فئودور داستايفسکی (۱۸۸۱_۱۸۲۱) Fyodor M. Dostoyevsky

بزرگترين تصويرگر انسان در ادبيات جهان

 

ازسايت ايران امروز

محسن حيدريان

اشاره ای به ظهور سه نويسنده کلاسيک روس
شکوفايی ادبيات رئاليستی روسيه برخلاف کشورهای مغرب زمين از درون دوران رمانتيک و يک سنت نهادی شده فرهنگی سرنکشيد، بلکه حاصل ارثيه بنيانگذار ادبيات نوين روس پوشکين بود. لرمانتف و سپس گوگول اولين ميوه های اين ارثيه ادبی بودند. به عبارت ديگر برخلاف کشورهايی مانند انگستان و فرانسه که ادبيات رئاليستی بخشی از يک جنبش گسترده ادبی، سياسی و فکری و اجتماعی بود، شکوفايی ادبيات رئاليستی روسيه فاقد چنين پيش زمينه هايی بود. تاثير اين امر را ميتوان در آثار نويسندگان بزرگ رئاليست و کلاسيک روسيه يعنی تولستوی، داستايفسکی و تورگنيف ملاحظه کرد. در آثار داستايفسکی توصيف واقعيات زندگی _ به استثنای چند رمان اوليه او_ تنها پوششی برای کشف و کند و کاو درون و روح فردی انسان است. تولستوی نيز ويژگيهای کاملا منحصر بفرد خود را دارد. رئاليسم تولستوی فرازمانی و همچون ابزاری برای تحليل روانشناسانه و نيز انديشه های اجتماعی اوست. تورگنيف نيز که در نوسازی رئاليسم روسيه از طريق طبيعت نگاری تازه خود نقش مهمی بازی کرد، دارای سبک منحصر بفرد خود بود.
بنابراين رئاليسم سده نوزدهم روسيه در پيوند نزديک با انديشه های بنيانگذاران آن شکوفا گرديد. برای آنکه تصوير بهتری از پيش زمينه ها و بنيان گذاری ادبيات روس بيابيم بايد انديشه ها و راهنمای فکری پيشگامان آنرا تا حدی بازشناسيم.
استبداد مخوف نيکلای اول نه تنها فضای رشد ادبی روسيه را تنگ کرده بود بلکه تنش های بزرگ و مزمنی ميان فراکسيونهای گوناگون روشنفکری اين کشور برانگيخته بود که انرژی زيادی را صرف مقاومت و طغيان می کرد. ايجاد توازن ميان ملی گرايی و رابطه با غرب در سده نوزدهم يکی از مسايل حاد تاريخی روسيه بود. اين موضوع بر تاريخ رشد و جهت گيری اين کشور سايه انداخته و جدالهای سهمگينی ميان سنت گرايان و مدرنيست ها برانگيخته بود. دو گرايش اصلی روشنفکری روس در نيمه سده نوزدهم عبارت از اسلاو گرايان Slavophiles و زاپادنيک‌ها Zapadnics بودند. اسلاوگرايان هوادار روشهای درونگرايانه و سنتی و زاپادنيک ها خواهان نزديکی روسيه به غرب و نيز يک رويکرد مدرن بودند. روشنفکران اسلاو گرا مخالف غرب گرايی و خواهان حفظ ايمان دينی و سنتهای روسی بودند. از جمله آنها ميتوان الکسی خومياکف و نيز ايوان کيريفسکی را نام برد که بر فرهنگ دهقانی روسيه ارج فراوان می نهادند و «آبشين ها» يعنی جماعتهای مشاع روستايی روسيه را بعنوان ميراث روح جمع گرايی می ستودند و ايمان دينی دهقان روس را ارجمند می شمردند.
زاپادنيک ها اما روشنفکران طرفدار راه رشد صنعتی و دمکراتيک طبق مدل کشورهای غربی بودند. جدال ميان دو گرايش فوق محور اصلی حيات فکری روسيه را تشکيل ميداد. شچدرين و تورگنيف و نکراسف از معروفترين زاپادنيک ها و مدرنيستهای روسيه بودند. زاپادنيک ها روح خمودی و «سفلگی روس» را که رمان مشهور «ابلوموف» اثر گنجاروف نماد آن بود، مورد انتقاد قرار ميدادند. رمان «ابلوموف» همچون نماد تنبلی، پرادعايی، خمودگی و عقب ماندگی فرهنگی دهقانان روس همچون ابزاری در دست زاپادنيک ها برای به تحرک واداشتن و اثبات نياز به تحول در روسيه بود. اکثر سوسياليستها، چپ ها و نويسندگان مشهور روس با اين جريان که تحت تاثير انقلاب فرانسه بود، همسويی و اشتراک نظر داشتند. بديهی است که زاپادنيک ها نه تنها در نوع نگرش به غرب بلکه در مدل کشورداری و حيات داخلی روسيه نگاه اعتدالی و عقلايی تری داشتند.
از سوی ديگر در تاريخ روسيه قبل از دوران پطر کبير رگه های نيرومندی از تمايل به دمکراسی و رابطه روسيه با غرب وجود داشت. گرچه در آن زمان نيز قدرت مرکزگرای نيرومند و با گرايش مذهبی ارتودوکسی در دستگاه حکومت تزاری غالب بود، اما اين نظريه نيز بطور نيرومندی حاکم بود که روسيه دارای رسالت مهمی در تاريخ جهان است و برای اجرای چنين رسالتی نبايد به سوی درونگرايی و ايزوله کردن کشور بلکه به سوی گسترش رابطه با غرب حرکت کند. اسلاو گرايان که به تزار و نظام فئودالی و کليسای ارتودوکس وفادار بودند بهرحال پس از چندی با تکوين شکل گيری روند پان اسلاويسم توانستند آرزوی ديرين خود را در برپايی «ملت بزرگ اسلاو» تحقق دهند و برای حفظ آن بيش از پيش به اقتدارگرايی و ناسيوناليسم متعصبانه روی آوردند و به سرکوب هر جنبش فکری و ادبی و سياسی ليبرالی پرداختند. غرب گرايان که از تمايلات چپ گرايانه برخوردار بودند البته خود شامل طيف وسيعی از ليبرالها، سوسياليستها و آنارشيستها بودند. اما وجه مشترک آنها اين نظريه بود که روسيه کهن و عقب مانده، فاقد ديناميسم رشد اقتصادی و فرهنگی است، در حاليکه ملت روس به آن درجه از قوام رسيده است که گام در جاده ترقی و رشد و برپايی يک جامعه مدرن با الگوی اروپايی گذارد. حتی گرايشهايی از اين طيف بر اين باور بودند که ملت روسيه اگر بسوی آزادی و عدالت اجتماعی حرکت کند، قادر به پيش رفتن از خود اروپا نيز می باشد. می گفتند آنچه روسيه از انديشه های نوين و دمکراتيک اروپا آموخته است، اگر در اين کشور تحقق يابد ميتواند خود الگو و آموزه ای مهم برای اروپايی ها باشد. با روی کار آمدن الکساندر دوم به سال ۱۸۵۵ که جانشين نيکلای اول گرديد، غرب گرايان انتطارات زيادی برای تحقق آروزهای خود داشتند. بويژه اصلاحات او در ضربه زدن به نظام فئودالی روسيه به سال ۱۸۶۱ اين توقعات را افزايش داد. اما حوادث سالهای بعد نه تنها اين انتطارات را بر نياورد، بلکه حکومت الکساندر دوم به روشهای ارتجاعی توسل جست. توقعات بلند پروازنه جای خود را به افسردگی و ياس داد. نااميدی از الکساندر