی آلوده‌ی زمين

و ناتواني‌ی اين دست‌های سيماني

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را مي‌فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذيرنده

اشارتيست به آرامش

.....

.....

(از ايمان بياوريم به...)

 

فاصله گيری فروغ در اين شعر از اشعار متداول و حتی از شعر شاعران پيشرو امروزي، در آن جا است که وی از منظری ديگرگون و غير متعارف هم به شعر و درک از شعر و هم به دنيای پيرامون خود مي‌نگرد. او شعری را ارائه مي‌کند که نامنتظر و غير قابل انتظار است. و گاه اشعار او از چنان سادگی شگفت‌آوری برخوردارند که در اطلاق «شعر» به آنان شعر شناس دچار ترديد مي‌شود، به اين نمونه دقت کنيد:

 

در کوچه باد مي‌آيد

اين ابتدای ويرانی است

آن روز هم که دست‌های تو ويران شدند باد مي‌آمد.

....

....

(از ايمان بياوريم به...)

شعر فروغ دارای ويژگي‌هايی مخصوص به خود است، او اهل خطر و دست يازيدن به تجارب جديد است. فروغ در شعر نگاه به انسان دارد، در جستجوی زيبايی است، او شکنندگي‌ی انسان، دغدغه های او و زخم‌های او را کاوش و بيان مي‌کند. فروغ به شعر زنانه و شعر معاصر ايران آبرو و اعتبار بخشيده است.

افسوس که زندگی به فروغ فرخزاد فرصتی اندک برای فعاليت و کنکاش و آفرينش در عرصه‌ی جادويی شعر داد، ولی همين فرصت اندک از فروغ چهره‌ی درخشانی ساخته است که پويايي، صداقت، و تسلط بر بيان، معنی و شعر مشخصه‌ی بارز آن است.

فروغ  با نفی مانايی و طرح سوال "چرا توقف کنم؟ چرا؟"  از بيابان سنت در شعر و زندگی و زنانگی عبور کرده است. او با بيرون کشيدن شعر خود از  مانداب کهنگی و تکرار مکررات در شعر ايران، گستره های بسيطی را بر منظر شعر نوين ايران گشوده است. شعر فروغ چونان جاده ای است که رهسپاران شعر مدرن و امروزين ايران به سوی افق های روشن از آن گذشته اند و می گذرند. برای تداوم رشد موزون شعر مدرن و انسانی ايران بايد از فروغ نيز عبور کرد. حرکت و پرهيز از توقف و دست يازيدن به خطر در ذهن و زبان از ميراث بزرگ فروغ فرخزاد در شعر نوين پارسی است. برای نسل امروز و فردا سيمای انساني‌ی فروغ فرخ‌زاد سيمای ماندگار و جاودانه‌ای است.

 

 اين نوشتار پيش از اين در کتاب "حکايت با صبا" به قلم نويسنده آمده است. در اين جا نکاتی بر آن افزوده شده است.

 

ازسايت اخبار روز



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت