محمد اسحاق فایز
این منظومه در دو وزن سروده شده است :
برای مرگ آزادی
(1)
چشم بگشای و ببین !
کوه،
این کوه نشسته به غمی
بس سنگین
داده چمباتمه بر سینة این وسوسه ها :
نکند دامن این تیره
- تیر ه همچون دل قیرینة شب-
باز هموار شود تا به فراسوی جهان
- این جهانی که به من پشت نموده است کنون .
چشم بگشا ی و ببین !
وقتی از راه نگونسار شدم
درسر ا شیبیی این راه غبار آگین، باز
و در آن روشنیی مردمک چشمانت
خویش را می یابم
مثل آیینه که وقتیست موازی به خودش
دست برشانه خود می ماند
ودر آفاق
و در لایتناهی آنسوی
می نماید خودرا.
چشم بگشای
وجرس های فضیحانة این نیمه رهان را بشنو
که چه گونه
وچه سان
آن گشن شاخ درخت" فر" را
وانهادند رها در وزش باد سموم
و ندیدند حتا یک لحظه
به قفایی که چنان با تمکین
راه راآمده بودند بسی پر دشوار
آنچنانی که خدا بر همه اش می نازد
و چنین خوار سپردیمش حیف.
چشم بگشای
باغ قیرینه گی شب ر ابین
گشته پر غنچة زرینة نزدیک به خدا
نشکفته،
مرگ را
- مرگ هرچیز که درخطةمن
سبز روییده کنون
غمگسارانه حزین می خوانند.
سبزنامان سیه رای و منافق کردار،
به سر سینة این وادیی تفتان و تموز
توسن وسوسه را می رانند.
آی ای داعیة دار!
درموازات غمی بس سنگین
دستهایت
می نمایند آیا
وسعت آن همه گی داغ که بود
سبز بر پیشانیم ؟
(2)
روزنی نور افشان
می گشایم شب را
تا به تاریکی پیگیر و بسی وهم اندود
دست سنگین شفق را گیرم
می توانم یانه ؟
من در این آیینه گی ها پیرم.
مشنوی! آی چنین بردم حاضر نگران
که در این خلسة تلخ
پای نارفته به ره ، زنجیرم.
وقتی از چلچله ها می گفتم
غم تو کوچ هزاران پرو پابستة این قافلة حیران بود
که چسان
باز پرواز کنند این ره باز آمده را .
وقتی از چلچله ها می گفتم
غم تو وحشت این قافله بود:
نشود
که به یلغار و هجوم گلة از دزدان
بسپارند به ناگاه زمام
و بخسپند درآن واهمة ننگ آلود
می هراسم از آن
که از آیینه آیینة آیینه خویش
نشوی باز جدا
که به دشمن، دشمن غول و هیولا مانند
خشم آلود
مثل یک صاعقه خنجر بکشی .
وقتی از قصه بشکوه هزاران شب پارینه سخن می گفتم
دست تو قبضة سنگین مسلسل ها را
می نوازید چنان
که ز پندارمن از میلة غران هزاران برنو
تیره گی از دل شب
واز سراپای ضمیرم می راند .
وقتی از مخمصة یورش،برقعر سپاه شب پر فتنه سخن می گفتند
تو چنان هیمنة فتح هزاران لشکر
شاد می خندیدی
آنچنانیکه نفس های پر از هیجا نت
زنده می کرد همه وسعت دریا ها را
و من از شرم میان تبه آلوده ترین پندارم
که چرا ترسیدم
ترس خود می بلعیدم خاموش .
وقتی در دمدمة غصةخود شامگهان
می هراسیدم از آن فاجعة خونین دم
می رسیدی و در آن شام سیاه
هیبت گام خودت می کشتی
آنچنانیکه گریبان پراز غنچه ترین دشت بهار
سبز می رست فرا راه همه
و همه مثل پرستوهایی
گشته آ زاد ز چنگال بد کرگس ها
زنده گی را پر رنگینی
وشادابی
می دیدیم.
(3)
وقتی از قصة بشکوه هزاران شب پارینه سخن می گفتم
ماه در سینة تالاب فلک می رقصید
و دوتا چلچله برشاخ بلک های بلند "آریو"
آشیانی داشتند
و زمانی که فغان می کردند
مثل آن زنجرة در دل شب
می گفتند:
سخت بندید کمر
که دراز است ره مقصد مان
راه پر چاله ودشوار وخطر بسیار است .............(1)
حفره بسیار و زهر حفره برون صد مار است
آی یاران! دگر باره کمر باید بست !
آسما ن تاریک است
دست بر ماشه ستاده است قراول بیدار
چکمه اش خون هزاران دل آدم دارد
وقتی از بادیه ها
رایت ننگ خودش را بکشاند این سوی
خار بر دامنش انباشته است
تخم آن خار تبه را به زمین می کارد
ای دریغا که رفیقان زده اند جام سکوت
و این چنین بر ره آیندة ما
مست افتاده ستند مست .
باید از نو سفر ی آغازید
هفتخوان دگری در راه هست.
قفل افتاده چنین بر زنجیر
قفل دیگر به در درگاه است.
شاهد معرکه میخواند چنین آوازی
باز باید کمر کوه شود خانة من
دست آهنگر دنیاچکشی آورده است .
داس ها مان درویدند و شدستیم خرمن
حالیا باید زود
فرق هار ا به چکش کوب بگیریم به زیر
یا که بایداز نو
دست ها افرازیم
چکش کهنة آهنگر این دوران را
مثل ماشین هیولای " شمال "
آب سازیم تمام
فتنه باریده دگر باره و خواهد از خون
بر ره و کوچه بسازند حمام
وای ازآن بال که او را نبود پروازی .
ای نیستانی ها !
من از آن نای، شمارا همه افتیده خموش
باز می خوانم باز:
" از نیستان تا مرا ببریده اند
ازنفیرم مرد و زن نالیده اند"
باز هم می خوانم :
"هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش "................(2)
- باز جویید
روزگار
وصل خویش!
وای اگرما به نفیر خوش این نای
نگردیم همه دمسازان.
یاد هر قله نشین گر برود
درد تن سوز رسیدن به ستیغ
باید از قله به زیرش بکشید
عاشق آن نیست که در عشق کند خویش دریغ
گر چنین کرد به فتوای دو پروانة باغ
باد سان در تف این بادیه ها
سوخت جانش باید
و میان همة درد خدا
تاسر عرش نفیرش بکشید
که سزوار بود پیکر بی مایة او
در چنان ذلت
و آنسان خواری.
ننگ بر او که بود همره غارتگر ما
یاور و انبازی .
آی آی نامردان
مرده شوها ببرد پیکرتان
تا میان عفن وزشت و پلید مرداب
نعش بی ننگ شما ازلجنی
پاک کند
سینةتان بدرد با لب شمشیر، کسی
تا که دل های شما
آن قفس های تپان و پر خون
خالی از قطرة از عشق و نجابت
مثل جان عطش آلود کویری
بی آب
بی نفس
چاک کند.
دل مردابی مزدور ندارد هیهات
تا دم محشر موعود سر و افرازی .
قدسیان! معرکه هارابه سراپرده خورشید برید !
خاکیان ،
این همه گی خاکیی بی داعیه را
برسراپردة پرعصمت گل راهی نیست.
خسته اند، ذله و ره برده به ترکستان اند
به گمان شان که دگر بر سر ره چاهی نیست
آفریدون! ز البرز ضحاک آمده است !
برگ را باید خواند:
کاخ، این مایة سرمایه دراین خاک سیاه
مثل دوزخ که زمینی شود و هیئات خود بنماید
عقل درماندة این ره زده گان را برده است.
داد، این رایحة فصل گریزان زهمه هول و هراس
لای تندور نفس گستر آتش،
بی رمق، افسرده است .
پنجه اش پاک به این خامةاز دست رها کردة من می ماند.
دل آیینه نیرزد دگرهیچ
با گل زنگاری
زانکه تصویر نخواهد بیند
خویش را ساکت، مغموم وخموش
در میان شب آ یینه پریش
این چنین دست نهاده به زنخ
این چنین درخواری
دل آیینه به سیمای غم اندوده من می ماند .
(4)
ره کور و سخت راه
اینک گذر گهان همه گی ساکت و خموش
با راهیان خسته و درمانده ودودل
با کوله بار های رها روی این زمین
ما مانده ایم که تا به کجا سررسد سفر.
ما مانده ایم تا چه زمانی دراین میان
از نای یک سپیده بگوییم :
آنک خطر، خطر !
سیماب سیمرنگ پگاهی خدای من
نادیده
کور شد
وآن ماه نیز، نیمه رهان بودکه شام گاه
خونین شدو دراوج فرو رفت در محاق
ما مانده ایم و سینة این دوزخ سیاه
با داهیان قامت خم، زیر بار یوغ .
ما مانده ایم و این همه ابحار انجماد
با حسرت کبود
مانندآشیانة آتش که شب گهان
اتراق کاروان گذر کرده ماند ه است
پنهان، لمیده در نفس گرم خویشتن
بی ساربان
سرور و سردار و بی سپاه
با پای های سست وزره مانده خوفناک
شش سوی گرد ما شده ژرفای پرتگاه .
دیشب عقاب قله، پرواز کرد و رفت
پرواز کرد، تا به افق نیست گفت لیک
آهای هیچ راه!...........(3)
برخاستیم خسته و مالنده چشم ها
با زخمة شتاب
جولان کشیده تا به افقهای دوردست
از راهیان نخفته کسی گفت :
جان من !
کو آن افق که روزنه باشد، بگوی
کو
کو، کو بگوپگاه ؟
چشمان خویش بستم و خفتم پر اضطراب .
آوار ه ام کنون
چون سالیان هول و پر از رنگ خون دی
بی آنکه آبهای ستم زآسیاب ها
باشند ریخته
در جوی آسیا.
