دوتجربه متضاد انسان از تاریکی و روشنائی
• چرا رستم به درون غارتاریک
میرود، تا به بینش برسد و افلاطون از غارتاریک میگریزد، تا به بینش برسد؟
• ما اسیر مفهومی تنگ،
ازروشنائی وتاریکی هستیم وسراسر فلسفه زندگی ، براین مفهوم، بنا میشود
منوچهر جمالی
چرا رستم، «جام جهان بین» را در تاریکی غارمی
یابد؟
چرا رستم، سرچشمه روشنگری جهان را درتاریکی
مییابد؟
مفهوم « خرد » در فرهنگ ایران، استوار بر
«پیدایش روشنی از تاریکی» است
خرد، اندیشیدن برشالوده« دلیری درآزمودن درتاریکی»
است
چرا افلاطون ، که بنیادگذار فلسفه باختر است،
از غارتاریک میگریزد ؟
بریدن روشنی از تاریکی
درالهیات زرتشتی
چرا، الله، نورالسموات والارض است؟
پیدایش مفهوم «روشنگری و روشنفکری»، و
تضاد آن بامفهوم «خرد» در فرهنگ ایران
چرا « تاریخ » ، همان واژه « تاریک » است؟
چرا آب حیات در تاریکیست ؟
اینکه ما به روشنفکر (= منّورالفکر) بودن
افتخارمیکنیم ، اینکه دوره روشنگری ( enlightenment-
Aufklaerung) را در باختر میستائیم ، اینکه
الله، خود را نور السموات و الارض میداند ، اینکه گرانیگاه فلسفه در آگاهبود، و
بر« عقل روشنساز» گذارده میشود ، اینکه محمد در قرآن ظلمت را ظلم ( رستم ) میداند،
و کافر( کافر میان عرب ، به معنای کشاورز بوده است که تخم را در زمین تاریک
میکارد، تا بروید و روشن شود ) ، ظالم است، و اینکه در قرآن، انسان برغم پیمان
ایمان با الله که نور است، ظلوم و جهول میماند ، اینکه در الهیات زرتشتی ، جایگاه
اهریمن تاریکیست، و جایگاه اهورامزدا ، روشنی است ، اینکه دکارت ، معیارحقیقت را «
روشنی و وضوح » میداند...... ، همه و همه ، از یک برداشت ویژه، از تجربه انسان از
تاریکی و روشنائی، سرچشمه میگیرند ، و درست فرهنگ ایران ، استوار بر برداشت دیگری
از تجربه تاریکی و روشنی هست .
برداشتی که انسان از « تجربه روشنائی و تاریکی
خود » داشته است ، نا آگاهبودانه سراسر زندگی اورا، از اخلاق و دین گرفته، تا
سیاست وحقوق و قانون و حکومت و هنر، و مفهومش از آزادی ، و رابطه اش با سوائق و
عواطف درون خودش را، مشخص میساخته است. در ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی ،
دیده میشود که « نور ازظلمت ، یا روشنائی از تاریکی » بریده شده و جدا ساخته
شده است . این بریدگی و « جدا گوهری » تاریکی ورو شنائی ، پیآیندهای فراوان در همه
گستره ها زندگی فردی و اجتماعی ، دارد . روشنائی ، نیکست، و تاریکی ، بد است .
اینهمانی دادن ارزشهای مثبت با روشنائی ، و ارزشهای منفی با تاریکی ، فلسفه ای از
دین و اخلاق و سیاست و حکومت و آزادی و .... پدید میآورد، که به کلی با
فرهنگ اصیل ایران تفاوت دارد، که درآن تاریکی و روشنائی به هم پیوسته،
و تحول پذیر به هم بودند . در آغاز سفر پیدایش در تورات میآید که » ... وخدا
گفت روشائی بشود و روشنائی شد و خدا روشنائی را دید که نیکوست و خدا روشنائی را از
تاریکی جدا ساخت .. » خدا در اینجا ترجمه « یهوه » است، و معنای ایرانی «
خدا » را ندارد . و این جدا کردن روشنی از تاریکی ، کاریست که یهوه ، نخستین روز
خلاقیتش میکند .چرا ؟ جدا کردن روشنی از تاریکی، و برتری دادن و مثبت شمردن
روشنی در روز نخست ، اصل خلقت و دین و سیاست و زندگی، در همه گستره هایش هست . سپس
همین ارزش دهی به روشنائی، در قرآن نیز ادامه مییابد . الله رسولش را
میفرستد تا مردمان را از ظلمات بیرون آورد و به نور برساند ( 257 بقره ، یخرجهم من
الظلمات الی النور ) . الله ، تورات و انجیل را میفرستد که حاوی نور و
هدایت هستند . این نوری که در انجیل و تورات هست ، هدایت میکند . انا انزلنا
التورات فیها هدی و نور ( 44 مائده ) و آتیناه الانجیل فیه هدی و نور
( 46 مائده ) . البته این نور الله ، بخودی خودش نیز هدایت نمیکند ، بلکه این
نورش، کسانی را هدایت میکند که الله بخواهد، و کسانی را که نخواهد ، این نور، به
تنهائی از عهده هدایت آنها برنمیآید . یهدی الله لنوره من یشاء ( 35 النور )
. چشم انسان این نور را موقعی می بیند که الله خودش اراده کند . و در
این شکی نیست که ارزش ظلمات و نور، مساوی نیست ( هل تستوی الظلمات و النور 16
الرعد ) . نکته ای که نا آگاهانه از فرهنگ زنخدائی درقرآن بجای مانده ، اینست
که « این قمر است که سرچشمه نور است » نه خورشید . چنانچه در 5
سوره یونس میآید که جعل الشمس ضیاء و القمر نورا یا در سوره
16 نوح میآید که « و جعل القمر فیهمن نورا » . و قمر یا ماه ، چنانچه دیده
خواهد شد ، همان سیمرغ ، همان شب ، همان ابرسیاه ، همان « تار» است که جهان ازآن
میروید، و سرچشمه ابروتخم، از اینرو سرچشمه روشنائیست . البته این برداشت در
ادیان ابراهیمی از تجربه روشنائی و تاریکی ، پیشینه دراز در الهیات زرتشتی
داشته است . در این برداشت که در الهیات زرتشتی از تجربه روشنی و تاریکی میشود ،
پیآیندهای آن ، بسیارچشمگیر و برجسته اند . و این پیآیندهاست که نه تنها ادیان
ابراهیمی ، بلکه فلسفه های باختر را نیز تا به امروز ، معین ساخته اند . با یک دید
، میتوان پیآیندهای این « بُرش روشنائی از تاریکی » را دید . این برداشت از
روشنائی و تاریکی ، به کلی برضد فرهنگ اصیل ایران بوده است ، و ایرانیان هزاره ها
برضد این برداشت موبدان زرتشتی ، پیکار کرده اند . در آغاز گزیده های زاد
اسپرم ( ترجمه محمد تقی راشد محصل ) میآید که :
« 1- پس در دین پیداست که روشنی ، بالا ، و
تاریکی ، زیر ، و میانه هردوشان ( فضای باز) بود 2- اورمزد در روشنی ، اهریمن در
تاریکی بود ، و اورمزد از هستی ( وجود) اهریمن و نیزآمدن ( او ) به پیکار آگاه بود
. اهریمن از هستی و روشنائی اورمزد آگاه نبود 3- اهریمن در تیرگی و تاریکی
به فروسویها همیرفت . برای حمله ، به سوی بالا آمد و تیغ وروشنی را فراز دید
، و به سبب جدا گوهری ( مغایرت طبع ) باو ، کوشید که بدو رسد و همانگونه براو
پیروز شود که برتاران ( موجودات اهریمنی) تیز پیروز شده بود 4- هنگامی که به مرز
فرازآمد و اورا به گفتار ویژه ( پاک ) ایزدی بیهوش ( گیج ) کرد و دو باره اورا به
تیرگی افکند برای نگهداری آفرینش از دروغ .... » .
این ویژگیهای بنیادی « روشنی = نور»، سپس
در همه ادیان و مکاتب فلسفی باقی میماند . 1- روشنی بالاست و تاریکی ، زیر . این
تنها تعیین جا نیست، بلکه تعیین مقام و رتبه و برتری و فروتری است 2- روشنی ، تیغ
برّنده است که می برّد و از هم پاره و جدا میسازد، ازاینرو ، میان تاریکی و
روشنائی ، بریده شده است، و هیچگونه پیوندی میان آن دو نیست . از این پس اضداد از
هم بریده اند . یکی حقیقتست و دیگری باطل. یکی موءمن است و دیگری کافر .... .
روشنی ، پیش از این از آب ، از ابر ( سحاب) بود، که اصل آمیختگی و پیوند و مهر است
. درچنین جهانی ، بریدگی نیست . اضداد بریده از هم وجود ندارند . حتا واژه
نور در عربی ، نیز این رد پا را حفظ کرده است . بنا بر تحفه الموءمنین ، نور به
لغت اکسیریان ، زیبق است . نامهای دیگر زیبق عبارتند از 1- آبک 2-
ابوالارواح + پرنده + جیوه + نور+ عین الحیوان + لجلاج + سحاب .... . بخوبی میتوان
دید که نور با آب و سحاب کار داشته است . جیوه ( سیماب ) در میان فلزات ، تنها فلز
آبکی بوده است .و « زیبق ، همان زی + بغ » است . معانی « زی » که هنوز نیز در کردی
و سایر زبانهای ایرانی باقیمانده است 1- رود 2- دریا 3- فرج ... میباشد .
