محمد زرگر پور

 

 

زندگينامه

 

زرگرپور متولد سال 1341  خورشيدی در هرات است. دوره ابتدايی را در مکتب تاکی و ليسه را در ليسه جامی هرات به پايان رسانيده است. از سال 1359 خورشيدی به بعدا در کشور های مختلف آواره بوده  و از سال 1995 ميلادی تا کنون در شهر هامبورگ آلمان زندگی ميکند.

از سالهای 59 و 60 به نويسندگی  دست زده است که حاصل آن دهها مقاله ، نوشته و جزوه های تاريخی ، پژوهشی و سياسی چاپ شده در نشرات برون مرزی ميباشد.  از سال های 70 و 71 به سرودن اشعار پرداخته است که نتيجه آن تا به حال پنج دفتر شعر بنام های  « نسلهای سوخته »، « آوای باران » ، « در امتداد فصل » ، « در خلوت خودم »  و « خوشه ها » ميباشد.

اخيرا دفتر اشعار « نسلهای سوخته » ايشان بدسترس ما قرار گرفت. اين اثر مقبول و خواندنی در 84 صفحه از طرف موسسه نشراتی « بی ايند آر رابرت »  با قطع و صحافت بسيار مقبول درشهر هامبورگ آلمان بچاپ رسيده است. ما در حاليکه خوانش اين اثر دلچسپ را به خوانندگان سايت آريآيی سفارش ميکنيم ، بخش هايی آنرا پيشکش شما خوانندگان عزيز می کنيم :

 

 

بسوزد

 

شور دردم با دل تبدار ميـــــــــــسوزد ، بسوزد

چشم دل درآتــــــــــــش ديدار ميسوزد ، بسوزد

ترسم از بيداد دهــــــــــــــــر و سيلی جلاد نبود

اين گلو ، با حلقهً صــــــد دار ميسوزد ، بسوزد

سينهً شب از شــــــــــــــکوه ناله ام آزرده تر به

اشک اگر بر گــــــونهً تبدار می سوزد ، بسوزد

داغ پاکی ، از زبان غصـــــــه ميجوشد بجوشد

طرح شادی در دل بيــــــــدار ميسوزد ، بسوزد

بخت ناشاد از کجـــــــــا لبخند مستی می شناسد

مرغ جان در خسرت گلزار می سوزد ، بسوزد

دامن صبر ار شود صـــــد پاره از جور رقيبان

يا به حسرت ، در فراق يار می سوزد ، بسوزد

چون نباشد نيمــه شب ، بين من و دل گفتگويی

شعر هم گر در شرار زار ميــــسوزد ، بسوزد

 

 

التماس

 

آشيان گم کرده ، می آيد صـــــــــدای پای کس

نام اين مهمان ندانـــــــــــــــم ، آفتی افتاده بس

لحظه ای بنشين غبــــــــــــار ناله ام آزرده دل

بسکه پاشيده است بر سرآشنا خاشــاک و خس

راه کج منزل و اين ساربان هــــــــــم ديده کج

وای براين کاروان ، کو خفته در بانگ جرس

تاکجا مهر عروسان خون دامـــــــــــادان شود

ای گرفتاران دام صد فريب و صـــــــد هوس

راه پر سنگ است و تاريک و دقلها در کمين

کی به مقصد ميرسد اين کــــــاروان بی نفس

سخت ناشادم ازاين ده روی پير کيــــــن توز

چون نمی چرخد به شادی و ظفر برکام کس

آتشی افتاده می ســـــــــــــوزد بساط زندگی

ای طلوع صبــــح روشن ! حاليا فرياد رس

 

 

کنايه ها

 

به شور داد نگويم ، نگفتـــــــــــه ها پيداست

درايــن جهان که پر از التهاب و پرغوغاست

غبـــــــــار ننـــگ و بلاهت از اين کوير ستم

نشــــسته بر سرو رويی که نفرتی گــــوياست

ســــکوت مدحش طفلان و آه پيهـــــم و اشک

کنـــــايه های عـــــذابند و سوژه های عزاست

ســــــــــرود و ضــــــبحهً ناباوران خطهً ننگ

شعـــــــار ملتهب زاده هــــــــــای بی فرداست

شــــــکست و خجلت و بی ابرويی و تحــــقير

نصيب شب زدگان جهـــــــان غـــــــم آراست

 

 

