فرهنگ، هرگاه واقعن فرهنگ
باشد، ما را بسوی قانون گرايی هدايت و تربيت میكند، چرا كه تنها يك "قدرت" است كه
به ما آزادی و افتخار میدهد: قدرت قانون.
"هانس اورنشتاين- فيلسوف
اخلاق"
كوه ، دريا، آتشفشان ، .... از نمودهای
قدرت در طبيعت هستند. سيستم اجتماعی و نهادهای اعمال قهر در جامعه ، از جمله
نمودهای قدرت ساخته شده توسط خود بشر میباشند. در ادامه همين تصوری كه از قدرت
داريم ، غريزهها و نيروهای روانی برانگيزنده رفتارهای انسانی را هم جلوهای از آن
میدانيم. بنابر اين ، انسان در نگاهی به طبيعت ، خويشتن خودش و جامعه ، به وجود
قدرت پی میبرد. يعنی ، قدرت در رابطه با سوژه (انسان) وجود داشته و برای او مطرح
است. بدون وجود ذهن و يا "نيرويی" كه مفهوم قدرت طبيعی (مادی) و روحی (فراسويانه)
را دريافته و نسبت بدان واكنش نشان دهد، بودن يا نبودن قدرت " بیمعنی " بوده و
موضوعيتی ندارد (پذيرش اين موضوع دارای پيامدهای نظری و عملی گوناگونی
است).
در اين نوشته كوتاه ، دورادور نگاهی بر قدرت سياسي- اجتماعی انداخته و
به برخی از انديشههايی در اين باب ، نظری گزارش گونه و شتابان میافكنيم:
هر
چند پديدههای "قدرت ، نفوذ و سلطه"، توجه و كنجكاوی ناظران را همواره برانگيخته
است ، ولی انسان برای يافتن راه درك واقعی اين پديدهها، بايد زمان و تجربههای
زيادی را پشت سر میگذاشت. تازه ، "ماكياولی " و بويژه "هابز" بود كه قدرت را از
تقدس الاهی و توهم جادويی و آسمانی آن آزاد و جدا نموده و در برابر ديدگان بشری
قرار داد.... پايان سده نوزدهم ميلادی با گفتههای فريدريش نيچه چنين اعلام میشود:
" آنچه كه من حكايت میكنم (يعنی خواست قدرت)، تاريخ دويست سال آينده است".
نيچه (با نگرشی ويرانگرانه) برجستهترين فيلسوفی است كه پديده قدرت را در
مركز توجه خود نهاده است. البته ، توجه داريم كه "خواست قدرت" پرنسيپ اصلی فلسفه
نبوده و نيست ، بلكه "خواست حقيقت" و شناخت هرچه دقيقتر واقعيت است كه اصل اساسی و
ستون مهرههای فلسفه را به طور سنتی تشكيل داده و میدهد (در برخی از نگرشها،
خواستهای متفاوتی ، مثلن "خواست پيشرفت" را مقدم میدانند؛ مانند پراگماتيستها و
ابطال پذيرانگارها-falsificationists). هرچند مفهوم قدرت در تاريخ فلسفه ، از
افلاطون تا ماركس و.... همواره مورد توجه بوده است ، ولی پرسش در باره چيستی و
چگونگی "فلسفه قدرت " را نمیتوان براحتی پاسخ داد و بايد طرح و ايده امكان چنين
فلسفهای را جداگانه به بحث كشانيد.
جان لاك ، قدرت سياسی را با اعمال قهر
حكومتی يكی دانسته و قانونيت آنرا در حمايت از مالكيت فردی میبيند. مونتسكيو، از
تقسيم بندی سه گانه نيروهای اعمال قهر حكومتی (مقننه ، مجريه و قضاييه) و استقلال
آنها جانبداری میكند. برای روسو، قهر حكومتی غير قابل تقسيم بوده و بالاترين قدرت
ممكن است. ديدرو و آلامبر، در انسيكلوپدی خود(١)، حقانيت قدرت را تنها وابسته به
رای خلق اعلام كردند. از نظر آنها، قدرتی كه بر پايه خشونت شكل بگيرد، خود را تنها
از طريق خشونت حفظ میكند. از ديد كانت ، قدرت آن امكان و توانايی است كه مانعهای
بزرگ را كنار میزند. قدرت حكومتی هم بايد نماينده اراده متحد مردم باشد. در اين
حالت ، پيشرفت يعنی رفورم و اصلاح از بالا و نه شورش از پايين. كانت كاربرد
مفهومهای انقلابی و ضدانقلابی را غيرقانونی و حتا بیهوده میداند. برای هگل ،
هرگونه تئوری درباره قدرت بايد با فلسفه حقوق همخوان باشد. او حكومت را نه فرم
بيانی قدرت شهروندان ، بلكه بالاترين شكل و شيوه اعمال قدرت واقعی آنها میداند. در
ادبيات ماركسيستی ، به مفهوم قدرت ، در رابطه با زيربنای اقتصادی ، سيستم اجتماعی و
ستيز طبقاتی پرداخته شده است.
