سلسله ياداشت
های مستند پيرامون سلسله ی پهلوی
در اين مقالات
نويسنده با اتکا به اسناد متعدد، دوران سلطنت پهلوی را مورد بررسی قرار داده است
مقالاتی که از اين پس تحت عنوان «سلسه
يادداشت های مستند پيرامون سلسله پهلوی» منتشر می شود نوشته آقای خسرو شاکری (زند)
از فعالين کنفدراسيون دانشجويان ايرانی در دوران پيش از انقلاب است. دو قسمت از
اين مقالات پيش از اين در سايت عصر نو منتشر شده بود. با تعطيل اين سايت آقای
شاکری موافقت کرده اند که اين سلسله مقالات در اخبار روز منتشر شود. علاوه بر دو
قسمت اول، بخش سوم اين مقالات نيز اکنون آمده است که به تدريج در اخبار روز منتشر
خواهد شد.
در آمد
يکی از مائوئيست هايی که به عنوان «عنصر نفوذی» در دستگاه شاه کار می کرد
تا حد معاون وزير هم «ارتقاع» يافت و در کنفرانس موسسه اسپن آمريکايی (ASPEN) که، دوسال پيش از انقلاب در شيراز برگذار شد، در کنار وزير
متبوعش (يا مطبوعش؟) در مدح «دست آوردهای انقلاب سفيد» داد سخن می داد. پس از
لودادن سازمان متبوع (مطبوع؟) اش توسط هوشنگ نهاوندی با يک کشيده در ساواک روی
گرداند و حاضر شد در تلويزيون شاه همه ی اپوزيسيون، از جمله رفقای پيشين خود، را
به دشنام گيرد و عمال دول خارجی معرفی کند. کتاب او در توجيه نخست وزير
«انساندوست» شاه هويدا (و نيز بطور ضمنی ماستمالی وادادن خود) که با
حساب معينی برای «تجديد نظر» در تاريخ دهه ی آخر پهلوی نگاشته شد هم در آمريکا و
هم در تهران (با عنايت وزارت ارشاد اسلامی) به چاپ رسيد. «سوکسه» ی اين کتاب برخی
درها را به روی او باز کرده است. اکنون، بنابر گفته ی بخش فارسی راديو فرانسه که
با او در روز جمعه نهم ماه مه مصاحبه کرد، او اکنون در موسسه ی هوور (Hoover Insitution) در شهر استانفورد به کار گرفته شده است. اين خبر اقوال برخی از
دوستان پيشينش را که هنوز با او مراوده دارند تاييد می کند که او به دريافت يک
بودجه ی «تحقيقاتی» پانصدهزار دلاری مفتخر شده است. (معمولا بودجه های اعطايی برای
نگارش يک کتاب تحقيقاتی، آن هم به اساتيد سرشناس از پنجاه هزار دلار تجاوز نمی
کند!) با اين بودجه ی گزارش شده يا کمتر يا بيشتر از آن، او اکنون دست اندر کار
نگارش سر گذشت محمد رضا شاه شده است. حتی اگر پيشينه های «افتخار آميز» اين «مورخ
موفق» را در نظر نگيريم، از رقم اعطايی بودجه و محلی که مهمان اوست، موسسه ی هوور
(Hoover
Institution) در شهر
استانفورد، به خوبی روشن است که هدف ازين کتاب چيست: در يک کلام توجيه حکومت
استبدادی محمد رضا شاه و زينت بخشيدن به او از طريق مداحی «اصلاحات» وی. کتابی که
در دست دارد بايد دوقلوی کتابی باشد که مسئوول سابق بخش ايران آن، يعی آقای
لنچاوسکی، نزديک به محافل امنيتی آمريکا در آستانه ی انقلاب بيرون داد که البته
بخاطر انقلاب ايران با شکست مفتضحانه أی روبرو شد (Iran under the Pahlavis, Hoover
Institution Press, Stanford, ۱۹۷۸).
نکته ای که بايد بويژه بدان توجه داشت اين است که اين موسسه زير نظر آقای شولتس،
وزير کابينه ی ريگان و از مشاوران نزديک بوش پدر و پسر و پرورنده ی خانم گوندوليسا
رايس (مشاور امور بين المللی بوش) اداره می شود. دور است که حضور اين «مورخ موفق»
در اين موسسه در اين زمان تصادفی باشد.
لذا با توجه به تبليغات بيش از پيش گسترده ای که از جانب هوادران پهلوی به
مدد لابی اسراييل و راست ترين جناح دستگاه حاکمه آمريکا در انجام است و هدف آن
جوانانی است که کمتر ازين گذشته آگاهند، ما به پيشينه های حکومتی می پردازيم که
موجب اصلی پديد آمدن جنبش نئواسلامی در ايران (و فراتر از آن) شد. ما با اين سلسله
از يادداشت های تاريخی پيرامون خانواده ی پهلوی، می کوشيم چهره ی پشت پرده ی محمد
رضا شاه و دستگاه او را از طريق اسناد غير قابل انکار (عمدتا از بايگانی بريتانيا)
بشناسانيم، تا مردم ما، از فرط بی بديلی و بی دليلی، ديگر بار خود از چاهی بيرون
نکشند و به چاهی ديگر در نيافکنند.
***
يکی از کارداران سفارت بريتانيا در تهران در آغاز اشغال ايران به هنگام
جنگ جهانی دوم در يادداشتی سری و (بدون تاريخ، که اما بايد متعلق به سال ۱۹۴۳ پس
از بازگشت سيد ضياء به کشور بوده باشد) تاکيد ورزيد که مادامی که بريتانيا در
«هندوستان و نفت منافع» صاحب منافع بود نميتوانست نسبت به «وضعيت داخلی» ايران بی
تفاوت بماند. به نظر او يکبار اين رفتار در زمان رضا شاه، يعنی پس از قرارداد
۱۹۳۳، پيش گرفته شد و «نتيجه اش بد بود.». «نه فقط رضا شاه ما را از همه ی [کذا]
امتيازتمان محروم کرد، که موجب ايجاد احساسات بيش از پيش ضد انگليسی در اين کشور شد،
و ما ايستاديم و نظاره کرديم.» با توجه به ضعف کابينه های ايران در زمان
جنگ، اين کاردار بر اين نظر بود که به هيچ وجه فرض نبود که کار درست بريتانيا در
اين زمان اين می بايست بود که شاه را تا پايان جنگ حفظ کند. او نگران دست اندازی
شاه بر فرماندهی ارتش بود، زيرا چنين امری احتمال کودتا عليه او را افزايش می داد.
او ضمن تاکيد بر اين که قانون اساسی ۱۹۰۷ ايران در وضعيت نو برای ايران ديگر
نامناسب بود، پرسيد آيا بايد بريتانيا به جهت رضا شاه متمايل شود. و جواب داد «خدا
نکند!» زيرا اگرچه «حکومت او موجب برخی دست آوردهای چشمگير بود [کذا]، اما براساس
پايه های بی ثباتی، نفرت ظلم، ولع، و شک.» استوار بود. و اما محمد رضا شاه چطور؟
«من متقاعدم که او قادر نخواهد بود» از عهده ی اين کار بر آيد. کاردار به نظرات
افرادی چون مصطفی فاتح اشاره برد که نمونه ی کمال آتاتورک را مد نظر داشتند، امری
که به نظر اين کاردار به «يک شخصيت استثنايی» بستگی داشت. او سپس پرسيد که آيا اين
مرد سيد ضياء می توانست بوده باشد. «شايد.» اما اين انتخاب مخاطراتی نيز در
برداشت. او سپس اين احتمال را پيش کشيد که محمد رضا را بعنوان «شاه مشروطه، با
نخست وزيري سيد ضياء با قدرتی نظير آنچه که چرچيل داشت» حفظ کنند. اين ديپلمات
انگليسی خواستار بحث پيرامون «اين مسئله ی مهم» پيش از پايان جنگ بود. او هشدار
داد که «اگر ما اکنون حوادث را مهار نکنيم، حوادث دست ما را خواهند بست.» (FO ۲۴۸/۱۴۱۹)
از اينجا روشن می شود که نه تنها کارگزاران حکومت فخيمه خود معترف بودند
که رضا خان را آورده بودند، بل در صدد تامين منافع خويش از طريق عمال شناخته شده ی
خود سيد ضياء با لعاب «شاهنشاهی» بودند. تا آغاز جنبش ملی کردن نفت آنان حوادث را
مهار کردند. اما در اثر رشد جنبش عظيم مردم نتوانستنذ تا سه سال «حوادث را مهار
کنند» تا اينکه آنان موفق شدند با استفاده از ضعف های جنبش و نفاق در ميان نيروهای
مترقی، يک بار ديگر «حوادث را کنترل کنند،» اما تا آغاز انقلاب.
