پرنيان خيال مجموعهً اشعاريست
ازناديه فضل که درسال 1377 خورشيدی در121
صفحه با قطع و صحافت مرغوب درشهربن آلمان به
چاپ رسيده است. فرهيخته گرامی و صاحب قلم ما ناديه فضل يکی اززنان نخبه جامعه روشنفکری ماست و از سالها به اينطرف اشعارومقالات ايشان درنشريه های برون مرزی کشورما درامريکا و اروپا بازتاب گسترده يافته است. |
پرنيان خيال
مجموعه اشعار ناديه فضل
****************************************************************
سايه روشن
هايی از « پرنيان خيال »
شايد عريانی باغها سخنی باشد
شايد ، سکوت پرندگان معنايی داشته باشد
شايد ، پنجره ها دنيايی باشد
که لبهای زمان سرودش را می سرايند
با ناديه فضل و شعرش چندين سال پيش آشنا شدم
، در جمع فرهنگيان هموطن در شب شعری در فرانکفورت. او در آن شب با صدای گرم و
صميمی ، چند پارچه از ساخته هايش را خواند. زان سپس در کمتر همايش فرهنگی بود که
اين بانوی فرهيخته را سرشار از شور وشوق با صدای دلپذير يا بحيث گرداننده ويا
خوانندهً ساخته های خودش نديده باشم.
آشنايی بيشتر و ژرف تر با سروده های او
هنگامی ميسر شد که ناديه ، وظيفهً سنگين نظر اندازی و نظر خواهی از دفتر های شعرش
را ، بدوش ناقابل من گذاشت. هرچند آشنايی نزديک با شگوفه های بار آور فرهنگ و
ادبيات ميهن ، که به نحو ديگری بار رنج آوارگی و بی سامانی و دربدری را ميکشد ،
خوشبختی بزرگی است ؛ ولی به ارزيابی نشستن در بارهً آفريده ها و مهمتر از آن مشوره
دادن به شاعر هنرمندی برای من ، با اينهمه بی بضاعتی درنکته يی که پيرامون اين
دفتر می نويسم ، به عنوان ديدگاه شخصی ، روزنهً کوچکی برای شناسايی از سايه روشن
های سروده های اين شاعر بانوی صميمی باشد.
******
ناديه سالهاست که با شعر و زبان فارسی دری
زبان مادری اش آشناست و صميمانه به آن عشق می ورزد. نوباوه يی از باغستان تازه جوانه
زدهً شعر زنانه کشور؛ وارث سنت ديرسال رابعه ها که کمتر برای شان فرصت داده شده
است که توانايی شانرا در زمينهً هنر و آفرينش آزادانه بيازمايند.
اوشعر را در ديار غربت به تجربه نشسته است ،
با همه سختی ها و محدوديت هايش که بيش از همه زبان و فرهنگ بومی او در تنگنای همه جانبه قرار دارد. روی در
روی تند باد ريشه برانداز دوری از وطن ،
او شعر و زبان مادری اش را پل پيوند با ريشه های اصلی و ادامهً هويت انسانی و
فرهنگی خود در شرايط غربت ميداند.
شعر برای ناديه ، زبان گويای بيان حقيقت
وجودی اوست و مکالمهً صميمی با دنيای عاطفی خويشتن و بر قرارکردن پيوند عاطفی
خويشتن خويش و برقرار کردن پيوند عاطفی با کجايی که ديگر نيست و يا سخت دور
از دسترس است. بنابران يگانه واقعيتی که
بيش از همه در نخستين نگاه در شعر او برجسته ميشود ، سخن از زادگاه و زادوبوم (
وطن ) است. درد های جانگاه دوری از وطن ، نوستالژی خانه براندازی را در تار و پود
واژه های به « آتش و خاکستر » نشسته ، بويژه در بخش نخست دفتر شعری او ( اشکی بر
ويرانه ها ) به نمايش ميگذارد. حضور هميشگی اين درد و دريغ ، به عنوان مرکزی ترين
درگيری عاطفی با واقعيت پيرامون ، در بيشترينه خود گوی ها و نجواهای اندوهناک شاعر
، احساس ميشود.
سخن از زاد وبوم ، تنها دوری شاعر از سرزمين
خاطره ها ، به معنای متعارف آن نيست ، بلکه سخن از سيلوار لاينقطع رنج و درد و ستم
و مصيبت و خون و خاکستری نيز است که همه روزه بر آن ميگذرد و بر زخمهای زرد و
غربتيان نمک تازه می پاشد.