برتراند راسل ، در بررسیهای خود به ويژگیهای
فرماندهان ، فرمانبران و روشنفكران ناراضی اشاره نموده و به ماهيت قدرت و نمودهای
آن (دانايی ، توانايی ، دارايی) میپردازد(٢):
قدرت در عرصه سياسی -اجتماعی ،
اجرای سلطه و سركردگی بر انسانها و مجموعههای انسانی است به منظور تامين خواستها
و هدفهای سياسی ، اجتماعی ، فرهنگی ، اقتصادی و يا تركيبی از آنها. مهمترين قدرت
اجتماعی در شكل حكومت نمود میيابد كه اهرمهای اعمال قدرت در بخشهای گوناگون را
در دست دارد. شكل ابتدايی و تاريخی سركردگی حكومتی ، در تمام دنيا، پادشاهی بوده
است كه البته اندازه و شيوه اعمال قدرت شاه در وابستگی به شرايط فرهنگی ، اقتصادی
،... هر جامعهای تعريف میشده است. موروثی بودن پادشاهی تنها به معنی ادامه يك
تحكم ويژه نبوده ، بلكه تضمين حقانيت آن در قالب جبر و تقدير است. يعنی ، سيستم
پادشاهی حكومت ، خود را سرنوشت محتوم جامعه میداند. شاه بودن نه يك شغل ، همچون
ساير شغلها، بلكه يك رسالت (Vocation) اجتماعي-الاهی است (يا دست كم ، میخواهد
چنين باشد). خشونت اعمال شده از سوی او هم در تارو پود سنتها مخفی میشوند. راسل
به اين واقعيت اشاره میكند كه تمام شاهان ، قدرت را غصب كردهاند (surpation) و يا
با كمك غصب گر (usurper) به قدرت رسيدهاند (چند استثنا هم وجود دارد: انتخاب شاهان
در بلژيك و نروژ و يا هنگامی كه پارلمان انگليس از ويلهلم سوم برای تاجگذاری دعوت
نمود).
بنابر نظر ماكس وبر(٣)، قدرت ، آن توانايی فردی يا گروهی است كه ، در
يك ارتباط اجتماعی ، اراده خود را بر عليه مقاومت ديگران اجرا نمايد. بنابراين ،
قدرت يعنی اعمال اراده بر عليه چيز و يا شخص و گروه ديگر. يعنی ، قدرت سبب ايجاد
محدوديت در اراده و يا ارادههای ديگران میكند. وبر، به ابزار قدرت و نقش قدرت
مندان پرداخته و سه تيپ مونوپول قدرت را توضيح میدهد؛ سنتي(بر بنيان عقيده و
باور)، كاريسماتيك (اتوريته و لطف و رحمت از جانب رهبری) و راسيونال (با تسلط
اداری).
نيكلاس لومان(٤)، مدل رسانشی (communicative) قدرت را جايگزينی
برای تئوری طبقاتی جامعه و تئوری تكامل فرهنگي-اجتماعی دانسته و برخلاف آنها، به
جای تفكيك و جدايش لايهها و سيستمهای اجتماعی ، ارتباط و فرارسانی را مورد توجه
قرار میدهد. او برای قدرت ، عشق و حقيقت ، بنيان مشتركی را در نظر میگيرد:
هر
برقرار كننده ارتباط، طرف مورد ارتباط را در گزينشهای خود هدايت میكند. كاركرد
اين ارتباط در كاهش پيچيدگی سيستم نهفته است. قدرت يعنی ايجاد محدوديت در گزينشهای
طرف مقابل. هر چه آزادی دو طرف ارتباط بيشتر باشد(جامعه آزادتر باشد)، قدرت بيشتری
هم وجود دارد.
