سلاحِ خلوص: بنيادگرايی

• عجيب است اما   عين حقيقت است که پس از نزديک به بيست سال کلنجار رفتن با ساختارشکنی بايد ببينيم که تعدادی چپِ پيشگام (بله، چنين واژگانی دارند دوباره بازمی‌گردند) که خود را نويسنده مهاجر می‌نامند، از تئوری ساختارشکنی بهره بگيرند تا بتوانند توضيح دهند که کی هستند و هويت‌شان چيست

• چگونه می‌شود که روشنفکر فريب ايده‌های کثيف توتاليتر را بخورد؟ از پاول والری که به نژادپرستی باور داشت تا سلين و ترانه‌های ضدسامی‌اش (آل احمد خودمان کاريکاتور ناشيانه‌ای از اوست) و سارتر با دفاع شرم‌آورش از بهشت استالينيستی و ميشل فوکو با حمايت سراز پا نشناخته‌اش از خمينی

کوشيار پارسی



نهم نوامبر ۱۹۸۹ آيا پسامدرنيسم نيز همراه با ديوار برلين سقوط کرد؟

پايان تاريخ؟ تاريخ يک‌باره از آن‌جا سربرآورد.

پايان ايدئولوژی‌ها؟ ايدئولوژی‌ها ‌بارديگر و با فجيع‌ترين شکل‌شان ظهور کردند: نژادپرستی، مذهب،

ناسيوناليسم.
تو به عنوان روشنفکرِ خوشبين به جهان در اين ميانه چه می‌کنی؟

ناتوانی؟ (برنارد هنری-لوی۱ -گفته‌است: اگر سربازانی در داستان‌های کافکا حضور می‌يافتند، بی ترديد کلاه‌آبی‌های (سپاه صلح) سازمان ملل متحد بودند.)

نسبيت؟ (دومناش روزنامه‌نگار فرانسوی می‌گويد: اگر زياده از حد نسبی ببينی، زمانی می‌رسد که

خودت هم نسبی شوی.)

آيا اينجا هم مسئله هويت در ميان است؟

 