زیبق ، به معنای « آبگاه زنخدا » است . زهدان ، آبگاه بود، و روشنی، از تخم
و تخمدان بود . نامهای پرنده و لجلاج که همان شطرنج باشد و سحاب (
ابرسیاه ) به همان سیمرغ باز میگردند که ابر سیاه است . نام بهرام و سیمرغ ، شطرنج
= استرنگ بوده است . از این رو بود که آب ( که به همه آبکیها اطلاق
میشد، از جمله به نطفه ) که سرچشمه روشنی بود ، سرچشمه پیوستگی و مهر بود .
مولوی بلخی که پرورده شده در این فرهنگ زنخدائی بود ( بلخ و نیایشگاه نوشاد
) بارها در اشعارش اشاره به آبستن شدن خود از نور آفتاب و ماه میکند . نور
ماه و آفتاب ، آبی ( منی ) هستند که خاتون خاطر اورا آبستن میکنند . اینها تشبیهات
شاعرانه نیستند ، بلکه استواربر تصاویر فرهنگ زنخدائی ایرانند .
خاتون خاطرم که بزاید به هردمی
آبستن است لیک زنورجلال تو
آبستن است نه مهه ، کی باشدش قرار
اوراخبرکجاست زرنج وملال تو
شد حامله هر ذره از تابش روی او
هر ذره ازآن لذت ، صد ذره همی زاید
ای عشق که جمله از تو
شادند وز« نورتو » عاشقان بزادند
چشم در دیدن ، آبستن میشود و ماه در نگریستن ،
آبستن میکند و در نگریسته شدن ، آبستن میشود :
دانی که کجا جوئی مارا به گه جستن
درگردش چشم او،آن« نرگس آبستن »
باید در نظر داشت که « نرگس » ، گلیست که
اینهمانی با ماه دارد، و « نرگسه سقف چرخ » ، پروین است، و خوشه پروین، تخمهای
گیتی است که در زهدان هلال ماه قرار میگیرد ، وهلال ماه ، آبستن به آفرینش گیتی
میگردد . ماه چشم آسمان درشب است، و مرکب از « همه چشمها باهم » است . وماه با
نگریستن به جهان ، همه را آبستن میکند .
زتست حامله هر ذره ای به سرّ دگر
بدرد، حامله را مدتی بپیچانی
دیوانه دگر سانست اوحامله جانست
چشمش چو بجانانست ، حملش نه بدو ماند
3- تاریکی و روشنائی ، دارای سرشت و گوهر
متضادند 4- دانائی ، فقط در روشنائی و از روشنائیست، ودر تاریکی ، هیچ
دانش و بینشی نیست . ازاینجاست که اهریمن ، چون در تاریکیست ، حتا از وجود
اهورامزدا نیز بیخبر است . 5- تاریکی، اصل خشم و زدارکامه ( تجاوزطلب و خشن
و دارای سائقه غلبه خواهی) است و روشنی ، اصل ضد خشم ، یعنی اصل صلح و
آشتی است . در حالیکه ، در فرهنگ زنخدائی ، بهمن که اصل آشتی و ضدخشم است ، مینوی
مینو ، یعنی در تاریکی میانست و باید همیشه آنرا جُست . براین پایه که
اهورامزدا در روشنائیست، از پیش میداند که اهریمن ، به روشنی هجوم خواهد آورد .
روشنی، با آنکه تیغ تیز برّان است ،با آنکه می برّد و پاره میکند ، نشان
تجاوزخواهی نیست ! 6- از بندهشن دیده میشود که این ویژگی تاریکیست که
میخواهد در تجاوز به جهان،( ولی روشنائی به فکر گسترش خود نیست ، تا با
تاریکی بیامیزد و تاریکی را روشن سازد . در حالیکه با ادیان و فلسفه های نوری ،
سائقه جهانگیری و تبلیغ و اشاعه خود، هرچند با زور، در جهان آمد . اهریمن تاریکیست
که میخواهد با همه چیز « بیامیزد » و آنرا آلوده و ناپاک سازد . به عبارت
دیگر، همه این ویژگیهای ناپاک را به جهان بدهد . 7- روشنی فقط از جهان خود دفاع
میکند، که اهریمن این دروغ خود را با او نیامیزد . روشنی ، مثل میش از گرگ ، از
تاریکی میترسد و آنرا ناپاکی و آلودگی و تباهی میداند . و میکوشد که اهریمن تاریک
را فقط با گفتار پاک و روشن ، گیج و بیهوش کند تا در همان تاریکی بماند . جهان و
زندگی را باید همیشه روشن نگاه داشت( پر از تیغها و شمشیرها و .... و نیزه های تیز
نور کرد ) ، تا جایگاه شادی و سعادت باشد . ولی ایرانیان برداشت متفاوتی از تاریکی
و روشنائی داشتند . دراین برداشت ، تاریکی و روشنائی، به هم پیوستگی تنگاتنگ
داشتند . روشنی از تاریکی میزائید . تاریکی به روشنائی ، و روشنائی بتاریکی تحول
مییافت . این برداشت از تجربه تاریکی و روشنی ، پیآیندهای عالی مردمی داشت که سپس
با « اندیشه بُرش تاریکی از روشنی ، و برتری دادن روشنی بر تاریکی ، و خدائی ساختن
روشنی، و اهریمنی ساختن تاریکی »، سرکوبی شد ،و به انکار اصالت انسان کشید . در
این برداشت که روشنائی با تاریکی پیوند داشت ، برای انسان ، هر چه « بیگانه
» است، چون تاریک و ناشناخته است ، برایش منفور نیست . از پدیده های «نو» ،
چون بیگانه و ناشناخته و تاریکند ، نمیترسید و آنرا اهریمنی نمیسازد . آنچه بیگانه
است ، ناپاک و نجس نیست . ایرانی ، آزمودن و جستجو کردن را، چون با پدیده های
بیگانه و تاریک کار داشت ، دوست داشت ( برعکس برداشت بریدگی روشنی از تاریکی، که
از تاریکی میترسید و ازآن نفرت داشت ) در این برداشت ، انسان به آنچه درضمیرش
نهفته بود ، به سوائق و عواطف و امیالش ، به نظر منفی نگاه نمیکرد . در این برداشت
، به ناآگاهبودش و به آنچه خلاف منطق آگاهبودش بود ، بد بین نبود و آنرا خوار
نمیشمرد . انسان ، زن را، چون زایش ، روند « پیدایش از تاریکی » بود ،
خوار و اهریمنی نمیشمرد . خدا از زائیدن ، شرم نداشت، و به لم یلد و لم یولد بودنش
، افتخار نمیکرد . همین « پیوند تاریکی با روشنائی »، علت آن بود که پدیده سیاست و
حکومت را، استوار بر مفاهیم « دوستی و دشمنی که باهم آشتی ناپذیرند » نمیکرد .
جهان را به دارالحرب و دارالسلام تقسیم نمیکرد . جامعه کفر و جامعه ایمان، وجود
نداشت . دشمن ، فاقد ارزش مثبت نبود . با چیرگی ِ« برداشت بُریدگی ِ روشنی از
تاریکی » بر اذهان ، سیاست و حکومت ، و رابطه با جامعه خارجی ( خارجی ، بیگانه و
تاریکست ) به جنگ آشتی ناپذیر میان اهورامزدا و اهریمن میکشد . با چنین برداشتی ،
دشمن ، چون اهریمن و تاریکیست ، باید نابود ساخته شود ، چون هیچگونه راه مهر و
آشتی و همآهنگی با تاریکی = اهریمن نیست . روابط میان جامعه های دینی
، فقط با نابود کردن ادیان دیگر و موءمنان به آن ، حل شدنیست . داستان نوح در این
فرهنگ ، بزرگترین جنایت بشری است . نوح و الله و یهوه ، در فرهنگ ایران ، پیکر
یابی اهریمن و ضحاکند . بریدگی تاریکی از روشنائی ، سبب شد که مرد ، بخش
روشن ، و زن ، بخش تاریک و اهریمنی گردید . زن ، چون میزاید ( زهدان ،
تاریکست )، اهریمنی و ناپاک و شوم رفتار و کژاندیش و اغواگر و غیرقابل اعتماد
میشود . مفهوم آزادی در این دو برداشت ، کاملا متضاد و متفاوت است . آزادی
برای یکی ، رهائی دان بخش روشن خود ، از این بخشهای تاریک است که اهریمنی است (
نفس اماره ، برترین دشمن انسانست . موءمن باید از جهاد اصغر به جهاد اکبر ، از
تاریکی کوچک بتاریکی بزرگ برود . نفس و سوائق و امیال را که مظهر تاریکی اند ،
باید کوبید و محکوم ساخت تا از آنها ، آزاد شد. غایت حکومت ، رستگار ساختن مردمان
از نفسانیات نا پاک و تاریکشان هست . این بکلی با برداشت فرهنگ ایران تفاوت دارد .
آزادی در فرهنگ ایران ، درست شکوفا ساختن گوهر خود انسان ، در جهان ودر اجتماع
ودر تاریخست، و این را « راستی » مینامد . در ادیان نوری ، همه بدیها و تباهیها و
نابخردیها ، از تاریکیست . همه خوبیها و پاکیها و خردورزیها از روشنائی است . «
خواست= اراده » ، روشن و خوبست . « کشش » ، تاریک و بد است . هرچه انسان را
میکِشد ، بد است . عشق ، بد است، چون انسان را میکشد . موسیقی و نوای نای و
چنگ و دف ، بد است ، چون دل و روان انسان را با خود میبرد . ضدیت با موسیقی ، برای
همین نیروی کشش موسیقیست . فقط هرچه انسان ، اراده میکند ، خوبست . از این رو
انسان و اجتماع و حکومت ، باید همیشه بر ضد کششها و سائقه ها و امیال بجنگد .