دوم زمينه تندروی و انقلابی گری خشونت آميز در ميان روشنفکران روس گرديد. نتيجه آن نه تعمق و پويايی بلکه برپايی يک جنبش سياسی عمل گرا بود که تغيير اوضاع را تنها از طريق دست زدن به عمل جستجو می کرد. پيروان اين جنبش موسوم به نيهيليست Nihilist يا «هيچ انگار» اند که خود را همچون وسيله ای برای خوشبختی جامعه و راه تکامل آن می دانستند و در اينراه حاضر به کاربرد خشونت و فدا کردن جان نيز بودند. نيهيليسم يا هيچ انگاری اصطلاحی است که از واژه «نيهيل» به معنای «هيچ» آمده است و برای بار نخست از سوی تورگنيف در رمان «پدران و پسران» به سال ۱۸۶۲ بکاربرده شد. نيهليستهای قرن نوزدهم روسيه منکر هر نوع ارزش اخلاقی و مبلغ شکاکيت مطلق و نفی «وجود» بودند. د. ای پيسارف (۶۸_۱۸۴۰) D. I. Pisarev مهمترين نظريه پرداز آنان بود که در رمان تورگنيف به نام «بازاروف» تصوير شده است. وی عنوان نيهيليست را با افتخار برای خود پذيرفت و بسياری از انقلابيون نسل بعد از وی پيروی کردند.
الکساندر هرزن (۱۸۷۰_۱۸۱۲) از سرآمدان روشنفکران متمايل به غرب بود که در ابتدا عقايد پوزيتويستی و ليبرالی داشت و در راه وحدت چپ گرايان و انقلابيون اسلاوگرا با سنت گرايان می کوشيد. اما وی در دوران اقامت طولانی در اروپا تغيير نظر داد و به نفرت از غرب رسيد. او به آنارشيسم متمايل گرديد و به پيروان ضرورت کاربرد خشونت و تخريب در راه تحقق رسالت روسيه در رستگاری جهانی پيوست. اما روزنامه معروف وی که در لندن بنام «زمان» منتشر می شد، مهمترين ارگان آزاديخواهان روس در راه آزادی بيان باقی ماند.
مهمترين منتقد ادبی روس در آن دوران که با غرب گرايان نزديکی داشت ويساريون بلينسکی Vissarion Belinsky بود. او آثار پوشکين و گوگول را در ميان محافل جوان روس اشاعه می داد و مشوق جوانان مستعدی همچون داستايفسکی بود. بلينسکی در تاريکترين دوران تزاری نيز دست از کوشش های خود بر نداشت و همواره مدافع پرشور آزادی و حقوق انسانی باقی ماند. بلينسکی از روند انديشه و ادبيات غرب مطلع بود و آثار هگل و نيز سوسياليستهای اروپايی را به دقت مطالعه کرده بود و از اينرو در تحول ادبی روس نقش بسيار مثبتی بازی کرد.
در انتهای صف مخالفان تزار ميخائيل باکونين (۷۶_۱۸۱۴) قرار داشت که به سرسخت ترين مدافعان آنارشيسم و کاربرد خشونت تبديل شد. باکونين نه تنها نظام قانونی بلکه هرگونه نظامی را رد می کرد؛ حتی نظام ديکتاتوری انقلابی را. وی سعادت بشری را در برافکندن نظام جامعه موجود می ديد. الگو و ايده آل انسان آينده و الهام بخش باکونين، اسلاوها و دهاقين روس بودند. ايدئولوژی باکونين سه اصل داشت: تبليغ بی دينی، نابودی دولت و شورش بجای انديشه سياسی.
بنابراين رئاليسم سده نوزدهم روسيه بر چنين بستر فکری پديد آمد و تفسير رويدادها و پويايی روندهای آنرا بايد از منظر شرايط فوق و انديشه های راهنمای پيشگامان آن نگريست. از چنين مقطع زمانی است که ميتوان به بررسی و تحليل سيستماتيک ادبيات روس پرداخت.
اما علاوه بر فضای فکری فوق بايد به يک منبع فکری ديگر رمان نويسان بزرگ روس نيز اشاره کرد که تاثير مهمی در خلق آثار کلاسيک ادبی داشته است. نويسندگان بزرگ روس نظير داستايفسکی و تولستوی تنها به دليل هنر انعکاس دوران سياه و وحشت بار تزار نبود که به قله های هنر و ادب فرازمان و کلاسيک بشری دست يافتند، بلکه از توانايی شگرف ديگری نيز برخوردار بودند که عبارت از رخنه در اعماق روح انسانی و نگاه به انسان از درون بود. بخاطر چنين استعداد و نبوغی بود که آنها موفق به طرح مهمترين پرسشهای هستی بشری فراسوی زمان و مکان شدند و توانستند جايگاه والايی در پهنه ادبيات و معرفت کسب کنند. شايد بتوان گفت که توانايی تولستوی حتی از داستايفسکی نيز فراتر ميرود، چرا که مسئله اصلی و کليدی آثار او عميق ترين پرسشهای هستی است که با ذات حيات آدمی پيوند دارد. در حقيقت تولستوی پرسشهايی را پيش می کشد که عميقا فلسفی است و فراتر از هر زمان و هرمکان قرار می گيرد. اما تورگنيف شايد بيش از هر نويسنده بزرگ روس به تشريح و توصيف مسايل و پرسشهای محدود زمان و مکان خويش پرداخته است. تورگنيف با تشريح امپرسيونيستی (اثر پذيرانه) طبيعت بيش از دو نويسنده بزرگ ديگر روس بر معاصران خود تاثير نهاده است.
در واقع اين تورگنيف و نه تولستوی يا داستايوسکی، بود که ادبيات روس را به اروپا و سراسر جهان معرفی کرد و نشان داد که يک ژانر ادبی نيرومند در دنيای ادبی روس تولد يافته است. يک دليل موفقيت تورگنيف اين بود که وی بخش بزرگی از زندگی خود را در اروپا و بويژه در فرانسه و آلمان گذرانده بود. تورگنيف به منظور تحريک و اعتراض به حکم يکماه زندانی خود بخاطر گراميداشت گوگول، بطور خود خواسته زندگی تبعيدی در اروپا را برگزيد. علاوه بر اين تورگنيف يک زاپادنيک يعنی از هواداران غرب و يک تجدد گرای راديکال بود و اين نيز عامل ديگری در شناخت وی از ذهنيت نويسندگان و منتقدان مغرب زمين بود.
بهرحال آثار و زندگی سه نويسنده بزرگ و کلاسيک روس يعنی داستايفسکی ، تولستوی و تورگنيف جای ويژه ای در جهان ادبيات و نيز تاريخ ادبيات روس دارد و ميتوان گفت که بسياری از نويسندگان ديگر روس که در سالهای بعد ظهور کردند در زير پرتو حضور نيرومند سه نويسنده بزرگ نامبرده، کم و بيش محو شدند. فراموش نبايد کرد که ادبيات روس به دليل سنتهای نيرومندی که سه نويسنده فوق توليد کردند، جای بزرگی در پهنه ادبی جهان دارد. آثار اين سه نويسنده کلاسيک روس در چند دهه گذشته همواره جزو پر فروش ترين آثار ادبی جهان در کشورهای غربی بوده است. همچنين سنت ادبی نيرومند و ظهور نويسندگان بزرگ روس در سراسر قرن بيستم و نيز استمرار سنت کتابخوانی در روسيه از ديگر نتايج ظهور سه نويسنده فوق است.