لکن از همان سال های جنگ هويدا بود که شاه معزول، همانند پدر معزولش، قصد
نداشت نقش شاه مشروطه را ايفا کند. سفير بريتانيا در ۲۹ ژوئن ۱۹۴۳ اظهار نظر کرد که «شاه اميد
داشت که نقش بزرگتری را در امور ايران ايفا کند.» او افزود که «دلايل روشنی وجود
دارد که شاه به برخی روزنامه ها کمک مالی می رساند و اميدوار است بر انتخابات مجلس
از طرق مختلف، از جمله از طريق رهبران مذهبی، تاثير بگذارد. او مهار ارتش را در
دست دارد، و به منظور حفظ حمايت آن از خود از استفاده از قدرت خويش برای تعديل
خواست های اغراق آميز آن رويگردان است، و با مجازات افسران خاطی مخالفت می ورزد.»
سفير بريتانيا سر ريدر بولارد، که می دانست که شاه بر اين پندار بود که متولد شده
بود تا «مستبد خيری» باشد، بر اين رای بود که «مادامی که روس ها در ايران اند، هر
کوششی برای استقرار يک نظام استبدادی در ايران با مخالفت آنان روبرو خواهد شد.»
(منبع: ۰(FO
۲۴۸/۱۴۲۳ در ادامه ی همين تمايل بود که
شاه، پس از کوته مدتی بعد از تخليه اذربايجان توسط روس ها، با همدستی برخی از
درباريان، چون اشرف خواهرش، دکتر اقبال، ابتهاج، و رزم آراء نخستين کودتای دوران
خود را در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ سازمان داد، و پس از قلع و قمع و ساکت کردن همه ی مخالفان
استبداد فردی خود، حتی قوام و سيد ضياء، اين دو عنصر خادم امپرياليست ها، دست به
تغيير قانون اساسی زد و برای خود حقوق جدبدی تراشيد، و مهمتر از همه خق انحلال
مجلس. (در اين مورد به کتاب تحليلي مستند زير نگاه کنيد: THE SHAHS CIRST COUP DETAT, ۱۹۴۹,
An Inquiry into the "Perfect Crime" That Changed the Course of Irans Modern History, in: iranebidar.com.
لکن در اوضاع و احوالی که مدل شوروی بسيار ی را مدهوش خود کرده بود، همين
محمد رضا در عين حال کوشيده بود سفير بريتانيا را بفريبد که گويا او «قهرمان [نسل]
جوان و طبقات فرودست و هوادار اصلاحات اجتماعی» و « نخبگان جوان متمايل به
سوسياليسم» بود منبع:. (FO ۲۴۸/۱۴۲۳. ۱۵.۱.۱۹۴۳)
در سايه ی سوسياليسم ورشکسته و بد نام شده ی شوروی و سياست تجاوزکارانه ی
آمريکا تحت نام «دمکراسی»، امروز پسر که فارغ از هر گونه قدرتی است، همچون پدر در
سال های جنگ، تلاش می کند خود را «قهرمان» آزادی و دمکراسی، و دلسوز فرودستان
ايران معرفی کند، اما به مدد کی؟ اين بار، اربابان جديد جهان، آمريکاييان!
جالب توجه است که شاه معزول در مصاحبه ای با يک مجله ی آمريکايی، که هفت
ماه پس از ديدارش با پرزيدنت کارتر در واشنگتن که در نوامبر ۱۹۷۷ و پس از تظاهرات
عظيم و تکان دهنده ی دانشجويان عضو کنفدراسيون بر ضد رژيم ديکتاتوری او، انجام شد،
ضمن اظهار اين که «من صاحب قدرت هستم و هيچکس مرا واژگون نخواهد توانست کرد»، در
پاسخ سئوال خبرنگار آمريکايی در مورد جانشينی فززندش رضا، گفت « دوره ی آموزش او
هنوز واقعا رسما شروع نشده است. او تقريبا ۱۸ ساله است و تازه دارد امتحانات نهايی
خود را می دهد. پس از آن او برای يک سال به ايالات متحده اعزام خواهد شد تا در
آنجا دوره ی هوانوردی را ببند، و به هنگام بازگشت ما دوره ی تعليم مبادی [سلطنت]
برای او را آغاز خواهيم کرد. (منبع: US News
البته چون در زمان سقوط پدر پسر در ايالات متحده مشغول تعليمات نظامی بود،
او هرگز فرصت اين را نيافت که مبادی سلطنت را از پدر بياموزد. بدين سان، دانش او
تنها به خلبانی هواپيمای محدود می شود. علاوه بر اين، پسر که بيش از ۲۵ سال در
آمريکا زيسته و آمريکا را کشور متبوع و مطبوع خويش می داند مسلما بيش از پدر خود
را نسبت به آن کشور متعهد می بيند و احساس اهليت می کند. پدرش محمد رضا در دومين
سفر خود به آمريکا بسال ۱۳۳۳، يعنی پس از کودتای بيست و هشتم مرداد، از جمله چنين
گفت: «بايد اعتراف کنم که در اين سفر دوم به اينجا من احساس می کنم که در منزل
خويش هستم.» (منبع: FO ۳۷۱/۱۱۰۰۹۳).
اين احساس درست پدر بود، چه او، برغم تظاهر به «قيام مردمی» ۲۸ مرداد، بيش از هر
کس ديگری می دانست که تاج و تخت خود را مديون همان کشوری بود که در آن احساس اهليت
می کرد، يعنی آمريکا. از همين رو بود که فرزند خود را مثلا نه به سوييس برای آموزش
فوتبال (چون نوجوانی خودش)، که به آمريکا برای آموزش جنگنده های آمريکايی فرستاد.
در همين سفر به آمريکا که شاه طی آن خود را در خانه ی خويش احساس می کرد،
محمد رضا، نه به اربابان خود که به مردم آمريکا دروغ هم گفت. او اظهار داشت که:
«... پايان جنگ جهانی دوم به پيدايش تدريجی اما عميق بيداری اجتماعی در
ميان مردم ايران انجاميد. با دريافت اينکه چه نقش مهمی نفت ايران در پيروزی متحدين
ايفا کرده بود، طبيعتا مردم ايران چنين احساس ميکردند که بايستی ار منابع نفتی
خويش سهم عادلانه و مشروعی دريافت کنند. اين بيداری اجتماعی شتاب گرفت و افق خود
را گسترش داد. آزادی سياسی و اقتصادی به جزئی تفکيک ناپذيری ار خواست های ملی
ايران بدل شد. اين نمودی راستين از جنبش ملی در ميان همه ی طبقات [کذا] ايران و
تداوم منطقی تحول اجتماعی در ميان مردم ايران بود. اما مشتی عناصر خرابکار (اما
بسيار سازمان يافته) در ايران کوشيدند از اين بحران اجتماعی سود بجويند و برنامه
های مدونی تنظيم کردند تا صنعت عظيم نفت ايران را داغان کنند. به غير از اين تعداد
محدود، متعصبان گمراه و طرفداران [حزب] توده، هيچکس در سزاسر ايران خواهان اين
نبود که پالايشگاه عظيم آبادان از کار بيفتد و نفت ايران بکلی از بازار های جهان
حذف شود.» در اينجا البته او تلاش می کرد که مصدق و همکارانش را «خرابکارانی»
بنامد که با برنامه می خواستند صنعت نفت ايران را داغان کنند! و چنان وانمود سازد
که رهبری نهضت مردمی با خود او بود. او سپس افزود که:
«در ماه اوت سال گذشته [مرداد۱۳۳۲] ايران در آستانه ی فاجعه قرار داشت،
اما در لحظات آخر به عنايت خداوند [که بايد منظور از آن سيا بوده باشد] و کوشش
ميهن پرستانه ی مردم ايران [اشاره البته به برادران رشيديان و دسته های اوباش شعبان
جعفری و طيب است] و وفاداری آنان به تاج و تخت ايران از سرنوشت فاجعه آميز نجات
يافت.» او افزود که:
«جای شگفتی نيست. آنانی که اين توطئه ی شيطانی [چقر اين انديشه به تفکر
خمينی نزديک است!] را چيده بودند توجهی به واقعيت نداشتند که يک اتحاد و يک دلي
ننوشته ای بين مردم [بخوانيد ايالات متحده و سازمان جاسوسی آن در ايران تحت
فرماندهی کرميت روزولت] و من وجود دارد.» او سپس به خود باليد که از تاريخ
کودتای ۲۸ مرداد به بعد «بسيار کارها شده است. نخست و مهمتر از همه، نظم و قانون
مستقر شده اند.» يعنی نيروهای مخالف دربار و اربابان امپرياليسم آن سرکوب شده
بودند. و «مناسبات دپلماتيک با انگستان از سر گرفته شده است. و مسئله ی مزاحم (thorny) نفت با [ايجاد] يک کنسرسيوم بين المللی حل شده است.» (يگذريم که
در سال های ۱۹۷۰ شاه اين قرارداد ننگين را به حساب علی امينی نوشت!) و اين طبيعی
بود که او سپس بخواهد «سپاس قلبی خود را نسبت به کمک های بسيار ارزشمند و
سخاوتمندانه ی ايالات متحده در زمينه های فنی [بخوانيد نظامی وپليس سرکوب] و مالی
و ديگر زمينه ها [کودتا!] ابراز» دارد و بيفزايد که « بين ما يگانگی عميق و اساسی
در منافع ملی وجود دارد که همه چيز را تحت الشعاع قرار می دهد. ... دوستی نزديک
بين دو ملت ما تا حد زيادی بر اساس ارثيه ای مشترک[کذا] و سنت های دمکراتيک استوار
است. ... آنچه که قدرت های غربی را در ايران به هماوردی می طلبد عبارت است از
همگامی [شگفتا!] با انقلاب اجتماعی و انسانی مردم ايران و تشويق و کمک رسانی به
[تحقق] خواست های ملی مردم ما برای زندگی بهتری» (منبع: FO ۳۷۱/۱۱۰۰۹۳). که عواقبش را مردم ايران در ۲۴ سال گذشته پس از گذر ار دروازه ی
«تمدن بزرگ» شاهد بوده اند!