ایمان ، «اراده» برای قبول حقیقت است . انسان، در آغاز فطرتش با اراده ، میثاق
تابعیت با الله ، بسته است ( این سفسطه و فریب را ، اراده کردن مینامند ! ). در
فرهنگ ایران ، عشق ، کشش به حقیقت و حق است . حقیقت ، زیبائیست، و نیاز به
قدرت و زور و اکراه و شمشیر و جهاد، و نیاز به تحمیل ِ« میثاق و عهد » هم
ندارد . روز که حق با حقیقت دیگر جاذبه ندارد ، ازآن روز ببعد ، دیگر ، حق و حقیقت
نیست . وقتی قدرت دید که نمیتواند غلبه خود را بر مردمان دوام ببخشد ، انگاه دست
به فریب میزند، تا « کشش ساختگی را ، جانشین زور و قهر و خشونت سازد » . فریب ،
کشش جعلی است . تفاوت کشش و فریب را، حافظ نکو بیان میکند
به خُلق و لطف ، توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را
ولی مسئله « کشش جعلی ، که استوار بر خدعه و
مکراست » با « کششی که از گوهر زیبائی » برمیخیزد ، همان تنش وکشمکشیست که حافظ
داشته
چو بید بر سر « ایمان » خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروئیست کافر کیش
این گفتارکوتاه درباره تفاوت دوبرداشت گوناگون
ازتجربه تاریکی و روشنائی، برای درک دقیقِ داستان رفتن رُستم به غار، ضروری بود .
تاریکی در فرهنگ ایران ، زایا و رویا و مثبت و
سرچشمه آفرینندگی بوده است . خدا هم که «بُن رویش ِ گیتی» است ، تاریک است .
همین واژه « تاریک » است که تبدیل به واژه « تاریخ » شده است ، چون تاریکی ،
زادگاه روشنی، وبُن ِ آگاهی ،و ریشهِ بینش است . زمان ، تاریست که از تاریکی غار
زمان میروید .جستن و پژوهیدن و آزمودن ، با جهان تاریک یا با مسائل تاریک کار دارد
. خرد، با جُستن و آزمودن چیزها ، که آنها را میزایاند و روشن میسازد، کار دارد .
خرد با آزمودن خود در گیتی است که خود را میزایاند، و روشن میسازد . ما
درتاریکیست که میجوئیم . بینش ، پِیآیند کورمالی کردن و آزمودن در تاریکی مسائل
اخلاق و سیاست و اقتصاد و حقوقست . با تجربه اینکه روشنی از روشنی، که همجنس
و همگوهرش هست ، پدید میآید ، به هیچ روی نمیتوان دریافت که چرا تاریخ، با
تاریکی کار دارد. در جستجو و پژوهش و آزمایش در تاریکیست که میتوان به روشنائی و
بینش رسید . ما بسراغ تاریخ که میرویم ، در« غار تاریک زمان » ، گام میگذاریم .
ودر غارتاریک ، باید تنها با « چشم خود » دید . در غارتاریک ، تنها چراغی که ما
داریم ، چشم خودماست که باید ازخودش، و به خودش، روشن شود، تا بتواند ببیند . این
چشم خودِ ماست که باید تبدیل به جام جهان بین شود . در آزمودن خود و چشم خود در
تاریکیست که انسان ، مستقل میشود و به بینش مستقل خود میرسد ، یا به عبارت دیگر،
جام جهان بین میشود . جهان بینی ، دید مسنقل فردیست ، نه یک آموزه و فلسفه ای که
گروهی ، پیرو آنند . اسلام و مسیحیت ... ، جهان بینی نیستند . جهان بینی ،
با اسنقلال بینش کار دارد . در غارتاریک مسائل زندگی و سیاست و حقوق و ... ،
« بینش وامی و آموخته » ، بدرد نمیخورد . در غارتاریخ، باید چشم خود انسان ،
روشن و بینا شود، تا با« روشنی جوشیده از خودش»، ببیند .
نه تنها گذشته ، تاریکست ، بلکه آینده هم
تاریکست، و چون هردو تاریک هستند ، مارا به آفرینندگی و زایندگی و ابتکار و نو
اندیشی میانگیزند . انسان در این فرهنگ، ترس و واهمه از تاریکیها و بیگانگی
، ندارد ، بلکه عاشق تاریکیهاست، عاشق نوهاست . به عبارت مولوی :
بگیر لیلی شب را کنارای مجنون
«شب» است خلوت توحید وروز، شرک و عدد
شبست لیلی و ، روز ست در پیش ، مجنون
که نور عقل ، سحر را به جعد خویش کشد
بدانک آب حیات اندرون تاریکیست
چه ماهیی که ره آب ، بسته ای برخود؟
تعریف « دین »، که دراصل، معنای « چشم
بیننده ، زائیده از گوهر خود » را داشته است . « دین » در بهرام یشت و دین یشت ، «
چشمیست که در تاریکی و از دور، یک تارِ مو، یا یک لرزش موج را میتواند ببیند
» . دین ، چشم بینای انسان در تاریکیست ، نه یک آموزه ، نه ایمان به آموزه
ای و شخصی و کتابی ، نه شیوه کسب سعادت اخروی و ملکوتی ، نه راه نجات از گناهان .
رستم برعکس افلاطون ، برای یافتن بینش، برای یافتن چشم خورشید گونه که همان
جام جم است ، به درون غار تاریک جهان و مسائل و مشکلات میرود، و با دیو
سپید، که در واقع ،« تاریکی= دیو است ، که روشن= سپید است » میجنگد، و درست
در وجود همین دیو سپید ( تاریکی که درونش، روشنست ) ، جام جهان بین یا چشم خورشید
گونه را می یابد . دردرون این دیو سیاه ، جگرو مغزو دلیست که سرچشمه روشنائی
است . شیره و افشره ِ جگر و مغز و دل دیو سپید ، توتیائیست که وقتی چشم هر انسانی
،ازآن شستشو یابد ، خورشید گونه میشود .
در آغاز شاهنامه ، با گزارش« آفرینش عالم »،
نشان داده میشود که هر بخشی ازبخش دیگر، پدید میآید . اینجا یهوه یا الله نیست که
با امر، تک تک بخشهای گیتی را خلق کند . بلکه آفرینش ، روند پیدایش یک بخش از بخش
دیگر است ، و هربخشی ، « شگفتی نماینده نو بنو » است، و همه بخشها، بهم پیوسته
میشوند، هربخشی ، تخم ِپیدایش بخش دیگر است ( یعنی در هربخشی،تاریکی با روشنائی+
سیاهی با سپیدی همآغوشند ) وهرچیزی از دیگری، میبالد و بر میدمد و
سوی بالا میکشد ودر پایان ،
وزآن پس چو جنبده ( جانور) آمد
پدید همه رُستنی زیر خویش آورید..
چنین است فرجام کار
جهان نداند کسی آشکار و نهان
چوزین بگذری ، مردم(انسان)آمد
پدید « شد این بندها را سراسر کلید »
همه چیزها که پیش از انسان ( مردم ) پدیدآمده
اند، بسته اند و در بند هستند و به عبارت دیگر همه طلسمند . انسان در جهانی قرار
دارد که پُر از بند و گره و طلسم است، و خردش ، کلید گشودن این بندها ست . این
همان تصویر « غار بودن جهان » است . انسان باید با بکاربستن خرد کاربندش ، همه
طلسمها را بگشاید، و جهان آبستن به شگفتیهارا بزایاند . به عبارت دیگر ، انسان ،
باغبان جهانست ، انسان ، دایه ( قابله و مامای ) جهانست . خدای ایران ، انسان را
خلیفه خود نمیکند تا برجهان ، حکومت کند . انسان ، قابله و مامای طبیعت و مردمان
است . مفهوم بنیادی درک جهان و تاریخ و زندگی در فرهنگ ایران ، « بُن
= گوهر= ارکه = ویچ = بیخ = ریشه » است . جهان و زندگی و تاریخ .. از تصویر یک
خالق، و از امرهای یک خالق مقتدر، فهمیده و روشن نمیشد . « امر» بر پایه خواست یک
الاه مقتدر، جهان و زمان و زندگی را « روشن » نمیکرد . بلکه خود خدا ،هم ،«
بُن» ویا« ویچ» ویا «گوهر ِ » جهان و زندگی و تاریخ ( زمان ) بود .پیشوند واژه«
خدا» در پهلوی و اوستا ، « خواxva »
است، که همان واژه « خایه = خیه » است که تخم باشد . و «خواجه »، به معنای « تخم
جه = تخم زنخدای بزرگ ایران که نامش جه بوده است = خدای تخم و گوهرو بُن وهسته و
خایه » میباشد . «جه» که این زنخدا باشد، سپس در الهیات زرتشتی ، به معنای زن
فاحشه و بدکاره ، زشت ساخته شده است . این « جه » همان پسوند یهوه (weh+ jeh =jehweh) الاه یهود است که به معنای « جه ِ به » است . البته ، این بُنی نبود که
تنها همه موجودات جهان ازآن میرویند ، بلکه همه موجودات جهان که از این بُن روئیده
اند ، همه، تخمهائی هستند از همان تخم، و همگوهر و همسرشت و همجنس با همان
تخم . و ازآنجا که در فرهنگ ایران ، آفریده ، برابر با آفریننده است ، هر تخمی از
این بُن ، باز همان نیروی آفرینندگی و اصالت را درخود دارد، که نخستین بُن داشته
است . پس در هرتخمی و بُنی ، بُن آفریننده جهان ، هست . موجودات جهان ، همه
«تخمهائی خود آفرین »هستند . این اندیشه در همین راستا ، ژرفتر و غنی تر میشد .