حيف که پس از اين همه سال فحش و بد و بيراه گويی به پسامدرنيسم، اکنون کلاس‌های فوق‌العاده برای تشريح اين واژه کج و کوله "آدم‌خوار" گذاشته‌اند. افسوس برای اين همه زحمت، زيرا پسامدرنيسم شوخ و شنگ بودريلارد، ليوتارد و استادان يقه سفيد دانشگاه ييل، زمانش بی بروبرگرد گذشته‌است. لازم نيست که دنباله‌رو جرج استينر بشويم و نوميدانه به جستجوی آلترناتيوی برای ساختارشکنی باشيم، به اين‌بهانه که نياز مبرم به دستور زبان نوينی برای "حضور واقعی" احساس می‌کنيم؛ اما می‌توانيم او را درک کنيم که از شيوه نائيف والت- ديسنی‌وار استادان دانشگاه به تنگ آمده بود. بگذار کلاهمان را قاضی کنيم: با رضايت خاطر در نهم نوامبر ۱۹۸۹ مست از آزادی پسامدرنيستی کوکاکولا در برابر تلويزيون نشسته بوديم و با شگفتی به صحنه سقوط ديوار برلين نگاه می‌کرديم و هنوز می‌توانستيم در برابر رويدادی تاريخی آب دهانمان را قورت بدهيم و راضی، ترسخورده، گريان، تماشاگر باشيم و دوستانی تلفن می‌کردند و به سکسکه افتاده از اندوه و گاه شرم، شايد هم با رضايت خاطر خبر را تکرار می‌کردند. بله، هنوز به خود نيامده بوديم و رضايت خاطری از سر حماقت داشتيم که: دست آخر آن احمق‌های بلوک شرق پس از آن همه سال می‌توانند مزه چيزهايی را بچشندکه سال‌ها خوابش را هم نمی‌ديدند. ب.ام.و.، دستگاه‌های صوتی پيشرفته، کوکاکولا، مکدونالدز، پلی‌بوی، شامپاين فرانسوی، همه‌پرسی‌های سياسی، افشاگری از کثافتکاری‌های جنسی رهبران سياسی، خورشيد درخشان، رنگين‌نامه‌ها، اخبار پادشاهان و شاهزادگان و بسياری از طلسم‌ها و جادوهای درخشان غرب. خلاصه کلام، تاريخی که هگل گفته بود با ناپلئون در البا ‌ پايان گرفته‌است و تاريخی که توماس مان در دکتر فاوست ادعا کرده بود که به جنگ اخلاقی تبديل شده است، بازگشته بود و برحسب اتفاق يا نه، به گونه‌ای ترسناک دوباره از آلمانِ يک‌باره بزرگ شده رخ نموده بود. يک‌باره، اجتماع عظيمِ مردم ديگر آن چاهِ تاريک بودريلارد نبود که مفاهيم در آن بلعيده می‌شدند و ديگر هيچ مفهومی و معنايی از آن بيرون نمی‌آمد. اجتماع عظيم دوباره و به روشنی اجتماع عظيم مردمی به شکل انسانی بود. خميرمايه‌ای که الياس کانتی به زيبايی و قدرت درباره‌اش نوشته بود و ما که عادت کرده‌ بوديم اجتماع عظيم مردم را تنها در فيلم‌های تاريخی تماشا کنيم، حيرت زده آب دهانمان را فرومی‌داديم. اما عمو نوروز و سنت نيکلاس و بابا نوئل برای هواداران پيامبر ليبرال‌ها و خوش‌خيال‌ها - فوکوياما ظهور نکرد. انکار نمی‌توان کرد که حقيقتی در فلسفه پراگماتيستی نهفته است که می‌گويد نمونه کاپيتاليسم ليبرالی، شکل نهايی دموکراسی مدرن خواهد بود. اما ما سرانجام پی‌برديم که انسان طرازنوين در جای ديگری از جهان چه برداشتی از آزادی داشت و دموکراسی و فرهنگ را چگونه معنا می‌کرد. نُه سال پس از سقوط ديوار برلين داريم می‌بينيم که صلح جهانی بازار آزاد کاپيتاليستی، تنها رويای خصوصی تعداد اندکی سرمايه دار غربی بوده‌است که پيش‌تر بوی درآمد هنگفت را از سوراخ‌های ديوار برلين و درزهای پرده آهنين شنيده بودند و بس. و تازه: نه سال پس از رخت بستن مارکسيسم از بلوک شرق داريم می‌بينيم که احزاب کمونيست با نمونه دموکراسی غربی در انتخابات پيروز می‌شوند و باز همان وعده وعيدهای بازگشت به دوران خوش گذشته و ارزش‌های دوران باشکوه استالين را با چاشنی اندکی شعارهای ناسيوناليستی می‌دهند. خلق بزرگ روسيه، گذشته پرشکوه صربستان، لهستان، مقدونيه، تاريخ پرافتخار چک و اسلواکی و فرهنگ غنی گذشته و صد البته امت بزرگ مسلمان و الخ. هوادران فوکوياما لابد خواهند گفت: ای بابا، بيماری کودکی دموکراسی!

اما با اندوه و درد بايد بپذيريم که جشنِ برپاشده به خاطر پايانِ ايدئولوژی‌ها دير نپائيده ‌است، زيرا حالا اساتيد فسيل شده صاحب‌کرسی هم فهميده‌اند که منظور بودريلارد از پسامدرنيسم چه بوده‌است و دارند به چشم می‌بينند که ايدئولوژی‌ها با خشن‌ترين شکل‌شان دارند جلوه‌گری می‌کنند: نژادپرستی، مذهب، ناسيوناليسم.‌

دورانِ پايانیِ پايانِ ايدئولوژی! اما به راستی هيچگاه پايان گرفته بوده ‌است؟ اگر ايدئولوژی مفهومی مانند هويتِ جمعی است؛ آيا هيچگاه بدون ايدئولوژی يا بدون هويت زيسته‌ايم؟ يا دچار اين خوش‌خيالی شده بوده‌ايم که هويتِ آزادشده‌مان شکلی از هستی مادی‌مان بوده‌است که در آن ايدئولوژی جای خود را به ارزش‌های جهانی داده است؟ اما اکنون اين دقيقا ايدئولوژی است که به وحشت‌انگيزترين شکلش دارد جلوه می‌فروشد و به جای هر ارزش اجتماعی تجربه می‌شود و به تجربه گذاشته می‌شود.