حال بد نيست ببينيم اين مردی که اين چنين خود را دلسوز مردم ايران و منافع
ملی ايشان و «داغان» نشدن صنعت نفت ايران وانمود می کرد، درست در آن هنگامی مردم
ايران در گير ملی کردن نفت و دفاع از آن بودند در خفا چه چيزی به گوش اربابان خود
نجوا می کرد.
در ۱۱ فوريه ۱۹۵۱، يعنی در بحبوبه ی مبارزه برای ملی کردن
نفت به رهبری مصدق شاه به هنگام ديدارش توسط آقای فورلانژ از سفارت بريتانيا گفت
که «نگرانی اصلی اش اين بود که مبادا کميسيون نفت مجلس قطعنامه ی ملی کردن نفت را
فورا و پيش از بحث پيشنهاد های ديگر [شرکت استعماری نفت] به تصويب برساند. او نمی
خواست که در موقعيت نا مطلوبی قرار گيرد که مجبور شود مجلس را [با تکيه
به همان قانون اساسی پس از کودتای ۱۵ بهمن] بخاطر مسئله ی نفت منحل کند».
۳۷۱/۹۱۵۲۲) FO)
در ۱۵ ماه مارس ۱۹۵۱ پس از تصويب پيشنهاد کميسيون نفت به رياست دکتر مصدق
توسط مجلس شورای ملی، آن هم به اتفاق آراء، سفير بريتانيا به ديدار شاه شتافت، شاه
به او گفت که تصويب قانون ملی کردن صنايع نفت توسط مجلس امری بود «موجب تاسف
بسيار»، «زيرا هيچ مجلسی پس از اين نخواهد توانست آن را لغو کند.» بدين سان روشن
می شود که چگونه شاه از تصويب و عدم امکان لغو اين قانون حافظ منابع طبيعی ايران
نزد ارباب اظهار تاسف می کرد. شاه به سفير گفت که نمی دانست گام بعدی در زمينه نفت
چه خواهد بود. «او اضهار تاسف کرد که ممکن نشده بود جنبشی را که جبهه ی ملی [يعنی
همان «خرابکاران»] در مورد ملی کردن نفت آغاز کرده بود متوقف کرد.» سپس سفير
بريتانيا و شاه پيرامون نخست وزير آينده که جانشين نخست وزير مقتدر مقتول رزم آراء
می توانست شد به مذاکره پرداختند. سفير به لندن گزارش داد که او شاه «به اين
موافقت رسيديم که تنها نامزد های ممکن عبارتند از قوام السلطنه و سيد ضياء [الدين
طباطبايی] . شاه قوام را نمی تواند خواست، بعضا بخاطر نامه [تند] اش به شاه و بعضا
بخاطر اين که او سياستمداری غير قابل اعتماد بود و کشور را، بنابر خطوط بسيار
شناخته شده، دچار فساد بيشتری می کرد. او با سيد ضياء به توافق رسيده بود، اگر چه
او را سياستمداری آبديده نمی دانست و شواهدی دال بر توانايی او برای اداره ی مملکت
در اين وضعيت سخت وجود نداشت. با اين همه، او [را] مردی درستکار می دانست، اگر چه
برخی از دوستان اش اين چنين نبودند.» (Lunch with the Shah, FO ۲۴۸/۱۵۱۸)
ازين گزارش سری سفير بريتانيا به خوبی روشن می شود که چه کسی ار ملی کردن
ثروت ملی ايران می هراسيد و دل به دل ارباب انگليسی می داد. و اينکه اين ادعا چقدر
نادرست است که خانواده ی سلطنتی أی که به قول مصدق و شواهد انکار ناپذير تاريخی مخلوق بريتانياست می
تواند حافظ منافع مردم بلاديده ی ايران باشد.
در بُهبُه ی ملی كردن نفت، سفير بريتانيا در يكی از ديدارهايش
از شاه برای مذاكره، كه طی صرف نهار انجام می گرفت، در خلال صحبت متوجه آن شد كه
عكسی از رضا شاه به روی ميز نهار خوری گذاشته شده
بود (محلی غير معمول برای عكس مگر آن كه عمدی در كار بوده باشد!). تفسير سفير كه
او را خوب می شناخت اين بود كه اين امر از يك سو ناشی ازين بود «كه شاه بيش از پيش
به خود جرات می دهد كه خاطره ی پدرش را نمونه [رفتار خويش] قرار دهد. اين ممكن است
بعضا ناشی از آگاهی او بر ناقابلی خودش برای مقابله با وضعيت دشوار ايران باشد، اما ممكن است همچنين نمادی ازين باشد كه او در نظر دارد
كنترل خود را بر دولت تحكيم ببخشد و نفوذ خود را بر اداره ی امور كشور تحميل كند.»
(FO٢۴٨/١۵١٢)
اين گزارش از جانب سفير حكومتی كه در تمام وقت حامی
پهلوی بود گرايش شاه پيشين را از همان آغاز به ديكتاتوری روشن می كند.
در ١۹۶۶، پس از اين كه شاه نيروهای ملی را از ميدان به در
كرد، سفير بريتانيا در تهران سِر دِنيس رايت در گزارشی سری پيرامون اوضاع ايران به
دولت متبوع خود در مور «چشم انداز رژيم شاه و عواقب ممكن سقوط [آن]» فرستاد. وی در
اين گزارش از جمله گفت: «شاه بيش از گذشته برای [حفظ] قدرت خويش به نيروهای مسلح و
نيروهای امنيتی تكيه می كند» و افزود، البته به تعارف، كه «توان، هوش، و شهامت خود
او و حيثيت او حتی در ميان دشمنانش و محبوبيت اش در ميان توده های دهقانی بدون
ترديد نيز نقش مهمی [در حفظ او] ايفا می كنند.» او افزود كه رژيم شاه «بدون
ترديد در ميان بسيار از مردم، چه چپ و چه راست، محبوب نيست. با اين همه [كذا] شاه
... به نحو قابل توجهی در پراكندن اپوزيسيون سياسی سازمان يافته، از جمله حزب توده
و عناصر مختلفی كه در زمان دكتر مصدق جبهه ملی را تشكيل می دادند، موفق بوده است.»
پيرامون شايستگی ايران برای دمكراسی سفير بريتانيا نوشت «ايران در تاريخ اش هرگز چيزی
شبيه به دمكراسی را تجربه نكرده است، اگرچه اين كشور غالبا دچار اغتشاش و آنارشی
بوده است. ... قانون اساسی ۱۹۰۷ زورق ضعيفی
از آب در آمد كه شاه توانسته است، همچون پدرش، بنا بر ميل خويش مطيع خود سازد. ...