سخن از زادگاه ، سخن از « شهر آتش و خاکستر
» ی است که در آن ، « رسولان سياهی ،
سورهً مرگ سپيدار و سپيده » را بر لب دارند. سخن از « مردن شعلهً عشق » و «
تاريکی ی شهری همه گورستان » است :
سخنی بود اگر ..
ياد پر پر شدن گلها بود
صحبت از مرگ پرستو ها بود
ورسولان سياهی
سورهً مرگ سپيدار و سپيده بر لب
اينها ، تنها تصوير های توصيفی نيستند ؛
بلکه در ورای آن احساسی موج ميزند که فضای سينهً شاعر را از تلخی ميترکاند و از«
ناتوانی » می سوزاند.
سيمای غربت بشکل های گونه گون خود ، دراين
تصوير ها چهره می نمايانند ؛ در تعبير چهره ای که شاعر ، خود را نشسته در « کنار
پنجرهً تاريکی » می بيند که پهنهً پيرامون از « آسمان و ابر » و سبزه و درخت و
نسيم ، يادگارهای ديار گمشدهً شاعر اند. کنار اين « پنجرهً تاريک » ، لحظه های شاعر « پر از درد و داغ و تاريکی »
اند و او نيازمند رسيدن و پيوستن به اصل در « وقاحت تلخی » که « زندگی » را سرشار
کرده است. برايند اينهمه درد و داغ و ناتوانی سرانجام چيزی جز ، در « خود شکستن »
و « در خود ريختن » نيست :
دراين وقاحت تلخی که « زندگی »
خوانند
وطن !
برای تو گريد دل شرر خيزم
به ياد خاک تو ، آب تو و هوای تو
من
چگونه می شکنم ؟!
چگونه می ريزم ؟!
ياد اين ديار بسيار ساده و ملموس است با همه
جزئياتش ؛ مانند ياد بود مهر انگيز مادر و پدری که مظهر هستی بلا فصل شاعر اند ؛
ياد کانون گرم روستای به خون کشيده شده و « باغهای به آتش نشستهً خاموش » ، در چهرهً
شکستهً پدر پير و پيکر لرزندهً مادر گرطان در آستانهً پدرود :
پدر ! ملال دلت را ز دور می بينم
شکسته قامت لرزنده و دستهايت را
هزار بار بود مرگ بهتر از اينم
که غمگنانه چنين بشنوم صدايت را
****
او چون پيکر پامير
درسرمای اندوه لرزه براندام
نگاهش مثل خورشيد
در پس انبوه ابر پدرود می لرزيد ....
و بر لبهای غمگينش « خدا حافظ
خدا حافظ »
ميگيريد
ناديه فضل با ديد انسان آگاه ، همانگونه که
از درد های جانگاه غربت بيگانه نيست ؛ در برابر رنج و درد و ستمی که بر ميهنش
ميگذرد ، واکنش عاطفی نشان ميدهد و بخش چشمگيری از هم ها و غمهايش براين محور می
چرخند. از اين زاويه است که نگاه ويژه او به هستی و به طبيعت پيرامون شکل ميگيرد و
دنيای انديشه های او را سرشار ميکند. بخش ويژهً از دفتر شعرش زير عنوان « به چه
بايد انديشيد ؟ » وقف همين انديشه هاست.
دراين شعرها ، ناديه مانند يک انسان زن می
انديشد. سايه روشنی از انديشه های فروغ
فرخزاد در « تولد ديگر » و « ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد » در اين شعر ها محسوس
اند. قطعهً بلند « آشنا » برهمين روان ساخته شده است. تصوير هايی از دنيای ويران
شده و ارزش های واژگونه : از « باغ های برهنه و بی جان » از « واژهً مردهً آزادی
که کرم ها برگورش می رقصيدند » ، از « سکوت پرندگان » از « خاک تشنه که فرياد
ميکشد : خون ! خون ! خون ! » ، از « خانه هايی از عاطفه خالی » و از « چراغ هايی
به مرگ محکوم ». تصوير های تکاندهنده از دنيای شاعر که بی ترديد دنيای ما نيزخواهد
بود. دنيايی که سرانجام انديشه را به « زندانی » می کشاند که « وسيع ، چرکين و حزن
انگيز » است.