بُن جهان ، در درون همه این بُنها یا تخمها ، هست . به عبارت دیگر ، خدائی
که بُن آفریننده جهانست ، در هر موجودی جداگانه، هست . هر موجودی ، اصل نوآفرینی
خود را در خودش دارد . به عبارت دیگر ، همه جهان ، باهم، جهان را میآفرینند .
در فرهنگ ایران ،یک خالق وجود ندارد که همه را خلق کند ، بلکه همه جهان باهم
، همه جهان را همیشه از نو میآفرینند .
بُنِ ِبُن ، یا مینوی مینو، در هرکسی و هرجانی هست . این مینوی مینو ، یا بُن ِهمه بُن
ها را ، «وهومن» یا بهمن یا هومان، یا « منبه = من به » مینامیدند . بهمن ، ارکه
جهان بود . ازاین رو گل ارغوان ، گل بهمن بود . زرتشت و الهیات زرتشتی ، این
اندیشه را به کلی تغییر داده اند، تا اهورامزدا را، اصل آفریننده جهان و انسان
سازند . بهمن ، در فرهنگ زنخدائی ، بُن بُن همه جهان بوده است ، و نخستین آفریده
اهورامزدا، نبوده است . اینکه بهمن ، نخستین آفریده اهورامزداست ، تصویر ویژه دین
زرتشتی است، که جایگاه بهمن را بکلی تغییر داده است، و از اصالت انداخته است . با
این جابجا سازی ، انسان و گیتی ، از اصالت افتاده اند . اینکه همه جانهای پیدایش
یافته ، تخم هائی هستند که درونشان ، بُن آفریننده خود و کیهان را دارند ،
بلافاصله به تصویر « غار بودن جهان » کشیده میشود ، چون تخم ، در تاریکیست که
میروید و پدیدار یا روشن میشود . پس همه جانداران ، تاریکند . پیدایش جانها ، یا «
رویش گوهرها و تخمها » ، بیرون آمدن از غار،یا تاریکیست . ولی این تاریکی
تخم ، یا تخم تاریکست ، که نیروی آفرینندگی را درخود دارد، و چون در خود نمیگنجد ،
از تاریکی، سر بر میافرازد . این « روند زایش و رویش از تاریکی »، در
فرهنگ ایران ، یک جنبش همیشگی است . هرمرحله ای از پیدایش ، بخودی خود ، باز یک
تخم است. به عبارت دیگر، کمال روشنی، باز به تاریکی میرسد . بُن ، در
پیداشدن ، باز درخود ، بُن است . این اندیشه در فراز سرکورش، در نقش مرغابِ
فارس تصویر شده است . بر فراز سر او، سه تخمند که درسه ساقه میرویند، و
بازبه سه تخم میانجامند . این سه تخمی که به سه تخم میانجامند ، دین یا خرد کوروش
است . او دارای چشم کرکس و اسب و ماهی کر( بهرام یشت ) است، که در تاریکی از دور،
کوچکترین چیز و جنبش را می بیند . اندیشه « تخم تاریک ، و رویش آن» یا « تاریکی و
روشنی »، باهم آمیخته اند ، و ازهم جدا ناپذیرند . بُن در روشن شدن و روئیدن ، پس
از رسیدن به اوج روشنائی ، باز« تخم تاریک درخود» میشود . روشنی ،همیشه ریشه در
تاریکی دارد . روشنی جدا از تاریکی نیست . بینش، همیشه ریشه در مجهول آفریننده
دارد . « چرا» ، مجهول زاینده و آفریننده است . اینست که نام خرد در پهلوی « وروم
= چرا؟ » بود . تاریکی ، آبستن به روشنائیست . و روشنائی که زاده شد ، باز آبستن
است . این « وجودِ همیشه به خود آبستن » ، همان مفهوم « بهمن = مینوی مینو » است .
این اندیشه « دیالکتیک تاریکی و روشنی ، یا سیاهی و سپیدی »، در مفاهیمی مانند
ابلق و شطرنج باقی میماند.درک مفهوم « غارکه همان کاو یا کاف » باشد ، باید همیشه
در پیوستگی با این اندیشه « جدا ناپذیری روشنی از تاریکی – و سپیدی از سیاهی »
دریافته شود . و گرنه بنا بر مفهوم امروزه ما ، نیاکان ما اسیر جهان
تنگ و تاریکی بوده اند که نمیتوانسته اند خود را ازآن برهانند . افلاطون هم با
همین مفهوم از تاریکی و روشنی ، بساکنان درغارش میاندیشیده است . واین به کلی غلط
است . درحالیکه دیده میشود که رستم در خوان هفتمش ، برای یافتن چشم خورشید گونه ،
به غار تاریک میرود . آنچه سپس جام جم نامیده شد . و با آن چشم، میتواند سراسر
جهان را ببیند، و بیژنی را که در چاه دور افتاده ای، در بند دشمن است و درد
میکشد ، می بیند، و بیاریش میشتابد ، و این چشم خورشید گونه یا جام جهان بین
را رستم در غارتاریک می یابد . انسان با جام جمش هست که کوچکترین بیداد به جانها
را می بیند و بیاری آزردگان میشتابد . این مهم نیست که به چه ایمان دارد یا
ندارد ، این مهمست که جانش ، مقدس است . در داستان کیخسرو ، این جام، به
کیخسرو نسبت داده شده است ، ولی در بهمن نامه، میتوان دید که این جام، در گورابه
رستم ، زیر بالین اوست . نوشیدن از این جام ، یا دیدن این جام ، کینه توزی را
تبدیل به مهر میکند . کینه ورزی میان ادیان و عقاید و مکاتب را، تبدیل به مهرورزی
میکند . رُستم ، دارای همان بینش بهرام ، خدای ایران است که در بهرام یشت میآید .
رستم مانند بهرام ، دارای دین یا خرد سه زنخدای ایرانست ، که اورا متعهد به دفاع
از قداست جان میسازند . ازاین رو ست که « ببر بیان = پوست بیور زنخدایان » را
میپوشد ، نه پوست شیر درنده را ، که جان آزاراست . داستان خضر ( خیذر= خدر= سیمرغ
) که آب حیات را در تاریکی می یابد ، پیکر یابی همین اندیشه است . چون آب ، در
فرهنگ ایران ، سرچشمه روشنائی بوده است . آسمان در فرهنگ ایران ، اینهمانی با «
ابر سیاه » داشت . و سیمرغ ، همین ابر سیاه و آسمان بود . در داستان زال و سیمرغ،
دیده میشود که هنگامی که سیمرغ ، زال را همراه پدرش سام به گیتی میفرستد، به زال
که فرزند خداست ، میگوید:
که در زیر پرّت برآورده
ام ابا بچگانت بپرورده ام
همانگه بیایم چو ابر سیاه
بی آزارت آرم برین جایگاه
فرامش مکن مهر دایه زدا که
در دل، مرا مهرتو دلگسل
سیمرغ ( سئنا= خرّم = فرّخ= َسلمSairima ) که مادر و دایه همه کودکان جهانست ، همه را برای خود
آزمائی، به غار جهان میفرستد، تا گوهرشان و خرد نهفته اشان بشکوفد، و ازخود ، روشن
گردند، و اگر دراین ماجرا ، در خطر افتادند ، باید بیاد آورند که مادرو دایه اشان
، سیمرغ ، از هر گونه آزردگی آنها دلش آزرده میشود و سراسر جانش میسوزد، و بیاری
آنها میشتابد . مهر سیمرغ به فرزندانش ( جهانیان ) ، دل اورا ازهم میگسلد . همین
مهر خدا به جان انسانست، که جان خود را قربانی میکند، تا جان انسان را از گزند و
آزار برهاند . سیامک( = سه خوشه = سه مگا ) یکی از نامهای سیمرغست، واوست که در
آغاز شاهنامه ، خودرا فدا میکند ، تا جان انسان را از گزند برهاند . این فرود آمدن
سیمرغ بشکل « ابر سیاه » ، همان فرود آمدن آذرخش( برق، روشنی ) از ابر سیاه است .
همدردی با درد هرجانی که آزرده شود ، اورا آشکار میسازد . چنانچه در بندهشن ( بخش
نهم ، پاره 140) دیده میشود که هم ابر و هم برق ، سنگ خوانده میشوند . « آن
را که مردمان ابر خوانند ، آن سنگ است که به تابش ِ آتش ِ اندروای ، بدان
آئین گرم شده است ، با آب بارد . این آتش که افتد ، که همه مردم برق
خوانند نیز سنگ است ... ». سپس ،از این تصویر سنگ ( ابر و برق ) که در بندهشن
آمده ، در داستان هوشنگ ، استفاده میشود، و آتش و فروغ ( فروزش = روشنی ) ، از
برخورد دوسنگ به هم، پیدایش می یابد .