هر قدر هم كه شاه صميمانه نگران ايجاد پايه ای دمكراتيك، مثل ايجاد شوراهای محلی و
روستايي، برای دولت باشد، من مطمئن هستم كه با توجه به طبيعت فزاينده ی خود كامه ی
او در آينده ی نزديك چشم اندازی برای دمكراتيزه كردن در راس [حكومت] وجود نخواهد
داشت؛. و اگر به دليلی او از پهنه ی سياسی ناپديد شود خلايی سياسی [دركشور] ايجاد
خواهد شد.» با اين همه سفير بريتانيا براين نظر بود كه «طبقه ی حاكم» جديد ايران
كه در اثر رفرم های شاه به وجود آمده بود حاضر نبود آن «دست آوردها» را بخاطر «يك
هدف سياسي» (لابد دمكراسي!) به دور افكند. او را نيز نظر بر اين بود كه در كوتاه
مدت نه ايلات و نه ملايان می توانستند از خط خارج شوند [يعنی بديل حكومتی شوند يا
آن را به مخاطره اندازند] يا اين كه يك «جبهه ی مردمي» ناگهان ظاهر شود و يكی از
رهبران جبهه ی ملی را به قدرت برساند.» آنچه سفير بريتانيا «محتمل تر» می انگاشت
اين بود كه در صورت از بين رفتن شاه «هر ترتيب موجودِ جانشيني» او می توانست «به
نحوی نسبتا منظم به كار گرفته شود.» او بر اين باور بود كه در بدترين حالت، همچون
از بين رفتن وُراث او، «اِجماعی به وجود خواهد آمد كه شاه بعدی چه كسی خواهد بود.»
او سپس افزود كه «سنت سلطنت در ايران آن چنان نيرومند» بود كه «محتمل نبود» كه
كسانی كه پس از بين رفتن شاه به قدرت می رسيدند يك رژيم جمهوری را انتخاب كنند يا
در خدمت آن قرار گيرند. در پايان اين گزارش طولانی كه خود سفير آن را «برداشت
گونه» (ايمپرشِنيستيك) خواند، او افزود كه تالی شاه نه يك حكومت كمونيستی و نه اغتشاش
خواهد بود. او اين نظر را داد كه «رژيم شاه، با همه ی معايبش و با همه ی نگرانی ای
كه برای ما ايجاد می كند، بهترين حكومتی است كه اين كشور می تواند در آينده ی
نزديك آرزو كرد.» او تاكيد كرد كه «قضاوت» او «اخلاقي» نبود، و هر چه در مورد
موارد مشابه گفته شده باشد، در مورد ايران اين قضاوت «حقيقت» داشت.
(FO
٣۷١/١٨۶۶۶۴)
ازين خلاصه دو امر كاملا روشن می شود. نخست، برغم نظريه ای كه
انگليسيان خود نيز مبلغ آن اند كه «همه زير سر بريتانيا ست»، سفير بريتانيا قادر
نبود تحليل درستی از وضعيت ايران و گرايش های به سوی آينده به دست دهد. دوم، حكومت
بريتانيا همچنان محمد رضا شاه را
حافظ منافع آزمندانه خويش بشمار می آورد. قاعدتا، اينان (همچون لابی صهيونيست در
آمريكا و جناح قشری هيات حاكمه در ايالات متحده) بايد، چنان كه علنا هم می گويند،
همين نظر را در مورد پسر او داشته باشند. نكته اينجاست كه آيا «شاهزاده» أی كه
مورد حمايت اين سه قدرت است می تواند برای منافع مردم ايران سينه به تنور بسوزاند؟
باور اين نكته اگر از جانب برخی معصومانه انجام می گيرد، مسلما از جانب برخی
گويندگان فارسی زبان راديوهای دول خارجی با محاسبه انجام می گيرد (بويژه اين كه
برخی از آنان، با پيشينه های «چپ»، اصرار ويژه أی می ورزند از او نه به نام رضا پهلوي، بل «شاهزاده» نام ببرند. معلوم نيست
مردم ماليات دهنده ی اين جمهوری ها در غرب با چنين سوء استفاده
هايی از بيت المال موافق باشند! )
در يكی از ملاقات های ارنست پِرون به نمايندگی از جانب شاه با
يكی از كارداران سفارت بريتانيا در تهران در سال۱۹۵۲ (پيش از سی
ام تير ۱۳۳۱) نماينده ی شاه به طرف
انگليسی خود گفت كه «شاه هنوز بر سر اين سياست بود كه [دولت] مصدق را از طريق
[راي] در دو مجلس واژگون كند، محتملا پس از بازگشت او از [ديوان داوري] لاهه، چون
پيش از آن به نظر نمی رسيد كه حد نصاب لازم در مجلس شورا وجود داشته باشد. شاه
هنوز اين نظر را داشت كه او [مصدق] را بركنار كند، زيرا اين امر او را قادر خواهد
ساخت پس از سقوط شاه را مورد حمله قرار دهد. [به نظر شاه] مصدق بايد به دست
همان نيروهايی [يعنی مجلس] واژگون می شد كه او را بر قدرت نشانده بودند.» پرون
برای «اثبات» اينكه شاه دست اندر كار بركناری مصدق بود به طرف انگليسی خود اعلام
داشت كه هومن «با اطلاع و رضايت كامل شاه بی امان مشغول كار در ميان نمايندگان
برای خلاص شدن از دست مصدق بود.» در همين گزارش سفارت بريتانيا آمده است كه سيد
ضياء نيز تاييد كرد كه شاه «واقعا مشغول كار در ميان نمايندگان مجلس برای سرنگونی
مصدق بود.» (FO ٢۴٨/١۵٣١)
نكته ساده است. شاه از همان آغاز نهضت ملی به عنوان مهره ای
در دست بريتانيا سهم خود را در سرنگونی مصدق و سركوب جنبش ملی به عهده گرفته بود.
در گزارش سری ديگری از تهران به لندن در فوريه ۱۹۵۸ در مورد اوضاع كشور، سفير بريتانيا رآجر ستيوِنز نوشت كه نه
تنها شاه بر زيردستان خود، چون سناتور ها، نمايندگان مجلس، مديران، ژنرال ها، كه
در ميانشان «هيچ شخصيت برجسته» ای نيست، سايه انداخته بود. كه نيز سازمان های
اپوزيسيون -- كه سفير «اپوزيسيون ساكت» ناميد، و شاه در محاوره ی خود با سفير از
آن ها به نام «سگ هايي» ياد كرد كه «مجسمه های مرا شكستند» -- تحت نظر ساواك جديد
التاسيس قرار داشتند (FO ٣۷١/١٣٣٠٠۹). اين نكته از گزارش نه تنها ديكتاتور منشی شاه را
نشان می دهد، كه همچنين آشكار می كند كه در يك نظام خودكامه حتی نوكران دستگاه هم
نمی توانند انكشاف لازم را برای جانشينی بيابند، چه رسد به اعضای اپوزيسيون كه تحت
نظارت مداوم پليس سياسی با حربه ی حبس، شكنجه، و اعدام از هزگونه فعاليت سازنده
برای آينده باز داشته می شوند، چه شاهِ قَدَر قدرت آنان را هم رديف سگ پست می
انگارد، نه شايسته ی شركت در سرنوشت.
در نظام سلطنتی كه ما داشته ايم، دست كم در دوران پهلوی كه،
با تكيه به در آمد نفت، نه مجبور بود به ماليات دهندگان متكی باشد و نه از حمايت
قدرت های بزرگ بی بهره، مسلما مردم جايی در تصميم گيری در مورد سرنوشت خود و آينده
كشور نداشتند. از همين رو بود كه هنگامی كه بريتانيا قصد داشت، به لحاظ ملاحظاتی
چند نيروهای خود را از شرق سوئز بيرون بكشد، شاه، دست پاچه، متوسل به سفير آن كشور
شد و خواست كه انگليسيان نيروهای خود را در منطقه حفظ كنند. چرا؟ زيرا عليرغم
دستگاه سركوب ساواك و ارتش عريض و طويل اش مطمئن نبود كه می توانست از عهده ی
تهديد های انقلابی بر آيد. درست در همان سال هايی كه مبارزات مردم ايران اشكال نوی
به خود می گرفت، شاه «مكررا» به سفير بريتانيا گفت كه «او اهميت زيادی برای حضور
ما [نيروهای نظامی بريتانيا] در خليج فارس قايل است؛ جايی كه منافع بريتاينا و
ايران تقريبا همانند اند[!]» و «حضور» بريتانيا «مانعی در برابر جاه طلبی های ناصر
و تضمين جريان آزادانه ی نفت به شمار می آيد.» (گزارش سفير بريتانيا، سر دنيس رايت
به تاريخ ۲۷ مه ۱۹۶۵ ) (FO ٣۷١/١٨٠۷٨۷)
البته تهديد های ناصر بهانه ای بيش نبود. ناصر اگر قدرتی داشت
در برابر اسراييل می ايستاد. حفظ نيروهای بريتانيا در خليج فارس به خاطر حفظ رژيم
شاه و «جريان آزادانه ي» نفت به غرب بود، نفتی كه به قيمت نازلی و تحت قرارداد
ننگين كنسرسيوم صادر می شد (و سهمی نيز از آن مخفيانه به اسراييل اهدا می شد)، و
آنچه از آن پس از پرداخت تسليحات باقی می ماند از طريق سازمان «برنامه» به جيب
سرمايه داران دور و بر دربار سرازير می شد.