گویی که قصه گوی کهن سال زنده گی
می خواند او به گوش من از یاس بار بار .
تاخواب همچنان ببرد" مردم" مرا
می گرید همچنان به سرم
زار
زار
زار
ترفندش اینکه خوانده او بر من
این لای لای لای
من همچنان به قصة مرموز او به گوش .
آهای عابران !
اینگونه در سیاهی و بی هیچ روشنا
بیغوله های وهم
جویید ازچه ره
از یاد تان شده است که آن شیخ گفته بود
بی روشنان سفر نرویدابه هیچ گاه؛ .................(4)
آنهم سفر میانة این دوزخ سیاه .
دررهگذارباد
نیلوفران آبیی دستان خویش را
کشت از چه می کنید ؟
از یاد برده اید که دستان تیره گی
این کشت وهم را
با داس مدرود؟
از یاد برده اید که این مادر سراب
درازدحام گشن زنان سپاه شب
همسان" دیو یاغی کور زمان" ما
مرموز می دود
آخر شب وسیاهی ودیوان عالمی
از یک عصاره اند !
آهای، آی، آی!
آیا نسیم بی جرس این کرانه ها
راه رهایی هیچ نمی یابد
ازاین عقوبت بد سرگردان ؟
آهای های های !
آیا میان برکه نمی روید
باغ درخت کاج و سپیداران
زان جویبار خون شقایق جان ؟
آهای آی آی !
ره رفته گان وادیی پر فیض و سبز عشق
من در نماز خویش نیت دارم
تا سوره ای برای خدا خوانم
وقتی که نیمه شب روم از خود
باز
در سجده گاه شعر و تغزل ها
یک بیت رابسان دعا خوانم
تا در نماز های شبانگاهیم
تندیسه های قد شما روید .
آهای، آی، آی !
خاک از چه، سوزناک
گردیده این چنین
در زیر پای من
نبض دل کدام شهیدیست، آه آه
سنگین و رازناک
می موید این صدای پریشان وتلخ را
برراه و رای من
کاینسان کشد بلند مرا تا بلند ها
تا عرش
تا بارگاه خالق آزادی !
شب با تمام وحشت آن زیر پای مهر
زر بار میشود.
(5)
آهای، آی، آی !
ره رفته گان وادیی پر فیض و سبز عشق!
من در نیاز خویش نیت دارم
که این التجای سبز بگویم باز
زنبور ها اگر عسل خویش خورده اند
از قحط شهد نیست
زانست که دست نامیی انسان نمیرود
تا عنگبین زلانة زنبور برکشد
وقتی از این عصاره چشیدیدگاه صبح
- خوناب مهر را
یادی هم آورید
از همرهان تان
زان همرهان راهی در روز های بد
آن همرهان که درره بی بازگشت خویش
بیش از تمام تان
پیش از تمام تان
بر پای عهد بستة خود جان سپرده اند
آن راهیان عاشق صدره بزرگ را
کزخون خویش خط بکشیدند راه را
تا نیمه ره ستاره و مه را نه بنگرید
مانند آن شبان که میان بلای شب
ره گم شده است و گوش به بانک ستاره است
با بره های ساکت و حیران خویشتن .
هان ای ستاد های بلند و رفیع خاک
ما تشنه در کویر روانیم تا کجا
وقتی طلایه ها خبر از دشمن آورند :
بسته میان ودشنه به کف، ایستاده اند
تا بر شما زنند شبیخون دیگری
شمشیر تان کجاست ؟
برنو کجاست، دشنه و سیلابه ها کجاست ؟
این بار بر جبین شما داغ می زنند
تادر صحاریی که جدا داغ کرده اند
مانند برده ها
آسان شوید بستة مسمار های قرن
این ننگ را چگونه بریم آخر !؟
(6)
دیگر نمی شود
باید که جل خویش کشید از میان و رفت
زیرا که از عقیم ترین ابر
این ابر های تشنه تر از دامن کویر
باران نمی شودتا
از زمین و خاک برآرد گیاه را
چون نوبهار ها
زیرا که هیچ گاه
با بته های کاغذیی گل به دشت شور
- بیروح زنده گی -
شورو ترانه سر نکشد از هزار ها
باید برای آمدن سال روشنی
با آرزو نشست
باید برای آمدن سال روشنی
در آرزو نشست.
بهار 1384
کابل
__________________________________________
(1) – اشاره به این بیت حضرت حافظ :
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصدو من نو سفرم
(2) – از مولانای بزرگ در آغاز مثنوی شریف .
(3)- عاریت گرفته شده از نویسنده و شاعر خوب کشورم خانم مهسا طایع:
"تا افق راهی نیست "
(4) – از حافظ :
زهمراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بی روشنایی مصلحت نیست
وقتی از این معبر گذر کردیم
وقتی از این معبر گذرکردیم
تاریخ ، صدایش را می شنود
پشت کو ه هایی که دیو
- اکوان -
رستم را فریفت .
وقتی از این معبر گذر کردیم
در تموزان دم کردة دشت هایی که در خون
و در اشک
سفت شده اند
گور بی لوح ستاره هارا
شرمناک از آن رو که فرزندان صالح نبودیم
لکد کوب می کنیم
و غرور کبود لاجورد را
در سبز ناکی زمرد هایی
که با شرافت
پالوده شده اند
می آلاییم
انسان، انسان ،انسان :
- تفسیر بی مایگی های یک شب شهوت ناک
وقتی آدم
راز هبوطش را گریست
و استغاثه کرد.
وقتی از این معبر گذر کردیم
تاکستانها ا نگور مفرغی خواهند داد
و شرابهای تراویده از تاک
نشئه کبودی خواهند زاد
و غروبها
خسته
شرمناک
عقوبت تاریخ را
زباله وار بر افق خوا هند آویخت
بی آنکه روز را پاس دارند
بی آنکه آبادی های ریخته
تکیده
و بی فریادرا
آزرمی بر چشم شان باشد
زیراکه :
شهر با آزرمی سرخ
عطسة رازناکی
در انفجار بمب ها سر کشیده بود
و گلویی متورم از هجوم هزاران درمانده گی انسانی
که شعر نخواند
و سرودی سر نداد
و لالاییی نخواند
و برگهای دیباچة را ننوشت
وتنها جاریی مرگ مستدامی را
شاهد بود.
وقتی از این معبر گذر کردیم
ریفراندم
برای گزینش رازناک "فریب "
تحریم نمی گردد
و پارلمان
خسته
پروژه های رویش چشم و دست های دو بارة بودا را
تصویب خواهد کرد:
از آجر دستی و از غرور نمناک،
چشمی
برای" شاه مامه"
و مرده باد هایی که
جامعه مدنی
بی هیچ اندیشةآن را
ویتو نمی کند.
وقتی از این معبرگذرکردیم
مرده گانیم در گورهای تیره
و فرزندان مان
و فرزندان فرزندان مان
برگورستان وارثان شان
با چشمانی سرخ و آماسیده
خواهندگریست:
برماببخشایید
چندانکه بشگه های طلای سیاه
برمارحمت آوردند
و اینک
کویر ،
و اینک
" بگوا"
و حتا که آستین های نمناک از خون" سیاه کوه "
آنسو ها
قطره، قطره خون ریخته اند
تا"بحران انرژی " دیگر زمزمه نکند :
سکوهای متحرک
- توقف !
گاو صندوق های اربابان
- بی دلار !
وقتی از این معبر گذر کردیم
برای تلخی وهم آلودسکوت مان
"نوبل " خواهند داد
چاه های خالی
خشک
و تشنه
دریغی خواهند خواند
از حلقوم کبوترانی
بابالهای تیرة تسلیم
که با آشیانه ها انسی ندارند
و پرواز را
در پرونده های بانک جهانی
به رهن گذاشته اند
و کبوتران مادر
بر روی تخم های صنعتی خواهند نشست
تااز آن هاکبوتران قرن بیست و یک و نیم زاده شوند
وبر فرازآسمانخراشی از شرم
جفت گیری کنند.
وقتی از این معبر گذشتیم
خرسنگ های دره ها
و سینه های سوزان دشت ها
و قله های بلند
بی افتخار
تسخیر خواهند شد
و یقین گریز کرده در پشت آنها
کمین می کند:
دریغ من
وقتی از این معبر گذر کردیم
کوره های بلند
غرور سبز مان را ذوب خواهند کرد
و طلای زردی خواهند داد
بانک جهانی نسیه هایش را پس می گیرد
باسود
و همسایه
خرچ پرورش غلامانی را که
" ریشه های شکوه" را
باتیشه بریدند.
وقتی از این معبر گذ رکردیم
شبح برهنه گی
و شراب تلخ ذلت
در خوابگاه قحبه خانه های مدرن
لبهای هم را خواهند بوسید
با نفرینی بر ما :
حیف مخملهایی که اکنون بر بالین تان هست
بی عشق
بی پچ پچ
در سرود کیتار های الکترونیکی
و سه تار های خاموش
و نواهای آلوده با ایدز
با سجاده های بی اعتقاد،
بی ایمان .
وقتی از این معبر گذر کردیم
بی تعارف پاداش خواهیم دید
:
مرگ بر شما!
بی تعارف نام های مان را در کتابهای حجیمی خواهند نوشت
- سیاه :
چه بی مایه و تلخ
لحظه های سبز مان
پر زمزمه بود
و خون سرخ مان
اجاق آتشین تاریخ را
هیمه !
تا نسلی دیگر
تندیس های غدرو خیانت را
بردارکنیم
- حیف!!
حیف که شکستید
هیولایی را که افسانه بند تقسیم مجدد بود
و رقیب بی تردید فوران " گرد زرد ".
حیف که زمان ما سهم ننگین تان ر ا
حالیا نفرین می کند
در میدانچه هایی که با خون وضو گرفتید
و در سجاده های شقایق
نمازی ادا کردید
عاشقانه
حیف !