بدانگه بُدی آتش
خوبرنگ چو مرتازیان است ، محراب، سنگ
مقصود فردوسی در اینجا ، حجر الاسود است که پیش
ازمحمد ، همین معنای فرهنگ زنخدائی را داشته است
بسنگ اندر، آتش ازو شد
پدید کزو ، روشنی در جهان گسترید
زائیدن آتش وآب و روشنائی از سنگ ( ابر سیاه )،
به معنای پیدایش روشنی از تاریکی بوده است . روشنائی از تاریکی، زائیده
میشود
فروغی پدید آمد از هر
دوسنگ دل سنگ ، گشت از فروغ ، آذرنگ
یا مولوی گوید :
چشمه بجوشد زتو، چون اَرَس از خاره ای
نور بتابد زتو ، گرچه سیه چرده ای
ارس ، همان « ارتا واهیشت = اردیبهشت » بوده
است ، چون ارتا واهیشت ، اینهمانی با رگها داشته است، و رودها ، رگهای زمینند
. ولی جوشیدن ارس از خاره ، رد پای معانی کهن را حفظ کرده است . در برهان
قاطع دیده میشود که« خاره » هم به معنای سنگ خاراست، و هم به معنای زن هست . ولی خار،
هم به معنای سنگ خاراست و هم به معنای ماه شب چهارده است، که اینهمانی با ُگش دارد
که همان فرّخ یا خرّم است .سنگ ، هم معنای زنخداخرّم را داشته است، و هم به
معنای « جفت بهرام و سیمرغ » بوده است. در سنگ، زن وشوی نخستین ، همآغوش باهم بوده
اند .« سنگ» درآغاز، معنای « مهر= به هم بستگی بسیارسخت» را داشته است ، نه معنای
« بیرحمی و قساوت و سنگدلی » امروزه را . این جمله مولوی، رد پای آنست که ارتا (=
ارس ) از زنخدا خرّم میجوشد . پیرامون رود ارس ، نشمینگاه خرمدینان و پیروان
زنخدای ایران بوده است . از این رو « منزل سلمی » نیز ، به معنای خانه و نیایشگاه
خرّم بوده است ، چون «سلم» که دراوستا sairima = sai + rima است به معنای « سه نای = سئنا » است . ازاین رو نیز حافظ شیرازی ،
ار فراق خود از این زنخدای بزرگ ایران ، میسوزد. سلم یا سلمی ، زنخدای محبوب همه
ایرانیان بوده است . و یکی از نامهای او « دوست » میباشد .
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هردم ازما صد سلام
پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس ، آنگه بزاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
این مهر و شوق بی نهایت زیاد حافظ را به خدای
خرّم = سلم = فرّخ= پیر مغان میرساند که برغم خطر فراوان ،از بردن نامهای
مشهوراو ، از نامهائی که برای اعراب و فقهای اسلام ، ناشناس است، بهره میبرد .
درجای دیگر، حافظ این اشتیاق قلبی را چنین بیان میکند :
سبت سلمی بصدغیها
فوادی و روحی کل یوم لی ینادی
گیسوی های سلم ، قلب مرا بیهوش و سرگشته کرد ،
و روح من هر روز مرا ندا میکند و فرامیخواند . در بررسی گسترده ای که ازحافظ
خواهد شد ، این پیوند و بستگی ژرف او، به فرهنگ زنخدائی ( مغان + مجوسی +
خرّمدین + سنباد+ سعیدی ...... ) نشان داده خواهد شد.
سیمرغ= خرّم ، نه تنها ابرسیاه است ( خرّ م، در کردی به معنای رگبار باران است )، بلکه «
غار در فرازکوه »، یا « کاو در ستیغ کوه » نیزهست ، همانجائی که نخستین تابش آفتاب
بدان میافتد . نیایشگاههای زنخدایان ( خرّمدینان .... ) در غارها، در
فراز کوهها بودند .« ستیغ» هم ، به معنای « سه نی = سئنا = سن » هست . سپس
پیروان مهر نیز همین غارها را در شهرها میساختند، و در این غارها ، داستان آفرینش
جهان را نقش میکردند ، چون غارتاریک ( کاو = کاف = کهف ) ، جایگاه آفریدن و یا
فرشگرد جهانست . افلاطون که تصویر غار را از همین میترائیان گرفته بود ، از فلسفه
ژرف غار در فرهنگ ایران، بیخبر بود ، و رابطه تاریکی غار، با آفرینش نور در غار
را، نمیدانست . البته این « خار= خاره » که ماه شب چهاردهم ( خرّم = فرّخ ) میباشد
، همان « خره » است که پیشوند « خرد= خره تاو » است . خرد، همان ، زایش ماه شب
چهاردهمست. ماه ، روشنی را میزاید . اینست که مغز انسان ، همان ماه شمرده میشود (
گزیده های زاد اسپرم ، بخش 30پاره 5) و در شاهنامه بارها تکرار میشود که انسان
سرویست که فرازش ، هلال ماه است . تاویدن ، هم معنای زائیدن و هم معنای پرتو
افکندن را داشته است . خرد( خره + تاو )، ماهیست که خورشید( روجن) و روشنی را
میزاید . اینست که در کردی به خورشید ، «خوره تاو» میگویند . ماه ، خودش را میزاید
. هم ماه ، هم خورشید ، هردو همان سیمرغند . خورشید روز، همان ماه شب است . خورشید
وماه ، بیان روند خود زائی همیشگی هستند . چیزی اصلست که خود زاست . اینست که «
خرد » ، خود زاست .
« کاو» در کردی، هم به معنای شکاف صخره ،وهم به
معنای کوه سنگی است . «کاوان» که همان کاویان باشد ، به معنای
کوهساران و ستیغ کوه است . غاریا کاو ، شکم و زهدان زاینده کوه ( سنگ ) است .
فرازکوه ، غاراست که جایگاه زایش جهان و روشنی است . رد پای این معنا، در واژه «
کاوشک » در کردی باقیمانده است، که دارای معنای « حامله قبل از اوان » است . در
فارسی، به درفش کاویانی ،« کاوانی درفش» هم گفته میشود ، چون کاوه ، کسی است که از
کاو یا غار تاریک، برای انداختن ضحاک برمیخیزد . خیزش برای برانداختن بیداد از
جهان ، خیزش و فرشگردیست که از تاریکی برمیخیزد . خیزش برضد بیداد و حکومتِ خرد
آزار ، از تاریکی غار برمیآید . در تاریکیست که خیزش، برضد « بلعندگان خرد جوان،
یا خرد نوآور » پرورش می یابد .در واقع این خود فریدون است که پس از سیزده سال
پرورش در نیایشگاه سیمرغ ( که کاو در فرازکوه البرز است) حقانیت به این خیزش
مییابد . این فریدون کاوی ( از غار= از سیمرغ = از خرّم ) است که خیزش ضد خردکُشی
را آغاز میکند . در فهنگ ایران ، آزردن خرد انسان ، همان آزردن جان انسانست .
قداست خرد انسان ، پیآیند مستقیم قداست جانست . کاوه ، همان فریدون است که نزد سیمرغ
= کاو = ُگش = فرّخ در ستیغ البرز ، در نهانی برای قیام برضد ضحاک
پرورده میشود . غاریا شکاف ستیغ کوه ( کاو =کاف ، که معربش کهف است ) ، تاریکی
آفریننده یا رستاخیزنده در چکاد کوه است، و کوه، همانند درختی است که از
زمین رُسته است . فراز گیاه ، خوشه یا گل است ، و گل نیز همان معنای خوشه را دارد
. فراز آسمان ، همان خوشه است که درحینی که بیان کمال روشنائیست ( اوج
پیدایش و رویش است ) ، بُن آفرینندگی تازه است . به همین علت ، به فراز آسمان ،
مینو گفته میشود ، چون مینو ، همان تخم و خوشه است . کمال ، جائیست که بُن نو
آفرینی و ابداع و فرشگرد است . جائی که نو آفرینی در اندیشه نیست ، کمال و سعادت و
شادی نیست . اینست که زُحل یا کیوان ، رنگ سیاه دارد .در گزیده های زاد اسپرم (
بخش 30 ) دیده میشود که کیوان ، موی است، و اورمزد که جایگزین برجیس یا مشتری یا «
آنا هوما » شده است ، پوست است و بهرام ، رگ است . از روایات فارسی ِ
هرمزیار فرامرز میدانیم که موی سر( گیس + زلف ) ، ارتا فرورد است و
سر، بهرام، و گردن ، رام است . ارتا فرورد ، که همان خرّم و یا سیمرغ باشد ، مو یا
گیس یا زلف است که سیاه است . اگر به دقت نگریسته شود ، این سه سپهر (7- کیوان +
6- برجیس که همان برگیس و بلقیس و خرّم است + 5-بهرام ) ، انطباق با همان مو و
پوست و رگ یا پی داشته است . این خدایان را، برای تحریف نظرا ز فرهنگ
زنخدائی ، همیشه تغییر نام میداده اند . برگ ، همان بلگ و velgلُری است که به معنای تهیگاه است ( ایزد پناه ). برک ، همان برق وآذرخش است .
« مو» ، در اصل همان نای بوده است، و در بندهشن و سایر متون پهلوی، مو ، برابر با
گیاه نهاده میشود . در عقار میآید که مو ، « هو المران و بعجمیه الاندلس، مرانه »(
برهان قاطع ، زیر نویس دکترمعین ) . این مران و مرانه ، که همان « هوم المجوس »
باشد، در کردی به معنای درخت یاس است، که گل خدای خرّم یا فرّخ میباشد . وواژه
موئیدن ، همانند واژه نالیدن میباشد، و هردو عبارت از « نوای نای » بوده اند . نی
و نیستان ، جایگاه رستاخیز و نوشوی است. طبعا گیس و مو و زلف ، همانند نیستان ،
معنای « جایگاه نوشوی و فرشگرد » را داشته است . ازاین رو کیوان ( که به
معنای کدبانو است ) جایگاه رستاخیز و نوشوی است ، و به همین علت، رنگ سیاه منسوب
به آنست . با چیرگی اصل نور، و بریدگی نور از تاریکی ، و اهریمنی سازی سیاهی و
تاریکی ، زحل و رنگ سیاه ، شوم ساخته شده است . گیس و زلف سیاه ، نماد
رستاخیزو نوشوی و نو آفرینی بوده است . چنانچه در کردی ، گیزان ( گیز= گیس ) به
معنای اُستره است و استره ، اسباب تراش ریش و مو بوده است که از نی میساخته اند
ونام دیگرش « موسی » میباشد که همان « سه نی = سئنا » باشد . مشتری که همان خرّم
است ، برجیس ( برگیس ) و بلقیس نیز نامیده میشده است . بستن گیس به دور کمر( مانند
فرنگیس پس از مرگ سیاوش ) ، یا داشتن گیسو ، همه در رابطه با این زنخدا فهمیده
میشده است .( گرشاسپ و محمد ، هردو گیس داشته اند ) در نقشی که برروی استوانه
یافته شده در خبیص کرمان از این زنخدا ، می یابیم ، سه خوشه، فراز گیسوی او روئیده
است، که برابر با همان سه تخمیست که فرازسرکوروش روئیده است . این نقش، متعلق به
سه هزارو پانصدسال پیش از میلاد است .گیسو، همان نیستانیست که سه بخش جهان جان (
گیاه + جانور+ انسان ) درآنجا رستاخیز خود را می یابند . درواقع گیس ( مو ) و سرو
گردن ، که همان سه تای یکتا باشند ( سه منزل آخر ماه که – سه کت یا سه کات
نامیده میشوند) ، خوشه و بُن پیدایش جهان ازنو هستند . سه کهت یا سه کات ( سه منزل
پایانی ماه ) متناظر با سه روز پایان ماه ( 28+29+ 30 ) بوده اند . این سه روز را
اهل فارس که خرمدین بوده اند ( نه زرتشتی ) را م جید = 28 و نشیند = 29 و
نغز= 30 مینامیده اند، و خوارزمیها راث = 28 و مرسبند = 29 و اونر = 30
مینامیده اند .