داغ مظلوم

 

جان به اميد تو از راه نيـــــــــــاز آمده است

با قنوت و دوســـــــــه پيمانه گداز آمده است

قصه از جوش نفور است نه از دشت و عبور

اعــــــــتبار ره تقـــــــــــدير به ناز آمده است

نــــــــــــرم و آرام برانيد درايـــــن وادی تار

گرچه غوغــــای سفر سخت دراز آمده است

جور و بيداد زمان ، آتش آشفـــــــــــــته نبود

هرم پنهان شده ای بــــــود که باز آمده است

داغ مظلــــوم شبی رونق انــــــديشـــــه نشد

گــــــرچه دشمن ز پی عربده باز آمده است

پاکبازان سحر ، از شب و شــــــک بيزارند

شرح اين معرکه هر چند به راز آمده است

 

 

نشانه

 

مژده يک رهـــــــگذر شنيد مرا

آشنــــــــــــايی به زر خريد مرا

از کوير ستـــــــــــــم به او گفتم

از من آشفتـــــــــــه تر شنيد مرا

گفتمش آشيــــــــــانه رفت به باد

دست محــــنت به سر کشيد مرا

گفت با نام دين چهـــــــــا کردند

گفتـــــــــــمش قلب ها دريد مرا

گفت : صــــــــــاحبدلی نشد پيدا

گفتـــــــمش تيغ ، چاره ديد مرا

گفت دانی چـــــــــگويدت ميهن

اين چــنين خوار ، کس نديد مرا

گــفت بردار تيــــغ کهنه خويش

مـــژدهً عافيت رسيـــــــــــد مرا

از ستــــم آسمان به خشــــــم آمد

چشـــــــم ترهــــم کسی نديد مرا

ناکســــــان رو به تيــــغ آوردند

به گمـــــانی که دل رميد مـــــرا

 

شادی های درد

 

تيغ ميبارد شــــــــــکوه خون بها افتاده است

اشک گنگی می خــزد ، شال عزا افتاده است

شاخه های تشنه در آتش ، دريغ از تيغ ظــلم

دستـــــــــــهای باغبان از هم جدا افتاده است

ای تمام دستهای پر دعـــــــــــــــای ملتهب!

تيغ وحشت از نيام آشنا افتـــــــــــــــاده است

شبچراغ بيوه ها داغ است ، مــــردان ننگتان

اين ستم از مردمــــــــــان بی حيا افتاده است

با شگالان شب هجــــــــوم آرند خيل ناکسان

ای نگون بختان ! نـــوای نينوا افتاده است؟!

ای سپيدار غرور ! ای زادگـــــــــــــان آريا

اهرمن از قاچ زين صد صــــــدا افتاده است

خسته می آيد صدا های تبر ، ای باغبـــــان!

بسکه اميد سلامت تا بجــــــــــــا افتاده است

سرد و مايوسم ولی مرغ سحر ناليد و گفت :

يک نظر ، از چشـــــم يار دلربا افتاده است

وعدهً بخشش دلم را مــــفت با خود می کشد

ورنه ما را حرمت از چشم خدا افتاده است

گرد پيری با شــــــــــدم پيغام از دور زمان

ای عجب! از عمر هم بختم جدا افتاده است

 

همت

 

ندانم تا بکی جانم دراين کاشـــــــــــانه می سوزد

گهـــــی از خويش و گه  از آتش بيگانه می سوزد

وطن ويران شد از خشـــــم ستمکاران ولی اينک

به تيغ جهل صد ها عاقل و ديوانه می ســــــــوزد

بيا ای نالــــــــــه های شب شکن امشب به فريادم

که در شهر محبـــــــــــت آشنا بی خانه می سوزد

غـــــــــرور ناکسان باليده در شهر و از آن ترسم

کزاين خاکســــــتر پژمرده صد ميخانه می سـوزد

زمان پيـــــــــچيده دستــار تعصب را به سر دردا

دراين غفلت سرا محــراب و هم بتخانه می سوزد

شبــــــــــی در بستر گرم خود ای آتش فروبنشين

که جغد خون به رقص افتاده در ويرانه می سوزد

غم ديرينه ما را می کشد هر سو که می خــــواهد

دراين آشفتـــــــــه بازاری می و پيمانه می سوزد

قلم بشکسته ، دفتر را کفـــــــن بنموده اين دوران

وزين نفرت هــــزاران عاقل و فرزانه می سوزد

نگاه خسته طفـــــــــــــــــلان به گوش آشنا گويد:

وطن در حسرت يک همت مردانه می ســـــوزد

 

 

نويد

 

ياران ! خوش است فصل بهاری که ميرسد

ناز و نگاه و خنـــــــــــدهً ياری که می رسد

ناز شـــــــــــــگوفه خنده نازک نسيم صبح

زيباست با وصال نـــــــگاری که می رسد

ما را شکسته نشـوهً رنگين ساغــــــــــرش

تا خود کند چه ، رنج خماری که می رسـد

جان می دهد نويـــــــــد دل انگيز دوسـتی

از گوشهً دو چشـــــــم نگاری که می رسد

خواهد ربود از خودم آن خنـده ها به شوق

از بوسه های تــــُرد و کنــاری که ميرسد

ما خــــود گنـــــــاه کرده نوشتيـــــم سالها

برپشت و روی چــوبه داری که می رسد

ققنوس های وادی قهـــــــــريم صخره ها

ما تشنه ايم تشنـــــــــه ناری که می رسد

شرحی نوشته برورق گـــــل ز درس دل

رازی نهاده برکف خــــاری که می رسد

ما را کجـــــــا بهار و گلی جلوه گر شود

با اين فغــــــان و نالهً زاری که می رسد

 

 

مدارا

 

جان بی رخش نظــاره صحرا نمی کند

دل ميل باغ و ساغــر و صهبا نمی کند

اشکم اگــر چه دامــــــن رخسار را تنيد

اما به شـــوق عقــــــــــدهً دل وا نميکند

يارب چه کـــرده ام که دل آزار يار من

با اين دل شکــــسته مـــــــدارا نمی کند

روحــــم اسير پنجهً پنهان درد کيســـت

کز بيخـــودی حکايت دريا نمـــــی کند

بگذشتــه آه و نالهً ما از ستيـــغ عرش

آن شـــوخ سنگدل زچه پروا نمی  کند

از ذره کمــــــتريم ، ولی روزگار دون

مــــا را رها زپنجهً غمها نمــــــی کند

 

ميخانه

 

تن عريان غمها در برميـــــــــــخانه می رقصد

نگاه خسته ام با گردش پيمــــــــــانه می رقصد

من از فرياد تاک و شــــــــــــکوهً انگور دانستم

که فردا ساغر می کف بکف رندانه می رقصــد

دلم با ديدن رويش زغمــــــــــها می دهد ، زيرا

که وصـــلش گر ميسر آيد او مستانه می رقصد

اگر امشب بـــــــــــبزم آيد عزيز خنده روی من

زلطف غمزه اش هر عاقل و ديوانه می رقصد

اجل! مهلت بده تا کـــــــام دل امشب بدست آيد

که در خلوتسرای جان ما جانانه می رقصـــــد

زغم تصوير ها جـوشد دراين دوار دون پرور

طنين جغد گويی اندرين ويرانه می رقصــــــد

به ذوق غنچه ها پيـچد سرشب زلف را ، گويا

گره در تار هر مويی ز بهــر شانه می رقصد

 

 

دردانه

 

غـــــم ديرينه می گــــيرد نشـــــــاط خــــانهً ما را

مگر عـــــــــــــيسی دمی روشن کند کاشانهً ما را

نمی يابم دمی تســــــــــــکين از اين پيمانهً دوران

مگـــــــر مـــــــوج نگاهی پرکند پيمـــــــانهً ما را

قيــــامت مـــــی کند با هر نگاه غمـــــــزه آلودش

خدايا آفريـــــــــدی از چــه اين دُر دانهً مـــــــا را

نميدانم چه خواهـــــــد کرد چشمش تا سحر با من

که هر سو می کــــــــــشد با خود دل ديوانهً ما را

به هر جا گفته ام از حرمت او ، بی حضور خود

که آشــــــــوبی نگيــــــرد دامن ميخــــــانهً ما را

خـــــرابم ، التيامی دل نمی يابد به يک جـــــامی

بهـــــــم آريد بزم و ساقی و خـــــــــم خانهً ما را

 

فصل

 