وقتی از این معبر گذر کردیم
برگ ها برگردیده اند
تاق های بالا خانه های گلین
با حافظ و مثنوی بیگانه اند
سراب ها
نمایشنامه های هفت پرده ای خواهند داشت
قهرمانانش
با نکتایی و کمپیوتر
روح حماسه را در زنجیر بسته .
دیگر، سپوتنیک
- نه
شاتل،
"دوران" را به مدار می برد
تا،گور نارنجیی مارا در آتش ببیند :
پرده ها می افتند ؟
**
وقتی از این معبر گذر کردیم
سالروز یازدهم سپتامبر
با چندان سکوت
در مخروبه های شهر کهنه
و پای مجسمة ریختة بودا
یاد میشود
آنکاه
جام هارا سر می کشیم
با سکوت" دوهزار و یک" دقیقه ای
این سال مخوف.
ولی یادواره نهم سپتامبر
ممنوع !!
زیرا ،
راز تلخ آن
به میان سالهای خون و آتش
بر می گردد
که گرده استعمار را
کفانده است.
وقتی از این معبر گذر کردیم
آبهای مان از "سرب سنگین "اند
از موهبت پودر سفیدی
که جایش ر ا به" کیک زرد" داده است
و غارتی شرمناک
قلب پایتخت را
به فرودگاه
پیوند می دهد
تا سماجت عابران را
هنگامیکه دندان بر دندان می گذارند
با عبوری
احساس نکنند.
وقتی از این معبر گذر کردیم
اسامه رسالتش را پایان داده است
و مرخصی هایش را در" مونت کارلو" می گذراند
"القاعده" مارمولکی است که شاید
با سنگ کوچکی در "توره بوره" جان بسپارد
وآنگاه
طبل ها کوفته خواهند شد
و در طنین این آواز وهم اندود
برگ سیاه" بازی بزرگ" را
رو خوانی خواهیم کرد
همانگونه که" برگهای سرخ" را
و" برگهای سبز" را
خواندیم
بی عبرت.
غریو، غریو، غریو
غریوی نومید وار
وشرمی ممتد وبی روح
و بیهوده گی هایی که باآن زیسته بودیم
و خسته گیی کبود
آه
تف!!!
وقتی از این معبر گذر کردیم
بی هیچ کذرنامه ای
و شناسنامه ای
گذر می کنیم
مرز ها شکسته اند
و خانة ما
دهکده جهانیست
و بر دروازه اش این چند کلمه مغشوش حک شد ه:
افغانی ها:
مرگ تان باد!
مایی که
" عنکبوت سیاه "ترور را
در تله جهانی
سرگردان کردیم
و حالیا آن را
وارثان زمین
غمنامه تلخی می دانند.
زنگ هارابه صدا در می آورم!
لابد در" قبرگور ها"
"ویست منیستر "
خواهند ساخت
تایکشنبه ها
دعا بخوانیم
و غلام زاده گان را در آن
تعمید دهیم
وباردیگر دعا کنیم :
خدایا وارثان زمین را از ما مگیر
وآنگاه
جام های تان را سر کشید
آبها از آسیاب ها افتاده است
وارث زمین روی خط تلفن است :
کابل !کابل !
صدایی است ،
لال شده اید ؟
وقتی از این معبر گذر کردیم
افسانه ای دیگر خواهم گفت
برای کودکان مان که بر مخروبه های جنگ در روستا هایمان
برج های همانند برج دوقلوی نیویارک
افراشته اند
در خیال
تا در آن
برنامه اتمی اسامه بن لادن را
محاکمه کنند
و در این میانه خواهم گفت:
چه روز هایی بودند آن روز ها:
_ وقتی که آبله ها در پا داشتیم
_ وقتی که اشک ها
_ وقتی که طاقت ها
_ وقتی که شکست ها
_ وقتی که وصل ها
_ وقتی که در د ها
_ وقتی که یأس ها
_ وقتی که حسرت ها را آزمودیم
و وقتی که زفاف ها
و تمنای کودگان مان
وتمنای سلام به پروانه گان باغ هارا رها کردیم
تاسراب آمده را
با خون
تکذیب کنیم
و جهان
- ناسپاس و کور ذهن –
برما آفرین بگوید.
وقتی از این معبر گذر کردیم
زخم های بازی که از آن
فوران می کرد
خون
در سوگ
دراندوه
غارت آمده را خواهند دید
استاره ها
و اخگران
و روشنان دور دست آسمان
گواه خواهند بود
که روزگاری پروانه گان
در این بیغوله ها
بالها را سوختند
- با حسرتی از پرواز -
تا چراغ خانه همسایه های مان ناگاه از طاقچه فرو نیفتد
بی توقف جان دادیم
تاشریان تپنده زمین
که از زیر آبهای اتلانتیک می گذرد
د رخشکه ها
ثروت را مبادله کند
میان مونوپل ها .
وقتی از این معبر گذر کردیم
بر آستین های بریدة خود
چندان گریه خواهیم کرد
که ابرها بر سینه پر عطش دشت ها .
هبوط دردناکی است
مرداب های بیماری آور جریان های سیاست
خون گندیدة خودرا
تبدیل می کنند
گویی سرطان
در سلول های خون شان
رخنه کرده است
و ایدز فرهنگی
از ماهواره هایی که تلویزیونهارا تغذیه می کنند
در غزل های مان
چکامه های مان
و کتابهای ما ن
سرایت میکند
وفرهنگ
- عصاره چندین هزار سالة خاک -
سکوت دوبارة خویش را
خواهد خواند
آنگونه که تانک ها بر کوچه ها و جاده هامان
خون را
وروغن تن انسا نرا مرور کرده بودند
و اژدهایی که دندانهایش از پلوتونیوم
تعبیه شده است
و مغزش معجون ثروت است
بر دست های من تخم خواهد گذاشت
تا تأویل باور های خودرا
ببلعم.
زمانه را تهوع گرفته است
باید بیرون داد.
وقتی از این معبر گذر کردیم
قصیده های حماسة فتح را
در بازار" برژنف"
لیلام خواهیم کرد
به بهای ظروف خالی پپسی کولا
زیرا بازارابتذال
از ماهواره ها سکس میگیرد
و دختران شرمناک مان
به ریش بی فرهنگمان
خواهند خندید:
بی هیچ محابا
بت های عفیفه مان ساختید
آنگونه که" آهسته بروی "مان را
" شریف ترین" هنر مند
- مایکل جکسون -
خواهد خواند
و بر کمرگاه مان برادران" مدیست "
دستمال حقارت خواهند بست .
***
وقتی از این معبر گذر کردیم
قانون اساسی سرزمین مانرا
در ریفراندمی
از نو
باآب خواهیم شست
و از نو خواهیم نوشت:
ماده دوازدهم :
هیچ کس حق ندارد برای سک خویش هر صبحگه
سرودملی نخواند
و صبحانه اش را
با عسلی نیاراید که ازگلهای جزایر"هاوایی " مکیده شده است .
ماده هزار و سیصدو نودو نو :
هیچ کس حق ندارد به زنش بگوید :
مادرکلان مادرکلان مادر کلانت
ابروی باریکی نداشت
و هر روز آن را مشاطه ها
با سنگ سرمه سیاه نمی کردند
ماده دو هزار :
دموکراسی نعمتی است که درآن
اسلام را نفرین کنید و حاشا
صهیونیزم، مقدس و واجب الاحترام است
تفنگ سالاران
و جنگ سالاران
و فرماندهان جنگ علیه شوروی
به لاهه
به پیش!
ماده دو هزارو یک :
"کوانتا نامو" سلول نیست
"ابو غریب " نیز
و هرکه خلاف گوید
به گوانتانامو !
ماده ...
کنترول از اجرای این ماده به عهده " کوفی عنان" است
ماده دو هزارو دو :
این قانون پس ار نشر در" نیویارک تایمز"
نافذ است
و رییس جمهور
حق دست خط برآن را ندارد.
وقتی از این معبر گذر کردیم:
آه یادم آمد:
ماده دو هزارو سه:
مقاومت در برابر طالبان افتخاری ندارد
احکام انتقالی :
هر مرده شوی حق دارد مشخصات پنهانی مرده هارا
به سی آی آی
گزارش کند
تا مبادا
بن لادن
با جراحی پلاستیکی
مرده باشد
و مرده شوی ها نمی توانند تابعیت سه گانه نداشته باشند
احکام متفرقه :
فرهنگیان برنوشته های خلاف این قانون تف کنند.
ماده آخر :
وزیر اطلاعات ، فرهنگ و توریزم
گور تمام قاچاقبران آثار تاریخی را
با لوح زرین
نشانی کند .
****
وقتی از این معبر گذر کردیم
شاید جام جهانی در کشور مان
پایان یافته باشد
با نتیجة که در آن
ما بر سکو های تماشا
شکست خورده
و بازیگران نیز
با ندامتی سرشار
پیروزیی خویشتن هارا
تمسخر میکنند:
پامال درد آلودی بود
و نفت سیاه
سود آور!
و آنگاه آزادی چون مترسک بی شعوری
باچشمان شیشة
کورستان تاریخ را خواهد نگریست
عجیب تر از آن :
سکوهای سبز بر زیر
سکوهای سرخ برسر
و سکو های سیاه فراتر از همه
با پرچمهای پر ستاره .
باد ای باد !
باد های سموم !
نفس هاتان دم گرفته از دم عفریتی
وتعفن لجام گسیخته مردار ها
گذار تان از دشت های اقاقیا
ملالت گستر
چندانکه
خاک
مرگ را بر رخ می کشد
حجاب وار.