بی جهت نيست كه امروز لابی اسراييل --– به خاطر خدمات
محمد رضا به آن كشور -- پشتيبان اصلی رضا پهلوی است و علنا و بدون كوچكترين هراسی
و روپوشی از فرزند ديكتاتور پيشين حمايت می كند و از كمك همه جانبه به سلطنت طلبان
سنتی يا «مشروطه» خواه و ديگر سلطنت
طلبان «دمكرات منش» دريغ نمی ورزد. آن ساده لوحانی كه ممكن است فريب اين ترفند را
بخورند و در دام «دمكراسي» محور اسراييل- پهلوي- آمريكا بيفتند و به پندارند
كه هرچه بيايد بهتر از رژيم استبدادی كنونی است، همان اشتباه را می كنند كه
پيشينيان يا خود آنان بيست و پنج سال قبل در دفاع از خمينی كردند و گفتند هر چه
بيايد بهتر از شاه است. نشايد كه باز در أينده ای سياه اينان بگويند:
اين نانی است كه
خودم برای خودم پخته ام.
آنچه بهتر از هر دوی اين هاست مسلما اراده ی آزاد مردم برای
استقرار حاكميت خدشه ناپذير خودشان است. يك بار برای هميشه بايد از دنيای مانيانه
خارج شد و به گزينش های خردمندانه دست برد، نه هر تخته پاره ای كه در سيلاب در
جريان است. بايد شنای دمكراسی را آموخت. اين هنر را نه آمريكا، نه اسراييل و نه آن
جوان پِلِی بوُی به ارمغان خواهند آورد.
چُنان بود پدری كَش چُنين بود فرزند
(عُنصُري)
پشت سرِ شاه، پدر شاه
(ضرب المثل فارسي)
اين را هم گفته اند و هم می دانيم که در عصر رضا شاه از
مجلس ايران تنها ظاهری باقی نماند و نمايندگان مجلس جز دست چين شدگان دربار
نبودند، و رضا خان هر که را می خواست به نمايندگی مجلس بر می گزيد، و هر که را
مخالف ديکتاتوری فردی خود محسوب می داشت از شرکت در انتخابات مجلس محروم می کرد.
اما اين تصور هم وجود دارد که پس از برکناری رضا خان از سلطنت زير فشار بريتانيا و
اتحاد شوروي، دمکراسی پارلمانی به ايران بازگشت. اين تصور باطل است. به چند دليل.
نخست اينکه دولت های اشغالگر ايران، يعنی بريتانيا و شوروي، و سپس ايالات متحده،
به خاطر منافع خود در جنگ مايل نبودند با هيات حاکمه ای که محصول دوران رضا شاهی
بود، از در مخالفت درآيند تا مبادا ارتجاعيون حاکم بر ايران همکاری مخفيانه خود را
با آلمان ادامه دهند. لذا، برای اين که بتوانند از همکاری اين هيأت حاکمه ی
ارتجاعی برخوردار بمانند، نخست از انحلال مجلس سيزدهم، که انتخاباتش تحت نظر وزارت
کشور رضا خان، ارتش و دربار او صورت گرفته بود، در گذشتند، و همان «نمايندگان» را
بمثابه نمايندگان مردم پذيرفتند. و اين همه ی داستان نبود. دوم، دستگاه بی ليافت
ارتش و پليس رضا شاهی که کاری از آن بر نمی آمد جز سرکوب مبارزات مردم، دست نخورده
ماند و تنها چند تن از شکنجه گران و مسئوولان پليس سياسي، چون سرپاس مختاري، رئيس
زندان نيرومند، و پزشک احمدی محاکمه شدند.
اين سازش تا آن حد پيش رفت که هنگامی که سليمان ميرزا
برنامه ی حزب در حال تأسيس خود را ( که بزودی نام حزب توده به خود گرفت) برای
تائيد به شوروی ها پيشنهاد کرد، مقامات شوروی ازو خواستند از دو مطالبه در آن
برنامه در بگذرد، چه به نفع شوروی نبود: يکم تصفيه شهربانی از عناصر رضاخاني؛ دوم،
رفرم ارضی به نفع دهقانان.(۱) اين دو امتياز را شوروی ها و بريتانيا به هيأت حاکمه
دادند تا بتوانند از همکاری ايشان در جنگ عليه نازيسم دردسرِ کمتری داشته باشند.
امتياز ديگری که روس ها به هيأت حاکمه رضا خانی دادند اين بود که پس از اين که
بريتانيا از بازگرداندن برادر زاده احمد شاه قاجار به عنوان جانشين رضاشاه در
گذشتند(چون فارسی نمی دانست!)، آنان نيز برای استقرار جمهوری پای نفشردند و به
ادامه ی سلطنت پهلوی رضايت دادند. اين امتيازات موجب شد که، برغم ظواهردمکراسی در
ايران، نيروهای براستی دمکراتيک و ميهن دوست نتوانند هيأت حاکمه را از عناصر
ارتجاعی پاک کنند، حتی در عهد دکتر مصدق که نيروهای مترقی و ميهن دوست توانستند تا
حد زيادی جريان سياست ايران را به دست گيرند.
نخستين عارضه ی حفظ ديوانسالاری رضاخانی در ايران و هيأت
حاکمه ارتجاعی و تعظيم در برابر خواست های دول اشغالگر نوع انتخابات مجلس چهاردهم
بود که دو سال پس از اشغال ايران برگذار شد.
نگاهی به پاره ای از اسناد و گزارش های مقامات بريتانيا
نشان می دهد که، برغم برکناری ديکتاتوری خودسرِ رضا خان موانع دست يابی به دمکراسی
همچنان در برابر مردم برقرار ماندند.
يکی از عوارض اين درماندگی و وابستگی ايران در اين متجلی می
شد که از همان ماه های پيش از انتخابات مجلس چهاردهم ( تابستان ۱۳۲۲) طرفداران
بريتانيا و شوروی با درک و اجرای خواست همکاری دو دولت اشغالگربه مذاکراتی در مورد
نامزدهای انتخاباتی و همکاری روی آوردند.
بنابراين گزارش سفير بريتانيا در تهران ( سِر ريدر بولارد)
در ششم ژوئن ۱۹۴۳ مصطفی فاتح، کارمند عالی رتبه ی شرکت نفت و از معتمدين بريتانيا
در ايران، که در آغاز تأسيس حزب توده کمک های فراوانی به آن کرد، از در مذاکره با
حزب توده وارد شده بود برای ايجاد يک جبهه ی واحد انتخاباتی بين حزب توده، حزب «
ليبرال» ملت و حزب خود او بنام «همراهان».
بنابر اين گزارش، حزب توده با فاتح به يک توافق « جِنتِل
مَنانه» (سرورانه) رسيده بود، به شرط آن که نامزدهای اين احزاب در برابر هم
نايستند. اما حزب توده به خاطر هراس از تضعيف خود( ناشی از همکاری علنی با عوامل
بريتانيا در ايران) حاضر نبود اين همکاری علناً اعلام شود. لذا مصطفی فاتح می
کوشيد به وسيله ی فشار از جانب سفارت شوروی حزب توده را به قبول شرکت علنی در
«جبهه مردمي» وا دارد.
(FO۲۴۸۱/۴۲۸)
بنابر گزارش ديگری (مورخ ششم سپتامبر۱۹۴۳) به قلم سفير
بولارد، جبهه واحد بين حزب توده و حزب همراهان سر نگرفت. روس ها از نامزدهای حزب
توده در چند حوزه ی انتخاباتی شمال حمايت می کردند. سفير بريتانيا اظهار اميدواری
کرد که اين نامزدها «موفق» شوند. به دستور او، کنسولگری های بريتانيا در ايران
دستور داشتند به طور غير رسمی و با ملاحظه کاری از نامزدهايی که کمتر «نامطلوب»
بودند حمايت کنند، از جمله فداکار ( رهبر کارگران اصفهان) و نيز نامزدهای حزب
همراهان مصطفی فاتح.