اکنون که دوران جنگ سرد به سرآمده و ديوارِ امن تکه‌تکه شده و مثل پاره‌های پيراهن قديسين به فروش رسيده، هرکسی می‌خواهد هرچه زودتر به هويتی دست يابد. يک سال پس از سقوط ديوار برلين، مطبوعات غربی گناهِ آن را به گردن روشنفکران انداختند که چنان متعصبانه به دنبال هويت بودند و اين که هم اين روشنفکران هر هويتی را با چرب‌زبانی زيانبارشان از انسان‌ها گرفتند، زيرا دادوهوار راه انداخته‌بودند که هويت معنوی انسان از دست رفته‌ است.

به گوش خوشايند است مگرنه؟ درست مثل شعارهای نژادپرستان و ناسيوناليست‌های جنايتکاری چون: کاراجيچ (صرب)، ژيرينووسکی (روسيه)، لوپن (فرانسه)، د وينتر (بلژيک)، حزب‌الله در هرجای جهان و تروريست‌های الجزاير و ....

پايان ايدئولوژی‌ها؟ شايد تعدادی نويسنده، شاعر و هنرمند خواب آن را ديده‌ باشند، زيرا هيچگاه نياز به هويتی نداشته‌اند که فراتر و بزرگ‌تر از خودشان باشد. خودخواهیِ هنرمندانه، يک بيماری فراگير اخلاقی بوده‌ است که در دهه‌های شصت و هفتاد اين قرن گريبان روشنفکران جهان را گرفته است و شعار آزادی انتقاد، مبنای تفکر مدعی پيشگامی در زمان جنگ سرد بوده‌است. شايد هم شعارهای پوپوليست‌های دست راستی امروز، چشمه آب حيات شيوه تفکری است که ديگر به هويت اهميتی نمی‌دهد. چراکه تا واژه هويت بر زبان جاری شود، ديگر آن معنای روشنفکرانه‌اش را ندارد بلکه واژه اخته و بی خاصيت و تهی از معنايی است. درست مثل واژه دستمالی شده فرهنگ. منظورشان اين نيست: تو همانگونه باشی که هستی، تو به عنوان انسان مستقل و متفکر، تو به عنوان فردی صاحب انديشه و حق بيان. بلکه منظور اين است: تو به عنوان فردِ ملی باشی، تو با فرديت ملی، تو به عنوان فرد در خدمت پيشرفت اقتصادی و اجتماعی ملی، تو به عنوان فردی وابسته به مسجد، کليسا يا کنيسه، تو به عنوان فردی عضو يا هوادار باشگاه فوتبال، تو به عنوان فردی هوادار رهبر، تو به عنوان فردی مقلد رهبر، تو به عنوان فردی از افراد امت، هوادار يا مخالف ايده و نظری خاص؛ کورتاژ، هنر امروز، خدا يا الله يا يهوه. موافق کتاب مقدس هستی يا نه؟ موافق قرآن هستی يا نه؟ موافق هويت صربی هستی يا نه؟ موافق برتری نژاد سپيد يا آريا هستی يا نه؟ موافق نظرِ من هستی؟ خلاصه کلام منظور از هويت اين است: هويت تو از خودت سرچشمه نمی‌گيرد بلکه از ديگران می‌گيری. مائده‌ای که از سوی رهبر به تو اعطاء می‌شود.

حرف از مخالفت با هويت اجتماعی در ميان نيست. البته که مخالفت من با هر جريان نژادپرستانه در کشورم، بخشی از هويت اجتماعی ‌من است اما شايد هم چنين باشد که من نه به دلايل اجتماعی، بلکه به دلايل کاملا شخصی با نژادپرستان خوب نباشم. شايد بيست سال پيش در زمين بازی با اين آشغال‌ها دعوايم شده بود و به همين خاطر ازشان بدم می‌آيد و نه به اين خاطر که حالا اين‌ها از جايی سردرآورده‌اند. اما زمانی که به گونه دگم و جزمی نام مرا در يکی از اين جاها ثبت کنند و موقعيتم را با واژه هويت تعيين کنند، حق دارم که در برابر آن بايستم و نگذارم که مرا همراه خود بکشانند.