وقتی ار این معبر کذر کردیم
مادر ها دیگر
رزم آوران معرکه هارا نمی زایند
ژنتیک؛
همسان سازی میکند
و وجدان های شیشة
- حیای سبز زنانگی را –
در هوای خشک، موذی و سنگین
در استخر های عمومی
تف میکنند
ژنتیک
تمام معنا های مان را با سراب دموکراسی
برابر می سنجد
تامبادا
کسی
قانون لیلامی را
نفی کند .
وقتی از این معبر گذر کردیم
ستاره ها
بی هیچ تردیدی
ومعبر ها نیز
از یاد خواهند برد
که آفتاب
کمر گاهش را درد ستهای چه تباری
حلقه داده بود؟
وقتی از این معبرگذر کردیم
مارها
و عقرب ها
و کفتار ها
وگرگ ها
پایان نامه معصومانه زنده گی بره گان را
جشن می گیرند
و" ظواهری "
این حاذق بی مانند
زخم های یازدهم سپتامبر را
مداوا کرده است
و آنگاه زمین
در " آوار غریو لعنت بیدار محرومان "...(1)
پایان فقر جهان را اعلان می کند .
وقتی از این معبر گذر کردیم
شب پره ها دیگر
عقوبت رنج آدمی را
در دنیایی که برزخ بزرگ زمانه است
فریاد میکشند
زباله
و اتمسفیر مرده
درآسمان، فضای سبز کشت می کند
و" انگیزه های مبتذل شادی گربه گان و سگان بی صاحب کوی"...(2)
دیگر
به خوابهای طلایی می مانند
و گرسنگی
با تابلیت های مقوی
درمان میشود .
عریز من!
وقتی از این معبر گذر کردیم
بیهوده گی اندوه مان ر ا
و حسرت های تب زده مان را
در وحشتی نامرئی
در گلگشت دهکده های شمالی
با شرابی عالی
خواهیم نوشید
آنگاه
در آبیی نگاه هایت
که گذر پر رایحه خوش زمانه را می ماند
بی امان
شعر های عاشقانه را خواهیم خواند
اما آیا
مانند آن شام خواهد بود
وقتی
فرشته های نجابت در زمزمه های عاشقانه ات می رقصیدند
و زلال اشک هایت
موهبتی آسمانی بود
ولی آیا
استقامت انسان همچنان می ماند
آنسان که در ماتم بزرگ تاریخ
درمعرکة جان و خون
دیده بودیم ؟
عزیز من !
آنگاه هست که من
در شعر بی روایت و نومیدم
در حجا بی که از پوچی کاغذ های وهم
زنده میشود
در زلال بی تردید باور هایم
مرثیة خویش را خواهم نوشت
و آنگاه دست های من
این مشتاقان معصوم
تهلکة مرگ را
پس نخواهد زد:
دیگر نمی ارزد.
کابل
22اسد 1384
0000000000000
1- از مرغ آمین نیما
2- ا ز آیدا درخت و خنجرو خاطره ، احمد شاملو
فرزانگی های مادرم
مادرم،
افسانه گوی پیر کوهستان پامیر است
شکوهمند و شکیبا سر
که هرشام از غروب کهنة تاریخ می چیند به دامانش
هزاران دستة زر تاب
از چشمان اخگر ها
که یک روز شان بسازد افسری تا باز بگذارد
فراز تارک
افسانه گوی
دیگری
یکشب
وآنگه مرگ را بر گور خود در دخمة
یکجا کند محکوم .
مادرم،
افسانه گوی پیر کوهستان شمشاد است
که وقتی در میان دشت هایی در کنارش" سیل " مخروشید
عقابی از فراز آمد به زیر و نوک زد
زخم جگر گاهش
و با چنگال ،
خونین برد
نقش پرچم خیل مهاجم را ..........*
و از آن سال عبرت زای
خروش انتقام از سینه ی افرنگ چشم آبی
نمی گیرد دمی آرام
چنان امتداد فتنةقرنی که می روید در پنهان
میان رگه های تیره و تاریک رویا های خفا شان
وز آن رونیز
خروش موجهای رود های کنر و پنجشیر و ارغنداب
بگریانند آهن پای های آتشین دم را
چنان کز هیبت این عبرت تاریخ
گلوی خویش مفشارند تا از هول
غریوی بر نیارند شب .
مادرم ،
افسانه گویی قاف های کهنةیک سرگذشت تلخ و پارین است
که وقتی در دمادم های این هزاره در یلغار ها می بست
کمر گاهش
تمام آینه از قامتش پرمیشدو
پرمی شدو
پر می شدو
می ریخت
فراز شانه های خوفناک و پر ستیغ کوه هندوکش
که پهن دشت های پر عطش
پر هیبت وسوزان" بگوا "ها
نباشد از خروش شرزه مردان بلند بالا
دمی خاموش.
مادرم ،
زن چادر سیاه درد مند کوچیی تاریخ و سرگردان اعصار است
که وقتی اشتران و بره هارا خیل می سازد
برای جستجوی نو بهارو داغ تابستان
میان تاول پاهاش صد استاره می گرید
و از نم های بتروایده زان تاول
غرور شایگان آریانا زنده می گردد
وزان تاول
شکوه "هیرمند "و" جلغر"و" ارغند" می خیزد
ووقتی هیهیی دردینه اش اندر میان دشت می پیچد
عروق خون فزای پیکر افغان
طلسم قرنهارا می درد از هم
و خون
- این خون دامن گیر اهریمن -
چکد بر حلق صد حماسه گویی تا میان شب کند غوغا :
تهی دستان تان از دشنه وسیلابه ها
کم باد!
میان پیکران تان شیر من چون شیمة قرآن در آیین یکتایی
تحرک زای
و غیرت پرور و دم بخش
هردم باد!
مادرم،
آن پیره زن در کوی و برزن های پکتیکاست
که وقتی می خروشد :
زویه !
ناگاهان
تمام تک سواران غرور آیین بیگانه
چنان تن پاره یک موج
- بی توفان -
به روی پهنة تلخ تجاوز ها
و اشغال ها
می لرزند
بدانسان کز طنین غرش تاریخ او روزی
سکندر مادرش را داده بود پیغام :
زمین در زیر پایم آتش و این پرنیانی رایحه
کابوس صد مرگ است .
مادرم ،
آن" آیه" ی تیمار دار کوی بامیان است
که صد ها سال شد بر گرده ا ش هی می زند بیباک
استبداد
و فرزندانش
وقتی میروند تا حق خودرا پس بگیرند از" دهان توپ"
به سان ذره های پیکر خورشید
میان گز، گز این سر زمین هموار می گردند تا زآنها
صدایی موج زا یکباره بر خیزد :
هزاره پایمال تلخ تاریخ بود
و دیگر نیست !
مادرم ،
"آپه" است و در "تخت سمنگان " کرده است اتراق
و با یک گوشة چادرش می چیند زروی تارک رستم
عرق هایی که روییده است بر رویش
از این رو که چرا دشنه اش زخم افگند
برجان وتن سهراب .
مادرم،
آن پیره زال شهر خونین پیکر است
_ شهر هریوایی-
که تنها در مصاف "سرخ "، صد باغ اقاقی را
یکایک در قدوم "راه سبزش"
داده قربانی
و هرگه نیز
که آوازی برآید از زمین دردمند "پیر عارف جان "
اقاقیهای خونین شهیدانش از آن آواز
به روی سینة سنگ صبورش
پاک می رویند
و موجی از اقاقیها
زمین را تا فراش عرش
در تکبیر می پیچد
که از فر و شکوه دامن سرخش
خدا می بالد آنجا
برفراز هستیی ما
تا به محشر نیز .
مادرم ،
" شه مامه " است
"زرغونه" است
اسطورة پایای "میوند" است
که درتفسوزآتش گستر صد انفجار دیدة"بودا "
به روی خاک می بیزد غرور
خستة ده قرنة خودر ا
که چون دامان شب گون وپلید طاغیان دهر را بگرفت
وبا ننگ بزرگ قرن
همره کرد .
مادرم ،
تندیس خون پالای شهدختان پنجشیر است
که وقتی زیر" باران های زرد " و بمب آتش زا
به لب تمثال استهزای خودرا می زدند
ناگه
زمین بر خویش می لرزید
ووقتی بر کمر گاهان شان تلخان استغنای خودرا
توشه می بستند
صدای رعد سای پور شان
- مسعود-
گریبان افق را تا به مغرب می درید وآنگاه
بدور مهر
- مهر گرمتاب روز آزادی -
دودستان بزرگش حلقه میشد
واز پامیر
تاآنسوی
تابگوا
و تا کوه پایة خیبر
و تا آمو
وتا پایانه های سینه خونین هریوا
سپند غیرت افغانیان را می نمود آتش .
که وقتی با فلاخن دست می یازند
دل اشغالگر در سینه های تانک می جوشد
ومی ترکد .
مادرم ،
پیچه سفیدان عیار آیین پروان است و کهدامن
که وقتی لشکر ابلیس می تازد میان تاک و توت شان
گلو گاه غرورشان
سرود سربداران مقاوم را کند فریاد
بدانسان کز دل هرجوی و هر پلوان
یل رزم آوری زنجیر بر زنجیر استعمار می بندد
و در مذاب گاه آتش خشم سترگ شان
بسان روس می لرزد
تن پر گند پنجابی
که وقتی میزند فریاد او:
- بیگانه می آید !
- فرزندم !
تمام "دشت "آتش میشود تا ناگهان بیگانه را سوزند
وآزادی میان روشنان آتش میدان
لوای راستینش را فرازد
فراز آسمایی بردل کابل.
مادرم،
آنک "ادی" ناموس پر معنای هلمندیست و قنداریست
که با فرزانگی های بلند و اوج ننگرهار
تابادغیس و تا بلخ بلند و غورو جوزجانان
بلای آسمانی میشود مر خیل دشمن را
که "ورشی " زیر پایی دشمنان تان
"حمکه " آتش زنید یکسر !