فئودور داستايفسکی
چگونه ميتوان انسان خوبی بود؟ مسئوليت چيست؟ چگونه ميتوان با ديگران حس همسبتگی داشت؟ اگر خدا نباشد، ما انسانها به چه چيزی و چگونه بايد باور داشته باشيم؟ اين پرسشهايی است که فلاسفه جهان در باره هريک کتابها نوشته اند. اما اغلب اين کتابها حالتی تجريدی، بيروح و خشک دارد.

نخستين بار اين داستايفسکی بود که با چنين پرسشهايی مهمی در ذهن به خلق آثار ادبی پرداخت. داستايفسکی از سر آمدان ادبيات روس و از منظری معنادار ترين آنهاست. پدرش پزشک، اما مردی تندخو، مستبد و عصبی بود و به همين دليل نيز سرانجام بدست خدمتکارانش به قتل رسيد. گرچه قتل پدر از نظر حقوقی هيچگاه به اثبات نرسيد و علت مرگ سکته قلبی قلمداد شد، اما اين حادثه تاثير عميقی در ذهنيت و نيز نويسندگی داستايفسکی گذاشت. داستايفسکی در دوران تحصيل در پطرزبورگ به ادبيات علاقمند شد و تحت تاثير آثار بالزاک قرار گرفت. به سال ۱۸۴۳ از مدرسه مهندسی نظام پطرزبورگ در رشته رياضی فارغ التحصيل شد و با اينکه بشدت دچار فقر و تنگدستی بود، از استخدام در ارتش خودداری کرد و همچون پوشکين و گوگول و تا حدی بالزاک همه توان و زندگی خود را صرف نويسندگی کرد.
داستايفسکی با همکاری برادرش نشريه «زمان» و مدتی بعد نشريه «دوران» را منتشر کرد و در همين نشريات بود که رمان «آزردگان» را تحت تاثير سبک و جانمايه ديکنز نوشت. داستايفسکی در ابتدای کار نويسندگی با نوشتن دو رمان «مردمان فقير» و «شبيه» هر دو به سال ۱۸۴۶ بسرعت به نامی آشنا در ادبيات روس تبديل شد.
او در اين آثار بويژه در رمان «شبيه» که خيابانها و محيط اجتماعی پطرزبورگ را با تسلط و هنرمندی تشريح می کند، کاملا تحت تاثير سبک انتقاد اجتماعی گوگول قرار دارد. اين رمانها داستايفسکی را به سرعت به معروفيت رساندند و در ضمن مورد توجه بليسنکی منقد معروف ادبی روس قرار گرفتند. بلينسکی از همان ابتدا کشف کرد که: « يک پوشکين ديگر در راه است.»
درونمايه نخستين رمانهای داستايفسکی واقع گرايی اجتماعی همراه با تحليل های روانشناسانه فردی است. رمان بعدی او بنام «شبهای سفيد» (۱۸۴۸) تصوير گر يک انسان رمانتيک است که روياهای روزانه اش در برخورد با واقعيات سخت زندگی در هم می ريزد. اين انسان ميان روياها و واقعيات سرگردان و بلاتکليف است.
داستايفسکی در همان اوايل کار ادبی به عضويت يک گروه انقلابی و راديکال روس به رهبری ميخائيل پطروشفسکی در آمد، اما پس از مدت کوتاهی به سال ۱۹۴۹ همراه با ۹ تن از ديگر افراد اين گروه به اتهام توطئه برای براندازی تزار دستگير شد. وی پس از گذراندن ۱۸ ماه در زندان به همراه دوستانش به اعدام محکوم شد. در زندان داستايفسکی به بيماری صرع مبتلا شد. روزی که قرار بود حکم دادگاه در باره آنها اجرا شود، پس از اجرای همه تشريفات و مقدمات کار و در حاليکه چشم اکثر افراد گروه را با چشم بند بسته بودند و آخرين لحظات سهمگين اجرای تيرباران به کندی می گذشت، ماموری خبر آورد که تزار در مجازات محکومين يک درجه تخفيف داده و حکم داستايفسکی به چهار سال حبس با اعمال شاقه و محروميت از تمام حقوق مدنی و اجتماعی تقليل يافت. اين چهارسال حبس و شرايط طاقت فرسای کار اجباری در سيبری تاثير زيادی در روحيه داستايفسکی نهاد. پس از پايان مدت حبس داستايفسکی مجبور به انجام خدمت سربازی بمدت پنچ سال ديگر در يک دارلتاديب در سيبری گرديد که به افسردگی وی منجر شد. داستايفسکی به سال ۱۸۵۹ به پطرزبورگ بازگشت، اما در آنجا نيز زير مراقبت شديد ماموران تزار بود و با او همچون يک «انقلابی مشکوک» رفتار می شد. در دوران حبس سيبری داستايفسکی موفق به نوشتن چيزی نشد، اما يادداشتهای دوران دارالتاديب او خمير مايه رمان «خاطرات خانه اموات» را تشکيل ميدهد. پس از بازگشت به پطرزبورگ داستايفسکی رمان «دهکده استپان چکوف و اهالی آن» را نوشت. قهرمان اين رمان نفرت انگيزترين تصويری است که در آثار داستايفسکی ميتوان مشاهده کرد.
داستايفسکی به سال ۱۸۶۲ رمان «خاطرات خانه اموات» را نوشت که درونمايه آن مسايل زندان و رنج ها و مشقات زندانيان در سيبری است. نويسنده دوران سخت و طاقت فرسای زندان را به گونه ای زنده به تصوير می کشد و زندگی وحشتناک زندانيان و سرنوشت تراژيک آنها را توصيف می کند. قهرمان داستان شخصی بنام گرشانچيکف است که به علت قتل همسرش به ده سال زندان محکوم گرديده اما سراسر داستان روايت زندگی و مسائل زندان، روابط زندانيان با يکديگر و قوانين نانوشته زندان است. اين رمان سرمشق بسياری از روايات و داستانهايی گرديد که چند دهه بعد در ادبيات روس به زندگی و روانکاوی زندانيان پرداختند. قدرت و توانايی تحسين انگيز نويسنده در اين کتاب خواننده را بشدت متاثر می کند و معروف است که حتی تزار نيز هنگام خواندن اين رمان گريست.