گزارش ديگری پيرامون انتخابات در منطقه ی اشغال شوروی حاکی
از آن است که استاندار گيلان پس از مشورت با دولت در تهران قصد آن را داشت که به
انتخاب مجدد وکلای گيلان در مجلس سيزدهم «کمک» برساند، چه اين بهترين وسيله برای
پرهيز از ورود کمونيست ها به مجلس می بود.
کنسول شوروی به نام آوالُف نمايندگان گيلان در مجلس سيزدهم
(از جمله حسن اکبر) را فراخوانده و از آنان خواسته بود که بايستی اجازه بدهند که
دکتر فريدون کشاورز از بندر پهلوی (انزلي) و دکتر رادمنش (سردبير مردم) از لاهيجان
انتخاب شوند. در اين مورد کارگران شيلات و همچنين قوام السلطنه قرار بود کمک کنند.
در مقابل پيشنهاد حسن اکبر که تصميم هايش بايستی به بازگشت سفير شوروی سميرنف
واگذار می شد، آوالف گفت که او به تازگی از مسکو بازگشته بود، و نظر او (در مورد
انتخابات کشاورز و راد منش) مطابق دستور مسکو بود.
بنابر نظر مصطفی فاتح، اين دو دکتر( کشاورز و رادمنش)
مردانی «نيک» و بهتر از نمايندگان مجلس سيزدهم از گيلان بودند. پاسخ سفير بريتانيا
اين بودکه « پس جای نگرانی نيست» (۲)
در پاسخ اين نکته ی فاتح که اين روش آوالف «خام و خطرناک»
بود، مقام سفارت بريتانيا (بولارد؟) افزود که کاری که آوالف کرده بود «هيچ بيش از
آن کاری نبود» که خود او در اصفهان انجام داده بود؛ او به ثروتمندان اصفهان توصيه
کرده بود که به روی «دريچه ی اطمينان ننشينند» و اجازه دهند فداکار (نامزد طرفدار
عضو حزب توده) انتخاب شود تا برای «کارگران راه مشروعي» برای بيان خواست های خويش
مهيا شود.
همين گزارش می افزايد شوروی ها قصد نداشتند نامزدهای حزب
توده در آذربايجان به هر قيمتی انتخاب شوند، اما «در پی طبقات صاحب مال ومنال»
بودند. ( سوم اوت۱۹۴۳، FO۲۴۸/۴۲۸)
دخالت در انتخابات مجلس چهاردهم، در عصر پهلوي، دوم نه فقط
از جانب بريتانيا و شوروی ها بود، که نيز بويژه، همچون در عصر رضاخان، از طرف هيأت
حاکمه و دربار صورت می گرفت.
گزارش مورخ نهم اکتبر۱۹۴۳توسط سفارت بريتانيا،از جمله،
اشعار می دارد که يک مقام سفارت بريتانيا با نخست وزير ملاقات کرده بود و نکات زير
طی مذاکره ی آنان طرح شده بود.
شوروی ها به انتخاب دو نماينده از قزوين اعتراض کرده بودند:
۱) اعظام قدس( شخصيت بارزی مورد تائيد نخست وزير) به دليل اين که جاسوس آلمانی
ماير در منزل پسرش پنهان شده بود؛۲) استاندار پيشين مازندران مَجد به خاطر آنچه بر
سر کارگران کارخانه (شاهي؟) آورده بود. در ضمن مشاور مالی آمريکائی به نام دکتر
ميلسپو بر ضد انتخاب او بود و ازو به دادگاه شکايت کرده بود.
نامزد ديگر امير تيمور کلالي، از خان های بزرگ خراسان، بود
که به نظر می رسيد مورد تائيد منصورالملک بوده باشد. نخست وزير از مقام سفارت
بريتانيا خواست که کنسول آن کشور از منصورالملک بخواهد که از حمايت اين مردِ «مانع
تراش» و «مزاحم» دست بردارد. مقام سفارت پاسخ داد که بهرحال نمايندگان بريتانيا
نيز حامی امير تيمور نبودند، اما گفته می شد که شخص شاه از نامزدی امير تيمور دفاع
می کرد.
مقام سفارت به نخست وزير گفت که نامزدهای شهر اهواز عبارت
بودند از خواجوي، صادق بوشهري، کاسري، و توضيح داد که ازين آخری خيلی خوششان نمی
آمد. سپس نخست وزير نام شخص ديگری را چون نماينده ی اهواز پش کشيد: شمس الدين
جزايري. مقام سفارت به نخست وزير گفت که از طريق تدين در باره ی او اطلاع يافته
بود و خود او را شخصاً مدتی بود که می شناخت: «جوان مردی محترم، داماد مودب نفيسي،
و بعضاً تحصيل کرده ی فرانسه.» به نظر نخست وزير، اين مهمترين نامزد می بود،
واظهار اميدواری کردکه سفارت بريتانيا او را به کنسولگری آن کشور بر اهواز «توصيه
کند». مقام سفارت بر آن بود که ممکن است اين توصيه را بکنند! در مورد سوسنگرد.
نخست وزير به مقام سفارت گفت که مايل بود شخصی به نام فرهودی انتخاب شود، يعنی اگر
خود اعراب نامزدی نداشتند. مقام سفارت اظهار نظر کرد كه او را می شناخت و آدم
«بدي» نبود! اما افزود که به تازگی شنيده بود «بهترين پسر شيخ خزئل عبدالکريم
سردار لشگر خواهان نمايندگی اعراب بود. او متولد اهواز بود و می توانست که خود از
عهده کار برآيد.»
در مورد اصفهان نخست وزير با نامزدی فداکار و امامی موافقت
داشت، امادر باره ی شخص سومِ مورد نظر بريتانيا (يعنی دولت آبادي) دچار ترديد بود.
نخست وزير طرفدار نامزدی به نام اوحدی بود که از قرارداد اشغالگران و دولت تهران
حمايت کرده بود، ثروتمندنبود و در محل از حاميانی نيز برخوردار بود.
در مورد نجف آباد مقام سفارت و نخست وزير بروی پاينده(مترجم
قرآن؟) به توافق رسيدند. در مورد کرمانشاه نخست وزير با انتخاب سه نامزد مورد
حمايت سفارت، يعنی دکتر زنگنه، منتصر و ساسان توافق کرد، اما به شدت با مظفر فيروز
مخالفت ورزيد. مقام سفارت گفت که ايشان از فيروز حمايت نمی کردند.
در مورد کردستان نخست وزير با ليست سفارت (آصف و اردلان)
موافقت نشان داد، اما فکر کرد شايد هم ممکن باشد عباس مسعودی ( مدير اطلاعات) را
در مقام سوم وارد کند، چه او حمايتی مفيد برای دولت بشمار می آمد و روزنامه ی او
صاحب نفوذ بود.
نخست وزير گله داری را برای بندر عباس پيشنهاد کرد، اما علی
دشتی را هم در نظر داشت. در مورد بابل نخست وزير از ميان چند نامزد، نظر مساعدی به
احمد شريعت زاده نداشت، اما متمايل به جعفرجهان، يك سردبير روزنامه، بود.
در مورد زنجان، شوروی ها نسبت به هر نامی که از خانواده
ذوالفقاری ( زمين داران بزرگ منطقه) بود معترض بودند و دکتر هشترودي، نامزد حزب
توده، موجب دردسر بسياری در اين ناحيه شده بود.
در مورد رضائيه ( اروميه) نخست وزير با ورود حسين افشار(که
ديوانه اش می پنداشت) مخالف بود، اما شخصی به نام صادق افشار را ترجيح می داد.
مقام سفارت گفت که آنان نفر دوم را نمی شناختند، اما در مورد اولی با نخست وزير هم
نظر بودند.
در مورد سقز هم ناهيد و هم انوشيروانی نامزدهای ممکني( انتخاب
شدني؟) بودند؛ هر دو مردانی بودند «نيک».
در مورد خرم آباد لُری بنام شجاع مطرح شد و مقام سفارت اورا
مردی «مناسب» توصيف كرد اما دشواری او را عدم تسلط به زبان فارسی دانست. نخست وزير
از شخصی بنام محجوبی نام برد که به نظر مقام سفارت مرد نامناسبی نبود، و نخست وزير
مايل بود که مجدداً گودرز نيا را به مجلس وارد کند. مقام سفارت اعلام کرد که
انگليسيان نظر خاصی در مورد اين افراد
نداشتند، يعنی بی تفاوت بودند. بر عکس، او شخصی را به نام روستا ( معلوم نيست اين
هم رضا روستا بود يا نه) مناسب می دانست. اما اين پيشنهاد مورد پذيرش نخست وزير
نبود.