مادرم،
"مور"است در اقصای پکتیا
که گر فرزند رابرسر نبیند " شمله " اش " اوچت "
غرورش تا قیامت خاک می سوزد
واز این روست
که بر کوهش بلوط
سبز است تا چشمان اخگر ها
مادرم،
فریاد فرهنگیست کاندر ژرفنای خامش تاریخ خونین خراسان
میان فصل های دفتر شهنامه
خفته است دیر
که چون برگش بگردانی
سراسر گنجگاه معنویت میشود
بیدار .
مادرم،
آن زن، زن اشکسته و بسیار خاموش است
که وقتی گریه اش می گیرد از اندوه
به روی شانة من
می فشاند اشک
و می گوید :
مبادت شور بختیها شود برپای
و روح بومیی آزاده گی در تو شود خاموش!
مادرم،
آن پیر پر تدبیرو مظلوم است
که وقتی می خورد برپهلویش
صد پاشنه از مرد
به روی خود نمی آرد
مبادا تا
خروس خانه همسایه مان بانگی بر آرد بد:
حلاوت کوچ کرده خانه سبز فلانی را .
مادرم ،
سمبول ایمان است و پاکیها و عزت ها
که وقتی خنده اش می گیرد از شادیم
زمین را در گریبانش گره می بندد از احساس
که وقتی دست من می گرید اینجا
زار
میان دفتر شعرم
غریوش می شود بالا:
خدایت این قلم را دردودستانت برویاند!
خدایت در تمام عمر
خصمت را بمویاند !
و صد ره زار می گوید :
خدا محتاج دست چپ
نسازد دست راستت را !
8سنبله 1384
کابل
-------------------------------------------
* اشاره به این ابیات استاد سخن " خلیلی " است:
هست در پنجة آن پارچه ای که از آن پارچه خون می ریزد
گفت این خون دل لشکر ماست که چنین زار و زبون می ریزد
اینگونه از سکوت بیزارم
سنگ و آیینه
در تقابل
و آسمان انحنایش را از دست داده است
صدا ها موازی با زمین
می گذرند .
وقتی دیوار ها فروریخت
وقتی ستاره ها در بیغوله های وهم فرو ریختند
- بی هیچ درخشنده گی –
ووقتی سکوت معنای خجالت بارش را از دست داد
آنگاه که مهر هار ابر لب هایمان زدند
آفتاب وسوسه هایش را طلوع داد
وتاریخ
بر مفاهیم باقی
تف کرد
یاران ،"از غبار کوچة بد بخت
رخت برچیدند "....(1)
مادران از تعارف شیر به فرزندان شان
نادم شدند
گویی غریو اسطورهً عبور ستاره ای
در خط عبور چکمه ها
نقشی بر نمی انگیزد
زیرا:
بلوط ها در بغلواره ستیغ های کوه
خون سبزشان را
به تعفن داده اند
زیرا:
یاران جلپاره های تقدیس شده را
عوض کرده اند :
به کشمیره های شکوهمند
زیرا یاران
قلم های شان را از قله های شرم و ندامت
بدار آویخته اند
تا تعریف نکنند :
- (روزگاری آهوان دره های نام
جوجه های شان را
در ترکه های ناپالم
عصاره شکوه می نوشانیدند
تا فروتر
در پایانه دره ها
ناخن بر سخره ها بسا یند .......(2)
تابر آن نقش کنند :
"ملالی بر دلهای مان مباد
اگر از زمین
اگر از آسمان
تقویمی از خون و فاجعه
برایمان
تدارک کنند"
کوله بار بردارید
واز زخم های ناسور تن ها مان
تعبیری از آیینه و خاک
بیافرینید
و بر سجاده هموار ماه تاب
در نمازی راستین
برای روز های سیاه خویش
نفرینی سرخ بفرستید
اگر بمانیم
وبمانیم
وبمانیم همینگونه
اینگونه بود که از سکوت بیزارم
و هزار سال دیگر
حسرت آلوده ترین شک و تردید هایم
بیدار نخواهد شد
زیرا:
"بر خاک پوسید ة که ابر پست
برآن باریده است "........(3)
نماز نخواهم گذارد .
ملال
ملال
وملال !
از فرا دست تا فرودست
شرمناک می گذرند
زانرو که :
حماسه ها دیگر در نگاه ها شان
خواب رازناکی دارند
واز این روی نیز:
تعفن
لجن
و پوسیده گی
تخت و بخت هارا آماسیده است
وآه
اولین پرنده ای که
پر گرفت سوی اوجها
عقاب بود ..........(4)
ودیگر رویا هایم
در دام عنکبوت وهم
گرفتار اند .
بردارید تابوت هایتان را
بردوش ،
بردارید
گور را :
- حیف!
و چهار تکبیر را نیز
که مبادا نسیم روحی .............(5)
از بالا دستهای آسمان
یه تکریم سپاهی گمنام
فرود آید.
سنگها !!
آینه ها!!
تنها دریاست که با حجمی سرشار
تناور آب را
بغل گرفته است
وباهم می غلطند.
ای یار! بیا رهگذر نادم از سکوتی باشیم
با ابریشم صدا
در غلغله سارآشنایی که دیروز
کابوس را به فلاخن می زدیم .
کابل
16سرطان 1384
1- از داکتر عبدالسمیع حامد
2- آشفته گی هیولای است ؛ ناخن به شیشه می ساید
سیمین بهبهانی
3- از احمد شاملو
4- عقاب بود اولین پرند ة که پر گرفت
داکتر عبدالسمیع حامد
5- مباد عطر دهانی نسیم روحی را
داکتر سمیع حامد
باز پیچیده صدایت اینجا
ای بهاران پر از عطرو گل و خوبیها
شامگاهی که به خلوتگه سنجد زاران
دست تو داد به من گرمی مهر
از وفور هیجانی که ازآن حادثه در من ره یافت
شعرچون دریایی
موج خیزان و شتابنده و تند
گشت در من جاری
من در آن شعر تراویده زعشق
دُر،
دُر احساس خودم را سفتم.
****
واه !
چه دل انگیز و فسون آمیزی
باز پیچیده صدایت
اینجا
آبشاریست که روییده مگراز دل آن روح پر از سبز صدات
یا که از کنکرة عرش خدا
زر نابی به سراپرده ا مید، مرا
باریده است
از فرادست بلند، از ملکوت
دست افرشته جرس کاریده است
****
وای ای پیکرة سبز تراشیده شده از مرمر
غنچة لبخندت
مثل آیات جگر سوز غزل میماند
ا زحافظ
که شبی در بر آن خاک بهشتی وش،
رکن آباد
درمصلا
در بر گوش تو خوانده است فلک
یا همانند یکی خواهش پیرانة من
که شبی در بر دریای خیالات غریبانة خویش
طلبم ازتو:
باش دررایحهء موی تو یک روزی نیز
دست افشانم و با زلف تو کاری بکنم
بخت همت کند ار باز د ر آن بستر شب
نفسم را
مثل یک شط پرازجوشش جان
در نفسهای تو جاری بکنم
****
دیگر از خویش جدا گشته و سرگردانم
خسته و دلزده و بشکسته
به همانندی تالابی خشک
ترک برداشته و ویرانم
ای سرا پای شقایق
دریاب
که جدا مانده ای از پروانم!
کابل
16 سرطان 1384
میان شبه نگویید نام سرخم را !
چه می توا نم کرد
سکوت ممتدی ره برده درگلویم باز
میان مجمرة سرخ
_ سرخ چون یاقوت
سرود سرخ دگر می سراید از آتش
ودر میانة آن
دوصد گلوی دگر را برای سیل خروش
به کوه می کارد
که باز در گذر تنگ باد های جنوب
_ که هول تیره وتاری وزانده بودم پار _
کتاب عقل بلوطان کوه ساران را
به پنجه های ترک های چاک چاک زمین
_ وسوخته گی ز عطش _
میان بادیه های مهیب و خون پالود
کشاید از نو باز
و خواندش غم وسوگ .
ایا ستارة خاموش و روشنی که نگاهت
فرازگسترة آسمان تیره ة شب
زچشم خستة ما راز تازه می خواند:
"دوباره میکشم آن کوله بار ها بر دوش
وبر فراز ا فق های دورو نامعلوم
سکوی نام خودم را بنا نهم از سر
وبر فرا تر ازآن
درفش نامی پارینه را بیفرازم "
***
بگیر باز تبر زین دسته بادامی
وشب دو دیدة خودرا قراولی آموز
که هول دیگر نیز
زسوی دا منه ها ی قبیله می آید
به ترک اوبسته است
کمند ا فرنگی
وخنجری که هنوز از کنار لبة آن
عقیق خون جگر گاه " شاه آزادی "
به خاک می ریزد
بگیر باز تبرزین کهنه را ای یار
که از سرادق شب باز فتنه می بارد
وآسمان، از آنسوی ناصبور و بخیل
به روی سینة این خاک درد مند و غمین
که خون تاک گرفته است تلخ رویش را
زحلق دیو سیا هی غریو می آرد :
"بکش که خون سیاووش ها ی آزادی
مباح مان بادا !
ببر که تاج، خدایان نخوت و ناموس !
_ حلال مان بادا !"
***
چه می توانم کرد ؟
مرا که با نم وسواس ارغوان ا نس است
و عشق من نفس سبز توت زاران است
نمی توان گفتن:
فراز چشم تو ا بروست
چه میتوانم کرد ؟
مراکه خونم از رگ مهر می خیزد
زکوچة پامیر ،
نمی توان گفتن :
_ " حصار وکوی شکوه زمانه از ما بود
_ و هرچه نام و بزرگیست پاک از ما بود ."
گرفته ام به کف اینک من آن تبر زین را
وبر فراز بلندای سبز هندوکش
ستاده می گویم :
گهی به شبه نگویید نام سرخم را !