هويت واژه‌ای جادويی است. در جهانی پيچيده که هر روز پيچيده‌تر می‌شود و سرشار از تضاد است. واژه هويت در دهان سياست‌بازانِ دوران اطلاعات، پوستين گوسفندی است کشيده بر تن گرگی بسيار زرنگ و تيزهوش.

راستش سياست در اين زمانه، استراتژی نادانی است.

خاتمی می‌شود رييس جمهور و به امت وعده بازگرداندن هويت را می‌دهد. همان هويتی که خمينی و خامنه‌ای و رفسنجانی و جنتی و مشکينی و يزدی و منتظری و انقلابی- آدمخوار فرزانه، دکتر سروش حرفش را زده‌اند. سياست‌بازِ برنامه ريزِ استراتژیِ نادانی از يک‌سو و روشنفکرِ فرصت طلبِ پادرهوای واخورده و نادم از سوی ديگر اين ماجرا را انقلاب دوم می‌نامند و هوار می‌کشند و هورا. قرارداد دل به هم زن با امت بسته می‌شود. کدام امت؟ چه کسی آن ها را ديده است؟ در صف تخم مرغ؟ برای رهايی امت به صف شده در صف تخم مرغ، بايد در زير عبای خاتمی استراتژی انقلاب دوم پی ريخته می‌شد؟ چه هويتی به امت بازگردانده خواهد شد؟ آن هم به امت خالصی که در جهان امروز به کاريکاتوری از اجتماع بيشتر شبيه است؟ خير، با چنين هويتی هيچگاه نخواهی فهميد که تو کی هستی. اين هويت انسان بيمار پارانوئيد است که در آزمايشگاه دکتر فرانکشتين- خاتمی با دل‌به‌هم‌زن‌ترين جنبل و جادو ساخته و پرداخته شده است. ‌

می‌بينيم که بسياری از ايده‌های پسامدرنيستی هنوز هم به درد ما می‌خورند. ايده‌های به ظاهر مخالف شعارهای ساختارشکنان. ايده‌هايی که به ما می‌گويند: ‌آنقدرها هم نبايد مطمئن باشيم که همانگونه که می‌انديشيم، هستيم. دردناک است که پی ببريم که حتی بر زبان‌مان هم سلطه نداريم و نيمی از خودمان را هم نمی‌شناسيم و بايد در هويت‌مان ترديد کنيم و اين‌که حتی امضايمان نيز نمادين است.

عجيب است اما عين حقيقت است که پس از نزديک به بيست سال کلنجار رفتن با ساختارشکنی بايد ببينيم که تعدادی چپِ پيشگام (بله، چنين واژگانی دارند دوباره بازمی‌گردند) که خود را نويسنده مهاجر می‌نامند، از تئوری ساختارشکنی بهره بگيرند تا بتوانند توضيح دهند که کی هستند و هويت‌شان چيست. ديگر از حرف‌های جويده شده سابق خبری نيست. هويت سابقی هم در کار نيست. سلمان رشدی، استوارت هال و ادواردو گاليانو ذره به ذره نشانمان می‌دهند که اين فرياد و هوار شهروندانه و از سر شکم سيری‌مان برای هويت تنها به بنيادگرايی ميدان داده است. حالا تازه دارد برايمان روشن می‌شود که همان روشنفکرهايی که با دهان آ‌ل احمد و هم پالکی هايش نفرين شده و می‌شوند، تنها کسانی هستند که می‌توانند مدافع دموکراسی باشند و نه پوپوليست‌های سردرگم. حتی اگر بخواهند اسم‌های فريبنده ديگری بر خود بگذارند.

برنارد-هنری لوی که فرانسوی‌ها او را ب.ه.ال۲ می‌نامند، به نکات مهمی از شرايطِ نوينِ ايدئولوژيک پس از سقوط ديوار برلين اشاره می‌کند. او نمونه تمام عيار روشنفکر فرانسوی پس از سارتر است که هم فلسفه می‌داند و هم به تعهد اعتقاد دارد و هم ايده‌هايش را پابه‌پای زمان پيش می‌برد و درست مثل سارتر و ميشل فوکو و ژان ژنه از راه افتادن در خيابان و شعار دادن باکی ندارد. در سال ۱۹۹۴ حزبی را بنياد گذاشت و درست پيش از انتخابات به دليل اعتراض به جنگ داخلی در يوگسلاوی آن‌را منحل اعلام کرد تا اشتباه ماريو وارگاس يوسا و واسلاو هاول را تکرار نکرده باشد.