در پايان گزارش سخن از «دستور نهايي» به کنسولگری های
اصفهان و مشهد در مورد حمايت سفارت بريتانيا از نامزدها می رود.(FO۲۴۸/۱۴۲۸)
از اين گزارش مذاکرات پشت پرده به خوبی ديده می شود که
دستگاه پهلوي، از شاه گرفته تا نخست وزيرش در همدستی با سفارت بريتانيا، و بعضاً
سفارت شوروي، تصميم می گرفتند چه کسانی به مجلس راه يابند.
در گزارش مفصلی توسط سفارت بريتانيا پيش از انجام انتخابات
مجلس چهاردهم (مورخ ۱۷ اوت ۱۹۴۳) سفير بريتانيا تصوير کاملی از وضعيت انتخابات در
آغاز دوران پهلوی دوم به دست می دهد.
نخست، او از اغتشاش در وضع انتخاباتی سخن می گويد که واکنشی
بود ويژه نسبت به يک دوره ی ديکتاتوري( زير حکومت رضا خان). ازين رو، تعداد زيادی
گروه بی اهميت بوجود آمده بودند بنام «حزب»، بدون آنکه سازماني، يا ديسيپلينی به
معنای اروپائی داشته بوده باشند. اين «احزاب» چيزی بيش از يک جمعيت گَلِ گُشاد
حامی نامزدها نبودند كه پس از انتخابات تحليل می رفتند. ازين رو،اينان هيچکدام
چيزی چون برنامه سياسی نداشتند. در کل آنچه رخ می نمود عبارت بود از يک جريان
ارتجاعی متشکل از کسانی که در گذشته قدرت داشتند، و دوم آنان که به چپ متمايل
بودند. در حالی که اتحاد های حزبی در دو گرايش ديده می شد (دارندگان ثروت و
ندارندگان آن)، به خاطر دنبال کردن منافع تَنگ فردی در دورانی طولاني، ميسر نبود
دسته ی دوم ( يعنی چپی ها) از امکانات لازم، از جمله بودجه ی لازم، و تجربه ی
سياسی برخوردار شوند. طبق اين تحليل ديده می شود که استبداد بيست ساله ی رضاخانی
چه لطمه ی بزرگی به دمکراسی پارلمانی وارد ساخته بود. بر اساس همين تحليل علائم
واقعی ای که جنبشی خود بسنده و عاری از منافع فردی برای تجديد حيات ملی را آشکار
کند بسيار اندک بودند، چه ايرانيان منزه از بابت «سرکوب بافت ملی سرخورده اند».
افزون براين اينان به ندرت خواهان «تاج افتخار شهادت» بودند، چه به خاطر عدم
اطمينان به آينده نفعی در شکست در انتخابات نمی ديدند. بدين سان، خلائی که در پی
استعفای رضاشاه پديد آمده بود توسط افراد پر سروصدا، خودخواه و موجه پر می شد.
به دليل نبود وجه الضمانه ی انتخاباتی و نفوذِ (مداخلِ)
ناشی از انتخاب شدن، تعداد نامزدها بس زياد بود. افزون براين، برغم دستورات رسمی
برای عدم دخالت در انتخابات، کمتر کسی عقيده داشت که انتخابات بی طرفانه ای برگذار
می شد( و نکات بالا از مذاکره بين سفارت بريتانيا و نخست وزير و غيره اثبات همين
مدعی است).
گزارش سفارت بريتانيا سپس به تحليل موقعيت احزاب می پردازد.
نخستين اينان حزب توده بود که از آن اطلاعاتی بنا بر گفته ی يکی از اعضای کميته ی
مرکزی آن در گزارش نقل شده است. يکی از اعضای کميته ی مرکزی حزب ازين امر نزد
سفارتيان شِکوه داشت که تبليغات داير بر اين که حزب توده يک حزب کمونيستی بود در
ميان کسبه و کارمندان دولت تأثيری منفی داشت. همين باعث می شد که حزب توده در
مناطق اشغالی شوروی رشد کند، اما نه در مناطق ديگری چون تهران، اصفهان و غيره.
پس از پرداختن به اين اميدها يا نااميدی ها، حزب توده در
انتخابات مجلس چهاردهم و بسيج ارتجاعيون عليه آن در اصفهان و مشهد، سفارت در گزارش
اشاره می کند که، بر خَلاف-آمدِ-عادت، شايع شد که اين حزب «پرولتري» اکنون دست
اندر کار حمايت از «زمينداران ارتجاعی کهنه کار» چون قوام السلطنه بود که
روابط بَدَش با شاه موضوع اظهار نظر عمومی در آن زمان بود.
اين گزارش سپس از احزب همراهان ( « سوسياليست» مصطفی فاتح)
و « ملت» ( سيد محمد صادق طباطبايي) نام می برد که هيچ يک از آنان اعضای چندانی
نداشتند. اين گزارش همچنين اشاره می برد به فعاليت های شاه و دربار به منظور ايجاد
«حزب ايران نو» توسط مصباح زاده( در آن زمان مدير کل اداره ی کل مطبوعات و تبليغات
دولت) و فردوست ( دوست کودکی شاه)؛ حزب «ايران جوان» که علی اکبر سياسی وزير فرهنگ
وقت احتمالاً با شرکت سهيلي، و نيز دکتر مشرف نفيسي، وزير اسبق ماليه ايجاد کرده بود؛
گفته می شد که احتمالاً می توانست از طريق برادر او ( سياسي، که يک افسر ارتش بود)
در خدمت حفظ منافع دربار نيز بوده باشد.
حزب «ميهن پرستان» که نيز گفته می شد از طرف شاه مورد حمايت
مالی بود و توسط محمد علی جلالی با همکاری مهندس خليلی ايجاد شده بود و نامزد انتخاباتی
آن، بنا بر اقوال رسيده به سفارت بريتانيا، عباس مسعودی بود؛ و گروه طرفداران
آلمان که نيز وارد فعاليت انتخاباتی شده بودند؛ ان افراد به گِرد نخست وزير پيشين
رضا شاه (در هنگام دستگيری و محاکمه ی گروه اراني) دكتر متين دفتری و سيد
ابوالقاسم کاشاني( آيت الله بعدي) جمع شده بودند؛ ( سفارت بريتانيا که هرگز دست از
کينه ی خود نسبت به مصدق بر نمی داشت در اين گزارش کوشيد که فعاليت های متين دفتری
نخست وزير شاه (همان شاهی که مصدق را در احمد آباد حبس کرده بود و بعد هم به زندان
خراسان فرستاد) به دکتر مصدق نسبت دهد. دکتر كيا در دانشکده حقوق و برخی از
همکاران او چند تن از تجار ثروتمند بازار نيز جزو اين گروه گزارش شدند. البته
دانسته است که گروه طرفدارآلمان (از جمله متين دفتري، کاشاني،و سپهبد زاهدي، کوپال
و عده ای ديگر) پس از مدتی به خاطر توطئه به سود آلمان دستگير و زندانی شدند. متين
دفتری که خود طی مکالمه ای با يکی از اعضای سفارت بريتانيا مدعی شده بود از بودجه
ی لازم و طرفداران کافی برخوردار بود، فعالانه می کوشيد مذهبيان با نفوذ را به
گِرد گروه خود جمع کند.
يکی ديگر از« احزاب» مورد بررسی گزارش «عدالت» بود که علی
دشتی به وجود آورده بود و افرادی چون جمال امامی (زميندار مرتجع درباري)،
ابوالقاسم اميني، ابراهيم خواجه نوري، و دکتر جمشيد اعلم ( همه از نزديکان شاه) را
در «رهبري» داشت.
ديگر حزب اتحاد ملي» بود که نزديکان به دربار رضاخان و عده
ای از نمايندگان مجلس سيزدهم درآن عضو بودند. افرادی چون دکتر ملک زاده، هاشمي،
مرآت اسفندياري، فضل الله بهرامی ( رئيس دفتر رضا شاه)، دکتر سجادی (سناتور منصوب
بعدي) و محمد خلعتبری (از خانواده سپهسالار تنکابنی زميندار بزرگ) « رهبري» آن را
در دست داشتند.