ملسپه _ پنجشیر
13 اسد 1384
آستین هارا بادبانی کنیم
تلخابه را سرکشیدم
- شوکرانی
و آنگاه پس از تدفین
در تشیع جازه خویش ایستادم
تا چهار تکبیررا ،
اشباح ،
- اشباح پیر و شکسته ای -
بر گورم خاک افشاندند
و من در سکوتی آنچنانی
برمردة خود خندیدم .
در سحر گاهی کاذب ،
هوای دم کرده ،
- ایستاده -
دودی کبود بر فراز دهکده ام
قطیفه نفرت خویش را
در آسمان تکاند
ستاره گان این سحر گاه
نجوای برآمدن روز دروغین را
روایت کردند :
چندان باورش نکنید
مصداقی ندارد تا حقیقت آمدن مارا
یاد مانی بنگارد
بر برگ های درختان منتظر مانده
به زر باری روشنی و نور .
در سحر گاهی دروغین
هوای نفرت زای و دودینی
از دماغ شهر من جاریست
بی آنکه معجزه دیگری روی بدهد و گلدسته ها
باوری را برویانند :
شگفتا که که سبزی پرواز های بلند مان
در آسمانی
پردود
و پر آتش
تقدیس نمی گردد
دیگر
و آنانکه از معبر های "نارنجی "گذشتند
بر تاقچه های ممنوع
تخمه های شهوت و ذلالت کاشتند
تا در انفجار و غریو مسلسل ها
شهر خستة مارا
به معبر وحشتناک قتل عام پروانه گان ببرند
ودر چهار سوی آتش سوز کتاب ها
در دود
تکفیر کنند.
باور نمی کنم
آفتاب از افق مغرب نمی خیزد
جز در فرجام .
وحالیا
پارو هارا برداریم
و آستین هارا بادبانی کنیم
زوزه باد جنوب
بی تمیزی داسها ،
شمشیرها
وتفنگ هارا
بر شانه های شهر میرویاند .
و دستان دیگری اینک
بیرق افراشته اند
تابر گور جنازه های گذشته گان ما
شرمناک زمزمه کنند:
آی خفته گان گور های سرد و تاریک !
- شرمتان
باد!
که
سکه مرسوم اینک
تنگه ناچلی است که در دو سوی آن اینک
تف به گذشته را
نقر کرده اند؟!
***
گور تان را گم کنید
درفشهای دوخته بر روی سینه های تان را
آتش زنید !
اینک معنای تان مبهم است
الفبایی که در برگهای مروج ما" پیست" شده است
کاپیی "فایل" های تازه ای است
و عشق دیگر از" داتا" های کمپوتر
فواره می کند
و ماتیک و خون
تعبیر یکسانی دارند
و چه بسا که اولی
- به پاس هشتم مارچ-
بالاتر از خون
فهم سرخ مان را
تفسیر می کند .
و تنها موج غوغای آهن و نفت
قامت می افرازد
در روشنی سار شوکت پارینه های ما .
25 جوزای 1382
پروان
به زانو نه درآمده ام
بر ستیغی که کوله بار بر دوش گذشتیم
خون آفتاب نیز ریخته آید
و روسپیان هرزة روزگار را
یارای شنیدنش نیست:
وقتی جنازه های زنده گی مان را
بر لاش ها ی سوخو می بردیم
ووقتی
تنپاره های کودکان مانر ا
پس از "باران زرد "
بابرگهای زود رسیده به زردیی توت ها
می پوشیدیم
تا مرگ را نفرین کنند.
به زانو نه درآمده ام
افسار بردهن تاریخ مخنثی می زنم
تانیرومند ها دیگر آن را ننویسند
باا بتذال
و شرمناکی
تاریخ شرمناک آنانی را که دلقک کاخ ها بودند
بی آن که از" شمشاد "
وجاهت" بگوا" را
بخوانند
بی آنکه شیپور های" میوند" را
در دستهای بی مرگان زمین " کندهارا " ببینند
و بی آنکه به هراج" ناموس بزرگ" بیندیشند
چه سان به بیگانگانش
دودسته هدیه کردند.
بی مایه نباشید !
عقابان را از ستیغ ها دریغی نیست
و شیادان و دلقکان را
از خفت.
به زانو نه درآمده ام
وقتی سواره در باد های موافق می رانید
بر گرده کوه وارة موج
به جستجوی تازیانة هستم
که در ضمیر روشن آن
نام یک راه را زده اند
بادرشتی
که باآن،
سالهای پیش
بر قله موجهای توفانی می کوفتیم
بی آنکه همه مان را از توفان
باکی بوده باشد .
به زانو نه درآمده ام
مگر زمان را میشود به زنجیر کشید
تاشما
از عبور معلق تان
بریده شوید
آنگاه که نام های تان را
بر جلجتای این شهر
صلیب می کشند؟
حالآنکه پیش از آن مرده اید .
آیادر کتاب ها ی فرهنگ
در برابر واژه نام های تان
معنایی را برابر خواهندنوشت ؟
استبدادی بد تر از این است:
باغ ر ا در وحشت تموزان و بی آبی
و کاخ هارا به تاریکی و توفان سپرد ن
کاخی را که درآن
بیهقی جان مایة زنده گییش را گذاشته است
و هزار سال، تاریخ
برآن انباشته
تا بردستان اخلاف
برگ گردانی شود؟
به زانو نه درآمده ام
وقتی بردوش می کشیدم
پیکر ستاره ها را
غول بی مایة خاموشی
برلبهای تان
کتیبه برده گی را
کوبیده بود
بی آنکه بر خویش تن نهیب کشید :
- شرم مان باد!
و حالیا نیز
بر مرکب مراد چهار نعل بتازید
زمین
- این مادر دردمند -
مرکوب را می شناسد.
وقتی از لجاجت فرسوده ای به زمین می پرید
رخساره تندیسه بودا
سرخ می شود
شاه مامه عرق می کند
ووقتی
بی هیچ مهابا برزمین قدم های تان را بگذارید
ارج زبان من نیز عرق می کند
از پاسبانی این چنین :
دستی برای غارت
و دستی برای چرخاندن تسبیح .
به رانو نه درآمده ام
وقتی میان حسنک ها
تفاوتی بدرازای هزارسال است
و وقتی"دارالخلافه" را نیز آتش گرفته است
و لی حالیا دیگر
حسنکی نیست
تا روپوشی آهنی بیاورند
برایش
تنگ
وبا تعمد
و بردارش کنند
تا خلقی بدرد آید و بر حالش بگریند
که شما نیرزید!
وقتی فانوس های مرده را بی هیچ روشنایی
بر رواق منحط تزویر
آویختید
بی آنکه حتا
پانشست خویش روشن کنند
بی آنکه شرمشان آید که چسان
در خلوتی عقل آور
حتا روح شان از تنگه های یک صبح کاذب
گذر نکرد
حتا بی آنکه
آفتاب را برای باور های گنگ شان
به ادای شهادت بخواهند .
در مجله ای که برگهایش از رواش سبز است
در خطوطی ناخوانا
از مرکب خون
احتضار بزرگی و مناعت شمارا
نوشتیم
با خامه ای که جاودانگی نور را
شاهد است
و عظمت کاج را.
به زانو نه درامده ام
با فلاخن غرور
سنگی را شتاب می دهم
تابر سینه دو رنگی و تذویر
داغ ننگی را برویاند :
تف بر تاریخ مخنث آدمها
12جوزای 1382
کابل
تلاوت خاک
وقتی در دسترس من هستی
سحرگاهیان وقت
بر تردید های من دست می کشی
و بدان سان که من دانم
جریان مورب عاطفه
می شویدش
آنگونه که باران نیسان
شانه های برهنة سنگ لاخ ها را
در کوه پایه ها.
سحرگاهیان وقتی آبشاران را جاری می بینم
فرو غلتیده بر سینه فراخ در ه ای
به ناگاه
در بطن ذهنم
بارور می شو م
همانند شگوفة
پس از پرواز زنبور عسل
چیزی را دراندرون خویش
زنده می یابم
نبض" او "
بی اختیار
چون نبض خودم
تپشی یکسان را آغاز می کند
وبناگاه جنینی در من زنده می شود
تا اسطوره ای را که توهستی
دریابم .
زاده می شوی
آنگاه که حلقوم کوه
از ورطة باران
و بهمن
پر خیزاب می شود
سنگ ها به موهبت باران
ایمان می آورند
و می اندیشندکه زنده گی
جاری شدن است
و باورم میشودکه
"سنگ هم دلی دارد."
محراق اندیشه من بودی
و قتی با نگاهات
روشن
درخونم دویدی تا
آتش شوم
و زنده سازم
پنداری را که :
آتش
میسوزد آنجارا که
درآن می سوزد
سحرگاهیان زنده
بیدار می کند
رگ رگ باغچه هارا با سبزه وگل
دروسوسه گنگ و موهوم خاک .
چه کلفتی بزرگی
وقتی کاجها
با بلنداهای قامت شان
دود هارا لمس می کنند
و بویی را که باروت در آن
انباشته است ؛
و نیزچه کلفتی بزرگی که دستواره آفتابی را
دراستوای قیرینه شب
افتاده بینی
بی آنکه طلوعی آغازیده باشد
و همچنان به سپیده دم
چند ساعت مانده .
و نیز چه کلفتی بزرگی:
امید هایمان در شوره زاری
خشکیده و آتشناک
افشانده
جوانه ای و برگ و باری خواهد داد ؟
وقتی در دسترس من هستی
مانند شانه های تو گاه عریانی
مناعت تمام زنده گی را
در طراوت بلوط دست هایت
می یابم .
که معنی ماندن را برایم
تلقین می کند .