 ب.ه.ال در فرانسه با يک سری برنامه‌های تلويزيونی به شهرت رسيد که در آن به حساب صفی طولانی از روشنفکران فرانسوی اين قرن رسيد. تنها با طرح يک سئوال: چگونه می‌شود که روشنفکر فريب ايده‌های کثيف توتاليتر را بخورد؟ از پاول والری که به نژادپرستی باور داشت تا سلين و ترانه‌های ضدسامی‌اش (آل احمد خودمان کاريکاتور ناشيانه‌ای از اوست) و سارتر با دفاع شرم‌آورش از بهشت استالينيستی و ميشل فوکو با حمايت سراز پا نشناخته‌اش از خمينی. اين سری برنامه‌ها می‌تواند سرمشق نمونه‌ای باشد از تلويزيون در بهترين و مفيدترين حالتش: تاريخِ يک قرن پرزرق و برق که هرچه پيشتر می‌رود، بيشتر سئوال ايجاد می‌کند. نگاهِ تماشاگر را به گوشه تصويری از خيابانی در پاريس سال ۱۹۳۶ خيره نگاه می‌دارد تا در فضای تصوير همه نشان‌های انسانِ گم‌شده را ببيند.

ب.ه.ال به مسئله امروز اروپا می‌پردازد اما حرفِ او تنها بر سر اروپا نيست: ناتوانی نفس‌گير و وحشتناک روشنفکر در برابر همه حوادث غم‌انگيز، ترديدهای بی‌شمار در همه زمينه‌ها، درماندگی سپاه صلح سازمان ملل متحد که مات و خيره و بی‌حرکت و بدون سلاح بايد وحشتناک‌ترين صحنه‌های جنگ را تماشا کند: صربی‌های بوسنی، هوتوهای افريقا، انتقام‌جويی‌های قبيله‌ای در سومالی، کشتارهای جمعی زندانيان و اسرا در برمه و عراق. در هرجای جهان که خشونت هست، همان ناتوانی را می‌بينيم. اگر سربازانی در داستان‌های کافکا حضور می‌يافتند، بی ترديد کلاه‌آبی‌های سازمان ملل متحد بودند.

روشنفکر چه مرگش است؟ پرسيدن اين سئوال سبب ايجاد سوءتفاهم است زيرا يک‌باره سروکله ده‌ها نفر پيدا می‌شود که شکوه و عظمت ايده‌هاشان را و درستی روش‌مبارزه‌شان را در رسيدن به دموکراسی به رخ می‌کشند. کسی که روش‌ها و ابزار تجربه‌شده را می‌خواهد، در اصل می‌خواهد خون را با خون بشويد. اين نظر، دست‌کم و بی ترديد تا روز مشهور نهم نوامبر ۱۹۸۹، شايد نظر درستی بود. روزی که شادمان و شنگول سقوط ديوار را تماشا کرديم. و بعدش هم به توپ بستن مجلس روسيه را به طور زنده از کانال سی ان ان. پرسش اصل ب.ه.ال اين است: در دهه سی روشنفکر نتوانست جلوی ظهور و قدرت گرفتن نازيسم و فاشيسم را بگيرد زيرا ايده دموکراسی و نسبی ديدن همه چيز (از سر ناتوانی) مثل امروز، روشنفکر را در چنبره خود گرفته بود. در آن زمان هم از چپ و راست جوانان را می‌ديدی که از دست سياست و سياست‌مدار به تنگ آمده و توان انتخاب نداشتند. بی‌تفاوتی جای نسبی‌ديدن را گرفته بود. فراهم آمدن موقعيتیِ ايده‌آل برای ضديت با سياست و ميدان را به دست سياست‌بازان دادن. عامی‌گری سياسی! چرا؟