و« زندان » چيزی نيست ، جز قفس پرنده و مرگ سرود و پرواز. واژه «
پرنده » در سروده های ناديه تعبير با معنايی از هستی در بند کشيده انسان سرزمينش و
به ويژه همجنسان ستمزدهً خود اوست.
در آسمان مه آلود اين انديشه ها ، مرغ خيال
شاعر بيش از همه به« زندگی » می انديشد و معنای « خوشبختی » که بازهم به همان روال
انديشه های فروغ ، از دامگاه « فريب » و از خم « کوچهً من بست » سر ميکشد :
زندگی ،
ميشود گاهی
مگسی چو همايی پنداشت
وصدايش را بال پرستو
وسراپايش را شاهکاری زصداقت
انگاشت
فريب زندگی ، همان تصوير محور واژگونهً «
خوشبختی » است که « هوس بوسهً مردی » را بر « شيشهً قلبت ، سرود و آگندهً تحقير
، سربه سر می بارد ... » و « دشنامی
» و « سکوتی ، در هالهً اوهام ننگ و نام »
و « گلابی که نروييده، ولی ميميرد » .
بااينهمه زندگی با « دوست داشتن » معنا می
يابد ؛ حتی اگر دوست داشتن « قطره باران » باشد که عطش « سينهً تشنهً باغ » و «
انگشتان خشک درخت » را سيراب ميکند. و نهايتا شانه های استواری انسانی را که به «
« مهربانی گلها » ميماند و « لبخندش را که به آرامش دريا ... »
رخساره ديگر صميميت ناديه در شعر هايش خود
شناسی و خود آگاهی اوست. او در لحظه لحظه شعرش يک زن است ؛ زنی که احساس
مادری و حساسيت عشق عاطفی و مهر انگيز را
مشخصهً بارز اوست ، در آئينه شعر بازتاب ميدهد.
به همين دليِل از جايگاه و پايگاه زن آگاه ، از رنج و ستمی که بر همگان
اورفته و ميرود ، غافل نيست. اين در واقع تجربه دست اول از رسوبات نا به هنجار
جامعهً مردسالاری است که بيش ازهمه دست و انديشهً استبدادی انسان ستيز، تا سنت های
دست و پاگير سيطرهً خشونت آميز فرهنگ مرد سالارانه در ميهن ، وجود خارجی زن را در
اجتماع و شخصيت آزاد ، ويژه وتعويزناپذير اورا در حرکت های اجتماعی برنمی تابد و
سوگمندانه اين سيادت تاريخی دراز مدت ، زن را تنها به عنوان يک انسان درجه دو ،
انسان شی شده و از انسانيت افتاده می خواهد.
من به زندانی می انديشم
وسيع ، چرکين و حزن انگيز
حصار ها و پنجره هاست که قد
می کشد
زندان نه تنها شکنجه گاه تن و راون و زنجير
دست پاگير تحميل و سوختن و ساختن هاست ؛ بلکه سلب هويت انديشواری انسانی انسان نيز
می باشد. زندانی محکوم به سکوت مرگ آور است ؛ مانند پرنده يی در قفس. پرنده در قفس
هنگامی ژرفای فاجعه را در می يابد که به سکوت واداشته شود ؛ حق ناليدن و فرياد کردن
از غمهايی را که بر او می رود ، از او گرفته باشند. اين ديگر ژرفای تيرهً شبی است
که « اسارت » را در همه ابعاد آن به تصوير می کشد و شاعر زن زندانی اين نماد را با
فرياد درد خود نشان ميدهد و شعر صميمی و متعهد جز اين نيست. :
آه
آيا سکوت پرندگان را
احساس می کنی
آيا می بينی نگاه پرندگان را
که از پس ميله ها به قلب
تيرهً شب
تير ميکشند
بی ترديد ، وقتی در زندگی به « انسان » می
انديشی ، بيدرنگ به « عشق » نيز می انديشی ؛ عشق همزاد جاودانی انسان و معنای
فلسفه ً وجودی او در نهايت بيسروته طبيعت است. با عشق است که زندگی و خوشبختی
معنای ديگر می يابد.
او در جستجوی عشق ، به « وعدگاه سپيدارها »
با همزاد زنانهً خود « دختر سپيده دمان » ، « پسکوچه های تيرهً دنيايش را با
چلچراغ عشق » آذين می بندد و به سير و سفر در کوچه های پرنيانی آن می برايد و بار
بار در زير سايه روشنهای « سپيدار خيال » خويش برسم شاعران پهنهً پهناور ادبيات
غنايی ما ، «عشق » را به تغزل می نشيند. « بيدل » وار و « حافظ » گونه غزل می
خواند ؛ رند « افسردهً آواره شبگرد » کوچه های عشق را ميگردد.