احزاب ديگر که از همه بيشتر به دربار نزديک بودند، عبارت
بودند از « مليون»، که در صدد حمايت از نصرت الله وزيری بود؛ «رعد» و «وطن» به
رهبری مظفر فيروز که هر دو برای بازگشت سيد ضياء عامل کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹
فعاليت و تبليغ می کردند؛ حزب «ياران» به رهبری عباس خليلی مدير اقدام و متهم به
حمايت از سيدضياء؛ حزب «تعاون» به رهبری نماينده مجلس سيزدهم نقابت و احتمالاً
دکتر جلال عبده، حزب «پيکار» به رهبری خسرو اقبال (برادر منوچهر اقبال نخست وزير
بعدی و رييس شرکت نفت) و از طرفداران آلمان هيتلري؛ و سرانجام «استقلال» به رهبری
عبدالقدير آزاد که در آغاز حکومت رضا شاه طرفدار آلمان بود، سپس برکنار شد، و پس
از شهريور ۱۳۲۰ به سليمان ميرزا اسکندري، موسس حزب توده، پيوست و بعد ها از
هواداران مصدق شد، و پس از مدت کوتاهی در جرگه طرفداران زاهدی و شاه به کودتای ۲۸
مرداد کمک رساند.
سازمان های حرفه ای زير نيز صاحب نفوذ و خواستار منافع
بيشتری در اين انتخابات بودند: اتحاديه ی اطباء، به زعامت دکتر شيباني، داماد وثوق
الدوله، و از خانواده ی محمد آشتيانی در عصر ناصري؛ تجار و صاحبان صنايع «مدرن»:
به زعامت نيکپور، علی وکيلي، كُهبد، يمين اسفندياري، خرازي، باتمانقليچ، شهاب
خسروانی و محمد خسروشاهي، كه در دوران جنگ ثروت های كلانی به هم زده بودند، و همه
شان از نزديکان دربار. درجريان ۲۸ مرداد نيز اينان شرکت مستقيم يا غير مستقيم
داشتند و در دوران پس از کودتا ثروت های کلان تری به دست آوردند. حزبی ديگر به نام
«نهضت ملي» بودکه توسط دو نفر از کارخانه داران اصفهان برای مبارزه با حزب
توده ايجاد شده بود و غالباً به شخص شاه نسبت داده می شد و مصباح زاده (صاحب
امتياز كيهان، اكنون در لندن) از کسانی بود که فعالانه به آن مربوط می شد.
اطاق بازرگانی تهران
و انجمن مهندسان نيز، بنابراين گزارش، مورد بهره برداری برای مقاصد سياسی قرار می
گرفتند.
تنها گروهی که تا آن زمان مورد بهره برداری سياسی و
انتخاباتی قرار نگرفته بودند دانشجويان بودند، که بزودی با تأسيس سازمان دانشجويان
دانشگاه تهران(معروف به توسو) قدم به همين ميدان گذاشت.
گزارش سفارت بريتانيا با اين نتيجه پايان يافت که انتظار
اين ميرفت نفوذ شوروی در مجلس عمدتاً از طريق نمايندگان حزب توده از منطقه شمال
ايران در اشغال شوروی اِعمال شود، و برخی محافل ازين بابت در هراس بودند. بر همين
نسق، « احتمال» می رفت که بريتانيا نفوذ خود را از طريق نمايندگان «منتخب» از جنوب
کشور اِعمال کند. گزارش همچنين براين بود که نتيجه ی انتخابات بستگی به اين داشت
که ارتش و پليس و ديگر مسئوولين کشور، چنانکه بايسته بود، از دخالت در امر
انتخابات خودداری کنند! مسلم آن بود که در مناطق روستائي، اهالی با « هدايت »
ملاکان رأی خواهند داد.(FO۲۴۸/۱۴۲۸)
چنان که نتايج انتخابات مجلس چهاردهم نشان داد، در کنار
نامزدهای مورد نظر شوروی در گيلان، مازندران، قزوين و در تهران که تحت فشار افکار
عمومی قرار داشت چند تن از ميهن دوستان چون مصدق به مجلس راه يافتند و در ساير
نقاط کشور نامزدهای مورد نظر دربار، دولت و سفارت بريتانيا به مجلس وارد شدند. در
آذربايجان نيز شوروی ها به قول خود وفادار ماندند، مگر در تبريز که پيشه وری موفق
شده به نمايندگی انتخاب بشود، اما اعتبارنامه ی او در يک رأی گيری مخفی تنها با يک
رأی رد شد. و اين زمينه ای شد برای اين که او به تبريز باز گردد و به کمک
فرستادگان شوروی «فرقه دمکرات» و « دولت خودمختار» آذربايجان را پديد آورد.
چنان که از گزارش سفارت بريتانيا در بالا هم بر می آيد،
نخستين انتخابات مجلس پس از برکناری رضاخان کوچکترين ربطی به دست آوردهای انقلاب
مشروطيت نداشت و کنترل آن، در دست وابستگان به بريتانيا و هواداران دربار و دولت
مداران (صاحب صنايع، تجار، و ديوانسالاران) قرار گرفت. نتايج خسران بار بيست سال
حکومت رضاخان در ايران چنان بود که :
ميهن دوستان راستين و نيروهای مترقی توانايی شرکت وسيع در
انتخابات شهرستان ها را نداشتند، و آنجا که می توانستند، همانند رهبران حزب توده،
در برابر صاحبان قدرت محلی و مرکزي، ناچار به اتحاد شوروی تکيه کردند، و ما عواقب
دردناک اين وابستگی را طی پنجاه سال ديديم؛
شاه و درباريان با ايجاد «احزاب» رنگارنگ، بدون برنامه،
بدون سازمان، بدون ديسيپلين، تنها بخاطر تأمين و حفظ منافع شخصی يا گروهی خود و
باتکيه هم به حمايت بريتانيا و هم پشتيبانی شوروی (در آذربايجان) موفق شدند
دموکراسی ايران را حتی پس از دفع رضاشاه از محتوا خالی کنند؛
«مشورت» نخست وزير برای گرفتن تاييد از سفير بريتانيا
دمکراسی پارلمانی ايران را به مسخره ای بدل کرد که تا سال های انقلاب همچنان ادامه
داشت؛
شخص شاه، حتی زمانی که هنوز تازه کار بود و ناچار از تن
دادن به همکاری با دست پروردگان پدرش در آرتش، پليس و ديوانسالاري، ازکوشش برای
دخالت از مجاری مختلف در انتخابات فروگذار نمی کرد، و حتی به حاميان بازگشت حکومت
نوع پدرش کمک مالی می رساند (بدون ترديد از بيت المال).
و سرانجام، سفارت بريتانيا بر خود فرض می دانست که با همه ی
مسئوولين حکومتی در تمام سطوح وارد مذاکره شود و به آنان « توصيه » کند چه نامزد
هايی را به مجلس بفرستند، و در مواردی حتی با تهديد به مقاصد خود نايل شد. اين
ارثيه ی عصر پهلوی اول بود که در عصر پهلوی دوم با قدرت هر چه بيشتری ادامه
يافت،چنان که در يادداشت های پسين خواهيم ديد.
اين يادداشت های مستند و آنچه پس ازين ها خواهند آمد به ما
نشان می دهند كه ادعا های درباريان و شاه و حاميان بين المللی ايشان برای اعطای
دمكراسی به مردم ايران جز دروغی بيش نبوده است.
و چه نيك گفته است آن حكمت مردمی كه «چراغ دروغ فروغ
ندارد!»
خسرو شاكری (زند)
پاريس دهم ماه ژوئن ۲۰۰۳
دو مقاله ی پيشين اين سلسله را، كه در همايشگاه عصر
نو منتشر شده بودند، اكنون می توان در همايشگاه زير قرائت كرد:
Iranebidar.com (articles)
(۱)- در مورد تاسيس حزب توده به دست شوروی ها نگاه كنيد به
مقاله ی زير كه بر اساس مدارك بايگانی های شوروی نوشته شده است:
C. Chaqueri, « Did the Soviets
play a role in founding the Tudeh Party in Iran? », Cahier du monde
russe, Paris, no ۳, ۱۹۹۹.
(۲)-
يك عضو ديگر سفارت بريتانيا در يادداشتی در تاييد گزارش افزود: “من رادمنش را می
شناسم. او مردی منطقی است با تمايلات سوسياليستي، نه كمونيستی .او خواستار تصويب
قانون بيمه های كارگری است. انتخاب او پيشرفت بزرگی نسبت به بسياری از نمابندگان
كنونی خواهد بود.
ازسايت روشنگری