بی آنکه زنگوله های یخ زده
در زمستان سی ساله تاریخ عمرم
دوزخی به فراخنای یک انقلاب
و چند کودتا بزاید
تا تمام علفها
در بحبوحه زادروز خورشید
تاجی از ظلمت
برسر نهند
و به مظلومان زمین نهیب برکشند :
آتش
تصویری خاکستری دارد
در پیری
آنگاه که
می نشیند
بر خاک
آتش
تعبیر سوزانی دارد
وقتی برشانه های جسمی
فرامی رود
محراقهارا بر میدارم
و وقتی در دسترس من هستی
زنده گی مانند دوره گرد خسته
در سایه های خلوت
دم میگیرد
و برگ برگ دوره میخورد
صفحه کتاب چشم های تو
و بی سواد من.
وقتی بهار دستهایت
خنک می کند
دوزخ عمرم را
مردمان خسته ومنتظر
درمن
تلاوتی را آغاز می کنند
در صحایف چشم های سیاهت .
23 حوت 1383
پروان
معلقه
در سالهای قرمز وحشی
آیینه گیی دستهای خود را
بر سراپرده این خاک
- خاک فرو رفته دربند -
هدیه کردم
تا از موهبت آن
به تعقل بی پایانی برسم
و عقوبت خاک
- سنگ
- وستاره را
با لمس دستهایم دریابم
در لحظه های قرمز وحشی
در هراسی بی پایان
ازا بتذال
تمام برکه های وهم را
از بکارت اندوه
انباشتم
آنسان که از روییدن گیاه و علف
زمین انباشته میشود
در بهاران .
شبی که آفتاب مرده بود
حادثة تپیدن نبص زمانه را
در معلق تاریخ
سرشار از خونی یافتم
در دمادم هراج
- هراج فصل نامه امروزم -
وبی آنکه
غریق شبی تیره رنگ باشم
هزارو یک شب دیگر را
با رویا هایی بسر بردم ،
که طلوع یک باره مرا می خندیدند.
وقتی در کاذب ترین صبح
از مغاکی آتشین
آستینی سرخ
دشنه اش را رها کرد
بی آنکه به مقتضای امروزم بیندیشد
- درخاک –
با خون و جمجمه
پندار کبودی را ریخت
وآنگاه هزار استخوان ترک برداشته از بم
وگلوله
ملال ناگجا آباد روحم را
تفسیر نموده خواندند .
علف های شوکران بارمرا می بینی
سراب وار روییده اند
آنسوی سپیدار هایی که در روز های خوب وروشن
افسانه و سی سانه مادر کلانم را در زیر سایه های سرد شان
با یاران همبازی می گفتم
حتا
بی آنکه بدانم
یک روز افسانه های مادر کلان
معنایی واقعی می یابند
و اسطوره های رویایی او
در دشتهای هفتخوان روزگار ما
تکرار می شوند.
در لحظه های قرمز وحشی
- قرمز تر از زمانه های دیگر-
سپیدار و خاکستر
از یک قماش اند
آن یکی از آزاده گی
و این دیگری از عقوبت آتش .
در لحظه های قرمز وحشی
بامدادی خسته
به در وغ افق
نفرینی گفتم
ووقتی تصویر ها ی عبرت تاریخ جدیدم را
بر برگ نامه های توت و انگور
نقش کردند
در سینه های خشک و سوخته
باور کردم :
ایل چماق و تبرزین
چنان گذشته
دست بسته
به پیشواز" گشتاسب" می رود
بی آنکه ایمان بیاورند
رستم
آزاد است .
در لحظه های قرمز وحشی
نسبنامه تاک را
بررواق کهنه سال تاریخ
معلق آویختم
و ناگاه خود
چون مرثیة
تا یا
خوانده شدم.
4 جوزای 1383
کابل
غریبی ها
به قدر حادثه پرپر شد نگاه خستة من امشب
کجاست صبح زند تا باز به درب بستة من امشب
فغان که دشنة سرخی بود مرا به گاه سیاهی ها
نمی درددگر آیا چون ، سکوت رستة من امشب ؟
تمام آیینه ها سرخند زالتماس غریبی ها م
نفس بکش که بگوید باز سرود جسته من امشب:
_ امید سبز رفیقان را بدست هول نشاید داد
تبر مشو که نشینی باز بکف دو دستة من امشب
شود اگر که در این میدان: عبا و جامه تکانم پاک
زگرد های ملال آور به بر نشستة من امشب
جوزای 1384
کابل
سنگ تقابل
گر گرد راه بودمت، آخر تکا ندییم
میدانی تا کجا به قفایت دوا ندییم ؟
تالاب خسته بسته ستاده بودم ولیک
توفان شدی به سینة خویشم تپا ندییم
درچار راه حادثه صد بار با امید
اینگونه نا امید زصد ره کشا ندییم
گال مراد کی درویدم؟ بگوی کی
کای شاه من، به دیدن خود هم نما ندییم
مارا به برج قلعه عشقت علاقه بود
چون کفتری به سنگ تقابل پرا ندییم
کابل
16 اسد 1384
هراس دوباره
نشسته بر دل آیینه ها ی ما زنگار
سکوت را به لبش بسته جای ما زنگار
اگرچه کوچة میعاد خلوت است و خموش
گرفته آبله ها نقش پای ما زنگار
تویی نشسته در آنسوی شیشه خانه عشق
ومویه می کند اینجا برای ما زنگار
میان حادثه ها شسته است بی آبی
رخ جوانیی بی دست و پای ما زنگار
نگفتمت که نفس سوخت درنهایت یأس
تمام آینهء قد نمای ما زنگار ؟
هراس و باز هراسی دوباره ای یاران :
نشسته بر دل آیینه ها ی ما زنگار
کابل
26 سرطان 1384
قاب تصویر
غصة پژمردن گل دست و پا گیر م شده
ماه بدر شب نشان وحشت تیرم شده
مویه کردم بس به زندان سیه کاران دهر
گریه آیین سیاه قفل و زنجیرم شده
ای شهاب رهگذر از ما به آزادی بگوی :
"خط کشیدن بر کتاب فتنه تدبیرم شده "
هم بگو این دامن پندار با افسانه گوی :
"شوکران وهم ها در کاسة شیرم شده"
ای پگاهی ها ی قاصد، کی دمد این آفتاب؟
کفر قایم از برای کفر و تکفیرم شده
گرشباب ما کشیدند بر عناد سبز ها
دست دیگر بر سر کار دل پیرم شده
چون نه مویم، کآینه زافسون غول روزگار
رفته بر دیوارو قاب تارتصویرم شده
24 سنبله 1384
کابل
برای پنجمین سالروز مرگ قهرمان ملی افغانستان :
بعد او
بعد او پروانه ها را بال و پرواز ی نماند
کوه را در سینه اش پژواک آوازی نماند
خاک شد دلگیر و پر نفرین بر بی مایه گی
قله را بر اوجش از شهباز ها بازی نماند
عالمی از عشق آزادی تهی گردید حیف
بر دل یاران دگر از عاشقی رازی نماند
دست ها از قبضه ای شمشیر مردی شد جدا
در میان دست و دلهامان ره بازی نماند
سنگر عزت به رنگ زردتسلیم نقش شد
بر سرافرازی دگر ره، راه آغازی نماند
شوکت ناژو زباد آتشین فتنه سوخت
فتنه رادر خانه ازافزونی اندازی نماند
جغد نامأنوس عالم خواند از نوبر چنار
زه گسست از ساز و با قانونش دمسازی نماند
بعد او شیرازه ای دامان وحدت باد شد
بعد او با گربه از خون کبوتر یاد شد
بعد او ترفند های دیگری در راه ما
از دودستان سیاه دیگری بنیاد شد
بعد او آیینه ها هرجا دورویی می کنند
آه دردل خیره از خودهادو سویی می کنند
بعد او بر کوه تهمت های پستی می زنند
کاسة سر های مان را باد مستی می زنند
بعد او پامیر را زآهو جدایی میدهند
گرگ را در کوه فرمان خدایی می دهند
بعد او گل می کنند دریاچه های پاک را
نام خفت می نهند جویینه های تاک را
بعد او حماسه در کوه تیر باران می شود
خجلت و بیچاره گی همراز یاران می شود
بعد او من دردرون خویش می خوانم خروش
کای صدای خفته در من یک دم دیگر بجوش
وای نفیر تلخ در تنگ تنم خودرا بسوز
ای سنان خشم لبهای تبسم را بدوز
***
ایستاده ناژوان بر کوه های سربلند!
یاد آرید از شبان درد، شبهای گزند
یادآریدا که ما چون می برآوردیم چنگ
گوه را میماند برمابی مهابا ها پلنک
یاد آریدا که وقتی فاجعه بیداد کرد
سنگر مردی که مارا زیر پاآباد کرد؟
یاد آریدا که وقتی اژدها در خانه بود
برفراسو های گردون بود بالا تار دود
همت ما راه گردون را به دشمن بسته بود
خون ما تا آمو وخط دیورند رفته بود
هر قدم اینجا پریشان خون تن های شماست
گرشده است از یاد اینک، دینه روزان در قفاست
هرقدم اینجا تپش های دل نالان من
هرقدم اینجا گلو گاه صدا اندر صداست
خون اگر از پنجة این یاد ها سر میزند
خون باران گشته از چشمان یاران خداست
حالیا گر هدیة بیداد گردد این چمن
کی روا و کی رواوکی رواو کی رواست
یاد آرید، بعد از این ها بعد او خواهید مرد
گر به راه زنده گی راهی نمانید همچو گرد
یادآْرید، گورتان را هم یکایک می کنند
لوح نامأنوس نامردی بر آنها می نهند
گر چنین "من" باشد آیین جای ماها برزبان
هان نه برسود است یاران، هست مارا بر زیان !