ب.ه.ال می‌گويد: دشمن هنوز به روشنی حرفش را نزده بود. پس از ظهور، تازه فهميديم که محتوای شبح نازيسم و فاشيسم چه بود. وقتی که ديگر دير شده بود. آيا اکنون هم امکان دارد که درسال‌های پايانی اين قرن وحشت، پيش از آن‌که جهان به آتش کشيده شود، دشمن و ايده‌هايش را بشناسيم؟ ما با بی‌تفاوتی سياسی و ادعای دموکرات‌بودن داريم آتش در تنور دشمن می‌افکنيم. بی‌تفاوتی سياسی همان عامی‌گری سياسی است که به دوره‌گردی سياسی منتهی می‌شود. اين خطر را دست‌کم نگيريم. اکنون شايد خوش‌باورانه به پيرامون‌مان بنگريم و نشانه‌ای از خطر نبينيم. اما اگر دقت کنيم در همين پيرامون‌مان، در شهرهای کوچک و بزرگ هرج و مرجی را خواهيم ديد که همه نشانه‌های مدل شهروندی پسامدرنيستی را دارند. بی‌شمار نيروی جوان بی‌کار در جهان که به زبان خودشان هم نمی‌توانند حرف بزنند و قادر به بيان خواسته‌هاشان نيستند و در کنار آن خيل مهاجران و پناهندگان چه در ايران، چه در کره، چه در کويت و دوبی، چه در کشورهای افريقايی يا اروپا و امريکا که نسل تازه‌و نوظهوری در جهانِ امروزند. اين خيل ناتوان تنها با واکنش‌های ناخواسته و اغلب خشن خواسته‌هايش را بيان می‌کند. اين گفته به هيچ‌وجه به يک چوب راندن خيل مهاجران و پناهندگان نيست، بلکه طرح معضل اجتماعی و فرهنگی نگران‌کننده‌ای است که هيزم به آتش موج نوين بنيادگرايی و نئوناسيوناليسم می‌ريزد. مگر موجِ نوين ضدسامی ايرانی با جنبش "گرگ خاکستری" ترک و يا نئوفاشيسم در آلمان و بلژيک و دانمارک و فرانسه و ... تفاوت دارد؟ اين موجِ نوين خشونت همراه با بی‌تفاوتی از کجا سرچشمه می‌گيرد؟ فيلم‌های خشن زيادی ديده‌اند؟ يا اين‌که ما آن‌قدر خوش‌خيال شده‌ايم که دشمن جامعه را چنين دست‌کم می‌گيريم؟

برای خطر نوين بايد نام تازه‌ای يافت. مشکل تنها نژادپرستی، بنيادگرايی يا ناسيوناليسم نيست. فرض کنيم که بنيادگرايی اسلامی مشکل کنونی است. چرا بنيادگرايان تروريست الجزايری به کمک برادران مسلمان‌شان در بوسنی نشتافتند و ترجيح دادند که هواپيمايی را در آسمان پاريس منفجر کنند و يا مسافران متروی پاريس را بکشند؟ يا چرا تنها روشنفکران کشورشان را با جبونانه‌ترين روش‌ها به قتل می‌رسانند؟ يا ناسيوناليسم: مگر می‌شود يزدی يا فروهر را در کنار له پن فرانسوی نشاند؟ روشن است که موضوع شکل ديگری دارد. عميق‌تر و جهانی‌تر است. درست مثل نازيسم در دهه سی. نظم نوين جهانی استوار بر پارانويا، زور و فشار و سرکوب، نفرت و کينه. درست مثل نازيسم استوار بر ايدئولوژی ايثار بی دريغ. خامنه‌ای به گونه‌ای حرف می‌زند که انگار يکی از رهبران سابق کمونيست در حال سخنرانی است. تنها تفاوت در مذهب است. جهان و بخصوص غرب را می‌خواهند با قيام نجات بخشند. به روشنی می‌بينيم که قيام عليه دموکراسی پسامدرنيستی است. عليه حق انتخاب دين (حق بنيادين انسان در جامعه مدرن) و عليه کاپيتاليسم در شکل نوين. منظور به خلوص رسيدن است. آرزوی ديرينه تاريخی که سبب ريختن خون‌های بسيار شده و ذره‌ای هم پيروزی به دست نياورده. اين آرزوی ديرينه در شکل تازه‌اش و به زبان سياسی تازه‌اش با کلمات خامنه‌ای درباره فساد غرب، و کلمات له پن و کاراجيچ و ژيرينووسکی و تجديدنظرطلبان لهستانی و روشنفکران سردرگم ضد عرب و يهود و يهوديان بنيادگرای اسرائيل بيان می شود. صحبت بر سر اتحاد و يگانگی پنهان و شايد ناخودآگاهی است که همه مرزهای سنتی را درمی‌نوردد و در مقابل درک پسامدرنيستی از دموکراسی جبهه می‌گيرد.