تحول روانی نويسنده
رمان کوتاه «يادداشتهای زير زمينی» به سال ۱۸۶۴ تجلی نقطه عطف و تحول فکری_ روانی داستايفسکی بسوی يک مرحله تازه در تفکر و نگاهی ديگر به آدم و عالم است. «انسان زيرمينی» داستايفسکی قهرمانی فردگرا و رمانتيک است که ذهنيتی «ابر انسان» دارد، اما بجای بلند پروازی در زير زمين زندگی می کند. قهرمان رمان در معرفی خودش چنين زبان می گشايد: « من فردی بيمار، بد جنس و مشمئز کننده ام.» داستايفسکی در رمان «يادداشتهای زير زمينی» قهرمانی را خلق می کند که تا آنزمان در دنيای ادبيات وجود نداشت. قهرمان اين رمان فردی مازوخيست (آزار پرست)، پرتناقص، خود خواه ، بيمار و عصبی و نامتعادل است. چنين کاراکتری نشان دهنده ورود داستايفسکی به مرحله تازه ای از زندگی ادبی و شخصيتی خود است. از همين رو رمان «يادداشتهای زير زمينی» کليد تحول روحی و ادبی داستايفسکی است. اما همزمان اين رمان نشان دهنده قدرت شگرف نويسنده در تحليل روانی و زندگی درونی انسان و فاصله گيری از فکر «انسان منزه» و «اشرف مخلوقات» است. «يادداشتهای زير زمينی» تنها يک اثر ادبی نيست بلکه بازتاب درکی ديگر از انسان و رنج های درونی اوست. در اين رمان داستايفسکی، انسان را از منظر بکلی تازه ای می کاود. نگاه داستايفسکی کاملا متفاوت از تلقی دوران رمانتيک و نيز تلقی دوران واقع گرايی يعنی فايده باوری Utilitarianism است که جوهر نگرش ليبرالی است. منظر انسان شناسی داستايفسکی همچنين از تاويل مارکسيستی انسان متمايز است. زيرا آنچه برای داستايفسکی در مرکز توجه و اهميت قرار دارد درون انسان است. او انسان را از منظر طوفانها، آشوبها و رنج های درونی اش می کاود. داستايفسکی خود صاف و ساده در اين باره می گويد: « اين نه يک روايت ادبی بلکه اعترافی برای مجازات من است.» به عبارت ديگر نويسنده ای که در جوانی در پی انقلابی گری و مبارزه برای تحول اجتماعی بود، اينک با نوشتن «يادداشتهای زير زمينی» نگاه تازه ای به جامعه، طبيعت و انسان پيدا می کند. در اين نگاه تازه که به «افکار اهريمنی» نيز شهرت يافته است، نبرد و تحليل دوگانگی و ثنويت انسان در مرکز توجه قرار دارد. انسانی که صرفنظر از موقعيت اجتماعی، طبقاتی و جنسی بخاطر انسان بودنش ذاتی چندبعدی دارد. داستايفسکی در «يادداشتهای زير زمينی» پيکار روح شيطانی با روح رحمانی را که در درون هرانسانی جاری است، به بهترين شکلی بازآفرينی کرده است. در اين تاويل از انسان ديگر ريشه مشکلات تنها در بيرون و در جامعه و شرايط حاکم نيست، بلکه بخش مهمی از آن از درون انسان ريشه می گيرد. مسئله مرکزی داستايفسکی آزادی بشر است. اما اين آزادی از کجا و چگونه بايد شروع شود؟ روح شوريده داستايفسکی قبل از آنکه در پی جستجوی پاسخ باشد، اساسا در کار طرح پرسش است. پرسشها در نزد داستايفسکی اهميتی بسيار بيشتر از پاسخ های حاضر و آماده دارد، زيرا مسايل جهان هستی قبل از هرچيز معماهايی است که طرحشان مهمتر از پاسخشان است.
ويژگی و عظمت نهفته در اين رمان در همان ابتدا مورد تاييد «نيچه» قرار گرفت، اما چند دهه يعنی تا اوايل قرن بيستم طول کشيد که اهميت اين رمان از جانب منتقدان ادبی و خوانندگان کشف شد. پس از اين کشف بود که «يادداشتهای زير زمينی» ابعادی نمادين يافت و تبديل به سر آغاز و الگويی برای يک مکتب ادبی و درک انسان گرديد و تاثير زيادی بر نويسندگان و فلاسفه اواخر سده نوزدهم و اوايل سده بيستم گذاشت. لذا تصادفی نيست که بسياری از نويسندگان سرشناس قرن بيستم داستايفسکی را بعنوان استاد و راهنمای خود دانسته اند. دائره المعارف بريتانيا در اين باره می نويسد: « داستايفسکی از نظر تخيل و روانشناسی و توانايی آرايش رمان و توجيه قهرمانان آثارش بی نظير است. در بيشتر نوشته های او پرسشهای عميقی طرح ميشود که تنها در دوره های اخير پاسکال و نيچه را ميتوان همرديف او دانست.»
تحول روحی داستايفسکی در کنار احساس آشفتگی، فشار و مسکنت که روح او را لحظه ای آرام نمی گذاشت و سبب نوشتن رمان «يادداشتهای زير مينی» گرديده بود، سرنخی بود که نويسنده را به نوشتن رمانهای ديگری در همان جهت سوق داد. رمانهائی که شهرت و اعتبار بمراتب فزونتری برای وی به ارمغان آوردند و او را به نويسنده ای کلاسيک در ادبيات جهان تبديل کردند.