غزل های عاشقانهً ناديه « گلدستهً ستايش » عشق اند ؛ هم «
زمزمهً عاشقانهً باران » و « چمن چلچله ها را گل ريحان » اند و هم همنفس شعرو
موسيقی. در اين غزل ها عشق در کلبرگ های ميناتوری ، مهر و خيال ، عشق و نوا ، گريه
و بيزاری ، دل تنگ و حال و هوای آشنا و مکرر عناصر تغزيلی غزل سنتی و رمانتيسم
غزلهای معاصر با تصويرهای تازه تر جلوه ميکند؛ و احساس های عاشقانه مشترک در حوزهً
فرهنگی شعر فارسی دری را به ياد می آورند.
باهمه تاثير پذيری از گنجينهً بارور شعر عاشقانهً ما ، عشق
در عاشقانه های ناديه يکسويه نيست ، بلکه مفهوم گستره و چند بعدی دارد. از مصداق
عشق کلی به نوع انسان ، وطن و زيبايی گرفته ، تا عشق صميمی ، تابناک و مهر انگيز
زنانه که ويژهً آزمون نکتهً مهمی که دربارهً ويژگی شعر عاشقانهً معاصر ما بايد گفت
، اينست که در عاشقانه های معاصر ، چهرهً معشوق مخاطب شعر مشخص و متمايز اند ؛
درست برعکس گذشته که نه خود زنان از خود چهرهً نشان داده و نه به دلايل اجتماعی کسی توانسته است ، چهرهً
آنان را با جلوه های گونه گونش تصوير کند. به همين دليل در زمينهً شعر فارسی دری
تا زمان فروغ فرخزاد ، شعر ما از داشتن معشوق مرد ، معشوق مردی که از ديدگاه جنسی
، عاطفی و جسمانی يک زن ديده و تصوير شده باشد ، محروم مانده بود.
به تعبير رضا براهنی ، « در شعر گذشتهً ما چهرهً زن ،
پوشيده ، مخدوش و تيره است و گويی پيگرهً جوانی را با کمی تغييربه مجسمهً مسخ شده
يک زن تبديل کرده اند. همين ويژگی در خود غرق شدن شعر عاشقانهً دری ، به همين فورمول از « مرد به مرد » تغزل
عاشقانهً شعرا تبديل به تغزل مردسالار کرده است که در آن از زايش و بالش خبری
نيست. »
شعرمعاصردرپهلوی دگر گونی هايش در اثر تحولات تازه ، نه
تنها دستخوش قالب شکنی در فورم و تکتيک ( بر گذشتن از قالب اوزان عروضی ) ؛ بلکه
در شگرد پرداخت محتوا نيز دگرگون شده است. يکی از عرصه های اين دگر گونی تشخيص
چهرهً معشوق از لحاظ جنسی است. شاعران مرد ، ديگر چهرهً معشوق شانرا در هيئات جنسی
و عاطفی زن به تصوير ميکشند. سيمای مبهم و پويشدهً معشوق نا مشخص گذشته ، از پرده
برون افتاده است.. مهمتر از آن حضور روز افزون شاعران زن در عرصهً شعر ووقف آنها
بر هويت واقعی ، عواطف ژرف زنانه را به ويژه در عاشقانه های شان نشان ميدهد. آن
معشوق کلی و تغزل مذکور بازمانده از شعرسنتی گذشته ، کم کم رخت بربسته ، چهرهً
معشوق مرد از ديدگاه زن به تصويرها و توصيف های شعرهای عاشقانه راه باز کرده
است. همچنان بازتاب جهان عاطفی و روانی زن
و ديدگاه واقعی زنانه ، در اثر های ادبی بخصوص در شعر وقصه ، دنيای کاملا نوينی را
به روی ادبيات ما ميگشايد.
به همين علت در بررسی شعر هر بانويی ، برشمردن ديدگاه ويژهً
آنها دراين زمينه ، نيازمند کنکاش و توجه است.