اصطلاحات پزشکی در اين‌جا خوب به کار می‌آيد: خونِ تازه، جراحی بخش سرطانی، خالص کردن و عفونت زدايی و به خلق (امت) بزرگ رسيدن. جراحی خشونت‌آميز تنِ جامعه به نفع ايدئولوژی عاريتی. اصطلاحات ورزشی هم خوب به کار می‌آيد: مانوردادن و گل زدن و حريف را به توردروازه ميخ کردن و خلاصه جهان را زمين فوتبال ديدن. و روشنفکر سردرگمِ گيج هم دنبال به کرسی نشاندن کلمات انتخابی خودش است: کلمات ترکيبی از غرب‌زدگی آل احمد و حکومت اسلامی خمينی و ادبيات چپ و ادبيات ملاهای نوظهور پسامدرن. وقتی روشنفکر ايرانی که تا ديروز با هيچ معياری چپ به حساب نمی‌آمد، اکنون يک‌باره در جبهه چپ قرار می‌گيرد و زبان باز می‌کند و در هورايش برای هويت جديد، تبعيدی ايرانی را محکوم می‌کند که: "تبعيديان ايران هويت‌شان را در تبعيد می يابند و اگر آن را ازشان بگيری، هيچ نيستند"، از زمان آل احمد جلوتر نيامده‌ است. از امکانات تبعيديان ايرانی سود جسته و می‌جويد، کتابش را که در ايران نمی‌تواند چاپ کند، در چاپخانه تبعيديان به چاپ می‌رساند و کنسرتش را می‌دهد و آوازش را می‌خواند و درست مثل خمينی که فرزندان انقلاب را خورد، تبعيديان را يک لقمه چپ کرده و گردن‌فرازی می‌کند. اين‌هم جداکردن و جراحی است و هم يک گل به نفع انقلاب دوم.

همه اين واژه‌ها و مفاهيم و روش‌های حرف زدن چيز مشترکی دارند. از درون شبحی در پشت کله، مثل غول علاءالدين سربرمی‌آورند و تنوره می‌کشند و به جستجوی خلوص‌اند. همه اين حرف‌ها در خدمتِ زبانِ تجربیِ خاصی‌اند که در لباس ظاهرا راديکال به ارزش‌های از دست رفته و رنگ باخته نظر دارند. با شعار: آشغال را بايد دور ريخت! اين شعار به رغم ظاهر ساده‌اش، جاده‌صاف‌کن لشکر تازه‌ای است که دارد از راه می‌رسد. اگر صربی مسلمان را می‌کشد از وحشت تروريسم روبه‌رشد بنيادگرايی اسلامی است که به نوبه خود دارد برای رسيدن به خلوص و دور ريختن آشغال‌ها ايثار می‌کند. آيا ما در برابر آخرين شبحِ خون‌آلود کاريکاتوروار روشنگری ايستاده‌ايم؟

