راحله يار
شاعران مردمی و متعهد در همه ی زمانه ها دارای جهان بينی و پويندگی بوده و روشنگران مردم روزگار خويش بوده و هستند و با سلاح پر نيروی قلم و طبع نازک انديش به جنگ با جهل و تعصب که مادر همه ی بدبختی های جوامع بشری است پرداخته اند.
سايت آريآيی افتخار دارد که اينک با آغاز بهار نو و سال نو 1384 خورشيدی به معرفی دو جلد کتاب شاعران معاصر کشور می پردازد.
راحله يار از شاعر زنان معاصر کشور است. اين شاعر گرانقدر از مدت ده سال است که در پی مهاجرت اجباری با همسر و چهار فرزند دخترش به خارج از کشور پناهنده شده و در کشور آلمان زندگی دارد.
شعر های راحله يار که در اغلب قالب های کلاسيک صاحب تجربه است ، آميزه ايست از عشق به انسان ووطن ، دفاع از موجوديت و حقوق زن ، قصهً پر غصهً هجران و شکوه از سکونت در ديار غربت.
زبان شعر راحله يار در عين دوری چند ساله از سرزمين آبايی و سرچشمه های شعر امروز فارسی به زبان سالم و استوار و حاوی مضامين اصيل و جذاب است.
راحله يار نيز به زنان شرقی فهمانده است تا با چشمان باز به جهان بنگرند و از حقوق طبيعی و خدا داد شان که همانا ابراز احساسات رقيق و ظريف زنانه است ابا نورزند.
همچنين برخی از سروده های او دستمايه آواز برخی از خوانندگان معروف کشور واقع گرديده است.
ازاين شاعر پيش ازاين مجموعهً شعری بنام « جوانه های سرود» در کابل به چاپ رسيده است.
اثر کنونی وی بنام « دريا چرا ز گريه ی ما دم نمی زند» در 171 صفحه با قطع و صحافت عالی توسط موسسه نشراتی « شروع » به چاپ رسيده است. ما خوانش اين اثر خوب را برای خوانندگان سايت آريايی توصيه ميکنيم
نمونه های ازاين اثر را خدمت تان تقديم ميداريم :
ازمن ای دوست گل سرخ جوانی مطلب
ياد عشق و طرب و جوش بهـــــــــاران وطـن ياد خورشيد و مه و ياد چراغـــان وطن
ملک دنيا همه پر نـقـل و نبـات است و شــکر ياد آن کشمـش وجلغوزه و تلــخان وطن
صورت دلکــش وسرو قدخوبان همه جاست عشق و آيين وفا خاصــهً خوبـــان وطن
ياد مستـــــان خدا ، ياد خـــــروش دل شــب ياد کنـــجی زخرابات و نگـــاران وطن
ياد چنگ و نی و دف ، ياد ز تنبور و رباب ياد مشاطه گرونغمـــــه سرايـــان وطن
عنــــــــدليبی همه جا نغمـــــه سرايی دارد ياد آواز خوش بلبل خوشـخـــوان وطن
درگلستـــــان جهان گرکه بجويم همه عمر می نيابم نفــــس قرغه و پغمـــان وطن
خاک عالم به سرم گر بــــــــــبرم از يادم ياد کابل تپش قلب و تن و جــــان وطن
ياد آن هلهله ، آن لرزش دل ،گرمی عشق تاک بن ، باغ گل و سبزهً پـــروان وطن
ياد آن ديدهً وحشــــــتزده از دهشت جنگ ياد هيهـــــای من و ياد غمستـــان وطن
ياد آن وقت وداع مــــــن و آن لرزش تن ريزش اشک من و ريزش بـاران وطن
شعــــــــله سرميزند ازسينهً من شام بهار عشق من ميهن من ، جان و دلم جان وطن
خــاطــر جمـــع ندارم زلبــم خنده مجــو دل پريشم چو سر زلف پريشـــان وطن
من نه مشتاق بهاران وطن هستم و بس ياد پائيز وطن ، ياد زمستــــــــان وطن
ياد آن کوچه و پس کوچه و دکــان گلی سينـــه گل ميزند از ياد غريبـــان وطن