عاشقانه های ناديه فضل ازاين ديدگاه درخشش و شفافيت چشمگيری
دارد. اين دوبند از قطعهً « رويايی در بی اميدی » به وضاحت نشان ميدهد که اين نياز
عاشقانه متعلق به کدام کس است و « دلبر » ی که شاعر با او به « شهر اعتماد و عشق و
رؤيا » ميرود ، کيست :
درخت قامتم از بوسه هايش
شگوفان گردد وعطری فشاند
صدايم از شکوه مهربانش
زآيات خداوندی بخواند
***
نسيم نازنين صبحگاهان
برای خاطرم سازی بسازد
دو دست مهربان و گرمش ايکاش
حرير گيسوانم را نوازد
ويا :
آه ، دريغ و درد ، من ترا ، کنون
جز به خواب خويشتن صدا نميکنم
درهزار باغ سينه ات ، شبی
گيسوان خويشتن رها نمی کنم
دراين بند از قطعهً « شگوفه نگاه » بدون ابهام و ايما و
استعاره يی ، مرد آرزوهايش هست که از او ميخواهد ، تا او را « به سوی باغ باشکوه و
پرفسون عشق » فراخواند :
نگاه عاشق و شيدا ، نگاه آشنا ، آما
زچشم وحشی مردی که صدها دام می ماند
مرا ديوانه اش خواند ، اسير چشم خود سازد
ولی خود در حصار پوچ ننگ و نام می ماند
واين دگر کسی است ، با شناسنامهً کامل و شخصی اش که بر «
صخره های شانه هايش ، قطره قطره افتادن » آرزويی است و از « جنگل شاداب گرم سينه
اش » مانند باد گذشتن و تا « دياران فراموشی و سرمستی » رفتن ، حسرت و دريغايی.
کاش ای کاش ابر می بودم
چوباران می شدم
برصخره های شانه اش ، قطره قطره می فتادم
وبرگرمای لغزان تنش پيرايه می بستم وجودم ،
کاش
کاش ، دستان حرير باد می بودم
يک شبی از جنگل شاداب گرم سينه ات
تا دياران فراموشی و سرمستی
رفته بودم ، رفته بودم ، کاش !
رويهً ديگر شور و اشتياق زنانه در شعرهای ناديه ، عشق
واحساس مادرانه است که شادی زندگی را در « لبخند کودکان » احساس ميکند و « رقص
دخترک های قد و نيم قد » که حمايل هايی از « اخترومه » بر گردن می آويزند. اين عشق
غريزی پرشوری است که اصالت زن را توجيه ميکند و زندگی اورا در ژرفای اين احساس
انسانی معنای ديگری می بخشد:
شايد ،
لای آن ابر سيه
خانهً زندگی يی
لحظه يی شادی باشد
وکودکانی که به لبخندهً شان
زندگی را همه گلريز کنند
شايد ، دخترک های قد و نيم قد
رقص رقصان
شاخهً نسترن و نرگس و مريم
روی موهای سيه حلقه زنند
وحمايل هايی از اختر و مه
گردن آويز کنند
...
شعر ناديه از نگاه شکل ، متنوع است ؛ در
اوزان و قالبهای گونه گون تجربه های او در
وزن عروضی که قاعده های حساب شده و جاه افتاده دارند ، باوجود پاريی از کاستی ها
که در سرآغاز کار هر سراينده يی طبيعی است ، موفق اند. به ويژه غزل های اين مجموعه
نمونه های خوب آن را به دست ميدهد. وزن هيجايی و شعر سپيد نيز جای خود را دارند؛
بخصوص درآن شعرهای که محتوای سنگين انديشگی را بدوش می کشند و طبيعتا از بستر تنگ
بحرهای عروضی فراتر ميروند.
گزينش تنوع در موسيقی شعر ، نشاندهندهً ذوق
چند بعدی هر سراينده يی است که بدون محصور ماندن در يک آهنگ و يا يک وزن يکنواخت ،
مضمون و محتوا را در هر شکلی که برازنده آنست می گنجاند. و اين پيروی از سنتی است
که شعر معاصر کشور ما بيانگر آنست. ديوار چين ميان شعر هايی در اوزان عروضی و قالب
های شعر کهن و شعر معاصر در اوزان نيمايی و اوزان آزاد ، وجود ندارد.