از نظر آلفرد فيركاندت ، در رابطه با قدرت بايد ديد چه كسی ،
در چه شرايطی و چگونه قدرت دارد. او، همچونهانا آرنت ، به نفوذ شخصی و شخصيت
فرمانده دقيق میشود(٥). پير بورديو، در جامعه شناسی خود، برای قدرت دو وجه مادی و
نمادين را در نظر میگيرد(٦). قدرت مادی شامل سرمايه اقتصادی و فيزيكی است كه
ابژكتيو بوده و نياز به رسميت شناخته شدن از سوی سوبژه را ندارد. كاركرد قدرت مادی
(ماتريال) تابع منطق فيزيك است و بورديو آنرا انرژی اجتماعی مینامد. قدرت نمادين
(سمبوليك)، شكل دريافت شده و رسميت دهنده قدرت مادی توسط سوبژه است. اين قدرتها بر
رفتارها و عادتهای كنش گران تاثير میگذارند. او برپايه ميزان و ساختار سرمايه
(شامل سرمايه اقتصادی ، سرمايه فرهنگی ، سرمايه اجتماعی) وجود سه طبقه را مشخص
میكند:
١- طبقه مسلط، كه از دو بخش تشكيل شده
است: صاحبان سرمايه اقتصادی و صاحبان سرمايه فرهنگی (متفكران ، روشنفكران).
٢-
طبقه متوسط.
٣- طبقه مردم (Volksklasse).
به گفته توخولسكی ، "خلق سرچشمه قدرت
است"، ولی پيش از اينكه ادامه ماجرای اين قدرت و "كانالها" و "حاملين" آنرا دنبال
كنيم ، لازم است توجه خود را به تعريف عمومی قدرت در عرصه اجتماعی بازگردانيم:
در تلاش برای بررسی و طرح سيستماتيك "تئوری قدرت"، در مجموع ، يك رابطه اجتماعی
دو سويه را بنيان قرار داده اند؛ قدرت بعنوان شكل ويژه رابطه اجتماعی ميان دو طرف
(فرد، گروه ،...)، به منظور پيشبرد خواستها و علاقههای مشخص هر كدام از آنها. با
بيانی ديگر، يك طرف(فرد، جمعيت ، گروه ،..) بايد اجرای خواست خود را در برابر ديگری
به پيش برد. بنابراين ، رابطه ميان اين دو، رابطهای ناقرينه است(٧). طرح ناقرينگی
(asymmetry) رابطههای اجتماعی ، مفهوم قرينگی آنها را هم بطور ضمنی و نهفته در خود
دارد. هنگامی میتوان از رابطه قرينه سخن گفت كه هيچ اثری از قدرت در رابطه وجود
نداشته باشد. البته ، بايد به اين ايده به طور نسبی برخورد نمود: هر رابطه ناقرينه
، حتمن يك رابطه قدرت نيست (مثلن رابطه ناقرينه ميان آموزگار و شاگردان او)، ولی
میتوان ، در صورت امكان روشنگری موفق ، به حالتی ايده آل نزديك شد تا از ناقرينگی
اين ارتباط كاسته گردد (چنين امری در دستور كار پداگوگها و مربیهای كنستروكتيويست
قرار دارد)... در دوران ما، گرايش عمومی نويسندگان بسوی گفتمان ، دليل آوری و ايجاد
همدلی بوده و پايه چنين رابطهای را، در آخرين تحليل ، در تفاهم ، توافق و همگرايی
میبينند.
اينكه قدرت ، نه يك توانايی ، بلكه "علت " بوجود آورنده
پديدههای ديگر است ، بويژه از سوی پوزيتيويستهای رفتارباور(behaviorist) به
پارادايم چيره مند دهه پنجاه ميلادی تبديل شده بود(٨): شخص الف بر شخص ب قدرت دارد،
هرگاه رفتار الف سبب ساز و علت رفتار ب باشد و رفتار ب بدون رفتار الف بوجود نيايد.