صفــــــای عارض صبحی رسيده بود ، گذشت

نسيـــــــم نازوری سرکشيــــــــد و زود گذشت

بهـــــار بود و پيــــــام دو چشـــــم دريا نـــوش

به دوش نازک صبــــــحی پر از سرود گذشت

ويا دريــــــغ ، شــبـــــی از کمـــند عاطفــه ها

به بـــــــــوسه تيغ برآورد و دل ربود ، گذشت

ستـــــــاده بود به لب نـــــام آن پــــری رخسار

تمــــــام فصـــــل شـــبابی که در رکود گذشت

شبـــــی نشســــــتم و از چرخ آتشـــــين گفــتم

به اين دلم که : تو را هرچه ديده بــــود گذشت

بيـــــــا و رنگ تعــــلــق بشــــــوی از رخ دل

که جور و ظلم از اين گفت و اين شنود گذشت

 

 

آشنای راز

 

دردی کشيـــده ام که به درمان نمی رسد

عمری شکسته ام که به سامان نمی رسد

بربال عشق بسته ام اين چنــــــد ساله را

عمر بهار ديده ، به هجـــــران نمی رسد

ای آشــــنای راز بيــــا در برم کــــه باز

فصـــل شباب گر رسدم ، جان نمی رسد

درد هزار ديده کشــــيدم به عمر خويش

درد هــــــــزار ديـده به درمان نمی رسد

بيـهوده چرخ می کشــدم زير تيغ خويش

مـا را حساب عمر به پايان نمـــــی رسد

باری شنيــده ام که خطــــيب زمانه گفت

دوران بريـــده باز به دوران نمی رســـد

 

 

تفسير

 

عمـــــرما را اعتــــبار ديــــگر است

روی او ديدن ، بهـــــاری ديگر است

گرد نوميـــــــــدی به دل رقصان بود

اين ترصـــــــد از غباری ديگر است

ســــــوز آوازم سرود عقــــــده نيست

راگ رنگــــيــنش زتاری ديگر است

ازتردد حرمــــت ديـــــوار ريخــــت

رنگ بدخويی حصـــاری ديگر است

شکل استمداد ها رنــــــــــگی نداشت

درد جستن را عــــــياری ديگر است

با بهــــار و ناز و لبخــــــــند و نگاه

لغزش زلفش به کــــاری ديگر است

از قناری جز نــــــــوای عشق؟! نی

شــوق تفسير ، از دياری ديگر است

شـــــــــــورمردی از قيام و عزم جو

سوزش و خجلت زداری ديگر است

 

تماشا خانه

 

دلم پرواز از اوج بيخـــــوديهـــای سحــــــر دارد

به محرابش نمازم شــــــــــور و معنای دگر دارد

هوای قرب مهروئی مرا آشفتـــــــــــــه می سازد

بجانم شعله می ريزد گمــــــــــــانم قصد سر دارد

تماشاخــــــانهً دردی بپــــا کرداه است از هيـــبت

کجا مدهـــــــوش ديدارش از اين محفل خـبر دارد

چه نالم گر نمی افتد نگــــــــــــاهش بردل مسکين

چو پنهانی به ما از گوشهً چشــــــــــمی نظر دارد

خــــــرابم ميکند آن شــــوخ سيمين تن به طنازی

خدايا آتــــش افـــــروزی به اين عالــــم هنر دارد

به حيرت می کشد ما را شکوه و حشمت و نازش

که با مهــــر و تبســـــم او به هر بزمی گذر دارد

 

دل داغ بسته

 

ســحـــر نـــسيـــم تو را دسته دسته داد بدستم

کـــــســــی سراغ تو را دل شکسته داد بدستم

نـــسيــــم بود و لطافت ، بهار و با همه رأفت

گـــل گــــلاب رخ خـــويــش رسته داد بدستم

ســـپيـــــده بود و شکوه ستاره ، ديده تر ، هم

زبام ســجـــــده ، گــــل ذکر شسته داد بدستم

بهــار حسن و جمال و صفا و رونق و شادی

ميــــان آنهمه ، قلب شکــــستــه داد بدستــــم

تمام عــــمر گرفتــــم سراغ مرغ نگـــــاهش

به يک بهــــــــانه شبی ، بال بسته داد بدستم

کرانه تا به کران ، ديــــــــده شوق می باريد

کسی نگـــــــــــــاه به دريا نشسته داد بدستم

ترانه ساز لبش بوده ام به عمر ، چه خواهم

به لطف خـــــــويش دل داغ بسته داد بدستم

 



بالا

بازگشت