جنايت و مکافات
«جنايت و مکافات» که به دليل معروفيت نام قهرمان آن «راسکولينکوف» نيز ناميده ميشود، نخستين رمان داستايفسکی با جهت گيری تازه است که به سال ۱۸۶۶ تحرير شد. «جنايت و مکافات» يک رمان جنايی است، اما به يک رمان ايده ای، فلسفی و روانکاوی تکامل يافته است. زيرا داستايوسکی در اين رمان همه کدهای اخلاقی سده نوزدهم و تلقی های رايج درباره انسان را مورد تهاجم قرار داده است. راسکولينکوف يک دانشجوی فقير است که درباره زندگی و جهان هستی پرسشهای بسياری در ذهن دارد. او قادر به انطباق خود با محيط پيرامونی و ارزشهای حاکم نيست. از زندگی و برخی افرادی که بر سر راهش يافت ميشوند، رنج می برد و گاهی چنان افسرده ميشود که احساس می کند جسمی خارجی راه تنفس او را مسدود کرده است. اما اضطراب خود را از ديگران پنهان ميدارد، زيرا به کسی اعتماد ندارد. برای رهايی از اين وضع دچار انواع افکار و خيالات ميشود و در چنين عالمی است که شيفته کشتن يک پيرزن منفور و بد جنس بنام آلنا ايونووا می شود. راسکولينکوف از طريق اين قتل در حقيقت می خواهد به نوعی ابر انسان تبديل شود. ميخواهد بر خود پيروز شود و اثبات کند که مجاز به انجام هر کاری است. راسکولينکوف پس از ارتکاب جنايت با دختری روسپی اما خوش قلب و مهربان بنام سونيا آشنا ميشود و به او اعتماد می کند. به او می گويد : «اکنون ديگر جز تو کسی را ندارم بيا با هم برويم. ميدانم راه و مقصد من و تو يکی است». راسکولينکوف نه تنها محبت پدر و مادر خود را از دست داده بلکه از دوستان نيز تنفر پيدا کرده است. فقط کسانی مانند راسکولينکوف هستند که جرئتی باورنکردنی دارند و خطر می کنند و همه چيز خود را از دست ميدهند، اما بازهم جلوتر ميروند و از پای نمی نشينند.
قهرمانان «جنايت و مکافات» بيشترين ناراحتی و زجر را از محيط اجتماعی می کشند و خود را خفقان زده و بيچاره حس می کنند، اما از اين توانايی برخوردارند که اضطراب و پريشانی خود را از اطرافيان پنهان دارند. جنايت راسکولينکوف مدتی در پرده می ماند، اما سرانجام کشف می شود و قاتل از سوی پليس دستگير می شود. راسکولينکوف برای تحمل دوران طولانی زندان به سيبری فرستاده ميشود. در آنجاست که رنج های درونی او اوج می گيرد و در حقيقت مجازات واقعی راسکولينکوف همين فشارهای درونی است. يکی از اهداف داستايفسکی با مجازات درونی راسکولينکوف اين است که نهايت و نتيجه اعمال و افکار پوچ گرايانه جوانان آنارشيست و دين ستيز آن دوران روسيه را نشان دهد: توحشی غير انسانی و عذابی جانکاه. اما در ميان همه اين دردها، اضطرابات و پريشانی هايی که داستايفسکی با موشکافی شرح ميدهد، دريچه ای به روی راسکولينکوف گشوده ميشود که سر انجام او را از ورطه اين همه بدبختی هولناک بيرون می کشد. اين سونيا همان دختر مهربانی است که از روی بيچارگی و فقر به فاحشه گری روی آورده و در نهايت عشق اوست که افق يک زندگی بهتر را به روی راسکولينکوف باز می کند. اما اين يک آرمان و آرزوی معنوی و يا مذهبی است که فراسوی تجديد رابطه راسکولينکوف و سونيا آشکار ميشود: « تولد دوباره و گذار تدريجی به سوی دنيايی ديگر، دنيايی که تا کنون دسترسی به آن در واقعيت يک رويا بوده است.»

 