اين مدل (كه تنها در سطح رابطه فردی به مفهوم قدرت میپردازد)، هر چند بدليل
فروكاستی امپيريستی محض مفهوم قدرت ، مورد انتقادهای جدی قرار گرفته است ، ولی اثری
الهام بخش بر مدلها و تئوریهای ديگر داشته است. مثلن ، در مدل رئاليستی قدرت ، به
زمينههای اجتماعی كنشگر توجه شده و اعمال قدرت را در رابطه با نقش اجتماعی آن فرد
میبيند، قدرتی كه الزامن جنبه سركوب كنندگی نداشته و میتواند، در شرايط مناسب ،
برای خشنودی طرف مقابل عمل كند. با نگاه از اين دريچه ، جامعه بدون وجود قدرت از هم
میپاشد. در شكل ديگری از اين مدل (تئوری راسيونال تصميم گيری)، يك كنشگر در ميدان
اجتماعی بايد از دو گونه قدرت برخوردار باشد: توانايی و استعداد انجام كنش در شرايط
مشخص (outcome power) و توانايی تاثير گذاری و تغيير ساختار انگيزههای ديگر
كنشگران (social power). در هر دو حالت ، نياز به همكاری با ديگران ديده میشود. در
مدل قدرت مطابق تئوری راسيونال تصميم ، از آنجا كه همه رويدادها قابل پيش بينی دقيق
نيستند، تمايز ميان قدرت و بهره وری از آن مطرح میگردد: كسی كه قدرت دارد، همواره
همان كسی نيست كه از آن بهره میبرد. از مدلهای مطرح در اين زمينه ، در كنار مدل
رسانشی قدرت (لومان)، میتوان از مدل محيط پيرامونی كنش- بستر كنش ؟-
(Handlungsumwelt) نام برد. در اين تئوری به سه اصل توجه میشود:
١- جای گزينه
(آلترناتيو)های كنش.
٢- درك موقعيت و فهم جايگزينهها.
٣- ارزيابی جای
گزينههای درك شده.
الف بر ب اعمال قدرت میكند، هرگاه الف ، بستر كنش ب را با
عمد و قصد تغيير دهد. يعنی ، شخص الف ، دست كم در يكی از سه پيكرپارههای گفته شده
دخالت نمايد. اين شكل قدرت الف بر ب لزومن سركوب گرانه نبوده ، ولی رابطه ميان آنها
ناقرينه است. در مدلهای جديدتر، شكل اعمال قدرت را به اين گونه میفهمند كه الف
مانع يافتن جايگزينهها از سوی ب میشود و يا او را مجبور به يك گزينش مشخص میكند.
نفوذ، هنگامی است كه الف از طريق فرارسانی و شركت در گفتمان ، شايستگی هدايت ب
را نشان داده و او را به انجام ايدههای خود قانع سازد (يعنی بدون اجبار و استفاده
از ابزارهای ايجاد ترس و تهديد در رابطه ). دستكاری (مانی پولاسيون) شكل ويژهای از
نفوذ در نظر گرفته میشود كه غير اخلاقی و ناپسند باشد. مفهومهای سركوبی و سلطه ،
مطابق اين تئوری ، بيان هنجاری شكل و فرم اعمال قدرت هستند و نه يكی از شكلهای خود
قدرت. در ادامه اين تئوریها، ميشل فوكو با نگاهی نوميناليستی به قدرت مینگرد:
قدرت نه يك نهاد است و نه يك ساختار، بلكه نامی است برای يك وضعيت استراتژيك پيچيده
و در هم تافتهای از رابطههای گوناگون درون نيروها و گروههای اجتماعی كه ميان "
نقطهها" (انسانها!) توليد میشود. در تئوری فوكو، انسانها بسان نقطههای بیشماری
در نظر گرفته میشوند كه هرچند توليد كننده قدرت هستند، ولی به تنهايی و جداگانه
هيچ اهميتی ندارند. فوكو در راستای ژرفش درك مفهوم قدرت به رابطه هم تباری ميان
قدرت و دانايی دقيق شده و بر اين اساس به جنبهها و ارتباطهای ميان قدرتها
میپردازد (قدرت مثبت ، منفی ، بود يا نبود سركوبگری ، رابطه قدرت شالودهای محلي-
لوكال- با ساختارهای قدرت حكومتی)...
يك قدرت برای رسيدن به سروری و تسلط
بايد از چند مرحله عبور نمايد(٩): قدرت در ابتدا غير شخصی شده و فرای يك شخصيت مشخص
عمل میكند. در آغاز روند تبلور قدرت ، شخص حاكم تبديل به نماد حاكميت میشود،
نمادی كه برای اثبات حقانيت حاكميت يا سلطنت (حاكميت بیرقيب) خود، از دادههای
سنتی و قاعدههای موجود " استفاده " میبرد. تشكيل قدرت اجتماعی در قالب حكومت را
میتوان ، بيش از هر چيز ديگری ، به منظور حفظ و رعايت هنجارهای اخلاقی دانست ،
هنجارهايی كه بطور قراردادی روابط صلح آميز ميان فرد و جمع را تنظيم میكنند. تضمين
برقراری چنين هنجارهايی به معنی وظيفه مند بودن قدرت حكومتی است. چگونگی اجرا و
انجام اين وظيفه را سيستم حقوقی مشخص میكند. بنابراين ، اخلاق ، قدرت و حقوق ،
حلقههای بهم پيوستهای هستند كه جدايی آنها از يكديگر و يا نبود تناسب لازم ميان
آنها ايجاد مشكلها و گرفتاریهای بس بزرگی میكند. اين نكته بسيار مهم است كه
نظامهای دمكراتيك را سيستمهای حكومتی حقوقي-دمكراتيك نام نهادهاند...