سربرآوردگان شعر معاصر ما ، بيشترينه در
همهً اين قالب ها شعر می سرايند و جدال کهنه و نو تنها در قلمرو محتوا می تواند،
موجوديت يابد ، يعنی شعر معاصر ، ديگر تکرار مکررات و نشخوار يکنواخت عناصر تصويری
صدها بار عرضه شده نيست ؛ بلکه قلمرو تصويرهای بکر و تازه و بازتاب تجارت کاملا
تازه درعرضهً زبان و درعرضهً واقعيت های جهان دگرگون شده و متحولی است که هرروز و
هر ساعت نو به نو ميشود.
مفهوم نو آوری اصيل درعرصهً هنر اينست که
ديگر يک گونه قالب و يک گونه وزن پذيرفته شده و ابدی وجود ندارد و هر شاعری امروز
آزاد است ، هرگونه موسيقی که برای تناسب شکل و محتوا ، تناسب شکل ذهنی و شکل ظاهری
درشعرعرض وجود کند؛ نه يکنواختی خسته کننده و ملال آور و نه پراگنده گويی و ابهام
تصنعی و نوآوری های بدون ريشه و سردرگم که اصالت هر آفرينش ادبی را زير پرسش می
برد.
ناديه درسراسر گزيده های شعری اش ، به اين
شيوه وفادار است و تنوع چشمگير قالبها ووزن ها ، عرصه های تجربه های زبانی و شعری
اورا گسترش داده و تاثيرهای گونه گون از ذوق های گونه گون ، در آينه های کلامش
بازتاب يافته اند.
اين شيوه ممکن است ، برای رسيدن به سبک
معينی که شعرهرشاعری را تشخيص ميبخشد و زمينهً رهايی شدن او را از تاثيری پذيری
های گويندگان ديگرممکن ميسازد ، سودمن نباشد و شاعر در جهت دستيابی به سبک وويژه
خود که حاصل آزمونهای او در شيوه های گونه گون است ، مجبور به گزينش راه ويژهً خود
ازميان انبوه راه های ديگر خواهد بود،ولی سرايندهً که در آغاز راه است ، نبايد هيچ
عرصه يی را نا آزموده بگذارد ؛ سليقهً محدود و دربسته و يک بعدی مجال مکاشفه در
قلمرو های تجربه ناشده را از هنرمند ميگيرد و گزينش آزادانه شگرد های مورد پسند را
مانع ميشود. بنابرين هنرمند تازه کار ، نه تنها بايد پيوسته بياموزد ؛ بلکه با
نگاه جستجوگر ، به تمام قلمروهای ممکن توجه کند ؛ تا عناصر ضروری متشکله هنرش را
با تشخيص توانايی هايش از ميان انبوه شيوه ها و شگردهای ادبی ، با دست باز و ديد
روشن، بر گزيند.
ناديه فضل بيگمان رهنورد آغازين کوره راه
های شعر است و تجربه های گوناگون او دراين زمينه سرانجام راه آينده اش را روشن
خواهد کرد. بی ترديد ، دراين شعر ها آنقدر مايه ها و پايه های ارزنده ادبی
وجود دارند که اين آفرينشگر جوان ميتواند
با عروج از سکوی آنها برای تکامل کارش ، به سوی آينده درخشانتر و کارپرمايه تر گام
بردارد و قله هاِی تازه تری را فتح کند.
راه تلاش هنری را پايانی نيست ؛ پشت هر قلعه
يی ، قلعه هايی ديگری سربرکشيده اند. با همت و پشتکار ، صميميت و تلاش جستجو گر ،
می توان براين قلعه ها صعود کرد و باز چشم به قلعهً بلندی تری داشت. تاکورهً
اين عطش و تپش فروزان باشد، عرصه برای پرواز به اوج ها باز خواهد بود. زمين و زمان
ما ، از رهنوردان آگاه ومصصم هيچگاه تهی نمانده و ناديه نيز از ارجناکی اين رسالت
و اصالت آگاه است.
باغستان تلاش هنری و فرهنگی اش را پر شگوفه
می خواهم و دست و انديشهً هنر افرينش را پر از بهار و شگوفايی.