ابله
رمان بزرگ بعدی داستايفسکی «ابله» نام دارد که به سال ۱۸۶۸ نوشت. اين رمان را داستايفسکی طی دوران اقامت سه ساله اما پر درد روحی و جسمی اش در خارج از روسيه خلق کرد. او از سال ۱۸۶۷ به کشورهای گوناگون اروپا سفر کرد و طعم سخت آوارگی، دربدری و انواع دشواريهای اقتصادی و روحی را چشيد. او برای تسکين خود به قمار بازی روی آورد. در همين ايام بود که دو رمان «اهريمنان» و «ابله» را نوشت.
در رمان «ابله» داستايفسکی خود را در برابر يکی از دشوارترين وظايف ممکن يک نويسنده قرار ميدهد: صفات و خصوصيات يک انسان کامل، يک انسان ايده آل و پيامبر گونه چگونه بايد باشد؟ خصوصيات قهرمان رمان پاسخگوی پرسش فوق است. اما اين انسان کامل که «ماچکين» نام دارد، در حقيقت ابلهی بيش نيست. «ماچکين» نمونه يک انسان خوب، مثبت، کامل، مظهر پاکيزگی و اشرف مخلوقات است. او که شاهزاده ای معصوم است، در واقع مظهر دنيا گريزی، حماقت و ديگر خصوصيات عجيب و غريب است که در درون هر انسان خوب و نجيب ديگر نيز ميتواند وجود داشته باشد. در ابتدای رمان خواننده با «ماچکين» در واگن قطاری روبرو می شود که از بيمارستانی در سوئيس در حال بازگشت به پترزبورگ است. اين شاهزاده معصوم و نجيب اما پس از بازگشت به پترزبورگ به يکباره به زندگی اجتماعی پر جنب و جوش و پر زرق و برقی پرتاب ميشود. از برخورد ميان يک انسان خوب، نجيب و شريف با جمعيتی پر تلاش، تشنه قدرت، سرعت و ثروت است که همه جنبه های شخصيتی، روحيات و نيز درماندگی و بيچارگی «ماچکين» به وضوح عريان ميشود. «ماچکين» بزودی در سالن های مجلل پترزبورگ در محاصره افرادی از اقشار بالايی و مرفه، مقامات عالی رتبه و قدرت طلب، نوکيسه های تشنه پول و مقام قرار می گيرد. در چنين فضايی است که نطفه های تراژدی معما گونه ای شکل می گيرد و گام به گام به پيش ميرود.
ناتاشا فيليپونا زن زيبايی که دل ماچکين را می ربايد، يکی از شخصيت های مهم رمان است که داستايفسکی با آفرينش او موفق به آرايش يکی از نيرومندترين قهرمانان زن در دنيای ادبيات گرديده است. او زنی زيبا اما مرموز و چند بُعدی است. اما درست در «کنتراست» و نقطه مقابل او، آگلايا زن ديگری بعنوان قهرمان ديگر رمان قرار دارد که محبوب ماچکين است: زنی ساده و دوست داشتنی اما فاقد پيچيدگيهای شهری ناتاشا.
«ماچکين» که همچون خود داستايفسکی به بيماری صرع مبتلاست و دچار حملات شديد غش ميشود، به هر کجا که پا می گذارد موجب تمسخر و يا دلسوزی مردم ميشود و مورد انواع سوه استفاده های مادی و غير انسانی قرار می گيرد. اين انسان کامل و معصوم در عمل نه تنها هيچ تاثير مثبتی در محيط زندگی خود ندارد بلکه وجودش چيزی جز درد سر و ناراحتی ببار نمی آورد. تنها جايی که امکان نگهداری از شاهزاده «ماچکين» مسيح گونه را دارد، ديوانه خانه يعنی همانجايی است که مامن اوليه او بوده است.
پيام واقعی داستايفسکی در رمان «ابله» اين است که تکامل جامعه انسانی در جهاتی که آته ئيسم، سوسياليسم و نيهيليسم برای آفرينش انسان کامل و مورد ادعای خود دنبال می کنند، در حقيقت از نظر واقعيت اجتماعی امری غير ممکن است. اين نتيجه گيری تراژيک اما نبايد مانع ديدن اثرات روحی مثبتی شود که بهرحال وجود «ماچکين» در اطرافيانش می گذارد. اما صحنه پايانی رمان «ابله» يکی از نيرومند ترين صحنه های ادبيات جهانی است. سرنوشت غم انگيز قهرمانان رمان در پايان نشانگر توانايی خيره کننده داستايفسکی در ميخکوب کردن خواننده است: «روگوشين ناکام که در اثر کمک «ماچکين» دست از آدم کشی بر ميدارد، سرگردان است، ناتاشا که دختری جوان و زيبا اما سرد و پرافاده است به قتل ميرسد و خود ماچکين کر و لال و بدون افق روشنی در پيش در ديوانه خانه بسر ميبرد.»
رمان «ابله» از سوی ديگر نشانگر مهارت و چيره دستی داستايفسکی در بازآفرينی واقعيتهای بسيار پيچيده و چند بعدی زندگی اجتماعی و نيز درونی انسانها است. از همين رو «ابله» به يک اثر هنری جاودان و ناميرا تبديل شده که دارای تازگی ها و پيام های تازه ای برای هر نسل، در هر کشور است.
رمان بعدی داستايفسکی درست برعکس رمان «ابله» درونمايه ای با قهرمانی اهريمن صفت دارد. در رمان «جن زدگان» (۱۸۷۱) قهرمان اول داستان شخصيتی بی احساس، خودخواه و اهريمن صفت بنام استاوروگين است. اين رمان در حقيقت نماد مفاهيم مورد نظر نويسنده است و نه طرح رئاليستی رفتار انسان. در اين رمان يک گروه دانشجوی راديکال که گرايش شديدی به انتقام و خونريزی دارند، نماد جنبش تندروانه و پوچ انگارانه (آنارشيستی) زمان داستايفسکی اند. چنانکه ميدانيم در آن هنگام باکونين از رهبران جنبش آنارشيستی که شخصيتی اهريمنی اما کاريزماتيک داشت موفق به جلب عده زيادی از روشنفکران و دانشجويان به پيرامون خود شده بود. در اين رمان استاوروگين نماد جنايت کار اصلی است و نويسنده با کاوش از درون چهره واقعی وی را افشا می کند. داستايفسکی با موشکافی حيرت انگيزی وضع روحی قهرمان خود را تشريح می کند و در واقع او را به مجازات اعمالش که از جمله سوه استفاده از يک دختر دانشجو بوده است، ميرساند.