جای
گيری و انسجام قدرت در بافت جامعه ، در مرتبه نخست ، به واقعيتهای تاريخی و
استعدادهای همان جامعه وابسته است(١٠). ميل به گستريدن و افزايش نفوذ (در معنی وسيع
كلمه)، در ذات قدرت نهفته است. بدون گسترش دامنه نفوذ و تقويت قدرت ، نه تنها هيچ
قدرتی پابرجانمی ماند، كه اصلن قدرت نيست! قدرت يعنی كنار گذاشتن و درهم شكستن
هرگونه مانع موجود و ممكن. برای اين منظور، قدرت بايد نهادينه شده و از ابزارهای با
دوام استفاده كند. قدرت مسلط، در يك شب تاريك ، در جنگلی دور افتاده راهزنی
نمیكند، بلكه در روز روشن و با جلب توافق جمع ، ترساندن و يا خنثا كردن آنهاست كه
اعمال اراده میكند. قدرت مسلط بايد بتواند از گريز نيروها و جدا شدن عنصرهای
ناتوان جلوگيری نموده و آنها را وابسته به خود نگهدارد. البته ، قدرت در مكان و
زمان محدود است. برای جبران همين محدوديت است ، كه قدرت ، اندازه زيادی از انرژی
خود را در راه گسترش مكانی و دوام زمانی خود سرمايه میكند. در سيستمی كه قدرت بطور
ارثی منتقل نشود، تلاش بر اين خواهد بود كه ادامه دهندگان آن قدرت ، با دقت "
انتخاب " شوند....
قدرت برای ادامه خود به سيستمی از باورها نيازمند
است(١١). اخلاق هم برای تاثير گذاری ، به قدرتهای اجتماعی نياز دارد. واقعيت اين
است كه وجود قدرت را نمیتوان در جامعه انسانی ناديده گرفته و يا آنرا حذف نمود.
"طبيعی است " كه ديكتاتورها از قدرت استفاده نابجا نموده و آنرا برای هدفهای خود
بكار میگيرند. در شرايطی كه شهروندان از ابراز وجود و اعمال قدرت خود محروم باشند،
حكومت را موجودی " خارجی " دانسته و از سياست هم بعنوان يك شغل بد دوری میكنند و
نسبت به آن ترديد و وحشت دارند. سياست ، مانند هر حرفه و پيشه ديگری ، در تمام
دنيا، همراه ريسك اخلاقی بوده و از اين جهت آسيب پذير است. جلوه دادن سياست چون يك
هيولای پليد و يا چون معجزه گری كه گويا راه حل همه مشكلها را در آستين دارد، سبب
مسدود شدن راه درك واقعی آن گشته است(١٢). مطابق هرمان هلر(Staatslehre,Einleitung
,s.XII)، بنيان تمامی قدرتهای سياسی عبارت است از سازمان و نهاد. تنها از طريق
گردآوری و همسازی نيروهاست كه يك جريان سياسی به قدرت اجتماعی تبديل میشود. بدنبال
اتحاد و همگرايی آگاهانه ، اراده جديدی پديدار میگردد. يك فرد انسانی هم ، مجموع
عنصرهای تشكيل دهنده خود نيست ، بلكه نتيجه رابطههای هدف مندی است كه مقصود
ويژهای را برآورده میسازند.. در دوران كنونی ، رابطه قدرت ميان حكومتها در سطح
بين المللی ، مورد توجه ويژه پژوهندگان قرار گرفته است. از ديد اسپينوزا، هر قدرتی
بر عليه قدرت ديگر عمل میكند و همه حكومتها " بطور طبيعی " دشمن يكديگرند. برای
برون رفت از اين " وضعيت طبيعی " (توماسهابز)، به قراردادها و پايبندیهای قانونی
رجوع میشود.