پس روزسی ام که به روز( بهرام ) خوانده
میشده است، همان « نغز» و « اونِر» است که دراصل « نغر = انگره » بوده است. روز 29
که مارسپند یا مر سپند است ، همان « نشیند » است که « نشین » میباشد، و به معنای
قطب فلک ، و زهدان زمان ، و میهن ( جای نشستن و آرام کرفتن ) ، و محل فرود آمدن
پرنده است . و روزبیست و هشتم که زرتشتیان « زامیاد » مینامند ، درحقیقت ،
رام جید ، رام نی نواز بوده است . روز 29 که مر سپند باشد بنا بر منتهی
الارب « دهما » نامیده میشده است، که همان « دهم آفریت = رنخدا دهم » باشد که
درواقع همان خرّم یا فرّخ است . این نام را الهیات زرتشتی به « دهمان آفرین »
تحریف کرده است . آنچه برای ما اکنون اهمیت دارد آنست که ایرانیان به «درخت غار»، دهمست
میگفته اند . این درخت که در فرانسوی laurierودر آلمانی Lorbeerbaum خوانده میشود،نزد یونانیان بسیار خجسته
بوده است( و انراDaaphne مینامیده اند ) و دیهیمی ازبرگهای
این درخت برسر قهرمانان خود میگذاشته اند . لغت نویسان ، میانگارند که این واژه «
دَه + مست » است . در حالیکه « دهم + اُست » میباشد ، و به معنای هسته و
تخمه خرم ( دهما ) است . ایرانیان باستان نیر به این درختِ « غار»، که
اینهمانی با سیمرغ و خرّم دارد ، اهمیت فوق العاده میداده اند، و آنرا برای زینت سر،
در جشنها بکار میبرده اند، و واژه « دیهیم » باید از همین اصل « دَ هم »
آمده باشد .دافنه در یونان پری آب تازه ( آب چشمه ) بوده است که تحول به درخت غار
می یافته است ، که چهره ای همانند سیمرغ یا خرّم است که نام دیگرشان « پری » بوده
است . اینکه به این درخت ، نام غار داده شده است برای آنست که دهما یا خرّم ،
اینهمانی با غار داشته است . بنا بر شیخ انطاکی در تذکره انتاکی ، نام دیگر درخت
غار ، ما بهشتان ، یعنی « ماه بهشتان » بوده است . ماه که همان سیمرغست ،
چشم شب است و جشمیست که در تاریکی می بیند . بخوبی دیده میشود سه روز پایان ماه (
رام جید + مر سپند = دهما + به روز ) یا سه منزل پایان ماه ( کهت سر+ کهت
میان + کهت ) ، کمال زمان، و همچنین بُن یا تخم ِ پیدایش ماه تازه ( واحد
زمان ) اند .
« سیاه » ، نام این سه تا، باهم بوده است .
چنانکه در پارسی باستان ، سیاه ، siyaavah سه تای ِ siyaa
+ به vah ، در هندی باستان syaava و دراوستا aiyaava نامیده میشود .
سیا=سی ، به معنای « سه » است .
هنوز در کردی « سیاوه » که سیا + وه باشد ، به معنای سیاه است، و « سِی » که
پیشوند « سیمرغ و سیمرخ » است، هم به معنای « سایه » است و هم به معنای عدد3= سه
است و هم به معنای« غاز وحشی» است که « ارج = قو» باشد که اینهمانی با
سیمرغ دارد . واژه « ارجمند » ، اینهمانی با سیمرغ را بیان میکند . سی مر ،
همان سیمرغ است . « مه ر» درکردی به معنای غار و زاغه و گوسفند ( گئو سپنتا = جان
مقدس ) است . مر ، همچنین به معنای پرنده است .
همچنین سیامکsyaamaka = syaa+ maka ، به معنای « سه خوشه » است . سیامک که سیمرغ باشد ، درشاهنامه ،
فرزند کیومرث ، نخستین انسانست . این اصل سه تا یکتائی که از سوی موبدان، از فرهنگ
ایران حذف و تبعید گردیده ،و در سراسرمتون زرتشتی ( اوستا و بندهش و دینکرد
و گزیده های زاد اسپرم و ..... ، مسخ و تحریف ساخته شده ، از ایرانشناسان خارجی هم
تقلید گردیده است . اساسا ، « شب »، نام این زنخدا بوده است . چنانچه رد پایش در
کردی در واژه « شه وه » باقیمانده است، که همان سیمرغ ، دایه یا خدای زایمان باشد،
و به معنای « جن نوزادکُش » ، زشت ساخته شده است . و شه وین ، به معنای سیاه است .
و ماه شوّال عرب ، نام این زنخدا بوده است ، که « شه و + آل » باشد . شب مرکب از
سه بخش میباشد ، که اوزرین گاه باشد که همان بُرز ایزد یا اپم نپات، و بالاخره
« رام » بوده است، و بخش دویم که آبادیا وان باشد ، همآغوشی ارتا فرورد و بهرام
است، و بخش سوم که اوشهین گاه باشد ، بخش سروش و رشن است، و این پنج باهم( رام +
ارتا فرورد+ بهرام + سروش + رشن ، همیشه تخم پیدایش خورشید از نو میباشند .
این پنج خدا ، که گاهنبار پنجم باشند ، بُن انسان بوده اند . سروش و رشن ، درواقع
مامای شب هستند، که مرکب از « رام + ارتافرورد+ بهرام » باشند ( قسمت پایان
بخش چهارم بندهشن به دقت خوانده شود ). این زلف و گیسوو موی سیاه خرّم یا
فرّخ ( اصل زیبائی ) ، یکی از دوبخش ( روی و موی ) جدا ناپذیر زیبائی این زنخدا
بود. پیوستگی این دو ( موی و روی ) ،یا سپیدی و سیاهی ، یا روشنی و تاریکی، یا
ایمان و کفر ، برای عرفا که وارثان فرهنگ زنخدائی ایران بودند ، درست برضد تجربه
اسلامی از پدیده های کفر و ایمان ، بجای باقی ماند . اینها نکات و تشبیهات لطیف
شاعرانه عرفا نبود ، بلکه این تجربه روشنی و تاریکی ، کفر را مانند اسلام ،
شوم و زشت و اهریمنی نمیشمرد .آنها مانند فرهنگ ایران ، در عقاید و ادیان ،
صورتهای گوناگون خدا را میدیدند . سیاهی زلف و گیسو زنخدل ، که اینهمانب با تاریکی
کفر داده میشد ، دلها را میربود .
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا زنده دل هردو جهان کرد
ناگه سر موئی زسر زلف تو درتاخت
جان را زپس پرده خود ، موی کشان کرد ( عطار )
چون بتاریکی زلفش راه
برد زنده گشت و آب حیوان بازیافت
آفتاب هردو عالم آشکار زیر
زلف دوست ، پنهان باز یافت ( عطار)
ماه رُخا هرکه دید ، زلف تو ، کافر بماند
لیک هر آنکس که دید روی تو ، دیندارشد
کفرو دین ، دو تجربه گوناگون اززیبائی خداست .
چو زلفت دید دل ، بگریخت
ناگه نهان ، از راه دزدیده درآمد
میان دربست ، از زنار
زلفش بترسائی بترسیده درآمد
چو شیخی خرقه پوشیده برون شد
چو رند درد نوشیده درآمد
بدل گفتم چه بودت ؟ گفت
ناگاه تفی از جان شوریده برآمد
ردای زهد درصحرا
بینداخت لباس کفر پوشیده درآمد
موی سر زلفش جاوید
همراهی کرد و راهبر شد
تجربه صوفیها از روشنی و تاریکی، و متناظرشان
از ایمان و کفر، هنوز ریشه در تجربه ای داشت که فرهنگ اصیل ایران ازروشنی و تاریکی
داشته است . این تجربه، دامنه بسیار گسترده پیدا میکند . تصوف ، ادیان و
عقاید و مکاتب متضاد را ، بر زمینه همین تجربه از پیوستگی روشنی و تاریکی مینگرد .