دل غربت زده ام شهر فنای وطن است شعر من ، قصهً من ، گردسرو زان وطن
از من ايدوست گل سرخ جوانی مطلب پير پيرم زگران باری هجـــــــران وطن
تشنه يک اشاره ام ، باز بيا اشاره کن
بگذر و در حـــــــريم دل رنج قدم دوباره کن
آب بر آتشـــــــــــــــم مزن سوختنم نظاره کن
دست بکش به موی من ، ای همه آرزوی مـن
مزرع ســـــبز سينه را شعله ور از شراره کن
وصل نجــــــويم از شبت ، عشق نبويم از لبت
تا به سحــــــــر ورق بزن زخم دلم شماره کن
گـــــــوش بده به نای دل ، مالک دل خدای دل
تيشه نزن به پای دل ، بلکه حصـــــار پاره کن
شکوه از اين هوا مکن ، جز در عشق وا مکن
دست مــــــــرا رها مکن ، راه نما و چاره کن
هيـــــــچ نمانده چاره ام ، از شب بی ستاره ام
تشنه ی يک اشاره ام ، باز بيا اشـــــــــاره کن
عمــــر جنون و عشق و غزل ناگهان گذشت
فـــــــــــرياد دل زسينه ی هفت آسمان گذشت
ديگـــــــــــر حدود رنج و غمم از بيان گذشت
تاچــــــشــــــــم بازکردم و چون غنچه واشدم
عمـــــر جنون و عشق و غزل ناگهان گذشت
رفت از برم جــــــــــــــوانی از اندوه بيکران
پيـــــــری به کنــج غربت و بی آشيان گذشت
داغ فــــــراق و ذلـــــــت و آوارگـــــــی مرا
زخمی به دل نهاده و پشــــــــت کمان گذشت
حب الوطـــــــــن گلوی غزل را فشرده است
آهنگ ناله های دل از عمـــــــق جان گذشت
آهستــــــــــــــــــته تر قدم بگذاری به سينه ام
ای دوست آن سلامت و صبر و توان گذشت
به گوش زمزمه ی آشنات می ماند
تــــــــــــو می روی و دلم در هوات می ماند
عبور ميــــــــکنی و رد پات می مـــــــانـــد
تو می روی نرود يادت از دلم که مــــــــدام
به گــــــــوش زمزمه ی آشنات مــــــی ماند
اگـــــر به شــــيوه ی ابر بهـــــــار گريه کنم
بهار از اين همه خـــــون گريه مات می ماند
اگرچه می روی افسرده ، می روی خاموش
به گوش خسته ی جانم صــــــــدات می ماند
تو می روی و دل دردمند و کوچـــــک من
هميشه در گــــذر اشـــــکــــهـــات می ماند
درهرنفس دلم به هوای تو می تپد
ای عشــــــــــــــق ای نويد بهاران خـــوش آمدی
من تشنــــــــه لب تــــــو نم نم باران خوش آمدی
مـــــــن دل پريش ديده پريشان و مــــــــو پريش
درلابلای زلـــــف پريشان خـــــوش آمــــــــدی
دل مــــــرده از فراق تو بـــــودم لب خمــــــوش
جانا دريده دامــــن هــــجــــران خــــوش آمدی
چـــون شـــاخ نستـــرن به تنت جامـــــه ی سپيد
مهتـــــاب من به شـــام غريبــــان خــوش آمـدی
درهـــــــــــــــــــر نفس دلم به هوای تــو می تپد
سرمست و با نشاط و غزل خوان خــوش آمدی
محبوب و دل فريب و صفا بخش و خوش خرام
کبک دری به محفـــــــــــــل ياران خوش آمدی
بـــردی دلــــــــــــــــــم زسينه ی ويرانه سال پار
امســــال هم به غارت ايمان خوش آمـــــــــــدی
درمـــــردمان ديـده ی پر انتظـــــــــــــــــــار يار
سرور سهــــــی شهنشهً خوبان خــــــــوش آمدی
مرا با کودکی در کشتی بی ناخدا کشتند
ترا اي مهربان !