برادران کارامازوف
آخرين رمان داستايفسکی که به عقيده بسياری شاهکار اصلی اوست «برادران کارامازوف» است. در اين رمان نويسنده از يکسو توانايی شگرف خود در طرح بنيادی ترين مسايل هستی و پرسشهايی که هر انسان در زندگی با آن درگير است را نشان ميدهد و از سوی ديگر با خلق حوادث دراماتيک و درد آور، راه دشوار و پرپيچ خم دستيابی به آرامش درونی و نجات روح انسانی را در نبردی جانکاه با عشق و بخشش، بازمی تاباند. داستايفسکی در رمان «برادران کارامازوف» که دارای چهار بخش، نود و شش فصل و يک پايان است تمام افکار و موضوعهايی را که در چند اثر قبلی مطرح کرده بود، بنحو کاملتری و در کمال دقت و هنر در سبک تحرير نمايش داده و انسان را در برابر آن همه فعاليت مغز خلاقش مبهوت می کند. به عقيده بسياری از صاحب نظران رمان برادران کارامازوف از هر حيث با شاهکارهای بزرگ ادبی جهان از قبيل آثار شکسپير، گونه و دانته برابری می کند.
«برادران کارامازوف» که در سالهای ۸۰_۱۸۷۹ منتشر شد، بازنمای کامل انسان و جدالهای درونی اوست. در اين رمان نويسنده همان ايده جنايت و مکافات را تکامل داده و نبرد ميان شر و خير برای تسخير روح انسان را بازمی نماياند. همچون «جنايت و مکافات» داستايفسکی از يک ماجرای جنائی که در فضايی خانوادگی رخ ميدهد، با مهارت برای بازآفرينی شخصيت ها و اسلکت رمان سود می جويد.
قهرمانان اصلی اين رمان قطور و پر حادثه را پدری مقتدر بنام فئودور کارامازوف و چهار پسر او و زنی بنام گروشينکا تشکيل ميدهند. فئودور کارامازوف، يک زميندار قديمی است که عشق به پول و زن دو شيفتگی بزرگ زندگی اوست. چهار برادری که حوادث رمان «برادران کارامازوف» پيرامون روحيات و درگيريهای آنان شکل می گيرد، هر يک حامل برداشت و قرائت معينی درباره انسان و چگونه زيستن انسان می باشند. آنها عبارتند از: ديميتری که جوانی ساده، بی تکلف، پرشور و اهل عمل است، اما گرفتار رفتار اقتدارگرايانه و زور مندانه پدر و در حقيقت قربانی حوادثی است که قادر به کنترل و تاثير گذاری بر آنها نيست.
ديمتری که پسر ارشد خانواده نيز می باشد، برخلاف پدر، حد و اندازه را نگه می دارد و چارچوب های اخلاقی موجود جامعه را رعايت می کند و تا حدی نيز سخاوتمند است. دو برادر ديگری که در واقع نقش اول رمان را بازی می کنند، ايوان و آليوشا نام دارند. ايوان مخالف شديد بی عدالتی های حاکم بر جهان است. او روشنفکری راديکال و مخالف نظم حاکم و نمونه ای از يک جوان شورشی است، اما شخصيت او در مقايسه با استاوروگين رمان «جن زدگان» کمی معتدل تر است و تا آن درجه تند رو و منفور نيست. او جوانی روشنفکر و در مجموع اهل منطق و بحث است، اما فردی کم عاطفه و بی احساس مسئوليت است. او منکر خداست و بر اين گمان است که زندگی ابدی خواهد داشت. او نيز همچون ديميتری در اين فکر است که پدر زورگو را از سر راه بردارد و از شر او خلاص شود. اما ايوان برخلاف راسکولينکوف، شهامت اجرای اين نقشه را ندارد. لذا برادر ناتنی اش اسميرياکف را که فردی اهريمن صفت و حواس پرت است به اين کار تحريک می کند. اسميرياکف ميوه تجاوز پدر به يک دختر خل وضع است.
بدين ترتيب اجرای نقشه قتل پدر و حوادثی که پيرامون آن می گذرد هسته اصلی رمان را تشکيل ميدهد. اما درونمايه اصلی رمان را جدالهای ميان ايوان با آليوشا که مظهر جدال ميان خير و شر اند، تشکيل ميدهد. آليوشا بهترين قهرمان رمان و فردی پاک سيرت و خوش قلب است. ميتوان گفت که بنا به توصيف داستايفسکی آليوشا قهرمان اصيل و يگانه و بی نظير رمان «برادران کارامازوف» است، زيرا انسانی پاک فطرت و خوش قلب است. نقطه عطف رمان «برادران کارامازوف» لحظه ای است که ايوان روايتی از جريان بازجويی بيرحمانه حضرت عيسی مسيح به نقل از روحانيون اسپانيا برای آليوشا نقل می کند. در اين روايت حضرت مسيح پس از دميدن روح زندگی در کالبد يک دختر به محبوبيت فراوانی در ميان مردم ميرسد، اما بخاطر اين کار به زندان افکنده ميشود. عيسی مسيح به اين جرم متهم ميشود که قصد اعطای اراده و خواست آزاد به مردم دارد و چنين کاری طبق آموزه های راستين مسيحيت گناهی بزرگ محسوب ميشود. در اعماق اولين شبی که مسيح در زندان است، نوری شگفت انگيز فرود ميايد و درهای زندان را به روی حضرت عيسی می گشايد. ميان مسيح و نور مکالمه ای خارق العاده صورت می گيرد. نور نازل شده، مسيح را تهديد می کند که او را در آتش خواهد سوزاند و همان مردمی که امروز دست و پای معجزه گر او را می بوسيدند، فردا او را در آتش خواهند سوزاند، زيرا مسيح به مردم بدآموزی کرده و آنها را از اطاعت محض باز داشته است. دادگاه بزرگ روحانيت مدعی ميشود که مسيحيت واقعی را در روی زمين مستقر ساخته، زيرا مردم را از خواست آزاد برحذر داشته است. آليوشا از شنيدن اين روايت بشدت منقلب ميشود و ايوان را فردی دروغگو می نامد. در نتيجه جدالی ميان ايوان و آليوشا در می گيرد. اما اين جدال نماد پيکار شخصيتهای مثبت و منفی دو برادر است. زيرا در ادامه حوادث دو برابر آشکارا رو در روی يکديگر قرار می گيرند. ايوان به مظهر صفات اهريمنی يعنی بدبينی و بدخواهی و انکار خدا تبديل ميشود و آليوشا نماد همدردی ، انسان دوستی و رفتار نيک و باور به خدا می گردد. از درون چنين جدالی است که داستايفسکی کشمکش ميان باورهای کهن دينی با ايده های تازه سده نوزدهم يعنی ليبراليسم، سوسياليسم و نيهيليسم را به گونه ای درد ناک و تراژيک تصوير می کند. در واقع ايده فلسفی نهفته در رمان برادران کارامازوف در چنين تناقص و کشمشی است. اين تناقص شباهت حيرت آوری با «کمدی الهی» دانته دارد که در جريان ديدار هولناک وی از ۹ طبقه جهنم، بارها دچار چنان فشارهای روحی و جسمی شديدی گرديد که از درد و رنجی جانکاه چندين بار دچار غش شد و قوای خود را بکلی از دست داد. اما توانايی داستايفسکی در ارائه چنين تصوير دردناکی ريشه در تجربه رنج های فردی خود نويسنده دارد.
داستايفسکی يکسال پس از انتشار «برادران کارامازوف» در گذشت. اما اين رمان برآمد اوج بلوغ و خلاقيت نويسنده آن است. در مدت بيش از يک قرنی که از انتشار اين رمان گذشته است، همواره منبع الهام بسياری از نويسندگان، هنرمندان و فيلم سازان جهان بوده است.