كانت راه حل نهايی كشمكشهای بين المللی را در تشكيل حكومت
جمهوری فدرال جهانی توضيح داده است كه به صلح جاويدان فرا میرويد. هر چند نطفه
چنين حكومتی در قالب سازمان ملل متحد بسته شده است ، ولی هنوز مشكلهای بزرگی در
اين رابطه وجود دارند، كه تا اندازهای مربوط به نابرابریها در قدرتهای موجود و
دوری ساختارهای آنها از يكديگر است. در بند دوم منشور سازمان ملل متحد (از سال
١٩٤٥) آمده است كه حكومتهای عضو سازمان بايد با يكديگر روابط صلح آميز داشته و از
ابزار خشونت استفاده نكنند:
All members shall settle their
international disputes by peaceful means........
All members shall refrain in
their international relations from the threat or use of force against
the
territorial integrity or political independence of any state........
موضوع اصلی در رابطه با كشمكشها و
نابسامانیهای موجود در جامعه انسانی ، اين نيست كه آنها را بعنوان غير اخلاقی
محكوم كنيم ، بلكه بايد بدنبال راه حلهايی اخلاقی برای حل اين مشكلها باشيم.
می توان جان مايه تمامی تئوریهای انسان دوستانهای كه راه برون رفت از تنگنای
كنونی را نشان میدهند، در يك جمله فشرده بيان كرد: اقدام برای سازماندهی و مشاركت
هر چه بيشتر همه شهروندان در امور.
بسياری از نويسندگان ، مشكل بزرگ اخلاقی را
در تبديل شدن مردم به تماشاچيانی میبينند كه در زندگی روزمره خود غرق شدهاند. در
اين رابطه ، بايد همچنين در نظر داشت كه ميان سياسی بودن و در سياست بودن ،
تفاوتهای بزرگی وجود دارد...
قدرت از آن كسی است كه امكان تصميم گيری دارد. بر
اين اساس ، میتوان تصور نمود كه انباشتن زرادخانهها از انواع سلاحهای مرگبار،
تنها و تنها قدرت تصميم گيری بخش كوچكی را افزايش میدهد كه اصولن نمیتوانند هيچ
گونه علاقه و نفعی در خوشبختی مردم داشته باشند. راه قدرتمند شدن مطابق " فرهنگ"
مصرفی سرمايه داری جهانی ، روشن است ، ولی آگاهی به قدرتهای شهروندان و سازماندهی
آنهاست ، كه پيش شرط بنيادی كنش اجتماعی در سطح مديريت مدرن میباشد.
در رابطه
ميان قدرت و اخلاق ، در مرتبه نخست ، به نقش مسئولان و مديران يك جامعه توجه
میشود: آنها بايد به وظيفههای اخلاقي- دمكراتيك خود عمل كنند و يا راه را برای
انجام وظيفه ديگر مديران بگشايند.
***
نوشتارگان (
literature):
R. Aron, Zwischen Macht und Ideologie,
Wien, ١٩٧٤ .1
B. Russell, Power- A New Social Analysis, chap. V (p. ٧٥ff)
-2
M. Weber, Gesammelte Aufsätze zur Religionssoziologie, Bd.I,
٣.Auflage,s.٤ff -3
N. Luhmann, Macht, Stuttgart,
١٩٧٣ -4
H. Arendt, Macht und Gewalt, München, ١٩٨٠
-5
M. Schwingel, Analytik der Kämpfe, Argument-Verl., Hamburg,١٩٩٣ (s.
٢٨,٦٦,٧٨,١١١ff) -6
W. Braun, Macht und Argumentation, Wupertal, ١٩٧٩ (S.
١١ff) -7
W. Detel; Macht, Moral, Wissen, Suhrkamp, ١٩٩٨(s. ١٩ff)
-8
E. Tugendhat, Vorlesungen über Ethik, Suhrkamp, ١٩٩٤,
s.٣٣٦ff -9
G. Geismann, Ethik und Herrschaftsordnung,
١٩٧٤ -10
K. Graf Ballestrem, Macht und Moral,
München, ١٩٨٦ -11
H.U. Wehler, Angst vor Macht? Friedrich Ebert Stiftung,
١٩٩٥ -12
M. Foucault, Mikrophysik der Macht, Berlin, ١٩٧٦ -13
T. Eschenburg, Über Autorität, Suhrkamp,١٩٧٣ -14
بالا
بعدی *
صفحة دری *
بازگشت