با خنجرتيز ريــا كشتنـــــد
مرا چوـــــن برگ پاييزي، به توفان فا كشتند
ترا همچون كنيـــــزك درحرم كردند زنداني
مرا آواره اينجــــــــــا بي حبيب وآشنا كشتند
ترا در بين مردم سرزنشها ناروا كردنـــــــد
مرا در محضـــــر بيگانه با تير از قفا كشتند
ترا با ضربت شــلاق ومشت وبرچه كوبيدند
مرا در خانـه مـــردم همانند گــــــــــدا كشتند
ترا گرلب ـــــفرو بستند وانگشت تو ببريدند
مرا با زهر چـــــــشم ونيشخند وناسزا كشتند
ترا گر لقمـــــــه ناني زكف با زور بربودند
مرا با لقمه خيـــــــرات ودرد بي دوا كشتند
ترا با دخترت از درب مكتب بي گنه راندند
مرا با كودكم در كشتي بي ناخــــــــدا كشتند
ترا در چنگ مشت جاهل وبي مايه بسپردند
مرا با صد حقارت بر در غربت سرا كشتند
ترا گر در ميان جمع برسر سنگ كـــوبيدند
مرا در دشت تنهايي زچشم تو جـــــدا كشتند
ترا با حكــم صحرايي گر آنجا دست ببريدند
مرا با دست وپا وگوش بسته بي صدا كشتند
داغ آزادي
آه اي روشني چشم ترم
آزادي
آرزوي دل شوريده سرم آزادي
حاصل خون شهيدان غريب وطنم
سالها درطلبت دربدرم آزادي
داغ داغم زغم هجر تواي چشمه ي عشق
كاش روزي بشوي همسفرم آزادي
لذت هردوجهان گرمي آغوش تو باد
باتو سرچشمه ي صبح سحرم آزادي
شوق پرواز به سر داشتم وافتادم
تونبودي كه شوي بال وپرم آزادي
عاشقم در طلبت رسم وفا مي جويم
درتمناي تو ازسر گذرم آزادي
زتب سينه پس از مرگ بسوزد كفنم
داغ تو تازه شود در جگرم آزادي
ياد ايامی که ما هم آشنايی داشتيم
ياد ايامـــــــی که ما هـــــــم آشنــــــــــايی داشتم
درجهان بيکران يک تونه جايــــــــــــــی داشتيم
همنشين و همزبان و هم صدا و هم نفــــــــــــس
درغم و اندوه و شادی هم نـــــــــــــوايی داشتيم
ياد ايامی که بی منـــــــــــــــــــت زمخلوق خدا
چون پرقـــــــــــــــو نرم و ديبا بوريايی داشتيم
سفره ی رنگين فلک گرچه نصيــــــب ما نکرد
لقمه ی نان و پيــــــــــــــــــاز بی ريايی داشتيم
نغمه های دلکش و دلها پر از عشق و اميــــــد
اختيار زندگــــــــــــــــانی دست و پايی داشتيم
مسند عشق و محبت همچـــــو يزدان بود پاک
در دل شب نالــــــه و فــــــــــرياد نايی داشتيم
عيـــــد نوروز و برات از شوق روی دوستان
هر شبانگه تا سحــــــــــر دست دعايی داشتيم
مـــــــــشعل فرهنگ ديرين و کهن چون آفتاب
درشب تاريک ظــــــــــــلمت روشنايی داشتيم
آشيان گـــــــــــرم و روشن زادگاه چون بهشت
آســــــــــمان صاف و عطر جان فزايی داشتيم
در دل دريای پر مـــــــــــوج و خروشان زمان
بادبان و قايق و هم ناخـــــــــــــــــــدايی داشتيم
اين زمان در گوشه ای هر لحظه خوانم زير لب
ياد ايامــــــی که ما هــــــــــــــــم آشنايی داشتيم
ازعشق برشگوفه اثر ناپديد شد
يکباره شب دميد و سحــــــــــر ناپديد شد
دست قلم شکســـــــــــت و خبر ناپديد شد
بيچارگی زهر طـــــــرفی رو به باغ کرد
برگ و بهار و شـــــــــاخه و بر ناپديد شد
وقتی که شحنه نعره به امر ســـکوت کرد
ساز و نوا شکست و هنــــــــــر ناپديد شد
تاريشه زد به قلب زميـــــــن دانه ی ستم
از عشق پرشــــــگــــــوفه اثر ناپديد شد
مس بود و جارچی و هياهوی مسگران
درگيــــــــــــرودار همهمه زر ناپديد شد
خر مهــــــره تا سراسر بازار را گرفت
قلب صدف گرفت و گهـــــــر ناپديد شد
ديگر به بند شب نتوان بست پايمان
ما دختران چشمه ی خورشيد خاوريم
نيروی عشق و الفت و ايمان و باوريم
با قلب داغ ديده چــــه آرام و با شکيب
درموج موج مهر و صـداقت شناوريم
از کودکی به زهــــــــــــــر بيالوده کام ما
پيوسته بوده باده ی حســـــــرت به جام ما
داغ حصار و زخم کمـــــند و سکوت تلخ
جز اين نبوده قصه ی هر صبـح و شام ما
دنيا اگرچه آيـــــــينه ی درد و داغ ماست
شمع خرد به ظلمت توفـــان چراغ ماست
تابنده از لطافت و آيين دوســـــــــــــــــی
آگنده از شميــــــــــــم محبت دماغ ماست
ديگر به بند شب نتــــــــوان بست پايمان
قفل سکوت زد به طنيــــــــــن صدايمان
دوشيزگان گلشن آزاد ميهنيـــــــــــــــــم
تا زهره پر کشيده هــــــــوای همايمان
نشانی وبلاگ و ايميل شاعر
http//: Rahelayar.persianblog.com
E. Mail : rahelayar@yahoo.de