راز جاودانگی داستايفسکی
داستايفسکی در سالهای ميان ۸۱_۱۸۷۶ مجله ای بنام «دفترچه های يک نويسنده» تاسيس کرد. اين دفترچه ها از جهت شناخت روحيات وی حائز اهميت است. زيرا در اين دفترها بطور دقيقتری به زندگی و افکار شخصی خود پرداخته است. اين دفترچه ها در زمان حيات نويسنده، نيز شهرت فراوانی کسب کردند و حتی بيش از رمانهای داستايفسکی مورد توجه قرار گرفتند. در اين نوشته ها واکنش شديد داستايفسکی در برابر افکار انقلابی و تند روانه را که در مواردی حتی او را به دفاع از تزار نيز کشاند ميتوان ديد. اما بخش اصلی انتقادات داستايفسکی عليه افکار راديکال از موضع ليبرالی و آزاديخواهانه است و در مقاله معروفی نيز به ستايش از پوشکين همچون رهبر و سخنگوی واقعی ملت روس پرداخته است.
حقيقت اين است که در تمام تناقص های رنج آوری که داستايفسکی در رمانهايش ارائه ميدهد، ميتوان رد پای ذهنيت نويسنده ای را يافت که در طول زندگی همواره دچار هيجانهای عصبی، دنيای تخيلی و پريشانی روحی بود. بسياری از نخبگان انديشه و ادب جهان از عدم توافق اوضاع جهان با افکارشان در رنج بوده اند و در نتيجه همين جدال درونی، بی قراری و شوريدگی غير عادی قادر به توالی و تواتر سريع احساسات و افکار خود و خلق آثار پر مايه گرديده اند. جوهر انديشه فلسفی داستايفسکی اين باور است که قوای نيک و بد بايد موازی يکديگر وجود داشته باشند و رشد يابند. اما اين دو قوای نيک و بد در تکامل خود سرانجام در نقطه ای اتصال می يابند. درست در چنين نقطه ای است که معرفت و شناخت آدمی کامل می گردد. قهرمانان آثار او نيز تحت تاثير شديد اين دو قوای خير و شر قرار دارند و جنايت هنگامی رخ ميدهد که قوای اهريمنی بر قوای نيک درون انسان چيره می گردد. اما اگر بتوان به موقع قوای مثبت و نيک را در انسان برانگيخت و رشد داد، ميتوان جلوی بسياری از جنايتها را گرفت.
برای شناخت دقيقتر زندگی، افکار و احساسات داستايفسکی خاطرات شخصی وی کمک زيادی می کند. با توجه به زندگی و شاهکارهای داستايفسکی ميتوان گفت که آثار او دست کم حاصل آميزش سه عنصر اساسی است. اول اينکه داستايفسکی روسيه و شرايط زندگی، فرهنگ و ذهنيت مردم آنرا بخوبی می شناخت. او همچنين شناخت دقيقی از دستگاه تزار، پليس و مراکز سانسور روسيه که شامل بيست و دو اداره مختلف بود، بدست آورده بود. بعبارت ديگر دوران زندان و تبعيد داستايفسکی در سيبری تنها مشقت بار نبود بلکه وی از آن دوران در جهت مثبت و خود آموزی نيز سود بسيار برده بود. سالها همنشينی با دزدان، خلافکاران، قاتلين ، زندانيان سياسی، دگرانديشان و روشنفکران روسيه به او چيزهای بسياری آموخته بود که در هيچ کتابی قابل يادگيری نيست. داستايفسکی در طول زندگی دشوار خود و در زندان و تبعيد با تيزهوشی توانسته بود به خوب و بد و فضيلت و رذيلت انسانها و اعماق آنها پی ببرد.
دوم اينکه داستايفسکی در آثار خود به پند و نصيحت نمی پردازد. بعبارت ديگر او در رمانهای خود در پی تربيت و آموزش خوانندگان خود با تفکر و انديشه خاصی نيست. اين بدان معنی نيست که او در مقام نويسنده فاقد فکر و انديشه و روش معينی است. درست برعکس او انديشه های خود را در قالب ديالوگها و از زبان ديگران و به گونه ای زنده ارائه می کند. در کتابهای او قهرمانان مختلف نظير انقلابيون، گناهکاران، قاتلين، شکست خوردگان و پيروزمندان همه حضور دارند و به ملاقات يکديگر ميروند. اما داستايفسکی ديالوگها را نه با شيوه پند دهی مستقيم بلکه از راه بيان افکار و احساسات قهرمانان رمانهای خود درست آنطور که هست و با زبان و فرمولبندی مناسب با شخصيت و شرايط زندگی گوينده و نه آنطور که خود می خواهد، بيان می کند.
سوم اينکه داستايفسکی دارای شعور و ذوقی اعجاب انگيز در شکار لحظات «در مرز» است. داستايفسکی قهرمانان خود را درست در لحظه تعيين کننده ای تصوير و تحليل می کند که بر سر چند راهی دشوار و حساس انتخاب راه قرار دارند. زيرا مسئله اساسی و جالب برای داستايفسکی زندگی و افکار درونی انسان است و نه تشريح شرايط زندگی بيرونی و جايگزين های گوناگونی که هر يک ميتواند سرنوشت جداگانه ای بيافريند. چنين سبک نويسندگی به دنبال شکار لحظه ها و تحولاتی است که معمولا با بروز طغيانهای روحی، فرياد، گريه، غريو ، لکنت زبان، پرخاش و ديگر حالات غير عادی زندگی همراه است. گرچه نويسندگان و منتقدان معاصر داستايفسکی اين سبک نويسندگی او را «بی سليقگی» می ناميدند و يا نکوهش می کردند، اما درست همين سبک و شيوه داستايفسکی است که او را ماورا زمان و مکان قرار ميدهد و وی را به نويسنده ای مدرن و کلاسيک تبديل کرده است.
وگه Vogueنويسنده فرانسوی در کتاب «رمانهای روسی» که به سال ۱۸۸۶ انتشار داد چهره داستايفسکی را اين گونه تصوير کرده است: « مردی بود کوتاه قد و خشک و عصبانی که بعلت شصت سال زندگی پر رنج و ملالت فرسوده و گوژپشت شده بود. افسردگی اش بيش از پيش جلب توجه می کرد. با ريش بلند و موهای خرمائی اش به بيمار جوانی ميماند. با اين حال چون گربه تند وتيز بود. در چهره اش بينی تخت و چشمانی کوچک زير کمان ابروها ميدرخشيد و مانند آتشی که گاهی تيره و زمانی ملايم است، برق می زد.»
کتابهای «جنابات و مکافات»، «برادران کارامازوف»، «قمارباز»، «ابله»، «جن زدگان» «آزردگان»، «شب های سفيد»، «خاطرات خانه مردگان» و چند اثر ديگر داستايفسکی بفارسی ترجمه شده است.

 

منابع فارسی
داستايوسکی ، فئودور، سال ۱۳۴۵، جنايت و مکافات، مترجم: ا. لاله زاری. بنگاه مطبوعاتی صفی عليشاه (چاپ چهارم)

منابع انگليسی
The Combridge Guide to English Literature, 1983, Ed. M, Stapleton. Cambridge.‑
The Statesman` s Yearbook: Statistical and Historical Annual of the States for the World of the Year. London: MacMillian Cop. ‑

‑ منابع سوئدی ‑
Bergstrom, Borje, 1991, Alla tiders historia texter, Malmo, Gleerups.‑
‑‑
Dostojevsskij, Fjodor.1982, Brott och Straff, overs av Hans Bjrkgren, Stockholm, Wahlstrom och Widstrand. ‑
Dostojevsskij, Fjodor.1986, Brodrna Karamazov, overs av Staffan Dahl, Stockholm, Wahlstrom och Widstrand. ‑
Dostojevsskij, Fjodor.2002, Idioten, overs av Staffan Dahl, Stockholm, Wahlstrom och Widstrand. ‑
Skoglund, Svante, 2000, Texter och tankar, Litteratur, Antiken /1900, Malmo, Gellerups

 



بالا

بعدی *** صفحة دری * بازگشت