با تجربه روشنی و تاریکی در ادیان نوری ، هریکی، عقیده و فلسفه و دین و مذهب
خودرا، اینهمانی با روشنی ، و عقیده و فلسفه و دین و مذهب مخالف را، اینهمانی با
تاریکی میدهد و وبدینسان ، بریدگی گوهری از همدیگر دارند . ولی برای عارف ،
تاریکی و روشنی ، دو پدیده متضاد نیستند، و تاریکی و کفر، شوم و تباه و گمراهی
نیست . مولوی ، روشنی ماه را گیسوی دراز ماه میداند که اسیران عقاید و ادیان و
مسالک را که در چاه تنگ عقیده و دین و مسلکشان افتاده اند ، میرهاند:
عجایب یوسفی چون مه ، که عکس اوست در صد چه
از او افتاده یعقوبان ، بدام و چاه ملت ها
چو زلف خود ، رسن سازد ، زچه هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت ، رهاندشان زحیرت ها
در فرهنگ ایران ، بُن و خوشهِ درفراز ، بُنلاد(
زیربنا) و بام ( سقف ) ، زمین و آسمان، سیاه و سپید ، بُن زمان و سه منزل آخرماه
که سه کات نامیده میشدند ( که همان چکاد باشد ) ، بُن گیتی و سه سپهرفرازین ، به
هم پیوسته بودند، و ازهمدیگر، پیدایش می یافتند . این یک اصل کلی ، یک سراندیشه (
ایده ) فراگیر بود. درجهان و در زمان و در زندگی ، بخش تاریک را نمیتوان به کل
روشن ساخت . بخش تاریک ، بخش آفریننده و زاینده و نوآور است . ازاینگذشته ، کمال
روشنی ، تخم یا مینو یا خوشه میشود . روشنی از سر، « تخم تاریک آفریننده» میگذارد
. تلاش برای درک این دیالکتیک سیاهی و سپیدی ، یا تاریکی و روشنائی ، یا بُن
درژرفا، و خوشه در فراز، ... نخستین گامیست که این بررسی دنبال میکند . این
همان تصویر بهمن است . در بهمن ، درون هر هستی ، هسته ای هست . یا درون هر تخمی ،
تخمی هست . این سراندیشه ، بیان آن است که هر چیزی در گیتی ، اصیل است . اصل
آفریننده و باززائی هر جانی، در درون ِخودش هست.« خالق » به معنای ادیان ابراهیمی
، در فرهنگ ایران ، وجود نداشته است . همه جهان باهم ، جهان را همیشه از نو
میآفرینند . اینست که خرد در فرهنگ ایران ، دشمن هرگونه مرجعیتی Authorityهست . هیچگونه « خالق مقتدرو همه دانی » نیست که همه چیزها را خلق کند و غایت
زندگی و شیوه زندگی آنها را معین سازد و به آنها امرو نهی کند . بهمنی که در جان
هرانسانی هست ، برضد هرگونه مرجعیت و حاکمیتی برانسان و برخرد انسان هست . آنچه
موبدان زرتشتی ساخته و پرداخته اند ، برضد فرهنگ اصیل ایرانست . این سراندیشه که
در بهمن، در تصویر « مینویِ ِ مینو = تخم درون تخم » بیان شده است ، در این پدیده
ها که برشمرده شد ، در تصویر « بُن در ریشه، و خوشه فرازگیاه » و مانند آن ، شکل
به خود میگیرد .
بجسب مثال ، دو واژه « بام و بُن» ، بیان آن
هستند که هردو یکی هستند. دیده میشود که « پنگ »، هم به معنای « خوشه خرما »
هست، وهم به معنای « بامداد » میباشد ، که آغاز روشنی است . و ازسوئی میدانیم که
نام « بام» در بسیاری از گویشها و زبانها ، بون bun است که همان بُن باشد . سقف برابر با ریشه است . در پهلوی به بام
،هم baan بان ، وهم بون میگفته اند ، و
هنوز در کرمانشاهی و سنندجی و سیوندی ، بان میگویند . درحالیکه در شیرازی و گویش
زرتشتیان یزد و کرمان و یهودیان اصفهان ، « بون » میگویند . از سوئی در
برهان قاطع می بینیم که بُن ، هم به معنای بنیاد و پایان و بیخ درختست، و هم به
معنای سوراخ مقعد است ( که البته دراصل همان فرج بوده است) ، و هم به معنای خوشه
خرما . بخوبی یکی بودن خوشه ، و تخمدان تاریک ، و سقف روشن را میتوان دید . در واقع
بام که فراز سقف باشد ، جایگاه « باز آفرینی و باز روئی و فرشگرد خوشه است .
از این رو بود که به آسمان هم مینو گفته میشد . همچنین آسمان ، به معنای « مینوی
تخم و خوشه » است . چنانچه در بلوچی ، آس به معنای آتش است، و آتش = آذر = آگر
، همان تخم و تخمدان است . اینست که آنچه ما امروزه ، اسطوره میدانیم ، انها «
بُنداد ، بندهش » میدانسته اند . در بندهش یا بُنداد یا بُنلاد ،از همین پیوستگی «
بُن و بر= خوشه = سر »، یا سیاه و سپید، سخن میرفت . اصل آفریننده، در
سیاهی و تاریکیست . روشنی ، گسترش این تخمیست که در تاریکی یا سیاهی نهاده یا
نشانده یا کاشته شده است . در التفهیم دیده میشود که کاشتن به معنای
بزرفشانی و آبستن کردن و انداختن نطفه دررحمست . واژه « سیاه » در پارسی
باستان siyaavah =
سیا+ وَه است که به معنای « سه بِه » است. «به» در اصل معنای اصل آغازین را
داشته است. « بهی» به معنای « قطب » است . سه اصل آغازین ، ارتا فرورد(
سیمرغ )+ رام + بهرام بوده اند. سیاه، که بیان « اصل آفریننده جهان و انسان » است
، هم به این سه، گفته میشد ، هم به ارتافرورد یا سیمرغ . چنانچه به
درخت آل در گویشهای گوناگون سیاه آل ( گیلکی ) و سهال ( رامسر ) و سیالف (
طوالش ) گفته میشود . سهال ، همان سه آل است و سیالف ، همان « سه + لو » است
. سیاه را به معنای نحس و شوم بکاربردن ، برای زشت ساختن این فرهنگ
بوده است . ازاینرو بوده است که به فاسق و فاجر و ظالم و گناهکار ، سیاهکار گفته
اند و معرب آن ، همان « سیئی » است که به معنای زشت وبد باشد، که سیئه و
سیئات ازآن شکافته شده اند . این همان اهریمنی سازی ، پدیده تاریکی و سیاهیست .
بُن سیاه ، با سر( آغاز) و روشنی یا سپیدی پیوسته بودند . سپید در
اوستا spaetaاست
که مرکب ازpaeta + s ، سه + پیت است . در کردی رد پای این
واژه مانده است .« ساپیته »، به معنای بلندترین نقطه است ، و ساپیتک به معنای سقف
و بالار است . معربش ، ساباط است که به کوچه سر پوشیده میگویند . و در عبری
روزشنبه که سبت نامیده میشود وروز پایان هفته است ، منسوب به خدایsabathiel سابات است که کیوان باشد . در بام ، در نفطه فرازین ، پیدایش و روشنی آغاز میشود . و« سپید»
به معنای درخشان است . چیزی سپید است که میدرخشد . پسوند « پیت » در واژه
سپید ، در کردی ، دارای معانی 1- جمجمه 2- آغاز 3- فواره 4- زبانه آتش 5- یمن و
برکت است . پس سپید یا ساپیته ، در اصل به معنای « سه سر + سه اصل آغازگر+ سه
فواره + سه زبانه آتش ... » بوده است . هم سیاه ، این سه خدای آغازگرند، و
هم سپید ، این سه خدای آغازگرند . این خدایان ، هم سه تا یکتای پایان و هم سه تا
یکتای آغازند . جهان هم روئیده و شکفته و روند روشن شدن از همین « پیت
» است . در بدایع اللغه (علی اکبر وقایع نگار ) میآید که درکردی به خمسه
مسترقه ،« پنجه تار» میگویند، و بزبان طالقانی و گیلانی آنرا « پیتک » مینامند .
در فرهنگ ایران ، اصل یا بُن جهان ، همان خمسه
دزدیده( اندرگاه ) یا پنج روز پایان سال بود ، که در واقع تخمی بود که جهان ازآن
میرُست . نامهای اصلی این پنج روز، از سوی موبدان زرتشتی ، مسخ و تحریف ساخته شده
است، تا سراندیشه اصلی آفرینش در فرهنگ اصیل ایران فراموش گردد . به همین علت ،
نامهای اصلی این پنج روز، که تخم و بُن جهان شمرده میشده است ، همه در متون زرتشتیان،
حذف و طرد و سرکوبی شده اند . خود واژه « پنج » در کردی به معنای « ریشه +
بوته » است . این پنج ، همان واژه پنگ است که در پیش آمد . به همین علت همه جشن
های گاهنبار، پنج روزه اند ، چون همه بُن و تخم = آگر= آذرهستند.
هرگاهنباری ، بُن ِ یک بخش از آفرینش است . و « پنجه تار» که نام گاهنبار آخر است
، در واقع به معنای « بُن و ریشه تاریک جهان » است . موبدان زرتشتی ، سرودهای گاتا
را به پنج بخش کرده اند، و نام این پنچ سرود را به این پنج روز داده اند، تا نشان
بدهند که، جهان از پنج سرودی آفریده شده است که اهورامزدا به زرتشت وحی کرده است .