پروان
26ثور 1385
بی راستین
دگر باره ققنوس آتش نشینم
که می سوزم و غیر آتش نبینم
نفیر خوشم آتش اندرون است
و می خیزد ا زدامن سرزمینم
تنوره زند سوز تا من بخوانم
چنان بود دیروز و حالا چنینم
نمی روید آیا ز پژواک من هیچ
دو دستان از این کهنة آستینم؟
چه ره بود تا من شنیدم صدایش
دروغم ، دروغم و بی راستینم
بمان تا سرانجام خاکسترم را
کنم فرش و بگذرام آنجاجبینم
7 جوزای 1385
کابل
سال خون و...
سال خون و آتش شد ، دست و دامن ما خشک
دود لعنتی کرده، هرچه بر ره ما خشک
تا گلوی نیزاران ناله را گرفته تنگ
در درون من رویید جوخه های آوا خشک
ظلمتی مرا خورده است ، حال خون تاریکم
کی سپیده ای شوید رگ و رشته هرجا خشک
آه من تنوری شد، پخت در خودش من را
نیستم اگر هیچی ،ترچه سوزییم با خشک !
ای غروب آدم سوز، قحط تازه گیها بین
جرعه پاک می سوزد درگلوی مینا خشک
قامت امیدم را خم کشیده وحشت ها
پیش چشم من امروز بسته دست فردا خشک
ای غبار حسرت ها ! یاد پاک موهومت
کرده عیسیی بختم ، بر صلیب بالا خشک
دورشو زمن ای عمر ! ترسم از بد گردون
تا رسم به دریا من ، لب شود زدریا خشک .
7 اسد 1377
پروان
به یاد بیدل (رح) در دهلی :
از طلب تا دست من میل جدایی می کند
در بساط هیچ من همت خدایی می کند
خون غیرت بس که دارد اعتبار آبرو
دامن تسلیم اینجا خود نمایی می کند
فقرم از گنجینه معنای من با عزت است
سایه ام بی مهر گردون روشنایی میکند
روح من مانندآن تصویر سر گردان ودق
در قفس پر می زند یاد رهایی می کند
دهلی جدید
زمستان 1384
روز سرگردانی با رهبین عزیز برای دریافت مزار حضرت بیدل (رح)در دهلی جدید:
داغ آسایش ندارد جلوة باقی بسی
کمتر از نومیدیی ما داغ دل دارد خسی؟
طرح هستی گرچه اقبال پریشانی نبود
گندمی شد تا دهد فردوس رضوان را کسی
طلعت افرشته گان رنگ بهار عرش بود
ذلت آدم کشید این جلوه را ازدسترسی
من به علیای سعادت می رسیدم، زاین هوس
بال عنقایم پری افشاند همچون کرگسی
ای نفیرآسمان! عرش دلم اشکست و ریخت
درکجا گنجم که من درخود نبینم محبسی؟
آنند نکیتن – دهلی جدید
زمستان 1384
پشت آیینه ستاد، در زدوناگاه گریست
ابررا ، صاعقه را در دم در گاه گریست
مثل یک پرده شدو در پس ارسی با اشک
قد کشید در نظرو همدم یک آه گریست
جامه پوشاند درختان حیاط مارا
سبز شد، با نفس شاخ و گل ماه گریست
وقتی آب آمدو دریاشد و از دره فتاد
موج، خیزان شده با خنده قه قاه گریست
آب سان عمر چو می رفت دلم درپی او
آب شد، ابر شد، در همة راه گریست
وقتی با هفت قلم باغ بیاراست تنش
او پریشان شده از نیت بد خواه گریست
او، بهار، آیینه دار همه اقلیم امید
بامن آمیحت غزل گشت به همراه گریست
5 جوزای 1385
کابل
به یاد پدر رفته در غربت مان – استاد واصف باختری :
بیم
بیا که حادثه روییده در تمامی جانم
بیاکه بی تو از این دامگه گذر نتوانم
بیا که زورق امید من شکسته برآبست
و من یگانه ترین آدم نشسته بر آنم
بیاکه خندة توفان کشید بر ره ساحل
به اوج قله این موج های خسته فغانم
بیا که بر سر مغرب رسید آنک خورشید
و تا نیامده شب ازمیانه ها برهانم
اگر که قحطی مهر است نیست قحطی مردن
فقط به یک نفس ای مرگ سوی خود بکشانم
وگرنه باز شب تیره می خورد همة عمر
زذهن سبز به یکباره گی هم این وهم آنم
16 جوزا 1384
کابل
سفیر اژدهای دهر دوباره جار می زند
نگه بدار پای و سر، به خار و دار می زند
دوانده دام فتنه ها میان بستر زمین
اگر نه صبح چاشت گه ترا چو مار میزند
ستاده است که آبها زآسیابها فتد
وزانسپس تمام را چنان قطار می زند
کسیکه سالهای سال بسر کشید خون ما
کنون زسرزمین من ، مرا گنار می زند
27 اسد 1376
کابل
غریبه گی
دلم پرید ، نگنجید در میان قفس
غریبه بود و ندانسته او زبان قفس
اگرچه خواندسرود درازو سی ساله
غروب یک نفسی ماند در بیان قفس
زیاد مرغ نرفته است هرچه گفتم من
حکایتی که نرفته است در گمان قفس
کتاب چشم ترا برگ برگ می خواندم
نوشته بود: غریبیست در فغان قفس
چه سالهای پر از قحطی است میدانید
که مهر و عاطفه مرده است در جهان قفس ؟
12 حمل حمل 1380
پنجشیر
خون در خم
د راین تداوم شب عقل بین ما گم شد
"فغان" ترانه ویرانه های مردم شد
هزار تیره گیی درد بار و ویرانگر
طلوع زباور مغرب میان مردم شد
سپرده بودت اگر دستی آستین برزن
خدایرا که کنون نیش گشت و گژدم شد
در این تداوم شب بس که زخم مان زده اند
تمام دشت افق پر زخون در خم شد
نگاه مان به در صبح سوخت چون فانوس
و گور مان سیه از" روزگار هفتم" شد
توهم مگوی و منش نیز خود نمنویسم
که عمر چون شب تاریک "روز هشتم" شد
برام "کاخ کرملین" و"وایت هوس" یکیست
اگرچه فتنه زپیشاور و هم از قم شد
3 سرطان 1381
کابل
به روان صایب بزرگ دل :
کجا من از طلب دامن بگو آخر رها کردم ؟
سفیر مهر بودم هرکجا رفتم دعا کردم
گنه کردم ولی پیوسته هم در آستان دوست
سری بگذاشتم با درد و بخشش التجا کردم
نصیب این بود ورنه عمر را در کار پیمودم
به سنگ سعی درب رزق را صد آشنا کردم
(به کوشش دامن روزی نمی آید به کف صائب
وگرنه من تردد بیشتر از آسیا کردم )
نشان یأس را با لیس للانسان چو بزدودم
نظربرذروه های سبز الا ماسعا کردم
صدای حاجت من گرچه وادی های دل پیمود
تپش پژواک خونین بود، من درخود بپا کردم
25 ثور 1385
کابل
کنار دستم یک پیاله چای داغ گذاشت
نشست در برو چشمم به سوی باغ گذاشت
دو پلک رفته به دروازه بوی سیبم داد
میان رایحه تاراج را به زاغ کذاشت
چو دید دزد بدی هستمش و ناقابل
به ره فتاد و به چشمم ره سراغ گذاشت
میان حیرت من موج دا د گیسوی خویش
شب سیاه چنین بود پس چراغ گذاشت
به خندة به هلاکت رساند جان مرا
به بوسة دم نو برلب از ایاغ گذاشت
نفس کشیدم و بوییدمش دوباره به من
کنار دستم یک پیاله چای داغ گذاشت
10میزان
84کابل
چشم تو باز می شود، ذوق ترانه میشوم
در دم قافیت ببین، بیت میانه میشوم
مطلع زنده گیی من، مردم شوخ چشم توست
هرچه زتوست نازنین، من به بهانه میشوم
در مه سرب رنگ صبح گرچه تورا صداکنم
کوه بلند و بیصدا بر درخانه می شوم
خنده کنی اگربه من، باز دهم صدات را
طرفه عنایتیست این، گرچه نشانه میشوم
گونة تو اگرچه رنگ، داشته از طلوع روز
زیر شب سیاه فام، درخم شانه میشوم
حال که نیست چشم تو، جنگل جنگل دلم
کفتر وهم تیره گی، گاه شبانه میشوم
سنگ صبور بودم و نک زغم غریبه گی
در برخاک اشتیاق، آب و روانه میشوم
کابل -29جدی 1385
سوژه را نمی دانم ازچه کسی دزیده ام.
سرنوشت
کسی میانة ما سیم خار دار کشید
تمام خاطره هار را به روی دار کشید
بر وی برگه ای بنوشت: عبور ممنوع است
و یای های مرا داخل مدار کشید
به زیر پای من از اضطراب نقشی داد
و روی نقش دو چشمان زار زار گشید
دو چشم های به ره سخت منتظر مانده
ودر کنارش دلی را امید وار کشید
کناره های خط آنسوی شاعری بنشاند
به دست او قلمی را به ابتکار کشید
قلم نوشت خطی را که سرنوشتم بود:
کسی میانة ما سیم خار دار کشید.
کابل- اسید 1384
به فریال شهید دخترخاله ام که روز هفدهم حوت مرگ را خودش فرا خواند:
...
بیا شبانه از این دوست عذر خواهی کن
نگاه یک شبه بر سالها تباهی کن
نداری غیرت دیدن اگر، به دامن خویش
ستاره چین و به این بی ستاره راهی کن
به کودکان خیالم زجلوه های امید
به روی نقش افق، نقش یک پکاهی کن
گرم که نیست امیدی عزیز من، بشتاب
مرا فروغ نفس های این سیاهی کن
ببین اگر ستم دهر مانده گار شده است
" از این سیاه ستم باره داد خواهی کن" *
17 حوت1385
کابل
* این مصرع از شریف سعیدی است.