شبگير پولاديان
بن ، 24 جون 1998
گزيده هايی از اشعار اين مجموعه
شهر حماسه ها
شهری که يادگار سترگ زمانه را
چون مادر بزرگ به قلبش نهفته داشت
برقامت بلند غرور آفرين خويش
گلهای آرزوی هزاران شگفته داشت
شهری که پير بود و بزرگ زمانه بود
شهری چوداستان قشنگ کتابها
شهری که جام پر زشراب غرور بود
شهری که بود سينهً پرشور آسيا
***
شهری که خاستگاه هزاران اميد پاک
شهری که زادگاه هنر بود و رنگ مهر
شهری که پروريد در آغوش پاک خويش
گردن فراز مردم آزاده چون سپهر
**
شهری که لحظه هاش هماغوش گرم عشق
شهری که عطر پاکی دلهاش در نفس
شهر عقابهای جوان گشاده بال
نا آشنا به خفت زنجير يا قفس
***
او شهر راستين اميد و ترانه بود
شهرحماسه ها به بلندای کهسار
شهر شگوفه های درخت رسای عشق
جاری به کوچه هاش محبت چو جويبار
***
بردشتهای سبز اميدش نرسته ماند
گلهای رنگ رنگ که آن دستهای پاک
ميکاشت تا که عطر شوند ، رنگ و بو شوند
خوابيده اند ، حال به ژرفای سرد خاک
**
آتش فرادميده کنون اژدهای جنگ
کاشانه های ما همه ويرانه کرده اند
اينک پرندگان زدرختان سبز او
بردشتهای خشک و تهی لانه کرده اند
***
شهری که يادگار غرور زمانه بود
اکنون فتاده است ، غمين و شکسته است
توفان مرگزای حوادث به قامتش
زنجير های آتش بيداد بسته است
***
شهر حماسه ها
شهر بزرگ و پير
شهربلند و پاک
خاکستری ز نقد اميدش به دامنست
تنها نشسته است !
تنها نشسته است !
اشکی بر ويرانه ها
شهر از نغمهً مرغان بلند آوازش
بود يکباره تهی
زخمها خلوت پاکيزهً صد خاطره را
خانه و جايگه اش ساخته بود
از فضا ناله و غم می جوشيد
سبزه و باغ و چمن
خبر از آتش و خاکستر داشت
آيهً درد و غم کوه شکن
نغمهً سوگ پرستوها بود
آسمان پيرهن تار غباری بر تن
مات و مبهوت به سيلاب جنون
می نگريست
سخنی بود اگر...
ياد پرپر شدن گلها بود
صحبت از مرگ پرستو ها بود
ورسولان سياسی
سورهً مرگ سپيدار و سپيده بر لب
سخن از شايعهً مبتذل و ارزان بود
مرگ انسان
مردن شعلهً عشق
نقش و عنوان رهً آنان بود
پيرمردی
چهره اش سايه يی از محنت و غم
سوی خاکستر آن کلبهً ويران شده اش
می نگريست
زرد و زار و غمگين
به تهی دستی ی يک دشت خزان
نگه اش بود به تاريکی ی شهری
همه اش گورستان
درد و غم از در و ديوار
ولهيب شب بيمار
به بالا می رفت
همه جا خاکستر
همه سو تلخ و خموش
قهقهً کرگس بيداد فضا را بگرفت
دست بدنام سياهی
تير رگبار بباريد
وهزاران گل پرپر شده را
پرپر کرد
خون و خاکستر و غم
زخم بيداد و ستم
قامت شهر بلاديدهً ما را بگرفت
***
سينه ام می ترکد
چو فضايی که سراپا همه از ابر سيه پوشيده
آه ! زين واژهً تلخی که مرا می سوزد
ناتوانم ، ناتوانم ، ناتوان !
گل نيست ، ماه نيست ، دل ماست
پارسی
غــــوغـــــــای کُه ، ترنم
درياست پارسی
قهارعاصی
پارسی
اوج شـــــــــکوه و عظمــــت دنياست پارسی
کــــــــوه غرور شهـــــــــر دل ماست پارسی
عنـــــوانی از شجاعت و مضمـــــون راستی
نورصفــــــــــــــــــای کوچهً فرداست پارسی
از شهسوار رخــــــش و خــــــــداوندگار بلخ
گلپـــــــوش تا نهايت دنــــياســــــــت
پارسی
از رگ رگ غرور سيه جامـــــــــه گان دی
ميــــــــــراث دلربای مصــــــفاست پارسی
زآنجا که آفتاب شجــــاعت طلــــــــوع نمود
فــــانــــــــوس ره ، سرود لب ماست پارسی
گرد آفريد و رستم و رودابه گـــــــــويــــــدم
آبش بده که باغ فريبـــــــــــاست پارســـــــی
تابيده از بهشـــــــــــــت و چراغ فرشته گان
هرجا که مهرو ماهست همــانجاست پارسی
آزادهً شهـــــــــــــــيد چـــــه زيبا سروده
بود
«چتر شرف ، چراغ مسيــحاست پارسی »
گريز ابرها
گريز ابرها
برای من نشانه بود
که روزی
هرچه دور
غم فرارميکند
ومن
در ابتهاج لحظه های پرشکوه
به خواب می روم
و من تُراز می دهم به گيسويم
وپرنيان مه ،
زخانه ام صعود ميکند
نگاه سرد پنجره
به آفتاب ميرسد
وازلبان بيشه ها
لطيف و نرم
نغمه ميتوان شنيد
وچادر سياه شب
به دست باصفای صبحگاه
دريده ميشود
سحر طلوع ميکند
ومن در ابتهاج لحظه های باشکوه
نماز ميکنم
و در تناهی ی غم و سکوت
به آفتاب ميرسم
ولی دريغ !