"آرزوی خلوص" دارد هم‌زمان به فرهنگ شهروندی و دستاوردهای دموکراسی از يک سو حمله می‌برد و از سوی ديگر با حمله به فساد، اصل فرهنگ را زير ضرب می‌گيرد، زيرا راست خوب می‌داند که به واژگانش چه لباسی بپوشاند تا به عمل آتش زدنش حقانيت ببخشد. فرهنگ شهری و شهروندی اکنون مثل خاری به چشم لشکر جديد ارتجاع جهانی و روشنفکرانش فرومی‌رود. اگر شارل بودلر را گير بياورند، زنده زنده می‌سوزانند. چرا؟ زيرا در شهرهای بزرگ نمی‌توان به سادگی حرف زد و پاسخی نشنيد. از جوامع کوچک، از بخش و برزن و روستا بايد شروع کرد. جالب که در همه جای جهان همين روش به کار می‌رود. برای سرکوب شهری گردنکش بايد روستايی زبان نفهم را بسيج کرد. بحث بر سر انتخاب است ميان اسپارتاکوس روستايی با فرهنگ ايستای قرون گذشته‌اش يا رُم با هرج و مرج و شلوغی و به همين خاطر پويا و دموکرات‌تر. رُم به رغم فساد اداری و سوءاستفاده از قانون و هر گير و گرفت ديگرش در نهايت تجربه پيشرفت و قانون‌گذاری و به تجربه گذاشتن زندگی نوين را داشت اما اسپارتاکوس چه آلترناتيوی داشت؟ نستالژی خلوص اساس حرکت اسپارتاکوس بود. همان نستالژی که فوکو هم همسان هايدگر دارد و واژگانش را رنگ ديگری می‌زند و روشنفکر مدافع استراتژی نادانی غرغره‌اش می‌کند. فرهنگ شهروندی کنونی فرهنگ بی‌مرزی است که همه اقشار و طبقات و نژادها بايد بياموزند که در کنار هم زندگی کنند. درست همين شکل زندگی اجتماعی است که خشم و نفرت بنيادگرايان را برمی‌انگيزد. رواداری جنسی، نسبی‌گرايی، رواداری دينی، حق اعتصاب، آزادی همجنس‌گرايی، آزادی تبادل فرهنگی، رواداری روسپی‌گری به عنوان حرفه، همه شکلی از فرهنگ شهروندی نوين‌اند. برای همين است که بنيادگرايی نوين ادعا می‌کند که دوران پسامدرنيستی بوديلارد واقعا و عملا به آخر رسيده است. نظريه‌ای که با طرح مسئله هويت و خدا و انسان و ازل و ابد، می‌خواهد خلوص ازلی را به انسان ببخشد. برای همين هم هشدار می‌دهد که نيهيليسم خطرناک دارد رشد می‌کند. اما آيا زمان دفاع از همين نيهيليسم نرسيده‌است تا در برابر نيهيلسم پيش‌نهادی و خطرناک بنيادگرايی ايستادگی کنيم؟ ‌

جامعه شهروند نوين کاری با خشونت و فساد ندارد و همه چيز را نسبی می‌بيند و درست همين غذای بنيادگراست که شعار دهد: کتاب‌های پوسيده را بايد به دور ريخت (تنها يک کتاب وجود دارد)، روشنفکران را با آن حرف‌ها و بحث‌هايشان به چوبه دار ببنديد (تنها يک واژه وجود دارد)، حرف همزيستی و نژادها را کنار بگذاريد (تنها يک وطن و يک خلق (امت) و يک مرز وجود دارد)، مرگ بر آزادی انتخاب دين (تنها يک خدا وجود دارد)، مرگ بر آزادی جنسی و همجنس‌گرايی (تنها يک مرد وجود دارد و يک زن)، مرگ بر ساختار و بحث ساختار و ساختارشکنی (تنها يک ساختار وجود دارد و آن هم ساختار ناب و خلوص است). و درست براساس همين شعارهاست که خشونت و کاربرد سلاح به شکل ترسناکی عموميت می‌يابد و روشنفکر واخورده نيز می‌شود پل‌پوت.

به آتش کشيدن کتابخانه‌ها امری عادی می‌شود. چرا در آغاز جنگ بوسنی بايد کتابخانه سارايوو با کتاب‌های منحصر به فرد بی‌شمارش به آتش کشيده شود؟ بنيادگرا (خلوص‌گرا) می‌داند که در کتابخانه اسنادی وجود دارد که حقانيت دروغ‌هايش را به زير سئوال می‌برد. تا هويتی را نگيری، نمی‌توانی از هويت تازه‌ای حرف بزنی. کتابخانه خود سند زنده‌ای است که ايده‌های خلوص‌گرا را زير تهديد قرار می‌دهد.

بايد بياموزيم که ارزش‌های مورد نظر ما، الزاما ارزش‌های فراگير جهانی نيستند و نمی‌توانند که جهانی بشوند. بايد بياموزيم که از حقيقت دفاع کنيم و حقيقت گاه به اندازه ماده منفجره در زير صندلی‌ات خطرناک است.


آوريل ۱۹۹۸ / ارديبهشت ۱۳۷۷

 

Bernard-Henry Levy۱

BHL۲

 

اخبار روز



بالا

بعدی *** صفحة دری * بازگشت