این سخن ، بکلی ساختگی و جعلیست . ایرانیها ، نام سرود را به روز نمیدادند . هر
روزی ، اینهمانی با خدائی داشت ، نه آنکه بنام سرودی ، نامیده شود . البته « پیتک » ، و « پیت »
معنای نی و نیچه هم داشته است ، چنانچه در کردی هنوز « فیت » و « فیتک » ، همان «
سوت و سوتک » است .و پیت در اصل همان پاده است که در واژه نامه ها به معنای
چوبدستی است ، ولی دراصل همان نای paiti
است . ودر
دستنویس شماره 410 پرسشنیها ( موءسسه آسیائی دانشگاه پهلوی شیراز) ، ص 102 دیده
میشود که نام ماه ، بیتا است که همین پیت باشد . این داده ها نشان میدهد که
پنچ روز آخرسال همان فرّخ یا نای به یا ماه شب افروز هست که با نوای نایش ، جهان
را میآفریند . درواقع ، جهان با نواختن نای ، آفریده میشود . و چون « سرود » ،
بانگ نای است ، موبدان توانستند ، پنج بخش گاتا را بنام پنج آهنگ نی ، جا بیندازند
.
ازآنجا که « پنج روز پایان سال » به شمار
نمی آمد ، چون « بُن تاریک جهان » بود ، به این علت « پنجه دزدیده » نامیده
میشد ، و با فراموش شدن ، این داستان آفرینش ، این پنجه ، برای مردمان بی معنا و
نامفهوم شد ( موبدان زرتشتی ، این پنج روز را از بُن جهان انداختند ) ، و کردها ،
« دوز آخر سال و سه روز آغاز بهاررا » تار نامیدند، تا جایگزین آخرین گاهنبار بشود
. این پنج روز پایان سال که شمرده نمیشد ، بُن تاریک و درضمن زهدان عروس بود که
ازآن سال نو زائیده میشد . ایرانیها روز آخر این پنجه را ، «درود» مینامیدند
. و در قائن ، درود به « خوانچه عروس » گفته میشود . کردها به سرپوش عروس ، تارا
میگویند . چون این پنج روز ، تاره یا تارک سال است . تاره ، به معنای
تارک سر است، و تارک ، به معنای ، فرق سر و چکاد و سکاد و سیکاد است . چکاد ، همان
« جه + کات » ، جمجمه و کله سیمرغ ( = جه ) است . در کردی به قله کوه که چکاد کوه
باشد ، « سن » میگویند که همان سیمرغست . این جشن گاهنبار، نام این خدا را
که فرّخ = سیمرغ = خرّم باشد ، داشته است . چنانچه در وجرکرددینی ( اسطوره
زندگی زردشت ، آموزگار+ تفضلی ) پاره 15 میآید که « در روز انیران درآخر ماه
سپندارمذ به ایرانشهر رسیدیم . جشن فرّخ بود . برآن جشن شادی کردیم .... » . پس «
تار= تاره » نام دیگر این زنخدا بوده است . چون تاره به معنای فرق سر هست و در
روایات فارسی هرمزیارفرامرز، موی سر ، ارتا فرورد است . این واژه تاره
= تارح در عربی « تارخ » شده است، که « پدر ابراهیم » میباشد و نام اصلی
ابراهیم در تورات، « آورام = آو+ رام » است . ابراهیم که سپس از تحریف
و عبری سازی « آو رام» ساخته شده است، تا ریشه زنخدائی یهودیت فراموش گردد ، به
معنای « رام ، فرزند آوه »، یا « به معنای « آهنگ رام » است . دراین شکی نیست که
پدر ابراهیم و خود ابراهیم در آغاز ، پیرو این زنخدا( سئنا = سینا = سین = سن )
بوده اند .
در دامغان ، مناره چهل ستونی هست که به « تاری
خانه » مشهور است که درسده پنجم هجری برفراز نیایشگاه سیمرغیان یا خرّندینان ساخته
شده است . تاری خانه ، به معنای « خانه و دیر خرّم یا فرّخ یا تاره » است .
نام شهر دامغان که مرکزاشکانیان بوده است ، بهترین گواه براین است . چون « دامغان
» در اصل « داه + مغان » است . داه = داح نام دیگر فرّخ یا خرّم یا سیمرغ
است . پلوتارک نیز میگوید که اشکانیان از تبار « داه » هستند . « داه + مغ = داه
مگا »، زنخدا داه است . از این بررسیها ، روشن شد که تخم یا بُن گیتی، که در چکاد
یا تاره یا تارکِ درخت سال هست، تاریک است ، غار یا کاو = کاف است .« قار»
در فارسی ، هم معنای سیاه و هم معنای سپید را دارد ، و چنانکه دیده شد ، سیاه و
سپید ، دورویه همان خدایانند . هم بُن تاریک و پایانند، و هم سرآغاز روشنند . هم
پایان «زمان» ، که چکاد و تارم زمان است ، تاریک هست که بلاقاصله ازآن زمان تازه
میروید و میدرخشد . در لنکرانی ، چکوت ، که همان واژه چکاد است به معنای
پیشانی است که نشان درخشیدن و سفیدیست . مفهوم زمان ، که زروان باشد ، با جنبش و
گردش ماه و جنبش و گردش آفتاب ( سال ) پیدایش یافته بود . هم گیتی و هم زمان
و هم زندگی ، همه در غارتاریک ، پیدایش می یابند . سه منزل آخر ماه که « سه کهت =
سه کات = سکاد = چکاد » باشند ، برابر با روزهای 28، 29 ، 30 بودند که
عبارتند از 28= رام جید 29 – ماراسپند که همان خرّم و دهم آفریت و مشتری (
بلقیس = برگیس است و 30- بهروز = بابک = بهرام است. این سه باهم سقف زمان
بودند . و معرب این واژه « زکات » است . زکات ، در عربی، به معنای خلاصه چیزی و
برگزیده چیزیست . درواقع ، زکات ، همان « افشاندن تخم وجوانمردیست » که آغاز
باروری و افزایش از نو است . به همین علت 1- مو و گیسو و پبشانی و 2- سروجمجمه 3-
گردن و کتف ( کت ) ، سه کت = چکاد انسان بشمار میرفتند . بوسیدن کتف ( در
داستان ضحاک ) ، نماد بوسیدن رام یا هلال ماه بود . کت و کد ، دراصل معنای خانه
نداشته است ، بلکه معنای اوج و فراز و بلند ترین نقطه را داشته است . چنانچه رد
پایش در کردی در « کت » مانده است که به معنای برجسته است . همچنین در
لنکرانی به کدخدا ، کتا میگویند .« کدبانو» ، در اصل ، معنای « بانوی فرازکوه
= خوشه در فراز » را داشته است . چون « بانو » ، همان واژه « بنو » است که به
معنای خوشه و خرمن است . زن ، خوشه است . این کد و کت ، همان کات در زبان کردیست
که به معنا جمجمه و پس گردن است . در برهان قاطع میآید که «کد بانو» ، خاتون و
بزرگ خانه است . زنی را گویند که معتبر و موقر باشد و سامان خانه را بروجه لایق
میکند . آنگاه میآید که کد بانو را به یونانی هیلاج گویند، و معنی آن « چشمه زندگی
» است . درست در زبان تالشی- تاتی « کت »، به معنای « گور » بکارمیرود( عبدلی ) ،
چون گور ، زهدان نوزائیست . و فرازسقف آسمان، زُحل ( ساتورن= سابات ایل ) است که
در فارسی ، کیوان خوانده میشود ، که به معنای کدبانو است ، و رنگ این سپهر، سیاه
است . پس جهان ، در زیر سقف سیاه کدبانو یا غار رام است . سراسر جهان ، زهدانیست
تاریک و همیشه درحال زایندگی و آفرینندگی و پیدایش . تصویر زهدان ، یک
تصویرانتزاعی شده بود ، و معنای جنسی یا سکسی امروزه را نداشت . جهان ، یک غار، یا
یک زهدان تاریک ، یا جایگاه فرشگرد و نو آفرینی بود . رد پای این سراندیشه ، در
واژه « کَویل و کیویل » باقیمانده است . در تالشتی و تاتی ، کیویل ، به
معنای « سرین » است ( عبدلی )، و در کردی « که ویل » به معنای غار و
کوخ است( شرفکندی ) . خانه و ده و شهر ، همه جایگاه « قداست جان » بودند .
دراینجا، کسی حق ندارد جانی را بیازارد . زهدان = غار = خانه = شهر ، پناهگاه هر
جانیست . اینست که به شهر نیز ، « ور » میگفتند، که هم معنای غار، و هم معنای
زهدان ( بَر ) را دارد . شهر جمشید ، ور جمشید بود . پیشوند « که و = کَو »
همان کاف و کاو است، و کویل به معنای « غار یا زهدان سیمرغ یا خرّم » است . اینست
که کیوان ، کی با نو و که وانو هم هست ، و « کَو + بانو » به معنای زهدان
بانو ، یا تخمدان و تخم ( خوشه ) است ، و با این دو ، آفرینش ، آغاز میگردد . این
تصویر بنیادی از بُن جهان ، یکی از پرمایه ترین تجربه های انسان از « روشنی و
تاریکی » است که در تاریخ اند یشگی، هیچگاه فراموش نخواهد شد . همین تجربه ،
گوهر داستان « آزمودن خود در هفت خوان تاریک گیتی » است ، که فلسفه
بینش را در فرهنگ ایران معین میسازد، و ما این تجربه را که در رفتن رستم به درون
غار تاریک برای یافتن چشم خورشید گونه یا« یافتن جام جم» باشد ، در مقایسه
با « گریز افلاطون از غار تاریک برای رسیدن به بینش » بررسی میکنیم ، چون این تصویر
افلاطون از غار تاریک ، بهترین نماد همان تجربه از تاریکی و روشنی است، که
بنیاد آموزه های ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی و مکاتب فلسفی و جنبشهای
روشنفکری است .
این بررسی در بخش دوم این مقاله خواهد شد
سايت اخبار روز