عبث بود ، هر آنچه گفته ام
عبث بود ، هرآنچه کرده ام
عبث بود ، هرآنچه من به خواب ديده ام
نه شب زمن گسستنی ست
نه من ز شب رهيدنی
مرا به انتهای شب
نه جادهً رسيدنی ست
چلچراغ
تنم سرود دل انگيز عاشــــــــــــقانه تو
به جشن ياد تو خواند دلـــــــــم ترانهً تو
درآسمان نگـــــــــاهت ستاره يی بودن
ويا چــــــــــو آب بريزم زکوه شانهً تو
چوآفتاب بپاشـــم طلا به بــــام و درت
چـو چلــــچراغ بتــــابم درون خانهً تو
اگر هوای چمـــن کرد گامهـــای دلـم
زبــاغ پنجره ات ره برم به خانـــهً تو
به کاج سبز غرورم نبود کــس را ره
کنون خميــده گدايم ، در آستـــــانهً تو
ببين شرارهً پــــيراهنم زسوز تنــــــم
چـــگونه شعـــله کشد ياد هر شبانهً تو
بيا و ماه شب بی ستـــــــارهً من باش
که من چو ابر ببارم زاوج شانهً تـــو
زشاخه های اکاسی زباغهای سمــن
نسيــــــم صبح بگيرد زمن نشانهً تو
کاخ خيال
هنوز کاخ خيــــالت به بـــاغ ســـبز تنـــم
چو چلـــــــچــــراغ بتابد زچشم پر سخنم
چو کوهسار سپيـــد از شکوه نور نگاه ت
تمام قامت سيمين و محو خويشــــــــــــتنم
چو آبشــــــــار بود رگ رگم ترانه و ساز
به
دشت دشت بهار و گلاب و ياسمــــنم
هنوز موج صدايــــــــــت ز اوج آبی دور
طنين مست و فريبـــــــــــای قله های تنم
هنـــــــــــــوز دست لطيف نسيم ناز سحر
شگوفه چيده رود هر سحر زپيرهنــــــــم
چو خلوت گل و عطرو بهار و ساقهً عشق
شراره بار شود دشت ها ز سوختــــــــنم
زآسمـــــــــــان زلال صفای باور خويش
به جلــــــــوه گاه خيالت ستـاره می فگنم
چوعطر گل که تراود زشاخه شاخهً سبز
شمــــيم ياد تو ريزد بهــــار از سخـــنم
آرزو
کاش ، ايکاش ابر می بودم
چوباران می شدم
برصخره های شانه هايت
قطره قطره می فتادم
وبرگرمای لغزان تنت
پيرايه می بستم وجودم
کاش !
کاش دريا بود آغوشت
يک شبی آرام
بی خبر از درد و اندوه تنهايی
روح هستی را ز قلبت
می ربودم ـ می غنودم
کاش !
کاش دستان حرير باد می بودم
يک شبی
ازجنگل شاداب گرم سينه ات
تادياران فراموشی و سرمستی
رفته بودم ـ رفته بودم
کاش !
کاش ،
درمتن لطيف و ناب موزون صدايت
نغمه بودم ، شعر بودم
خويشتن را
در صدای نغز و زيبايت
می شنيدم ، می ستودم
کاش !
کاش ای کاش
آن غروب دلفريب ساحل عشق تو می بودم
تا همه مبهوت
می گشتند
ومی
تابيد سحر انگيز ،
خورشيد نگاهت
در تمام هستی ی من
در تمام تار وپودم
کاش !